❤️ #داستان #جذب_عشق #برگشت_عشق
❤️ عشق واقعی برگشت
❤️ خب میتوانم بگویم من خیلی به خاطر #راز سپاسگزارم. راندا ممنونم که به همراه آدمهای موفق دیگر در راز الهام بخش ما بودید و یک تشکر تمام و کمال از #کائنات !
❤️ من و دوست پسرم از یک سایت دوستیابی از می ۲۰۱۳ باهم حرف میزدیم و ۲۰ می وقتی من فارغ التحصیل شدم همدیگر را دیدیم. میتوانم بگویم درباره من عشق در یک نگاه اتفاق افتاد. او همان مرد رویاهاییم بود که میخواستم
❤️ من همیشه به داشتن مردی مانند او بعد از فارغ التحصیلیام فکر میکردم. در همه آن زمان هرگز باورم نشده بود که این جواب کائنات به خواستهام بوده. درباره راز شنیده بودم اما فکر میکردم یک داستان و رمان است، در چندین ماهی که باهم بودیم من از بابت او خیلی خوشحال بودم اما واقعا سپاسگزار داشتن او و سپاسگزار کارهایی که برایم میکرد و سپاسگزار چیزهایی که داشتم نبودم. بعضی وقتها بحث های کوچکی داشتم و اتفاق مهم زمانی افتاد که خانوادهاش تصمیم گرفتند به کلرادو اسپرینگ اقامت کنند
❤️ داستانم را کوتاه میکنم. در ماه هفتم رابطه بودیم و پدر عشقم گفت که من هم میتوانم همراهشان به کلرادو بروم. هر دو خوشحال شدیم. ما به طرز جدانشدنی عاشق هم بودیم. سه روز بعد در ۲۸ ژانویه ما شروع به بحث کردن با هم کردیم. عشقم خیلی ناگهانی پرسید که اگر همه چیز خوب پیش نرود چی؟ من گفتم که خب ما میتوانیم درستش کنیم و تا وقتی که ما قوی باشیم همه چیز عالی خواهد بود. اگر بخواهم خلاصه کنم ما بهم زدیم. اما این بهم زدن از طرف هردویمان ناخواسته بود
❤️ او هم به اندازه من این را نمیخواست. آن موقع من خیلی درهم شکستم و سه روز تمام او را به خاطر بهم خوردن رابطهمان سرزنش کردم. در آن چند روز سعی کردم با مردان دیگر صحبت کنم اما ته قلبم عشقم را برای خودم میدانستم. فکر میکردم که ما نیمه هم هستیم و من شروع کردم به #درخواست دادن از کائنات و خدا تا عشقم را برایم یکجوری بیاورد. یکشنبه بود که کامپیوترم را روشن کردم و سعی کردم داستان های معجزهاسای برگشت روابط مردم را پیدا کنم و بخوانم
❤️ اتفاقی به سایت راز برخوردم و داستان هایش را خواندم. وقتی فیلم راز را دیدم تصمیم گرفتم از این راه استفاده کنم و بعدا فهمیدم که کائنات مرا راهنمایی کرده بود. بعد از هفتهها درخواست، #تجسم_سازی، #احساس و #باور ، واقعا برایم سوال شده بود که من اصلا روی خط این کائنات هستم؟ من #احساس_خوب داشتم پس چرا عشقم نمیآمد؟ بعد یک داستان خواندم که مرا راهنمایی کرد و تازه یادم افتاد چطور دفعه قبل چیزی که میخواستم را #دریافت کرده بودم. با #رها کردن!!
❤️ با خودم گفتم که خب کمی سخت است که تو فکر کسی را که دوست داری و برایت مهم است را رها کنی. اما تصمیمم را گرفتم و او را به کائنات سپردم و رها کردم. و بعد از آن زندگیام آسان تر شد و روزهای بهتری داشتم و دیگر به چگونگی فکر نمیکردم. سرانجام یک روز به طرز عجیبی یک تماس از عشقم دریافت کردم. او به من هرچیزی که خواسته بودم را گفت. واقعا انتظار این تماس را نداشتم چون خیلی درگیر احساسات خوبی در آن روزها بودم. پدرش هم همچنان مشتاق بود که من با آنها به کلرادو بروم و حالا من و عشقم با هم هستیم و من این را #تجسم کرده بودم. رابطهمان خیلی از قبل بهتر است و من #سپاسگزار هستم. من حتی برای چیزهای کوچک هم از او سپاسگزاری میکنم. من به خاطر زمانی که از هم جدا بودیم واقعا مچکرم، چرا که این زمان به ما فهماند ما چقدر دلتنگ و عاشق و نیازمند هم هستیم. از راز ممنونم چون بدون راز من یک آدم افسرده بودم برای کسی که از او دور است
❤️ فکر میکردم برای همیشه از دستش داده ام اما راز به من فهماند که میتوانم هرچه بخواهم به دست آورم. حالا من در کلرادو بهترین موسسه ماساژ درمانی را به کمک کائنات دارم. شما باید واقعا باور داشته باشید که به چیزی که میخواهید میرسید و ایمان داشته باشید و این ایمان باعث میشود شما به صلحی برسید تا بتوانید رها کنید. مچکرم راندا. دوست دارم یک روز شما را ببینم و با شما حرف بزنم و تشکر فراوانم را به شما بگویم. و کائنات عزیزم مچکرم که همیشه با من هستی
❤️ عشق واقعی برگشت
❤️ خب میتوانم بگویم من خیلی به خاطر #راز سپاسگزارم. راندا ممنونم که به همراه آدمهای موفق دیگر در راز الهام بخش ما بودید و یک تشکر تمام و کمال از #کائنات !
❤️ من و دوست پسرم از یک سایت دوستیابی از می ۲۰۱۳ باهم حرف میزدیم و ۲۰ می وقتی من فارغ التحصیل شدم همدیگر را دیدیم. میتوانم بگویم درباره من عشق در یک نگاه اتفاق افتاد. او همان مرد رویاهاییم بود که میخواستم
❤️ من همیشه به داشتن مردی مانند او بعد از فارغ التحصیلیام فکر میکردم. در همه آن زمان هرگز باورم نشده بود که این جواب کائنات به خواستهام بوده. درباره راز شنیده بودم اما فکر میکردم یک داستان و رمان است، در چندین ماهی که باهم بودیم من از بابت او خیلی خوشحال بودم اما واقعا سپاسگزار داشتن او و سپاسگزار کارهایی که برایم میکرد و سپاسگزار چیزهایی که داشتم نبودم. بعضی وقتها بحث های کوچکی داشتم و اتفاق مهم زمانی افتاد که خانوادهاش تصمیم گرفتند به کلرادو اسپرینگ اقامت کنند
❤️ داستانم را کوتاه میکنم. در ماه هفتم رابطه بودیم و پدر عشقم گفت که من هم میتوانم همراهشان به کلرادو بروم. هر دو خوشحال شدیم. ما به طرز جدانشدنی عاشق هم بودیم. سه روز بعد در ۲۸ ژانویه ما شروع به بحث کردن با هم کردیم. عشقم خیلی ناگهانی پرسید که اگر همه چیز خوب پیش نرود چی؟ من گفتم که خب ما میتوانیم درستش کنیم و تا وقتی که ما قوی باشیم همه چیز عالی خواهد بود. اگر بخواهم خلاصه کنم ما بهم زدیم. اما این بهم زدن از طرف هردویمان ناخواسته بود
❤️ او هم به اندازه من این را نمیخواست. آن موقع من خیلی درهم شکستم و سه روز تمام او را به خاطر بهم خوردن رابطهمان سرزنش کردم. در آن چند روز سعی کردم با مردان دیگر صحبت کنم اما ته قلبم عشقم را برای خودم میدانستم. فکر میکردم که ما نیمه هم هستیم و من شروع کردم به #درخواست دادن از کائنات و خدا تا عشقم را برایم یکجوری بیاورد. یکشنبه بود که کامپیوترم را روشن کردم و سعی کردم داستان های معجزهاسای برگشت روابط مردم را پیدا کنم و بخوانم
❤️ اتفاقی به سایت راز برخوردم و داستان هایش را خواندم. وقتی فیلم راز را دیدم تصمیم گرفتم از این راه استفاده کنم و بعدا فهمیدم که کائنات مرا راهنمایی کرده بود. بعد از هفتهها درخواست، #تجسم_سازی، #احساس و #باور ، واقعا برایم سوال شده بود که من اصلا روی خط این کائنات هستم؟ من #احساس_خوب داشتم پس چرا عشقم نمیآمد؟ بعد یک داستان خواندم که مرا راهنمایی کرد و تازه یادم افتاد چطور دفعه قبل چیزی که میخواستم را #دریافت کرده بودم. با #رها کردن!!
❤️ با خودم گفتم که خب کمی سخت است که تو فکر کسی را که دوست داری و برایت مهم است را رها کنی. اما تصمیمم را گرفتم و او را به کائنات سپردم و رها کردم. و بعد از آن زندگیام آسان تر شد و روزهای بهتری داشتم و دیگر به چگونگی فکر نمیکردم. سرانجام یک روز به طرز عجیبی یک تماس از عشقم دریافت کردم. او به من هرچیزی که خواسته بودم را گفت. واقعا انتظار این تماس را نداشتم چون خیلی درگیر احساسات خوبی در آن روزها بودم. پدرش هم همچنان مشتاق بود که من با آنها به کلرادو بروم و حالا من و عشقم با هم هستیم و من این را #تجسم کرده بودم. رابطهمان خیلی از قبل بهتر است و من #سپاسگزار هستم. من حتی برای چیزهای کوچک هم از او سپاسگزاری میکنم. من به خاطر زمانی که از هم جدا بودیم واقعا مچکرم، چرا که این زمان به ما فهماند ما چقدر دلتنگ و عاشق و نیازمند هم هستیم. از راز ممنونم چون بدون راز من یک آدم افسرده بودم برای کسی که از او دور است
❤️ فکر میکردم برای همیشه از دستش داده ام اما راز به من فهماند که میتوانم هرچه بخواهم به دست آورم. حالا من در کلرادو بهترین موسسه ماساژ درمانی را به کمک کائنات دارم. شما باید واقعا باور داشته باشید که به چیزی که میخواهید میرسید و ایمان داشته باشید و این ایمان باعث میشود شما به صلحی برسید تا بتوانید رها کنید. مچکرم راندا. دوست دارم یک روز شما را ببینم و با شما حرف بزنم و تشکر فراوانم را به شما بگویم. و کائنات عزیزم مچکرم که همیشه با من هستی
#معرفی_کتاب
#داستان_من 📚
هالیوودی که من می شناختم،هالیوود بد شانسی بود و بدبختی.تقریبا هرکس را که می شناختم یا سو تغذیه داشت یا به فکر خودکشی بود.مثل یک بیت شعر بود آب آب همه جا آب امان از یک قطره در دهان ما نام نام آوازه اما یکی یک سلام هم به ما نمیکرد. غذای مان در پیشخوان قهوه خانه های ارزان بود و جای مان در اتاق های انتظار ما زیباترین قبیله ی گدایانی بودیم که تازه شهری به خود دیده و تعدادمان هم کم نبود!پرندگان ملکه ی زیبایی،دختران دانشگاهی زرق و برق دار،و دختران پری سیمایی که خانه دار بودند،از همه جا در این شهر گرد هم آمده بودند. از شهرها و مزرعه ها از کارخانه ها مراکز رقص و آواز و آموزشگاه های هنرهای نمایشی و حالا در این بین یک نفر هم از یتیم خانه آمده بود. و دور ورمان پر از گرگ بود نه از آن گرگ های بزرگ که داخل استودیوها نشسته اند.....
#مریلین مونرو
@gooye_bolorin
♥️ℒℴνℯ♥️
#داستان_من 📚
هالیوودی که من می شناختم،هالیوود بد شانسی بود و بدبختی.تقریبا هرکس را که می شناختم یا سو تغذیه داشت یا به فکر خودکشی بود.مثل یک بیت شعر بود آب آب همه جا آب امان از یک قطره در دهان ما نام نام آوازه اما یکی یک سلام هم به ما نمیکرد. غذای مان در پیشخوان قهوه خانه های ارزان بود و جای مان در اتاق های انتظار ما زیباترین قبیله ی گدایانی بودیم که تازه شهری به خود دیده و تعدادمان هم کم نبود!پرندگان ملکه ی زیبایی،دختران دانشگاهی زرق و برق دار،و دختران پری سیمایی که خانه دار بودند،از همه جا در این شهر گرد هم آمده بودند. از شهرها و مزرعه ها از کارخانه ها مراکز رقص و آواز و آموزشگاه های هنرهای نمایشی و حالا در این بین یک نفر هم از یتیم خانه آمده بود. و دور ورمان پر از گرگ بود نه از آن گرگ های بزرگ که داخل استودیوها نشسته اند.....
#مریلین مونرو
@gooye_bolorin
♥️ℒℴνℯ♥️
#داستان_آموزنده
اذان شد 🗣 کنار مسجد ایستادم ، با خودم گفتم : نماز بخوانم؟ یا بروم خانه؟😕 بچه ها منتظرند!😶
گوشه مسجد ایستادم 🕌تا تنهایی ، فشنگی نماز بخوانم ... دیدم امام جماعت دارد نگاهم میکند. حیا کردم 🙈... نماز اول را به جماعت خواندم و از قضا نماز خوبی بود... 💞
اما تصویر بچه های کلافه جلوی چشمم آمد ...😶
دیگر طاقت نیاوردم و نماز دوم را فشنگی خواندم ☄️و بیرون زدم ...
تعقیبات خوانده نخوانده، ماشین را روشن کردم و دنبال میانبر بودم... 🚗
شانسم هر جایی میپیچیدم تصادف ، چراغ قرمز 🚦، مسدود است ، ترافیک ، دوبرگردانِ نابود شده ...
مسیر ده دقیقه ای ⏰، یک ساعت شده ❗️
و بچه ها الآن دیگر اشکشان هم درآمده!!
عرض کردم : این دیگر عادی نیست. کار خود شماست ...
غلط کردم که نماز دوم را فشنگی خواندم. 😓
خدایا ! الآن متوجه هستم که همه چیز دست شماست ، علی کل شئ قدیر هستید! 🙏😓
اذا اراد ان یقول له کن فیکون هستید! الآن کدام وری بپیچم؟ چپ یا مستقیم؟
باز همان آش و همان کاسه ؟ خدا جان ! مسیر بسته است ، بچه ها طفلکی ها منتظرند ، کوچه کناری هم که مراسم است ، دور هم بزنم تا بیرون شهر باید بروم تا دوربرگردان!! .
نماز فشنگی را کنار پیاده رو اعاده کنم درست میشود؟! خدا جان بخند ! .😉😥😓
بالاخره به خانه رسیدم ، 🏚کسی منتظر نبود ...😐😶😶
پ.ن: کجا؟ درگیر چی؟ هو علی کل شئ قدیر ❤️
#شوق_نماز
پیش بہ سوے خــ❤️ــدا (خودسازی)
☀️🌻🍁🍄🌕☀️🌻🍁🍄🌕
اذان شد 🗣 کنار مسجد ایستادم ، با خودم گفتم : نماز بخوانم؟ یا بروم خانه؟😕 بچه ها منتظرند!😶
گوشه مسجد ایستادم 🕌تا تنهایی ، فشنگی نماز بخوانم ... دیدم امام جماعت دارد نگاهم میکند. حیا کردم 🙈... نماز اول را به جماعت خواندم و از قضا نماز خوبی بود... 💞
اما تصویر بچه های کلافه جلوی چشمم آمد ...😶
دیگر طاقت نیاوردم و نماز دوم را فشنگی خواندم ☄️و بیرون زدم ...
تعقیبات خوانده نخوانده، ماشین را روشن کردم و دنبال میانبر بودم... 🚗
شانسم هر جایی میپیچیدم تصادف ، چراغ قرمز 🚦، مسدود است ، ترافیک ، دوبرگردانِ نابود شده ...
مسیر ده دقیقه ای ⏰، یک ساعت شده ❗️
و بچه ها الآن دیگر اشکشان هم درآمده!!
عرض کردم : این دیگر عادی نیست. کار خود شماست ...
غلط کردم که نماز دوم را فشنگی خواندم. 😓
خدایا ! الآن متوجه هستم که همه چیز دست شماست ، علی کل شئ قدیر هستید! 🙏😓
اذا اراد ان یقول له کن فیکون هستید! الآن کدام وری بپیچم؟ چپ یا مستقیم؟
باز همان آش و همان کاسه ؟ خدا جان ! مسیر بسته است ، بچه ها طفلکی ها منتظرند ، کوچه کناری هم که مراسم است ، دور هم بزنم تا بیرون شهر باید بروم تا دوربرگردان!! .
نماز فشنگی را کنار پیاده رو اعاده کنم درست میشود؟! خدا جان بخند ! .😉😥😓
بالاخره به خانه رسیدم ، 🏚کسی منتظر نبود ...😐😶😶
پ.ن: کجا؟ درگیر چی؟ هو علی کل شئ قدیر ❤️
#شوق_نماز
پیش بہ سوے خــ❤️ــدا (خودسازی)
☀️🌻🍁🍄🌕☀️🌻🍁🍄🌕
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃
✨ #داستان_شب ✨📚📒
نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده میشد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت.
«عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بیدلیل مغرور نشو! اینها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمیآمدند و «علی» را انتخاب میکردند.
«معاویه» برافروخت.
«عمروعاص» قول داد که حماقت نمازگزاران را ثابت میکند.
پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخنرانی گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود را به نوک بینیاش برساند، خدا بهشت را بر او واجب مینماید و بلافاصله مشاهدهکرد که همه تلاش میکنند نوک زبانِشان را به نوک بینیِشان برسانند تا ببینند بهشتیاند یا جهنمی؟
«عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش میکند و سعی میکند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود.
از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد: این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو میخواهند.
«علی» برای این جماعت حیف است.
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃
✨ #داستان_شب ✨📚📒
نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده میشد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت.
«عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بیدلیل مغرور نشو! اینها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمیآمدند و «علی» را انتخاب میکردند.
«معاویه» برافروخت.
«عمروعاص» قول داد که حماقت نمازگزاران را ثابت میکند.
پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخنرانی گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود را به نوک بینیاش برساند، خدا بهشت را بر او واجب مینماید و بلافاصله مشاهدهکرد که همه تلاش میکنند نوک زبانِشان را به نوک بینیِشان برسانند تا ببینند بهشتیاند یا جهنمی؟
«عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش میکند و سعی میکند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود.
از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد: این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو میخواهند.
«علی» برای این جماعت حیف است.