هزار و یک شهر
92 subscribers
217 photos
25 videos
182 links
پایگاه خبری هزار و یک شهر
www.hezaaroyekshahr.ir
Download Telegram
Forwarded from اتچ بات
‌‌✔️گوش‌هایی برای نشنیدن‌‌
‌‌🖋#مرتضی_رویتوند
‌‌
▫️‌‌در زمان‌هایی دور شهر کوچکی بود با مردمانی نیک. در این شهر هر شهروند به کاری مشغول بود و چندین نفر هم این شهر را اداره می‌کردند. ‌ ‌‌مردم این شهر با خوبی و خوشی زندگی می‌کردند تا آنکه در یک شب زمستانی تعدادی از درختان چنار میدان اصلی شهر قطع شد. مردم به صرافت افتادند که این کار چه کسی‌ است؟ آن درخت‌ها بخشی از هویت شهر محسوب می‌شدند. ‌‌‌شهردار به میان مردم آمد و چند دقیقه‌ای از آفت جدید درختان گفت. ‌‌
‌‌‌‌‌مدتی بعد تنها خیاط شهر در تصادفی با یک درشکه پایش شکست. مردم از درشکه‌چی که پسرعموی شهردار بود شکایت کردند و شهردار هم بلافاصله چند عکس قدیمی رو کرد که نشان می‌داد درشکه‌چی از کودکی پایش شکسته بوده است. ‌
‌‌
▪️‌‌چند روز بعد دیوار اطراف شهر را دزدیدند! شهردار گفت «لعنت به موریانه‌ها» هر چه مردم گفتند که موریانه را چه به خوردن دیوار؟ شهردار گوشش بدهکار نبود. ‌‌مدتی بعد در شهر قیمت سیب‌زمینی هفده برابر شد! و وقتی به شهردار شکایت بردند شهردار به آنها تاخت که «چرا شلوغش می‌کنید! این فقط خطای دید است! سیب‌زمنی در بعضی نقاط شهر رایگان توزیع می‌شود». ‌
‌‌
▫️‌‌چند ماه برف سنگینی آمد و همه راه‌های ورودی شهر بسته شد. شهردار بیانیه‌ای صادر کرد که این برف شایعه‌ی اجنبی است و اصلا برفی در کار نیست!‌ تا آنکه دانشمندان به شهردار اطلاع دادند که در چند روز آینده بارانی اسیدی خواهد آمد و کسی نباید از خانه خارج شود! شهردار هم این موضوع را به اطلاع شهروندان رساند.‌
‌‌
▪️در روز باران اسیدی همه مردم شهر زیر باران این‌سو و آن‌سو می‌رفتند. وقتی هم به آنها هشدار می‌دادند که شهردار گفته این باران اسیدی است مردم می‌خندیدند و می‌گفتند: «مثل ماجرای درخت‌ها؟!»، «مثل قیمت سیب‌زمینی؟!»، «مثل قضیه دیوار شهر؟!»‌


🆔هزار و یک شهر را در تلگرام دنبال کنید: @hezaaryekshahr
🆔هزار و یک شهر را در اینستاگرام دنبال کنید: @hezaaroyekshahr

#هزار_و_یک_شهر #روایت #کرونا #قرنطینه_خانگی #درخانه_بمانیم #خانه_بمانیم #داستان #طنز #مدیریت_شهری #مدیریت
Forwarded from اتچ بات
✔️کاش در جهان پساکرونایی، آپارتمان‌هایی بسازیم، با بالکن‌های بزرگ
🖋 #منیژه_غزنویان

▫️اولین بار که دیدمت هنوز با «آپارتمان» کنار نیامده بودم. پس ذهنم بود که خانه ای کلنگی در روستا یا اتاقکی در حاشیه شهر بخریم، اما صدای دوستم نهیب می‌زد: «اگر حافظ طبیعت و سهم گونه‌های دیگری، نباید زیر اب آپارتمان را بزنی.» وقتی گرفتیمت، چه حالی داشتی. خوش انصاف، شیره جانت را مکیده و روی هر زخمت، یک چسب نواری زده بود! دلبر نبودی ولی معصومیتت دلمان را برد. کم کم به هم خو کردیم، و ذره ذره خاطره انباشتیم در هم.

▪️وقتی برای فروش گذاشتیمت, من هنوز مردد بودم. هر بار، پاهایم از بردنم به بنگاه، تمرد می‌کردند! بقیه می‌گفتند تو دیگر جای زندگی نیستی، با آن همسایه ها، با آن چاه فاضلابی که در هر باران، مست می‌شود و کل رنج‌های این سالیان را عق می‌زند بالا، و آن بوی چشم و حلق سوز زباله که توفیق اجباری همدردی با چاه را نصیبمان می‌کند!

▫️من ولی با وجود همه این‌ها عاشقت بودم، عاشق آن نمای اجری، آن پنجره های زبر و زرنگ، آن پیچ امین الدوله همسایه... روز آخری هم که برای وداع آمدیم، دستمال را برداشتم و بی‌اختیار شروع کردم به سابیدن، سابیدنی که هی تندتر و عصبی‌تر می‌شد. به ته اتاق که رسیدم، برگشتم. برق لبخندت هق‌هق گریه‌ام را بلند کرد: «نمی‌فروشم، من این لعنتی را...» این‌طور شد که دوباره ماندیم بیخ ریش هم، چه ماندنی!

▪️در این جنگ جهانی کرونایی که خانه ها سنگر شده اند، صدای جر و نق همسایه‌ها یا سکوت مرگبارشان که می‌آید، می‌گویم: «چه می‌گذرد بر این بی‌نواها؟» گوشه دنج آرامت لم داده‌ام و تو مهربانانه در آغوشم گرفته‌ای. «به نظرت واقعا می‌شود اینجاها زندگی کرد؟» این را به تو می‌گویم و به فکر فرو می‌روم. «چند روز است آدم‌ها را ندیده‌ام؟ گربه‌ها و سگ‌ها را؟ گنجشک‌ها را؟ امسال بهار، گل و شکوفه دیدم اصلا؟ آسمان را چه؟ بدنم، بدنم تا چند روز دیگر می‌تواند بدون آفتاب دوام بیاورد؟»

▫️چشمانم را می‌بندم و تو را تصور می‌کنم، با بالکنی بزرگ و پر از گل؛ که مجبور نبوده‌ام فضایش را با کولر و ماشین لباسشویی پر کنم. نشسته‌ایم و چای و نان کشمشی می‌خوریم. برای همسایه دست تکان می‌دهیم. اولین قطره‌های باران بر صورتمان می‌غلتد. عطر نم را با نفس جانداری به عمق ریه هایمان میکشیم و همه با هم سرودی را سرمی اندازیم. هر چه باران تندتر میشود، ما هم بلندتر می‌خوانیم. دیگر داریم داد می‌زنیم، و باران می‌شوید و می‌برد، همه‌چیز را، این روزها را...
چشمانم را باز می‌کنم. باشلار درست می‌گوید: «تخیل، بر ارزش واقعیت می‌افزاید.» دستت را می‌فشارم و می‌گویم: «کاش در جهان پساکرونایی، آپارتمان‌های قابل سکونت‌تری بسازیم، با بالکن‌های بزرگ...»


🆔هزار و یک شهر را در تلگرام دنبال کنید: @hezaaryekshahr
🆔هزار و یک شهر را در اینستاگرام دنبال کنید: @hezaaroyekshahr

#هزار_و_یک_شهر #روایت #کرونا #قرنطینه_خانگی #درخانه_بمانیم #خانه_بمانیم #داستان #بالکن #خانه #تخیل #ساختمان # انسان_شناسی