از یادداشتهای #موتا
ورطه
✍ در حالِ عشقبازی بودیم که موبایلم زنگ خورد، سرم را از لای پاها درآوردم، دستم دراز شد و گوشی را که صدای زنگ دومش هم داشت در میآمد، از کنار تخت برداشتم. نگاه کردم، بر صفحه اسم "حمید" افتاده بود که بعید بود از روی ملال و بیحوصلگی زنگ زده باشد، مدت زیادی نبود که هم را میشناختیم. درست ده ماه پیش، توسط همسرش "ماریا" که همکار من است به میهمانی سالگرد ازدواجشان دعوت شده بودم و همدیگر را ملاقات کرده بودیم. برخلاف ماریا که مطلقن اهل کتاب نبود و نیست، حمید هر شبه روی سطرهای رُمانی که تازه هم منتشر شده باشد میخوابد و همین باعث شد که در همان اولین برخورد، رابطه عمیقی بین ما شکل بگیرد، طوری که طی ده ماهِ اخیر، هیچ جمعهای را بدون شبنشینی در خانهی همدیگر سر نکردیم. کمکم داشت صدای زنگ سوم هم درمیآمد که خانم، سرش را از زیر پتو درآورد و داد زد:
خفه میکنی اون قارقارکت رو یا خفهش کنم؟!
ـ ببخش عزیزم! مجبورم اینو جواب بدم، مهمّه!
سپس با نرمهی انگشت سبابه، دکمهی سبز روی موبایل را فقط لمس کردم.
ـ چطوری رفیق، خوبی؟!
ـ هومن به دادم برس! من گند زدم، دارم میمیرم هرچه زودتر باس ببینمت!
ـ حالا چرا گریه میکنی کسی مُرده؟!
ـ نه! خودم مُردم، جانِ ماریا الانه که بمیرم!
ـ بگو چی شده اینطوری تا بیام ببینمت خودم هم میمیرم.
ـ نه لازم نیست زحمت بکشی من میآم پیشت، توی راهم.
ـ بالاخره نمیگی چی شده؟
ـ چرا! واسه همین دارم میآم! من خائنم هومن، دیگه قادر نیستم توی چشای ماریا نگاه کنم، واسه اولینبار بعد از یازدهسال زندگی مشترک، امروز منشیم گولم زد، من به زنم خیانت کردم هومن، میفهمی؟!
ـ فکر کردم چی شده، حالا کجایی؟!
ـ ده دقیقه دیگه میرسم خونهت.
ـ اوکی، منتظرم.
همین که قطع کرد پتو را کنار زد، به ماریا گفت زود باش! مهمان دارم!
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
ورطه
✍ در حالِ عشقبازی بودیم که موبایلم زنگ خورد، سرم را از لای پاها درآوردم، دستم دراز شد و گوشی را که صدای زنگ دومش هم داشت در میآمد، از کنار تخت برداشتم. نگاه کردم، بر صفحه اسم "حمید" افتاده بود که بعید بود از روی ملال و بیحوصلگی زنگ زده باشد، مدت زیادی نبود که هم را میشناختیم. درست ده ماه پیش، توسط همسرش "ماریا" که همکار من است به میهمانی سالگرد ازدواجشان دعوت شده بودم و همدیگر را ملاقات کرده بودیم. برخلاف ماریا که مطلقن اهل کتاب نبود و نیست، حمید هر شبه روی سطرهای رُمانی که تازه هم منتشر شده باشد میخوابد و همین باعث شد که در همان اولین برخورد، رابطه عمیقی بین ما شکل بگیرد، طوری که طی ده ماهِ اخیر، هیچ جمعهای را بدون شبنشینی در خانهی همدیگر سر نکردیم. کمکم داشت صدای زنگ سوم هم درمیآمد که خانم، سرش را از زیر پتو درآورد و داد زد:
خفه میکنی اون قارقارکت رو یا خفهش کنم؟!
ـ ببخش عزیزم! مجبورم اینو جواب بدم، مهمّه!
سپس با نرمهی انگشت سبابه، دکمهی سبز روی موبایل را فقط لمس کردم.
ـ چطوری رفیق، خوبی؟!
ـ هومن به دادم برس! من گند زدم، دارم میمیرم هرچه زودتر باس ببینمت!
ـ حالا چرا گریه میکنی کسی مُرده؟!
ـ نه! خودم مُردم، جانِ ماریا الانه که بمیرم!
ـ بگو چی شده اینطوری تا بیام ببینمت خودم هم میمیرم.
ـ نه لازم نیست زحمت بکشی من میآم پیشت، توی راهم.
ـ بالاخره نمیگی چی شده؟
ـ چرا! واسه همین دارم میآم! من خائنم هومن، دیگه قادر نیستم توی چشای ماریا نگاه کنم، واسه اولینبار بعد از یازدهسال زندگی مشترک، امروز منشیم گولم زد، من به زنم خیانت کردم هومن، میفهمی؟!
ـ فکر کردم چی شده، حالا کجایی؟!
ـ ده دقیقه دیگه میرسم خونهت.
ـ اوکی، منتظرم.
همین که قطع کرد پتو را کنار زد، به ماریا گفت زود باش! مهمان دارم!
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
عشقِ کول
✍ بسيار ظريف است، زيبايىِ درخشانى دارد اما یکجورهايىست كه آدم دلش نمىآيد بهش دست بزند، مىترسد انگولكش كند يكهو تَرَک بردارد، بشكند! اين اواخر هم زياد دور و برم مىپلكد، ديروز از پشت ميزش بلند شد و با كلى ناز و كرشمه آمد درست جلوى چشمهام و پرسيد: "شاعرها و نويسندهها از لحاظ عاطفى چه فرقى با هم دارند؟!" تعجب كردم! ما اصلن اين حرفها را با هم نداشتيم اما يکكاره گفتم: "شاعر فقط با سوژهاش چندبار مىخوابد كه عاشقش شود و شعرش را بنويسد، وقتى هم كه كارش را مىكند راهش را مىگيرد و دِ فرار! يک نويسنده ولى بيشتر با مغز طرف ور مىرود، آنقدر مخش را مىگايد كه ديگر به درد هيچ بنى بشرى نمىخورد!" جا خورده بود، چشمهاش چهار تا شده بود اما از رو نرفت و باز پرسيد: "حالا اگر هم شاعر و هم نويسنده باشد چى؟!" دلم براش سوخت، طفلى!
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
عشقِ کول
✍ بسيار ظريف است، زيبايىِ درخشانى دارد اما یکجورهايىست كه آدم دلش نمىآيد بهش دست بزند، مىترسد انگولكش كند يكهو تَرَک بردارد، بشكند! اين اواخر هم زياد دور و برم مىپلكد، ديروز از پشت ميزش بلند شد و با كلى ناز و كرشمه آمد درست جلوى چشمهام و پرسيد: "شاعرها و نويسندهها از لحاظ عاطفى چه فرقى با هم دارند؟!" تعجب كردم! ما اصلن اين حرفها را با هم نداشتيم اما يکكاره گفتم: "شاعر فقط با سوژهاش چندبار مىخوابد كه عاشقش شود و شعرش را بنويسد، وقتى هم كه كارش را مىكند راهش را مىگيرد و دِ فرار! يک نويسنده ولى بيشتر با مغز طرف ور مىرود، آنقدر مخش را مىگايد كه ديگر به درد هيچ بنى بشرى نمىخورد!" جا خورده بود، چشمهاش چهار تا شده بود اما از رو نرفت و باز پرسيد: "حالا اگر هم شاعر و هم نويسنده باشد چى؟!" دلم براش سوخت، طفلى!
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
Leave me alone
✍ وقتىكه در را باز كردم، بغلم نكرد، مثل هميشه نبوسيد، عصبانى بود، به طرز فجيعى شاكى! توى دلم گفتم كونِ لقت، اصلن به تخمم! بعد هم رفتم نشستم پشت ميز تحرير و سرم را مثل كير فرو بردم توی كامپيوتر، همزمان كه داشتم تايپ مىكردم، زير زيركى، يکجورهايى چريكى يعنى همانجورى كه دخترهاى ايرانى پسرها را ديد مىزنند، چشم چپم را دربست داده بودم به يك تپهى سفيد كه دمر افتاده بود روى كاناپه، انگار دلش درد گرفته باشد. تپه آرامآرام داشت بدل مىشد به چيزى شبيه دركه! گفتم به درک! و رفتم آرام و تخت دراز كشيدم روى تپه اما يکكاره انگار گودزيلا از كوره در رفته باشد داد زد Leave me alone! حالا سوسک شده بودم شديد! اما سوسه هم نيامدم براش! يواش بغلش كردم گفتم: "چته نازم؟! خطايی سر زده از من؟" و احتمال دادم كه نانسى، همكار كمرباريكش، دربارهى پيشنهاد بى شرمانهاى كه كرده بودم بهش، چيزى گفته باشد به سيلويا كه اينگونه مثل برج زهرمار سرم هوار شده، اما پيچى به كمر زنبورىاش داد و تپه را طورى برد به آشپزخانه كه كاناپه ديگر زيبا نبود پدرسگ! دو گيلاس كمر باريک و بطرى شراب برداشت و هر سه را گذاشت روى ميز تحرير و گفت كه همكارش ديگر دارد شورش را درمىآورد، چنان جفت كرده بودم كه انگار هرگز يكى زير نافم زندگى نمىكرد، اما بلافاصله گفت: "مايكل آدم بىظرفيتىست، امروز گفته پارتنرش نانسی قهر كرده و خانه را ترک كرده دعوتم كرد به خانهاش." گفتم: "خب اينكه چيزى نيست، حتمن مىخواسته تنها نباشد." اما گفت: "نه احمقجان! رسمن از من خواسته با او بخوابم." گفتم: "كه چى؟ واقعن براى همين ناراحتى؟ خب تو اندامى دارى جآاان، هر كه نخواهد با تو بخوابد بیشک مغز خر خورده! مایکل هم پيشنهادى كرده، مجبورت كه نكرده عزيزم! مىگفتى نه و خلاص!" گفت چنان خواباندم توى صورتش ... و صداش عينهو همان سيلى كه خورده بودم از نانسى، توى گوشم صدا داد. برخى زنها گاهى اينطورىاند، مدرن نيستند، ظرفيت ندارند، بايد مواظب بود.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
Leave me alone
✍ وقتىكه در را باز كردم، بغلم نكرد، مثل هميشه نبوسيد، عصبانى بود، به طرز فجيعى شاكى! توى دلم گفتم كونِ لقت، اصلن به تخمم! بعد هم رفتم نشستم پشت ميز تحرير و سرم را مثل كير فرو بردم توی كامپيوتر، همزمان كه داشتم تايپ مىكردم، زير زيركى، يکجورهايى چريكى يعنى همانجورى كه دخترهاى ايرانى پسرها را ديد مىزنند، چشم چپم را دربست داده بودم به يك تپهى سفيد كه دمر افتاده بود روى كاناپه، انگار دلش درد گرفته باشد. تپه آرامآرام داشت بدل مىشد به چيزى شبيه دركه! گفتم به درک! و رفتم آرام و تخت دراز كشيدم روى تپه اما يکكاره انگار گودزيلا از كوره در رفته باشد داد زد Leave me alone! حالا سوسک شده بودم شديد! اما سوسه هم نيامدم براش! يواش بغلش كردم گفتم: "چته نازم؟! خطايی سر زده از من؟" و احتمال دادم كه نانسى، همكار كمرباريكش، دربارهى پيشنهاد بى شرمانهاى كه كرده بودم بهش، چيزى گفته باشد به سيلويا كه اينگونه مثل برج زهرمار سرم هوار شده، اما پيچى به كمر زنبورىاش داد و تپه را طورى برد به آشپزخانه كه كاناپه ديگر زيبا نبود پدرسگ! دو گيلاس كمر باريک و بطرى شراب برداشت و هر سه را گذاشت روى ميز تحرير و گفت كه همكارش ديگر دارد شورش را درمىآورد، چنان جفت كرده بودم كه انگار هرگز يكى زير نافم زندگى نمىكرد، اما بلافاصله گفت: "مايكل آدم بىظرفيتىست، امروز گفته پارتنرش نانسی قهر كرده و خانه را ترک كرده دعوتم كرد به خانهاش." گفتم: "خب اينكه چيزى نيست، حتمن مىخواسته تنها نباشد." اما گفت: "نه احمقجان! رسمن از من خواسته با او بخوابم." گفتم: "كه چى؟ واقعن براى همين ناراحتى؟ خب تو اندامى دارى جآاان، هر كه نخواهد با تو بخوابد بیشک مغز خر خورده! مایکل هم پيشنهادى كرده، مجبورت كه نكرده عزيزم! مىگفتى نه و خلاص!" گفت چنان خواباندم توى صورتش ... و صداش عينهو همان سيلى كه خورده بودم از نانسى، توى گوشم صدا داد. برخى زنها گاهى اينطورىاند، مدرن نيستند، ظرفيت ندارند، بايد مواظب بود.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
✍ نوشت: "فلانى در مصاحبهاش گفته گلوبالنويسى و علىالخصوص گلوبال پوئترى كه عبدالرضايى اينهمه سال است سنگش را به سينه مىزند برام پشيزى ارزش ندارد." نوشتم: هر كه سطحى دارد و سوادى، نبايد از كسى كه از ايران نگذاشته پا بيرون و رنگ هيچ فستيوال شعرى نديده توقع داشت دركى گلوبال داشته باشد. البته اين بخيل سيرت شينما هم كه منتشر شده بود آن را اقدامى ضدّشعرى مىدانست و حالا بعد از اينهمه سال تازه دارد خط بازى مىكند! مطمئن باش اگر اينها سمپاشى نمىكردند و سه كتابى كه پارسال در ايران منتشر كردم قطعِ نخاع نمىشد و هفت كتاب گلوبالِ ديگرم مجوز مىگرفت حالا اين حلالزاده هم شاعرى گلوباليست بود! نوشت از كجا مىدانيد! شايد دربارهی گلوبال پوئترى جاى ديگرى خوانده باشد؟ پرسيدم مگر در ايران مقالهاى يا شعرى كه ربطى به گلوبال پوئترى داشته باشد ترجمه شده؟! جواب داد ايشان مترجم شعرند و تاكنون چند شعر مهم شاعرانِ نسل بيت و بسيارى از آثار نيماى شعر انگليسى را به فارسى ترجمه كردهاند، احتمالن دربارهی گلوبال پوئترى هم به انگليسى خواندهاند! خواستم بنويسم عجب! شارلاتانيسم كه شاخ ندارد! اما فقط نوشتم تا آنجا كه من خبر دارم تاكنون هيچ متنى دربارهی گلوبال پوئترى به زبان فارسى ترجمه نشده و نديدهام كسى حتى اسمى ازش برده باشد. چيزى نگفت اما چند عكس فرستاد و پرسيد نظرت دربارهی اين شعرها چيست؟! نگاه كردم، بعد نوشتم اينجور كارها ديگر برام جذابيتى ندارند، در كتاب شينما تهِ اين كارها را با افشين شاهرودى درآورديم، اما از رو نرفت! چند عكس ديگر فرستاد و نوشت لااقل دربارهى اين شعرها نظرت را بنويس، باز نگاه كردم، اوضاعشان حسابى قاراشميش بود حرف حرف كلماتش در صفحه چپ كرده بود، كج و كوله شده اُريب رفته بود، من كه سر درنياوردم، راستش حالش را هم نداشتم چشمهام را در بياورم. نوشتم نمىتوانم بخوانم، لطف كرد و متنِ آدميزادىِ كلمات را بدون آن شارلاتانيسمِ كذايى برام فرستاد، هر چه بيشتر درش دقيق شدم بيشتر نيافتم، نه تصويرى، نه تخيلى، نه موتيفى، نه شهود و عاطفهاى، نه حتى حرف حسابى! براى همين نوشتم: "من كه چيز دندانگيرى كه خواندنى باشد درش نيافتم،" يکكاره پاسخ داد: "نبايد فقط بخوانى، بايد بيشتر ببينى، اينها خوانديدنىاند." پرسيدم خنديدنى!
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
✍ نوشت: "فلانى در مصاحبهاش گفته گلوبالنويسى و علىالخصوص گلوبال پوئترى كه عبدالرضايى اينهمه سال است سنگش را به سينه مىزند برام پشيزى ارزش ندارد." نوشتم: هر كه سطحى دارد و سوادى، نبايد از كسى كه از ايران نگذاشته پا بيرون و رنگ هيچ فستيوال شعرى نديده توقع داشت دركى گلوبال داشته باشد. البته اين بخيل سيرت شينما هم كه منتشر شده بود آن را اقدامى ضدّشعرى مىدانست و حالا بعد از اينهمه سال تازه دارد خط بازى مىكند! مطمئن باش اگر اينها سمپاشى نمىكردند و سه كتابى كه پارسال در ايران منتشر كردم قطعِ نخاع نمىشد و هفت كتاب گلوبالِ ديگرم مجوز مىگرفت حالا اين حلالزاده هم شاعرى گلوباليست بود! نوشت از كجا مىدانيد! شايد دربارهی گلوبال پوئترى جاى ديگرى خوانده باشد؟ پرسيدم مگر در ايران مقالهاى يا شعرى كه ربطى به گلوبال پوئترى داشته باشد ترجمه شده؟! جواب داد ايشان مترجم شعرند و تاكنون چند شعر مهم شاعرانِ نسل بيت و بسيارى از آثار نيماى شعر انگليسى را به فارسى ترجمه كردهاند، احتمالن دربارهی گلوبال پوئترى هم به انگليسى خواندهاند! خواستم بنويسم عجب! شارلاتانيسم كه شاخ ندارد! اما فقط نوشتم تا آنجا كه من خبر دارم تاكنون هيچ متنى دربارهی گلوبال پوئترى به زبان فارسى ترجمه نشده و نديدهام كسى حتى اسمى ازش برده باشد. چيزى نگفت اما چند عكس فرستاد و پرسيد نظرت دربارهی اين شعرها چيست؟! نگاه كردم، بعد نوشتم اينجور كارها ديگر برام جذابيتى ندارند، در كتاب شينما تهِ اين كارها را با افشين شاهرودى درآورديم، اما از رو نرفت! چند عكس ديگر فرستاد و نوشت لااقل دربارهى اين شعرها نظرت را بنويس، باز نگاه كردم، اوضاعشان حسابى قاراشميش بود حرف حرف كلماتش در صفحه چپ كرده بود، كج و كوله شده اُريب رفته بود، من كه سر درنياوردم، راستش حالش را هم نداشتم چشمهام را در بياورم. نوشتم نمىتوانم بخوانم، لطف كرد و متنِ آدميزادىِ كلمات را بدون آن شارلاتانيسمِ كذايى برام فرستاد، هر چه بيشتر درش دقيق شدم بيشتر نيافتم، نه تصويرى، نه تخيلى، نه موتيفى، نه شهود و عاطفهاى، نه حتى حرف حسابى! براى همين نوشتم: "من كه چيز دندانگيرى كه خواندنى باشد درش نيافتم،" يکكاره پاسخ داد: "نبايد فقط بخوانى، بايد بيشتر ببينى، اينها خوانديدنىاند." پرسيدم خنديدنى!
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
ناموس دزدی
✍ خدايى تا دو سال پيش كه گاهى پيش ما كار مىكرد مالى نبود، احتمالن تلويزيون به اينا چىچى وصل مىكنه تا به چشم بيان، وگرنه اين خانم رو ما گرفته بوديم، گاييده بوديم و اصلن نديده بوديم، ولى ديشب كه دو تا از كُسنديدهها دقيقن دهدقيقه دربارهى چيز شترى و چاک پستانِ اين لعبتکِ مستان ضرِ مفت زدند، تازه فهميدم تلويزيون بالاخره اين بيچاره رو هم معروف کرده. خاموش كن اين لامصبو! تعارف كه نداریم، تو هم ديگه پوست كيرت كنده شد از بس بهش فكر كردى، ول كن ديگه! سالها به هم وفادار بودين اما هر روزتون همونجورى بود مگه نه؟! خب حالا يكىتون بريده زده به صحراى كربلا تا تنوّعى بشه، حالا هم لااقل چيزى تغيير كرده و امروزش مثل ديروز نيست، اينكه خيلى خوبه! چقدر آروم بُر مىزنى زود باش! تو اعصاب معصاب ندارى مىدونم، مىدونى بهت خيانت كرده اما با اينكه ازش متنفرى نمىتونى بىخيالش بشى، اينقده خودتو سرزنش نكن! تو بىناموس نيستى الاغ! دركت مىكنم، سكسِ خوب آدمو خراب مىكنه، وقتى مىذارى توش، عينهو چىچى زنده مىشى و حس مىكنى داره روش مىشاشه، اينكه بد نيست خره، باز خودت رو بزن به خريّت، حالتو بكن! حالت اينجورى بهتر مىشه، هى بهش گير نده! مهم اين نيست كه با كى داره حال مىكنه، مهم اينه كه اينجورى دارى حالشو خراب مىكنى. تو يه عمر بردى حالا فكر مىكنى كه زنت رو باختى درحالىكه دارى اصلن بازى نمىكنى، بازى كن! وگرنه از من نمىتونى ببرى، ببين برام بىبىِ دل اومده، كارتِ بعدى رو بكش! زود باش! همهی آدمها بعد از مرگ فاسد مىشن، زنت قبل از مرگ شده، مىخواى حتمن بميره؟
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
ناموس دزدی
✍ خدايى تا دو سال پيش كه گاهى پيش ما كار مىكرد مالى نبود، احتمالن تلويزيون به اينا چىچى وصل مىكنه تا به چشم بيان، وگرنه اين خانم رو ما گرفته بوديم، گاييده بوديم و اصلن نديده بوديم، ولى ديشب كه دو تا از كُسنديدهها دقيقن دهدقيقه دربارهى چيز شترى و چاک پستانِ اين لعبتکِ مستان ضرِ مفت زدند، تازه فهميدم تلويزيون بالاخره اين بيچاره رو هم معروف کرده. خاموش كن اين لامصبو! تعارف كه نداریم، تو هم ديگه پوست كيرت كنده شد از بس بهش فكر كردى، ول كن ديگه! سالها به هم وفادار بودين اما هر روزتون همونجورى بود مگه نه؟! خب حالا يكىتون بريده زده به صحراى كربلا تا تنوّعى بشه، حالا هم لااقل چيزى تغيير كرده و امروزش مثل ديروز نيست، اينكه خيلى خوبه! چقدر آروم بُر مىزنى زود باش! تو اعصاب معصاب ندارى مىدونم، مىدونى بهت خيانت كرده اما با اينكه ازش متنفرى نمىتونى بىخيالش بشى، اينقده خودتو سرزنش نكن! تو بىناموس نيستى الاغ! دركت مىكنم، سكسِ خوب آدمو خراب مىكنه، وقتى مىذارى توش، عينهو چىچى زنده مىشى و حس مىكنى داره روش مىشاشه، اينكه بد نيست خره، باز خودت رو بزن به خريّت، حالتو بكن! حالت اينجورى بهتر مىشه، هى بهش گير نده! مهم اين نيست كه با كى داره حال مىكنه، مهم اينه كه اينجورى دارى حالشو خراب مىكنى. تو يه عمر بردى حالا فكر مىكنى كه زنت رو باختى درحالىكه دارى اصلن بازى نمىكنى، بازى كن! وگرنه از من نمىتونى ببرى، ببين برام بىبىِ دل اومده، كارتِ بعدى رو بكش! زود باش! همهی آدمها بعد از مرگ فاسد مىشن، زنت قبل از مرگ شده، مىخواى حتمن بميره؟
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
✍ من هرگز از مستضعف دفاع نكردهام. آنكه مىگذارد به او ظلم شود، آنكه مظلوم است اگر پا بدهد یکكاره ظالم مىشود. ظالم و مظلوم دو روى يک سكهاند و زندگىشان را شعار پيش مىبرد نه شعور! من از بهستوهآمدهگان، از آنها كه مىتوانستند و نشد، مىتوانند و نمىشود، دفاع مىكنم! البته خيلىها توانا هستند اما تنها توان حمله دارند نه مقاومت! اینها قادرند هر کاری انجام دهند اما قادر نیستند بیخیال خیلی کارها شوند. بیهوده نیست که قدرت در ایران موفق شده بین آدمها و تواناییهاشان حد بگذارد. گرچه هنوز پروژهی ناتوانسازی علیرغم تلاش شبانهروزی به اجرای کامل در نیامده و هنوز آدمها توان آن دارند كه کاری کنند اما دقيقن همان كار مىكنند كه نبايد. يک عده تنها بلدِ شعارهاى روشنفكرانهاند. بويى از روشنفكرىِ شعورى نبردهاند؛ اينها فقط تيترها را از بر شدهاند وگرنه در حيطهى عمل، ملاچغندرند!
سالهاست كه ميانمايهها و متوسطها دارند در ايران ميداندارى مىكنند. سالهاست كه امپراطورى سطح و ساده لوحی بر همه دارد سلطنت مىكند. اگر در دورهی ریاست صوری خاتمی، قدرت در حال اختهسازی روشنفکری بود، در دورهی احمدینژاد توانست روشنفکری شعوری و شعاری را بهطور كامل يکدست كند؛ طورى كه ديگر نمىشود يک شعورى را بين خيل آدمهاى شعارى شناسايى كرد. ديگر در جهان پارسىزبان خبرى از نخبههاى فرهنگى نيست، همه را چنان تحت فشار قرار دادهاند كه ناگزير خانهنشين شدهاند تا متوسطها و دستسازها بيشتر به چشم بيايند. اگر تا چند ماه پيش فقط مدياهاى وابستهى داخل و خارج، دستسازها را توى بوق مىكردند حالا سلبريتىها و آنها كه تقى به توقى خورد و از شهرت كاذب برخوردار شدهاند، علىرغم شعارهاى راديكاليستىشان، به دليل عدم برخوردارى از شعور سياسى و فرهنگى، تابعِ رهنمودهاى چند مافنگىِ تودهاى شدهاند كه اين اواخر جلد عوض كردهاند.
لطفن دم به ساعت از من نپرسيد چرا فلان رفيق و بيسار دوستت اين يا آن دستساز را تبليغ مىكند! من ممكن است در برههاى آن هم به دليلى از يكى، از كارهاى يكى، حمايت كرده باشم اما اين دليل نمىشود كه رفتارزنىهاش را براى هميشه تأييد كنم يا با او رفاقت داشته باشم.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
✍ من هرگز از مستضعف دفاع نكردهام. آنكه مىگذارد به او ظلم شود، آنكه مظلوم است اگر پا بدهد یکكاره ظالم مىشود. ظالم و مظلوم دو روى يک سكهاند و زندگىشان را شعار پيش مىبرد نه شعور! من از بهستوهآمدهگان، از آنها كه مىتوانستند و نشد، مىتوانند و نمىشود، دفاع مىكنم! البته خيلىها توانا هستند اما تنها توان حمله دارند نه مقاومت! اینها قادرند هر کاری انجام دهند اما قادر نیستند بیخیال خیلی کارها شوند. بیهوده نیست که قدرت در ایران موفق شده بین آدمها و تواناییهاشان حد بگذارد. گرچه هنوز پروژهی ناتوانسازی علیرغم تلاش شبانهروزی به اجرای کامل در نیامده و هنوز آدمها توان آن دارند كه کاری کنند اما دقيقن همان كار مىكنند كه نبايد. يک عده تنها بلدِ شعارهاى روشنفكرانهاند. بويى از روشنفكرىِ شعورى نبردهاند؛ اينها فقط تيترها را از بر شدهاند وگرنه در حيطهى عمل، ملاچغندرند!
سالهاست كه ميانمايهها و متوسطها دارند در ايران ميداندارى مىكنند. سالهاست كه امپراطورى سطح و ساده لوحی بر همه دارد سلطنت مىكند. اگر در دورهی ریاست صوری خاتمی، قدرت در حال اختهسازی روشنفکری بود، در دورهی احمدینژاد توانست روشنفکری شعوری و شعاری را بهطور كامل يکدست كند؛ طورى كه ديگر نمىشود يک شعورى را بين خيل آدمهاى شعارى شناسايى كرد. ديگر در جهان پارسىزبان خبرى از نخبههاى فرهنگى نيست، همه را چنان تحت فشار قرار دادهاند كه ناگزير خانهنشين شدهاند تا متوسطها و دستسازها بيشتر به چشم بيايند. اگر تا چند ماه پيش فقط مدياهاى وابستهى داخل و خارج، دستسازها را توى بوق مىكردند حالا سلبريتىها و آنها كه تقى به توقى خورد و از شهرت كاذب برخوردار شدهاند، علىرغم شعارهاى راديكاليستىشان، به دليل عدم برخوردارى از شعور سياسى و فرهنگى، تابعِ رهنمودهاى چند مافنگىِ تودهاى شدهاند كه اين اواخر جلد عوض كردهاند.
لطفن دم به ساعت از من نپرسيد چرا فلان رفيق و بيسار دوستت اين يا آن دستساز را تبليغ مىكند! من ممكن است در برههاى آن هم به دليلى از يكى، از كارهاى يكى، حمايت كرده باشم اما اين دليل نمىشود كه رفتارزنىهاش را براى هميشه تأييد كنم يا با او رفاقت داشته باشم.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
✍ اگر "كهنه" را تف نكنى، اگر بالاش نیاوری تا ابد بازىات میدهد. "تازه" اما بازى ندارد با كسى؛ "نو" خودِ زندگیست؛ نو خطرناک است. باید با کله به سمتش بروی وگرنه از دستش میدهی؛ مثل شعر نو. بلد نیستی حتی از رو بخوانی، با اینهمه دستِ تو را میخواند. دعوتت میکند به قهوهای سر میز فردا، استخاره نکن! برو! تصمیم در گذشته اتفاق افتاده، به درد نو نمیخورد. مدام ترس تو را صدا میزند؛ دوست است یا دشمن؟ ول کن! بگذار در تو وارد شود، پیداش میکنی. کلهات را انبار نکن! آدرس عوض شده؛ آنچه پیشتر به حافظه دادی حالا مرده. حقیقت الان است نه در دیوان حافظ! غزل مدام حالت را گرفته نه فالت را! حقیقت همیشه زندهست ، تازهست. مرگ قدیم است، زندگی جدید. با تازه زندگی پیشنهاد میکند، شعر نو از تو درخواست خطر میکند. "حافظ" ولی توی حافظه زندانیات کرده، حبست کرده تا مرگ بیاید؛ چون قدیم است، پیشاپیش تو را کشته اما هی پند می دهد که مواظب باش!
سارا عاشق داوود بود ولی نبود، چون داوود قدیمی بود. البته داوود قدیمی نبود؛ رابطهاش با سارا قدیمی شده بود. یک شب که در پارتی علی مست شد و سارا را بوسید، داوود دید، دید که سارا هم او را بغل کرده، او را پس نزده، پس خیال کرد که سارا دیگر عاشق او نیست. سارا بود اما دیگر زنده نبود، چون داوود دیگر مرده بود، علی ولى نو بود. او را نمیشناخت، پس در را باز کرد که وارد شود. یک هفته با هم خوابیدند. خطر برطرف شد، حالا باید طرف سراغ داوود میرفت، رفت! اما داوود تمام درها را بسته بود، سارا دیگر قدیمی شده بود، ابراهیم که بیخود سراغ هاجر نرفته، رفته؟! نو خطرناک است اما زیباست مثل زندگی، همه میخواهند تازه شوند اما دلش را ندارند. باید از دست بدهی، آسان نیست! بهدستآوردن فقط کمی تلاش میخواهد؛ ازدستدادن اما آسان نیست. ترسهات را صدا کن، عقبنشینی میکنند، بعد زندگی پیش می آید ، و خطر آغاز میشود. آنها که پلان میکنند، آنها که تصمیم میگیرند هرگز نو نمیشوند. تصمیم از گذشته میآید و نو آیندهست؛ مثل یک نوزاد در لحظه عمل کن. حتی نوزاد همسایهام، آلبرت، وقتی که شیر میخواهد خجالت نمیکشد فوری گریه میکند؛ از این نوزاد که کمتر نیستی! برای اینکه تازه شوی باید در آینده باشی، یعنی همین که حس کردی در باز شده بپر! این آن، این لحظه را توی آینده پرت کن! اصلن سخت نیست فقط باید بتوانی از دست بدهی آنوقت بهدست میآید.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
✍ اگر "كهنه" را تف نكنى، اگر بالاش نیاوری تا ابد بازىات میدهد. "تازه" اما بازى ندارد با كسى؛ "نو" خودِ زندگیست؛ نو خطرناک است. باید با کله به سمتش بروی وگرنه از دستش میدهی؛ مثل شعر نو. بلد نیستی حتی از رو بخوانی، با اینهمه دستِ تو را میخواند. دعوتت میکند به قهوهای سر میز فردا، استخاره نکن! برو! تصمیم در گذشته اتفاق افتاده، به درد نو نمیخورد. مدام ترس تو را صدا میزند؛ دوست است یا دشمن؟ ول کن! بگذار در تو وارد شود، پیداش میکنی. کلهات را انبار نکن! آدرس عوض شده؛ آنچه پیشتر به حافظه دادی حالا مرده. حقیقت الان است نه در دیوان حافظ! غزل مدام حالت را گرفته نه فالت را! حقیقت همیشه زندهست ، تازهست. مرگ قدیم است، زندگی جدید. با تازه زندگی پیشنهاد میکند، شعر نو از تو درخواست خطر میکند. "حافظ" ولی توی حافظه زندانیات کرده، حبست کرده تا مرگ بیاید؛ چون قدیم است، پیشاپیش تو را کشته اما هی پند می دهد که مواظب باش!
سارا عاشق داوود بود ولی نبود، چون داوود قدیمی بود. البته داوود قدیمی نبود؛ رابطهاش با سارا قدیمی شده بود. یک شب که در پارتی علی مست شد و سارا را بوسید، داوود دید، دید که سارا هم او را بغل کرده، او را پس نزده، پس خیال کرد که سارا دیگر عاشق او نیست. سارا بود اما دیگر زنده نبود، چون داوود دیگر مرده بود، علی ولى نو بود. او را نمیشناخت، پس در را باز کرد که وارد شود. یک هفته با هم خوابیدند. خطر برطرف شد، حالا باید طرف سراغ داوود میرفت، رفت! اما داوود تمام درها را بسته بود، سارا دیگر قدیمی شده بود، ابراهیم که بیخود سراغ هاجر نرفته، رفته؟! نو خطرناک است اما زیباست مثل زندگی، همه میخواهند تازه شوند اما دلش را ندارند. باید از دست بدهی، آسان نیست! بهدستآوردن فقط کمی تلاش میخواهد؛ ازدستدادن اما آسان نیست. ترسهات را صدا کن، عقبنشینی میکنند، بعد زندگی پیش می آید ، و خطر آغاز میشود. آنها که پلان میکنند، آنها که تصمیم میگیرند هرگز نو نمیشوند. تصمیم از گذشته میآید و نو آیندهست؛ مثل یک نوزاد در لحظه عمل کن. حتی نوزاد همسایهام، آلبرت، وقتی که شیر میخواهد خجالت نمیکشد فوری گریه میکند؛ از این نوزاد که کمتر نیستی! برای اینکه تازه شوی باید در آینده باشی، یعنی همین که حس کردی در باز شده بپر! این آن، این لحظه را توی آینده پرت کن! اصلن سخت نیست فقط باید بتوانی از دست بدهی آنوقت بهدست میآید.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
✍ برخی سرِ نترسی دارند، اما شجاع نیستند. برای کسی که اصلن نترسد خطر وجود ندارد و زندگی معمول است. "شجاعت" ارتشی در محاصرهى دشمن است. کسی که سرِ نترس دارد دشمن ندارد، خطر نمیکند. "هادی کاردی" سرِ نترسی داشت، میرفت به قهوهخانه و کاسهکوزهها را به هم میریخت، با همه دعوا میکرد. او شجاع نبود، از سرِ بیکاری میزد به سرش، اینجوری تفریح میکرد. به تخمش هم نبود که زندان برود، حبس بکشد، او آزاد نبود، همیشه زندانی بود. "آزادی"، بودن است، اگر نباشی نمیشوی؛ از دست میرود ولی به دست نمیآید، باید باشی چون اگر به دستش بیاوری، زودی از دست میدهی؛ اگر نباشد آزادی، یک جای مغز و تمام دلت خالی میشود؛ باید دلش را داشته باشی، آن را در دلت داشته باشی وگرنه خطر نمیکنی. برخی برای معدهى خالی میجنگند، میخواهند پُرش کنند و نمیدانند که مستراحِ فردا خالیاش میکند. فردا که از خانه زدی بیرون، به خیابانهای ایران خوب نگاه کن! گرسنگی سرِ نترسی دارد اما شجاع نیست.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
✍ برخی سرِ نترسی دارند، اما شجاع نیستند. برای کسی که اصلن نترسد خطر وجود ندارد و زندگی معمول است. "شجاعت" ارتشی در محاصرهى دشمن است. کسی که سرِ نترس دارد دشمن ندارد، خطر نمیکند. "هادی کاردی" سرِ نترسی داشت، میرفت به قهوهخانه و کاسهکوزهها را به هم میریخت، با همه دعوا میکرد. او شجاع نبود، از سرِ بیکاری میزد به سرش، اینجوری تفریح میکرد. به تخمش هم نبود که زندان برود، حبس بکشد، او آزاد نبود، همیشه زندانی بود. "آزادی"، بودن است، اگر نباشی نمیشوی؛ از دست میرود ولی به دست نمیآید، باید باشی چون اگر به دستش بیاوری، زودی از دست میدهی؛ اگر نباشد آزادی، یک جای مغز و تمام دلت خالی میشود؛ باید دلش را داشته باشی، آن را در دلت داشته باشی وگرنه خطر نمیکنی. برخی برای معدهى خالی میجنگند، میخواهند پُرش کنند و نمیدانند که مستراحِ فردا خالیاش میکند. فردا که از خانه زدی بیرون، به خیابانهای ایران خوب نگاه کن! گرسنگی سرِ نترسی دارد اما شجاع نیست.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
شوهرداری
✍ وقتی زیاد میخوابم افسرده میشود، پنجرههاش را چارتاق میکند تا بادِ سردی بیاید و بیدارم کند. با همهچیزِ هم کنار آمدهایم، دیگر نه من به اتاق تنگ و طاقِ کوتاهش گیر میدهم، نه او بیهوده گرد و خاک میکند. هر جا که میروم دلش تنگ میشود. من و خانه اغلب تنهاییم، غنیمتیست این تنهایی که راحت هم به دست نیامده، البته خیلیها قدرش را نمیدانند، پنج روزِ هفته را بکوب کار میکنند که آخر هفته در خانه استراحت کنند، اما تا میرسند به یکشنبه خسته میشوند، نمیتوانند خانگی باشند، میروند بیرون، میزنند به دریا که توی جمع لخت شوند. هیچکس دوست ندارد در ساحلی خلوت آفتاب بگیرد. آن منِ کاذبی که دست و پا کرده در سکوت میزند به چاک!
آخرِ هفته آدمها بیکارند، فقط با خودشان کار دارند، اما چون "خودی" در کار نیست دیوانه میشوند، بیخود نیست که آمار قتل و جرم تهِ هفته میرود بالا.
آخرِ هفته دنیا دیوانهست، آدمها تهیترند، با درون خالی هم که نمیشود گفتوگو کرد، پس میروند در کافهای که گوشی پیدا کنند، مثل من که ترجیح دادهام بیایم بار، بنشینم پشتِ این میز و از لیوانِ آبجو سربالا بروم، لااقل اینطور میشود گاهی نگاهش کرد تا اینهمه تنها توی خودش ننشیند. موهای سیاهکردهاش که پیچ خورده و کمی پایینتر روی شانهها پخش است، حالا دیگر طنابِ دارم شده، زیر زیرکی دارم زیباترین گور جهان را که آخرین جای زندگیست دید میزنم. انگار از خجالتی که خرج میکند چشمهام ذلّه شده، بلند میشود. همینطور که دارد میآید جلو، نمیآید که! میخرامد! ماندهام چهطور این صورت کوچک چشمهای به آن درشتی را کول کرده، رسیده حالا کنار میزم.
_میتونم بشینم؟!
_خواهش میکنم.
از شهر گفت و شنبهی سرد و تاریکش و اینکه حوصلهاش از خانه سر رفته آمده اینجا سیگاری بگیراند و گیلاسی بنوشد توی جمع. من هم کمکم از خانهام گفتم که دیگر دلش تنگ شده و باید برگردم تا از این بیشتر تنها نماند، سرآخر هم دعوتش کردم تا اگر مایل بود کنار ما باشد. او هم بعد از اینکه عینکش را برداشت و باز گذاشت و با انگشت هُل داد سمتِ پیشانی، گفت: خانهی سخنگو! باید دیدنی باشد، فقط اجازه دهید از همان شرابی که داشتم میخوردم بطری بگیرم و بعد برویم. وقتی رسیدیم حتی حالِ خانه را هم نپرسید، فوری نشست روی کاناپه و خواست بطریِ شرابش را باز کنم. گیلاسِ پر را که دادم دستش، با دست دیگرش مرا کشید روی کاناپه و گفت چیز دیگری لازم نیست، بعد هم یک تکه سرخی ریخت روی گردنم، طوری بغلم کرده بود که انگار میخواست زمین را نگه دارد تا نچرخد دیگر، تنش پر از پیچ و خمهای کوچههای لندن بود، پس از گشتِ کوتاهی روی نقطهنقطهی اندامش، با لب از لای پستانهاش رفتم روی گردن و پیچیدم پشت گوش و تا یواش گفتم: "احساس میکنم دارم عاشقت میشوم." مثل ماهی سفید، پیچِ ملایمی به تنش داد و ایستاد بالای سرم و همانطور که داشت با متانت دکمههای پیرهنش را میبست گفت: "ببخشید! من شوهر دارم".
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
شوهرداری
✍ وقتی زیاد میخوابم افسرده میشود، پنجرههاش را چارتاق میکند تا بادِ سردی بیاید و بیدارم کند. با همهچیزِ هم کنار آمدهایم، دیگر نه من به اتاق تنگ و طاقِ کوتاهش گیر میدهم، نه او بیهوده گرد و خاک میکند. هر جا که میروم دلش تنگ میشود. من و خانه اغلب تنهاییم، غنیمتیست این تنهایی که راحت هم به دست نیامده، البته خیلیها قدرش را نمیدانند، پنج روزِ هفته را بکوب کار میکنند که آخر هفته در خانه استراحت کنند، اما تا میرسند به یکشنبه خسته میشوند، نمیتوانند خانگی باشند، میروند بیرون، میزنند به دریا که توی جمع لخت شوند. هیچکس دوست ندارد در ساحلی خلوت آفتاب بگیرد. آن منِ کاذبی که دست و پا کرده در سکوت میزند به چاک!
آخرِ هفته آدمها بیکارند، فقط با خودشان کار دارند، اما چون "خودی" در کار نیست دیوانه میشوند، بیخود نیست که آمار قتل و جرم تهِ هفته میرود بالا.
آخرِ هفته دنیا دیوانهست، آدمها تهیترند، با درون خالی هم که نمیشود گفتوگو کرد، پس میروند در کافهای که گوشی پیدا کنند، مثل من که ترجیح دادهام بیایم بار، بنشینم پشتِ این میز و از لیوانِ آبجو سربالا بروم، لااقل اینطور میشود گاهی نگاهش کرد تا اینهمه تنها توی خودش ننشیند. موهای سیاهکردهاش که پیچ خورده و کمی پایینتر روی شانهها پخش است، حالا دیگر طنابِ دارم شده، زیر زیرکی دارم زیباترین گور جهان را که آخرین جای زندگیست دید میزنم. انگار از خجالتی که خرج میکند چشمهام ذلّه شده، بلند میشود. همینطور که دارد میآید جلو، نمیآید که! میخرامد! ماندهام چهطور این صورت کوچک چشمهای به آن درشتی را کول کرده، رسیده حالا کنار میزم.
_میتونم بشینم؟!
_خواهش میکنم.
از شهر گفت و شنبهی سرد و تاریکش و اینکه حوصلهاش از خانه سر رفته آمده اینجا سیگاری بگیراند و گیلاسی بنوشد توی جمع. من هم کمکم از خانهام گفتم که دیگر دلش تنگ شده و باید برگردم تا از این بیشتر تنها نماند، سرآخر هم دعوتش کردم تا اگر مایل بود کنار ما باشد. او هم بعد از اینکه عینکش را برداشت و باز گذاشت و با انگشت هُل داد سمتِ پیشانی، گفت: خانهی سخنگو! باید دیدنی باشد، فقط اجازه دهید از همان شرابی که داشتم میخوردم بطری بگیرم و بعد برویم. وقتی رسیدیم حتی حالِ خانه را هم نپرسید، فوری نشست روی کاناپه و خواست بطریِ شرابش را باز کنم. گیلاسِ پر را که دادم دستش، با دست دیگرش مرا کشید روی کاناپه و گفت چیز دیگری لازم نیست، بعد هم یک تکه سرخی ریخت روی گردنم، طوری بغلم کرده بود که انگار میخواست زمین را نگه دارد تا نچرخد دیگر، تنش پر از پیچ و خمهای کوچههای لندن بود، پس از گشتِ کوتاهی روی نقطهنقطهی اندامش، با لب از لای پستانهاش رفتم روی گردن و پیچیدم پشت گوش و تا یواش گفتم: "احساس میکنم دارم عاشقت میشوم." مثل ماهی سفید، پیچِ ملایمی به تنش داد و ایستاد بالای سرم و همانطور که داشت با متانت دکمههای پیرهنش را میبست گفت: "ببخشید! من شوهر دارم".
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
اربابپسر
✍ پدرش چند هکتاری شالیزار داشت که آن را به دهاتیها اجاره داده بود، برای همین او را اربابپسر صدا میزدند. آن شب با تفنگ سرپُرِ پدربزرگ، برای شکار سرِ زمینشان رفته بود که برف غافلگیرش کرد. میخواست برگردد اما ماشینش را که سرِ جاده پارک کرده بود پیدا نمیکرد. آسمان در هر چهار جهت صفحهای سفید گذاشته بود و او حالا دیگر راهی نداشت مگر اینکه با قلمِ پاها بر یکی از این صفحات بنویسد، پس سمتی را گرفت و آنقدر رفت تا پنجرهی روشن قهوهخانهای که پایتخت دهات بود، خودش را از دور نشان داد. صدای سوختن هیزم در بخاری سفالی و دودی که مثل ابری داغ اجازه نمیداد سقف را ببینی، قهوهخانه را به سونای بخار بدل کرده بود، جای سوزنانداختن درش نبود، تا آمد که در گوشهای بنشیند صدایی گفت:
_اربابپسر بما
بعد هم احتمالن با هزار نفر روبوسی کرد، تفنگ را که بر شانهاش دیدند بیآنکه لب تر کند داستان را گرفتند و حالا هر که میخواست شب را در خانهی آنها بگذراند. سرانجام یکی از این دعوتها را پذیرفت و آن شب به خانهی "مَشتی نصرت"، کدخدای دِه که تازه از مکه برگشته بود و حالا "حاج نصرت" صداش میزدند رفت. حاجی زنِ زیبا و کمسن و سالی داشت که یک اللهِ احتمالن نیمکیلویی را به گردن گرفته بود، تا چشمش به اربابپسر افتاد گفت:
_امه چِشمون روشن! خوش بمایی ارباب
بعد کدخدا را که بوی دود گرفته بود فرستاد حمام که دوش بگیرد و خودش هم رفت توی آشپزخانه تا هر چه دارد سرِ سفره حاضر کند. آخرینباری که در این خانهی درندشت خوابیده بود سیزدهسال بیشتر نداشت، آنموقع هنوز زن اول کدخدا عمرش را نداده بود به کسی، دخترهاش هم نرفته بودند به خانهی بخت، تا دم دمای صبح در همین اتاق بغلی با سلیمه دختر تهتغاریِ حاجی خالهبازی کرده، زیر نوری که برف گرفته بود از ماه و تابانده بود بر پنجرهها، او را لای دو پا خوابانده بود و همچنان که پایین میرفت و بالا میآمد و صدای خشداری توی گوشش میگفت: تندتر، محکمتر، یک تکه از نور ماه افتاده بود روی الله که حالا لای پستانها گیر کرده.
کمی مکث میکند، بعد هم به پشت دراز کشیده از خانم میخواهد بنشیند روی... حالا زن بالا و پایین میرود و با هر آخی که میکند، الله مثل آونگ ساعت دیواری میرود چپ و میآید راست، ناگهان یادِ بسماللهِ کدخدا میافتد که تازه از حمام برگشته و با موهای هنوز خیس، تا سرِ سفره مینشیند، دو دستش را میبرد بالا و میگوید بسمالله و درحالیکه پلو را مشتمشت توی دهانش فرو میکند، الله هم چارزانو در خیالش نشسته، خودخواهانه میخواهد که دوری کند از شیطان، پیشِ زنش نخوابد امشب.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
اربابپسر
✍ پدرش چند هکتاری شالیزار داشت که آن را به دهاتیها اجاره داده بود، برای همین او را اربابپسر صدا میزدند. آن شب با تفنگ سرپُرِ پدربزرگ، برای شکار سرِ زمینشان رفته بود که برف غافلگیرش کرد. میخواست برگردد اما ماشینش را که سرِ جاده پارک کرده بود پیدا نمیکرد. آسمان در هر چهار جهت صفحهای سفید گذاشته بود و او حالا دیگر راهی نداشت مگر اینکه با قلمِ پاها بر یکی از این صفحات بنویسد، پس سمتی را گرفت و آنقدر رفت تا پنجرهی روشن قهوهخانهای که پایتخت دهات بود، خودش را از دور نشان داد. صدای سوختن هیزم در بخاری سفالی و دودی که مثل ابری داغ اجازه نمیداد سقف را ببینی، قهوهخانه را به سونای بخار بدل کرده بود، جای سوزنانداختن درش نبود، تا آمد که در گوشهای بنشیند صدایی گفت:
_اربابپسر بما
بعد هم احتمالن با هزار نفر روبوسی کرد، تفنگ را که بر شانهاش دیدند بیآنکه لب تر کند داستان را گرفتند و حالا هر که میخواست شب را در خانهی آنها بگذراند. سرانجام یکی از این دعوتها را پذیرفت و آن شب به خانهی "مَشتی نصرت"، کدخدای دِه که تازه از مکه برگشته بود و حالا "حاج نصرت" صداش میزدند رفت. حاجی زنِ زیبا و کمسن و سالی داشت که یک اللهِ احتمالن نیمکیلویی را به گردن گرفته بود، تا چشمش به اربابپسر افتاد گفت:
_امه چِشمون روشن! خوش بمایی ارباب
بعد کدخدا را که بوی دود گرفته بود فرستاد حمام که دوش بگیرد و خودش هم رفت توی آشپزخانه تا هر چه دارد سرِ سفره حاضر کند. آخرینباری که در این خانهی درندشت خوابیده بود سیزدهسال بیشتر نداشت، آنموقع هنوز زن اول کدخدا عمرش را نداده بود به کسی، دخترهاش هم نرفته بودند به خانهی بخت، تا دم دمای صبح در همین اتاق بغلی با سلیمه دختر تهتغاریِ حاجی خالهبازی کرده، زیر نوری که برف گرفته بود از ماه و تابانده بود بر پنجرهها، او را لای دو پا خوابانده بود و همچنان که پایین میرفت و بالا میآمد و صدای خشداری توی گوشش میگفت: تندتر، محکمتر، یک تکه از نور ماه افتاده بود روی الله که حالا لای پستانها گیر کرده.
کمی مکث میکند، بعد هم به پشت دراز کشیده از خانم میخواهد بنشیند روی... حالا زن بالا و پایین میرود و با هر آخی که میکند، الله مثل آونگ ساعت دیواری میرود چپ و میآید راست، ناگهان یادِ بسماللهِ کدخدا میافتد که تازه از حمام برگشته و با موهای هنوز خیس، تا سرِ سفره مینشیند، دو دستش را میبرد بالا و میگوید بسمالله و درحالیکه پلو را مشتمشت توی دهانش فرو میکند، الله هم چارزانو در خیالش نشسته، خودخواهانه میخواهد که دوری کند از شیطان، پیشِ زنش نخوابد امشب.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
زلزله
وقتی بیدار شدم کمی درد داشتم که نمیدانستم از کجا میآید، پانسمانی هم بر سینهام دیدم که قدری نگرانم کرد اما تا نگاهم افتاد به سقفی که دیگر سفید نبود و فهمیدم تمام شب توی چادر خوابیدم، از شادی توی پوستم نمیگنجیدم. سرانجام پدر به قولش عمل کرده بود و آمده بودیم پیک نیک! آنطرفتر مادر خوابیده بود تنها، پدر هم احتمالن رفته بود بیرون که هوایی بخورد. طفلی برای اینکه مادرم را خوشحال کند حاضر شده بود تن به این سفر بدهد. پریشب بحثشان شده بود، پدر میخواست خانه را بفروشد و راهی شهر شویم، میگفت یکسال دیگر سارا باید برود مدرسه، دوست ندارم دخترم در دهات درس بخواند. مادر ولی زیر بار نمیرفت، میترسید خانهبهدوش شویم، میگفت اینجا لااقل سقفی بالای سرمان داریم، در شهر حتی اجازه نداریم گوشهای چادر بزنیم. حالا ولی چه راحت خوابیده زیر چادر، بیدارش نکردم. آرام آمدم بیرون، همهجا به نظر آشنا میآمد، جادهای که از کنار چادر میگذشت شبیهِ راهی بود که خانهمان را دور میزد. چاهِ آب، چرخ خیاطی، آن طشت، اصلن این درختِ برگریخته را هم که خودم کاشته بودم، اینجا که حیاطِ خانهی خودمان است پس خودِ خانه کو؟! ترسیده بودم، با عجله برگشتم به چادر، مادر بیدار شده بود، زُل زده بود به عکسی از پدر که پارسال انداخته بود و لابهلای هایهای گریهاش به زمین و زمان فحش میداد. پدر بالاخره کار خودش را کرده بود، خانه را برده بود که بفروشد.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
زلزله
وقتی بیدار شدم کمی درد داشتم که نمیدانستم از کجا میآید، پانسمانی هم بر سینهام دیدم که قدری نگرانم کرد اما تا نگاهم افتاد به سقفی که دیگر سفید نبود و فهمیدم تمام شب توی چادر خوابیدم، از شادی توی پوستم نمیگنجیدم. سرانجام پدر به قولش عمل کرده بود و آمده بودیم پیک نیک! آنطرفتر مادر خوابیده بود تنها، پدر هم احتمالن رفته بود بیرون که هوایی بخورد. طفلی برای اینکه مادرم را خوشحال کند حاضر شده بود تن به این سفر بدهد. پریشب بحثشان شده بود، پدر میخواست خانه را بفروشد و راهی شهر شویم، میگفت یکسال دیگر سارا باید برود مدرسه، دوست ندارم دخترم در دهات درس بخواند. مادر ولی زیر بار نمیرفت، میترسید خانهبهدوش شویم، میگفت اینجا لااقل سقفی بالای سرمان داریم، در شهر حتی اجازه نداریم گوشهای چادر بزنیم. حالا ولی چه راحت خوابیده زیر چادر، بیدارش نکردم. آرام آمدم بیرون، همهجا به نظر آشنا میآمد، جادهای که از کنار چادر میگذشت شبیهِ راهی بود که خانهمان را دور میزد. چاهِ آب، چرخ خیاطی، آن طشت، اصلن این درختِ برگریخته را هم که خودم کاشته بودم، اینجا که حیاطِ خانهی خودمان است پس خودِ خانه کو؟! ترسیده بودم، با عجله برگشتم به چادر، مادر بیدار شده بود، زُل زده بود به عکسی از پدر که پارسال انداخته بود و لابهلای هایهای گریهاش به زمین و زمان فحش میداد. پدر بالاخره کار خودش را کرده بود، خانه را برده بود که بفروشد.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#مدرسهی_ایرانارشیستی
⭕️ بعد از براندازی، باید تمام سیستم آموزشی را از نو بسازیم و کثیفیها و خرافات را از کتب درسی حذف کنیم و به سمت سیستمی آموزشیانسانی پیش ببریم. در این ویدیو دانشآموزان ایرانارشیست و مدرسهای ایرانارشیستی را میبینید؛ «ما هیچچیز را برای خود نمیخواهیم، همهچیز را برای همه میخواهیم».
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#مدارس_ایرانارشیستی
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
⚠️ همراهانِ گرامی، ما برای گسترش فعالیتهای براندازان و بالابردن امنیت مبارزان و همچنین برای نجات پارتیسانهایی که شناسایی شدهاند و تحتتعقیباند، نیاز به کمک مالی شما داریم، براندازان گرامی میتوانند کمک مالی خود را به حساب paypal زیر واریز کنند:
komake.mali20@gmail.com
⭕️ بعد از براندازی، باید تمام سیستم آموزشی را از نو بسازیم و کثیفیها و خرافات را از کتب درسی حذف کنیم و به سمت سیستمی آموزشیانسانی پیش ببریم. در این ویدیو دانشآموزان ایرانارشیست و مدرسهای ایرانارشیستی را میبینید؛ «ما هیچچیز را برای خود نمیخواهیم، همهچیز را برای همه میخواهیم».
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#مدارس_ایرانارشیستی
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
⚠️ همراهانِ گرامی، ما برای گسترش فعالیتهای براندازان و بالابردن امنیت مبارزان و همچنین برای نجات پارتیسانهایی که شناسایی شدهاند و تحتتعقیباند، نیاز به کمک مالی شما داریم، براندازان گرامی میتوانند کمک مالی خود را به حساب paypal زیر واریز کنند:
komake.mali20@gmail.com
از یادداشتهای #موتا
هوستل
✍ سه ماهیست که اینجا زندگی میکند، دوستانش همه شاکی شدهاند. یکی کلید خانهاش درمیآورد، یکی میگوید اجارهاش با من برو برای خودت سوئیتی دست و پا کن، یکی دیگر هم که دوست گرمابه و گلستان است دم به ساعت ایمیل میزند که خواهری دارم آنجا سالار، بجنب که هم یار است هم دیوار... با اینهمه هیچکدام نمیخواهند بفهمند اینجا چقدر زنده است! زندگی در عمارتِ همسرش رُسش را کشیده، آنجا همهچیز سرِ جایش بود اما جایی برای زندگی که اساسن بیجاست باقی نمیگذاشت. اینجا ولی زندگی خطرناک است، طی این سه ماه هم الکلی شده هم کوکائینی، حالا هم چندروزیست رفته توی نخِ قماربازها! البته ربطی به هیچکدامشان ندارد اما برای اینکه دوام بیاورد مدام باید حواسش را جمع نگه دارد. کوچکترین غفلتی میتواند بلایی سرش بیاورد که دیگر خودش را هم به یاد نیاورد. این گوشبهزنگیِ دینامیک و هوشی که خرج میکند، باعث شده حالا قلبش تندتر بزند. متاسفانه در هوستل نمیتواند مهمانش را به اتاقش ببرد اما میتواند با او در اتاقی که ویژهی مهمان است، قهوهای بنوشد، گپی بزند. امروز سارا که به تنگ آمده از یکنواختیِ زندگیاش، به دیدنش آمده، با چهرهای عبوس و حالی گرفته، حالا نشسته روبهروش در اتاق مهمان و با هم حرف میزنند، هرگز با او صنمی نداشت، هنوز هم ندارد، با اینهمه همین که میبیند جورج که نگهبان هوستل است غیبش زده، یککاره دست سارا میگیرد و بهدو میبرَدش به اتاقش و پیش از آنکه پاسخی به چشمهای پرسوال سارا بدهد، قهوهای درست میکند و به همان چتِ قبلی در اتاقی که بوی نا گرفته ادامه میدهد. سارا هم که قلبش از این تندتر نمیتواند بزند تازه میخواهد سوالی بکند که یکی در میزند.
_اینجا مانی زندگی میکنه؟!
_نه آقا!
_لطفن دَرو وا کن!
سارای مضطرب را که یکهخورده فوری بغل کرده و بلند میکند، میگذاردَش توی کمد، طفلی یکی از پاهاش میخورد به در و کنده میشود، آن را هم پشت لباسها مخفی میکند. کمد را که میبندد، در اتاق را باز میکند.
_تو مگه مانی نیستی؟!
_البته که هستم
_مگه اینجا زندگی نمیکنی؟
_ببین اتاقم رو، تو به این میگی زندگی؟!
نگهبان هم بعد از اینکه نیمنگاهی به اتاقش انداخت، سری تکان داد و رفت. در کمد که باز شد، یکی که قلبش حسابی میزد خندهاش بند نمیآمد، انگار حالا داشت زندگی میکرد، زنده بود.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
هوستل
✍ سه ماهیست که اینجا زندگی میکند، دوستانش همه شاکی شدهاند. یکی کلید خانهاش درمیآورد، یکی میگوید اجارهاش با من برو برای خودت سوئیتی دست و پا کن، یکی دیگر هم که دوست گرمابه و گلستان است دم به ساعت ایمیل میزند که خواهری دارم آنجا سالار، بجنب که هم یار است هم دیوار... با اینهمه هیچکدام نمیخواهند بفهمند اینجا چقدر زنده است! زندگی در عمارتِ همسرش رُسش را کشیده، آنجا همهچیز سرِ جایش بود اما جایی برای زندگی که اساسن بیجاست باقی نمیگذاشت. اینجا ولی زندگی خطرناک است، طی این سه ماه هم الکلی شده هم کوکائینی، حالا هم چندروزیست رفته توی نخِ قماربازها! البته ربطی به هیچکدامشان ندارد اما برای اینکه دوام بیاورد مدام باید حواسش را جمع نگه دارد. کوچکترین غفلتی میتواند بلایی سرش بیاورد که دیگر خودش را هم به یاد نیاورد. این گوشبهزنگیِ دینامیک و هوشی که خرج میکند، باعث شده حالا قلبش تندتر بزند. متاسفانه در هوستل نمیتواند مهمانش را به اتاقش ببرد اما میتواند با او در اتاقی که ویژهی مهمان است، قهوهای بنوشد، گپی بزند. امروز سارا که به تنگ آمده از یکنواختیِ زندگیاش، به دیدنش آمده، با چهرهای عبوس و حالی گرفته، حالا نشسته روبهروش در اتاق مهمان و با هم حرف میزنند، هرگز با او صنمی نداشت، هنوز هم ندارد، با اینهمه همین که میبیند جورج که نگهبان هوستل است غیبش زده، یککاره دست سارا میگیرد و بهدو میبرَدش به اتاقش و پیش از آنکه پاسخی به چشمهای پرسوال سارا بدهد، قهوهای درست میکند و به همان چتِ قبلی در اتاقی که بوی نا گرفته ادامه میدهد. سارا هم که قلبش از این تندتر نمیتواند بزند تازه میخواهد سوالی بکند که یکی در میزند.
_اینجا مانی زندگی میکنه؟!
_نه آقا!
_لطفن دَرو وا کن!
سارای مضطرب را که یکهخورده فوری بغل کرده و بلند میکند، میگذاردَش توی کمد، طفلی یکی از پاهاش میخورد به در و کنده میشود، آن را هم پشت لباسها مخفی میکند. کمد را که میبندد، در اتاق را باز میکند.
_تو مگه مانی نیستی؟!
_البته که هستم
_مگه اینجا زندگی نمیکنی؟
_ببین اتاقم رو، تو به این میگی زندگی؟!
نگهبان هم بعد از اینکه نیمنگاهی به اتاقش انداخت، سری تکان داد و رفت. در کمد که باز شد، یکی که قلبش حسابی میزد خندهاش بند نمیآمد، انگار حالا داشت زندگی میکرد، زنده بود.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
"لُرد"
خدا بخشنده است، فراوان مىبخشد به شرطى كه قادر باشى واقعن ببخشى. آلن آن روز حالش خوب بود اما دلش مىخواست خوبتر باشد، براى همين هوسِ نوشيدنىِ گرانترى كرده بود، پالتوش را برداشت، يک ورى انداخت روی شانهاش و همانطورى كه خوشحالىاش مىخورد به ديوار راهرو، از پلهها ريخت پايين و از درِ اصلى ساختمان زد بيرون و بعد از اينكه نفهميد چطور رسيده آن سمتِ خيابان، داشت واردِ فروشگاهِ زنجيرهاىِ "ويت رُز" مىشد كه چشمش افتاد به كولىِ خيابانخوابى كه سمت چپِ در، آن گوشه بينِ سگهاش پهلو گرفته بود، دست كرد در جيبش، مشتى اسكناسِ مچاله كشيد بيرون، شمرد، شصت و پنج پوند بود، همه را گذاشت كفِ دستِ كولى تا كه از شادىاش لذت ببرد. بعد هم چون كشيشى مفلس واردِ فروشگاه شد، از محوطهاى كه مواد غذايىاش، تاريخ مصرفشان كمكم داشت تمام مىشد گذشت، به بخش نوشيدنيها رسيد، چشمش به بطرىِ گردندرازى افتاد كه برچسبى صد پوندى به تنش چسبانده بودند، برش داشت و گذاشت زير پالتو و مثل لُردى مغرور از فروشگاه زد بيرون!
نشسته حالا پشتِ پنجرهى خانهاش و با هر جرعهاى كه مىرود سربالا، نگاه مىكند به آسمانِ آبى و از خدا مىخواهد سخاوتش را بيشتر كند.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#روشنگری
#مغزهای_مسلح
#موتا_سخنگوی_براندازان
@Iranarchismnews
"لُرد"
خدا بخشنده است، فراوان مىبخشد به شرطى كه قادر باشى واقعن ببخشى. آلن آن روز حالش خوب بود اما دلش مىخواست خوبتر باشد، براى همين هوسِ نوشيدنىِ گرانترى كرده بود، پالتوش را برداشت، يک ورى انداخت روی شانهاش و همانطورى كه خوشحالىاش مىخورد به ديوار راهرو، از پلهها ريخت پايين و از درِ اصلى ساختمان زد بيرون و بعد از اينكه نفهميد چطور رسيده آن سمتِ خيابان، داشت واردِ فروشگاهِ زنجيرهاىِ "ويت رُز" مىشد كه چشمش افتاد به كولىِ خيابانخوابى كه سمت چپِ در، آن گوشه بينِ سگهاش پهلو گرفته بود، دست كرد در جيبش، مشتى اسكناسِ مچاله كشيد بيرون، شمرد، شصت و پنج پوند بود، همه را گذاشت كفِ دستِ كولى تا كه از شادىاش لذت ببرد. بعد هم چون كشيشى مفلس واردِ فروشگاه شد، از محوطهاى كه مواد غذايىاش، تاريخ مصرفشان كمكم داشت تمام مىشد گذشت، به بخش نوشيدنيها رسيد، چشمش به بطرىِ گردندرازى افتاد كه برچسبى صد پوندى به تنش چسبانده بودند، برش داشت و گذاشت زير پالتو و مثل لُردى مغرور از فروشگاه زد بيرون!
نشسته حالا پشتِ پنجرهى خانهاش و با هر جرعهاى كه مىرود سربالا، نگاه مىكند به آسمانِ آبى و از خدا مىخواهد سخاوتش را بيشتر كند.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#روشنگری
#مغزهای_مسلح
#موتا_سخنگوی_براندازان
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
"حمله به مخفیها"
✍ هنر، فنّ آن دیگری بودن است؛ صنعت افشاست، اسم دیگرِ لختیست، هنر نمایاندن است و ما هنوز داریم مخفی میکنیم. سیاست ما مخفیست، دیانتِ ما مخفیست اما هنوز از رو نمیرویم و نمیدانیم هنر چیزی جز خیانت به مخفیها نیست.
دریغا حتی آنها که مرا خوب میدانند این را نمیدانند. آنها شانس نداشتند خودشان باشند، سنّت خودشان را کشته، از تازه سر در نمیآرند، البته خوب میتوانند از تازه بگویند اما خودشان را نمیگویند. آنها نمیخواهند که معمولی بنویسم اما توقّع دارند که معمولی باشم، مثل خودشان! شعار میدهند که از طبق معمول بدشان میآید اما به طرز فجیعی معمولیاند! عمل آدمها را قورت داده کسی فکر نمیکند. شنیدهاند که من بهشتی در برزخام! با این همه به آتش نزدیک میشوند چون گرمشان میکند، اما آنقدر توی آتش میمانند که میسوزند و این دادشان را درمیآورد! زن و مرد هم ندارد؛ همه اینگونهاند و همین جهانِ مرا تنها کرده! تا بخواهی از نیچه میدانند، رمبو را ستایش میکنند، گاهی مثل ماریای ابرِ شلوارپوش نرم میشوند اما مایاکوفسکی را ایرانی نمیخواهند، ایرانی باید مثل خودشان باشد معمولی! ما همه قبرستانی هستیم در یک زندگیِ مرده! در این گورستان همه کمین کردهایم که زنده یا تازهای بیاید و او را بُکشیم، چرا؟! مگر مرض دارید؟! اینجا مرگ مؤلف را بدون آنکه بدانند میدانند، اما آنجا فقط مرگ مؤلف را میخوانند.
من عاشق ایرانیها هستم اما از همهشان میترسم، آنها فقط مرا به یادم میآورند و دائم تصمیم میگیرند بدون آنکه تکهای از مغز را در آن دخالت دهند چون فقط سنّت منطقیست؛ فقط مرگ منطقیست، فقط مخفی منطقیست. ما به طرز فجیعی معمولی هستیم اما جر میدهیم خودمان را که غیرمعمول بنویسیم. ما همهمان عملی هستیم اما به آنچه فکر میکنیم عمل نمیکنیم چون به سنّت معتادیم! سنّت ما را در خودمان مخفی کرده و کسی نمیداند که دیروز نیست.
چند سالی بود که او را ندیده بودم، دیروز دیدمش! گفتم بروم در گودترین آغوشی که تاکنون داشتم دوباره غرق شوم. خطوط بدنش بهتر شده بود، حرفهاش بهتر شده بود، آشپزیش بهتر شده بود، اما اینکه دیگر او نبود، من عوض شده بودم! از این عوضی خواستم به او نزدیک شود، نشد! خواستم او را بغل کنم، نشد! یعنی دیگر نمیخواستم؛ یعنی میخواستم و نمیخواستم. خواست از دیروز برمیخاست و دوری دقیقن امروزین بود. این شاید مشکل من است، سینمای ضربانِ دلِ من است اما من عوضی نیستم فقط عوض میشوم، چون زمین مدام میگردد و میرود؛ نمیایستد تا آنجا که بودیم بمانم! حتی داد میزنند سرم، باز «پاریس در رنو» میخواهند که یک دیروزِ وحشتناک است! من با آن غریبهام چرا بنویسم؟! چرا حالا را همانطوری که حالاست افشا نکنم؟! هنر صنعت افشاست، اسمِ دیگر لختیست، چرا بپوشانم؟! گاهی زیادی لُختم، گاهی لَختی! چون همان لحظه آن آن میخواست که آنطور باشم که نوشتم، سیاستِ ما ولی مخفیست، دیانتِ ما مخفیست و هر دو ادبیات میخواهد، بیخود نیست که ادبیاتِ ما جایی جز گورستانی مخفی نیست، پرفورمنس ما اداست، شعر ما اداست، هنر ما تقلیدیست و حتی همین تقلید را هم مخفی میکنیم. اگر از این زندان فرار کنیم؛ اگر همه خودمان باشیم همهچیز درست میشود.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#موتا_سخنگوی_براندازان
#موتا
@Iranarchismnews
"حمله به مخفیها"
✍ هنر، فنّ آن دیگری بودن است؛ صنعت افشاست، اسم دیگرِ لختیست، هنر نمایاندن است و ما هنوز داریم مخفی میکنیم. سیاست ما مخفیست، دیانتِ ما مخفیست اما هنوز از رو نمیرویم و نمیدانیم هنر چیزی جز خیانت به مخفیها نیست.
دریغا حتی آنها که مرا خوب میدانند این را نمیدانند. آنها شانس نداشتند خودشان باشند، سنّت خودشان را کشته، از تازه سر در نمیآرند، البته خوب میتوانند از تازه بگویند اما خودشان را نمیگویند. آنها نمیخواهند که معمولی بنویسم اما توقّع دارند که معمولی باشم، مثل خودشان! شعار میدهند که از طبق معمول بدشان میآید اما به طرز فجیعی معمولیاند! عمل آدمها را قورت داده کسی فکر نمیکند. شنیدهاند که من بهشتی در برزخام! با این همه به آتش نزدیک میشوند چون گرمشان میکند، اما آنقدر توی آتش میمانند که میسوزند و این دادشان را درمیآورد! زن و مرد هم ندارد؛ همه اینگونهاند و همین جهانِ مرا تنها کرده! تا بخواهی از نیچه میدانند، رمبو را ستایش میکنند، گاهی مثل ماریای ابرِ شلوارپوش نرم میشوند اما مایاکوفسکی را ایرانی نمیخواهند، ایرانی باید مثل خودشان باشد معمولی! ما همه قبرستانی هستیم در یک زندگیِ مرده! در این گورستان همه کمین کردهایم که زنده یا تازهای بیاید و او را بُکشیم، چرا؟! مگر مرض دارید؟! اینجا مرگ مؤلف را بدون آنکه بدانند میدانند، اما آنجا فقط مرگ مؤلف را میخوانند.
من عاشق ایرانیها هستم اما از همهشان میترسم، آنها فقط مرا به یادم میآورند و دائم تصمیم میگیرند بدون آنکه تکهای از مغز را در آن دخالت دهند چون فقط سنّت منطقیست؛ فقط مرگ منطقیست، فقط مخفی منطقیست. ما به طرز فجیعی معمولی هستیم اما جر میدهیم خودمان را که غیرمعمول بنویسیم. ما همهمان عملی هستیم اما به آنچه فکر میکنیم عمل نمیکنیم چون به سنّت معتادیم! سنّت ما را در خودمان مخفی کرده و کسی نمیداند که دیروز نیست.
چند سالی بود که او را ندیده بودم، دیروز دیدمش! گفتم بروم در گودترین آغوشی که تاکنون داشتم دوباره غرق شوم. خطوط بدنش بهتر شده بود، حرفهاش بهتر شده بود، آشپزیش بهتر شده بود، اما اینکه دیگر او نبود، من عوض شده بودم! از این عوضی خواستم به او نزدیک شود، نشد! خواستم او را بغل کنم، نشد! یعنی دیگر نمیخواستم؛ یعنی میخواستم و نمیخواستم. خواست از دیروز برمیخاست و دوری دقیقن امروزین بود. این شاید مشکل من است، سینمای ضربانِ دلِ من است اما من عوضی نیستم فقط عوض میشوم، چون زمین مدام میگردد و میرود؛ نمیایستد تا آنجا که بودیم بمانم! حتی داد میزنند سرم، باز «پاریس در رنو» میخواهند که یک دیروزِ وحشتناک است! من با آن غریبهام چرا بنویسم؟! چرا حالا را همانطوری که حالاست افشا نکنم؟! هنر صنعت افشاست، اسمِ دیگر لختیست، چرا بپوشانم؟! گاهی زیادی لُختم، گاهی لَختی! چون همان لحظه آن آن میخواست که آنطور باشم که نوشتم، سیاستِ ما ولی مخفیست، دیانتِ ما مخفیست و هر دو ادبیات میخواهد، بیخود نیست که ادبیاتِ ما جایی جز گورستانی مخفی نیست، پرفورمنس ما اداست، شعر ما اداست، هنر ما تقلیدیست و حتی همین تقلید را هم مخفی میکنیم. اگر از این زندان فرار کنیم؛ اگر همه خودمان باشیم همهچیز درست میشود.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#موتا_سخنگوی_براندازان
#موتا
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
اربابپسر
✍ پدرش چند هکتاری شالیزار داشت که آن را به دهاتیها اجاره داده بود، برای همین او را اربابپسر صدا میزدند. آن شب با تفنگ سرپُرِ پدربزرگ، برای شکار سرِ زمینشان رفته بود که برف غافلگیرش کرد. میخواست برگردد اما ماشینش را که سرِ جاده پارک کرده بود پیدا نمیکرد. آسمان در هر چهار جهت صفحهای سفید گذاشته بود و او حالا دیگر راهی نداشت مگر اینکه با قلمِ پاها بر یکی از این صفحات بنویسد، پس سمتی را گرفت و آنقدر رفت تا پنجرهی روشن قهوهخانهای که پایتخت دهات بود، خودش را از دور نشان داد. صدای سوختن هیزم در بخاری سفالی و دودی که مثل ابری داغ اجازه نمیداد سقف را ببینی، قهوهخانه را به سونای بخار بدل کرده بود، جای سوزنانداختن درش نبود، تا آمد که در گوشهای بنشیند صدایی گفت:
_اربابپسر بما
بعد هم احتمالن با هزار نفر روبوسی کرد، تفنگ را که بر شانهاش دیدند بیآنکه لب تر کند داستان را گرفتند و حالا هر که میخواست شب را در خانهی آنها بگذراند. سرانجام یکی از این دعوتها را پذیرفت و آن شب به خانهی "مَشتی نصرت"، کدخدای دِه که تازه از مکه برگشته بود و حالا "حاج نصرت" صداش میزدند رفت. حاجی زنِ زیبا و کمسن و سالی داشت که یک اللهِ احتمالن نیمکیلویی را به گردن گرفته بود، تا چشمش به اربابپسر افتاد گفت:
_امه چِشمون روشن! خوش بمایی ارباب
بعد کدخدا را که بوی دود گرفته بود فرستاد حمام که دوش بگیرد و خودش هم رفت توی آشپزخانه تا هر چه دارد سرِ سفره حاضر کند. آخرینباری که در این خانهی درندشت خوابیده بود سیزدهسال بیشتر نداشت، آنموقع هنوز زن اول کدخدا عمرش را نداده بود به کسی، دخترهاش هم نرفته بودند به خانهی بخت، تا دم دمای صبح در همین اتاق بغلی با سلیمه دختر تهتغاریِ حاجی خالهبازی کرده، زیر نوری که برف گرفته بود از ماه و تابانده بود بر پنجرهها، او را لای دو پا خوابانده بود و همچنان که پایین میرفت و بالا میآمد و صدای خشداری توی گوشش میگفت: تندتر، محکمتر، یک تکه از نور ماه افتاده بود روی الله که حالا لای پستانها گیر کرده.
کمی مکث میکند، بعد هم به پشت دراز کشیده از خانم میخواهد بنشیند روی... حالا زن بالا و پایین میرود و با هر آخی که میکند، الله مثل آونگ ساعت دیواری میرود چپ و میآید راست، ناگهان یادِ بسماللهِ کدخدا میافتد که تازه از حمام برگشته و با موهای هنوز خیس، تا سرِ سفره مینشیند، دو دستش را میبرد بالا و میگوید بسمالله و درحالیکه پلو را مشتمشت توی دهانش فرو میکند، الله هم چارزانو در خیالش نشسته، خودخواهانه میخواهد که دوری کند از شیطان، پیشِ زنش نخوابد امشب.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
اربابپسر
✍ پدرش چند هکتاری شالیزار داشت که آن را به دهاتیها اجاره داده بود، برای همین او را اربابپسر صدا میزدند. آن شب با تفنگ سرپُرِ پدربزرگ، برای شکار سرِ زمینشان رفته بود که برف غافلگیرش کرد. میخواست برگردد اما ماشینش را که سرِ جاده پارک کرده بود پیدا نمیکرد. آسمان در هر چهار جهت صفحهای سفید گذاشته بود و او حالا دیگر راهی نداشت مگر اینکه با قلمِ پاها بر یکی از این صفحات بنویسد، پس سمتی را گرفت و آنقدر رفت تا پنجرهی روشن قهوهخانهای که پایتخت دهات بود، خودش را از دور نشان داد. صدای سوختن هیزم در بخاری سفالی و دودی که مثل ابری داغ اجازه نمیداد سقف را ببینی، قهوهخانه را به سونای بخار بدل کرده بود، جای سوزنانداختن درش نبود، تا آمد که در گوشهای بنشیند صدایی گفت:
_اربابپسر بما
بعد هم احتمالن با هزار نفر روبوسی کرد، تفنگ را که بر شانهاش دیدند بیآنکه لب تر کند داستان را گرفتند و حالا هر که میخواست شب را در خانهی آنها بگذراند. سرانجام یکی از این دعوتها را پذیرفت و آن شب به خانهی "مَشتی نصرت"، کدخدای دِه که تازه از مکه برگشته بود و حالا "حاج نصرت" صداش میزدند رفت. حاجی زنِ زیبا و کمسن و سالی داشت که یک اللهِ احتمالن نیمکیلویی را به گردن گرفته بود، تا چشمش به اربابپسر افتاد گفت:
_امه چِشمون روشن! خوش بمایی ارباب
بعد کدخدا را که بوی دود گرفته بود فرستاد حمام که دوش بگیرد و خودش هم رفت توی آشپزخانه تا هر چه دارد سرِ سفره حاضر کند. آخرینباری که در این خانهی درندشت خوابیده بود سیزدهسال بیشتر نداشت، آنموقع هنوز زن اول کدخدا عمرش را نداده بود به کسی، دخترهاش هم نرفته بودند به خانهی بخت، تا دم دمای صبح در همین اتاق بغلی با سلیمه دختر تهتغاریِ حاجی خالهبازی کرده، زیر نوری که برف گرفته بود از ماه و تابانده بود بر پنجرهها، او را لای دو پا خوابانده بود و همچنان که پایین میرفت و بالا میآمد و صدای خشداری توی گوشش میگفت: تندتر، محکمتر، یک تکه از نور ماه افتاده بود روی الله که حالا لای پستانها گیر کرده.
کمی مکث میکند، بعد هم به پشت دراز کشیده از خانم میخواهد بنشیند روی... حالا زن بالا و پایین میرود و با هر آخی که میکند، الله مثل آونگ ساعت دیواری میرود چپ و میآید راست، ناگهان یادِ بسماللهِ کدخدا میافتد که تازه از حمام برگشته و با موهای هنوز خیس، تا سرِ سفره مینشیند، دو دستش را میبرد بالا و میگوید بسمالله و درحالیکه پلو را مشتمشت توی دهانش فرو میکند، الله هم چارزانو در خیالش نشسته، خودخواهانه میخواهد که دوری کند از شیطان، پیشِ زنش نخوابد امشب.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
زمانیکه مردم ایران در فقر مطلق بهسر میبرند و در بدترین شرایط زندگی قرار دارند، ناياک (لابی ملاپاسداران) میلیونها دلار از پول ملّت ایران را برای تبلیغات "جو بايدن" در فيسبوک هزینه کرده است؛ به شکلی که پستهای تبلیغاتی او برای تمام کاربرهای فیسبوک نشان داده شود. خزر و خلیج پارس و جنگلهای مازندران و معادن طلا و همهچیز ایران را فروختهاند و باج میدهند تا بیشتر در قدرت بمانند؛ اما همه میدانیم که #آبان_فصل_نابودی_اسلام_در_ایران است.
#مغزهای_مسلح
#جنگ_پارتیسانی
#جنگ_خیابانی
#مبارزهی_مسلحانه
#موتا_سخنگوی_براندازان
@Iranarchismnews
🤝 همراهانِ گرامی، ما برای گسترش فعالیتهای براندازان و بالابردن امنیت مبارزان و همچنین برای نجات پارتیسانهایی که شناسایی شدهاند و تحتتعقیباند، نیاز به کمک مالی شما داریم، براندازان گرامی میتوانند کمک مالی خود را به حساب paypal زیر واریز کنند:
komake.mali20@gmail.com
#مغزهای_مسلح
#جنگ_پارتیسانی
#جنگ_خیابانی
#مبارزهی_مسلحانه
#موتا_سخنگوی_براندازان
@Iranarchismnews
🤝 همراهانِ گرامی، ما برای گسترش فعالیتهای براندازان و بالابردن امنیت مبارزان و همچنین برای نجات پارتیسانهایی که شناسایی شدهاند و تحتتعقیباند، نیاز به کمک مالی شما داریم، براندازان گرامی میتوانند کمک مالی خود را به حساب paypal زیر واریز کنند:
komake.mali20@gmail.com
«از سکتاریسم دوری کنید!»
یک جاهایی تجربه بدل به علم میشود؛ مثلن وقتی نیوتن سقوط سیب را تجربه كرد، خانهتکانیِ بزرگى در فیزیک اتفاق افتاد. یک وقتهایی ولی تجربه سنّت را پديد مىآورد و خیلیها عدم تبعیّت از آن را برنمیتابند و غافلند سنّت به دکترینی درزمانی وابسته است که با توجه به شرایط اجتماعی و سیاسیِ خاصى شکل گرفته. متاسفانه اینها دکترین را با علم اینهمان کرده، اغلب دچار سکتاریسم شده، قادر به خلق تاکتیکهای تازه نیستند و گاردهاى سیاسی و اجتماعیشان به شدت کلاسیک و سنتیست، برای همین امر تازه را برنمیتابند و چون از درک نو عاجزند جای تأمل و تعمق، به مخالفت و هوچیگری پرداخته، در سکتهایی قرار مىگيرند که علیرغم شعار و ظاهر مدرنشان، آب در آسیاب ارتجاع میريزند. روشنفکری ایرانی از این رفتارزنىهاى سکتاریستی و فرقهای بیشترین ضربهها را متحمل شده؛ مثلن وجود انواع فرقههای سیاسی سالهای اوایل انقلاب كه باعث تضعيف نيروى روشنفكرى شعورى آن زمان شد، حاصل سكتاريسمىست كه در ايرانىها نهادينه شده! فرقههايى كه علیرغم شعار مردممحورشان تنها چیزی که برایشان اهمیت داشت نه مردم بلکه خواست لیدر یا فرد بوده است. متأسفانه این بینش و نگاه رهبرسالار به نسل نو نيز سرايت كرده، حالا ديگر سکتاریسم تنها مانع اتحاد طبقات مختلف اجتماعیست.
سکتاریسم محصول جمود فرهنگی و دگماتیسمی سیاسیست که چون سرطانی مهلک، روشنفکری ایرانی را عقیم کرده، طوری که دیگر کسی برای مبارزهی صنفی و سندیکایی، تاکتیکی تازه ابداع نمیکند مبادا سکترها به او حملهور شوند. بيخود نيست كه هر روزه بر تعداد روشنفکران شعاری و سکتاریست اضافه و از جمعیت روشنفکران شعورى کاسته میشود. اين روزها دیگر کسی تولید فکر و تاکتیک تازه نمیکند و اگر معدودی خودشان باشند و از سنت روشنفكرى كلاسيک سیاسی پیروی نکنند و شیوهی تازهای را برای مبارزهی شعوری برگزینند به سرعت انگ خورده و محال است دستاوردهای شعورىشان در نظر گرفته شود.
رسانههاى سرمايهدارى نيز از اين آشفتهبازار بيشترين سود را مىبرند. مديا فكر و فرد را برنمىتابد چون طرح فكرِ تازه مىتواند منافع مراكز سرمايهدارى را كه در بانکها مستقرند به خطر بيندازد. مديا سكوى پرتاب سكترهاست؛ با آنها مصاحبه مىكند چون مىداند دركى فراتر از باورهاى سياسى مردم ندارند و سوژهى مخالفتشان تكرارىست و واكسن مقابله با آن را پيشتر به اذهان عمومی تزريق كردهاند. سکتاریستها این روزها دارند در ایران کولاک میکنند.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#ایرانارشیستها_از_فردا_آمدهاند
#مغزهای_مسلح
@Iranarchismnews
یک جاهایی تجربه بدل به علم میشود؛ مثلن وقتی نیوتن سقوط سیب را تجربه كرد، خانهتکانیِ بزرگى در فیزیک اتفاق افتاد. یک وقتهایی ولی تجربه سنّت را پديد مىآورد و خیلیها عدم تبعیّت از آن را برنمیتابند و غافلند سنّت به دکترینی درزمانی وابسته است که با توجه به شرایط اجتماعی و سیاسیِ خاصى شکل گرفته. متاسفانه اینها دکترین را با علم اینهمان کرده، اغلب دچار سکتاریسم شده، قادر به خلق تاکتیکهای تازه نیستند و گاردهاى سیاسی و اجتماعیشان به شدت کلاسیک و سنتیست، برای همین امر تازه را برنمیتابند و چون از درک نو عاجزند جای تأمل و تعمق، به مخالفت و هوچیگری پرداخته، در سکتهایی قرار مىگيرند که علیرغم شعار و ظاهر مدرنشان، آب در آسیاب ارتجاع میريزند. روشنفکری ایرانی از این رفتارزنىهاى سکتاریستی و فرقهای بیشترین ضربهها را متحمل شده؛ مثلن وجود انواع فرقههای سیاسی سالهای اوایل انقلاب كه باعث تضعيف نيروى روشنفكرى شعورى آن زمان شد، حاصل سكتاريسمىست كه در ايرانىها نهادينه شده! فرقههايى كه علیرغم شعار مردممحورشان تنها چیزی که برایشان اهمیت داشت نه مردم بلکه خواست لیدر یا فرد بوده است. متأسفانه این بینش و نگاه رهبرسالار به نسل نو نيز سرايت كرده، حالا ديگر سکتاریسم تنها مانع اتحاد طبقات مختلف اجتماعیست.
سکتاریسم محصول جمود فرهنگی و دگماتیسمی سیاسیست که چون سرطانی مهلک، روشنفکری ایرانی را عقیم کرده، طوری که دیگر کسی برای مبارزهی صنفی و سندیکایی، تاکتیکی تازه ابداع نمیکند مبادا سکترها به او حملهور شوند. بيخود نيست كه هر روزه بر تعداد روشنفکران شعاری و سکتاریست اضافه و از جمعیت روشنفکران شعورى کاسته میشود. اين روزها دیگر کسی تولید فکر و تاکتیک تازه نمیکند و اگر معدودی خودشان باشند و از سنت روشنفكرى كلاسيک سیاسی پیروی نکنند و شیوهی تازهای را برای مبارزهی شعوری برگزینند به سرعت انگ خورده و محال است دستاوردهای شعورىشان در نظر گرفته شود.
رسانههاى سرمايهدارى نيز از اين آشفتهبازار بيشترين سود را مىبرند. مديا فكر و فرد را برنمىتابد چون طرح فكرِ تازه مىتواند منافع مراكز سرمايهدارى را كه در بانکها مستقرند به خطر بيندازد. مديا سكوى پرتاب سكترهاست؛ با آنها مصاحبه مىكند چون مىداند دركى فراتر از باورهاى سياسى مردم ندارند و سوژهى مخالفتشان تكرارىست و واكسن مقابله با آن را پيشتر به اذهان عمومی تزريق كردهاند. سکتاریستها این روزها دارند در ایران کولاک میکنند.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#ایرانارشیستها_از_فردا_آمدهاند
#مغزهای_مسلح
@Iranarchismnews
Forwarded from کانال تحلیلی حزب براندازان( موتا)
✍از یادداشتهای #موتا
“شترآباد”
هم صغرا خواهرکِ مشد اصغر، نشمهی حاج ذبیحالله صفاچی که با هرچه گوسفند در تاریخ بود آشنایی داشت، هم کلثوم جی افِ کلب باقر پسر ملا معینِ دافدار، جاکشِ خدیجه خاتون مادرِ بتول که عباس خوشگله معروفش کرد، همه آنجا در بیابانک شاهد بودند که اول آقا از کوره در رفت و به مشدی فاطمه گفت: کلب یعنی سگ! من کربلایی جعفرم ضعیفه! بعد هم تور غلامعلی مثل همیشه پرید وسطِ حرف که بگوید اینقدر به مشدی خانیم گیر نده زاخار! زبانش نمیچرخد خب، زور که نیست، اما خودش هم کلب جعفر صداش زد و باز دادش را درآورد و خدیجه خاتون که از وضع بهتری برخوردار نبود آن وسط را گرفت تا اوضاع از آنچه هست بدتر نشود. اما چه میشد کرد با هیچ فنی نمیشد پشت اسم او هم قایم شد. خدیجه نامِ جنین سقط شدهی شتریست که اگر زنده به دنیا میآمد و صاحب خسیسش او را از شیرِ مادر میگرفت میشد فاطمه، در غیر این صورت اگر دنیاش بر وفق مراد میگشت و حسابی چاق و چله میزد، کلثوم صداش میزدند که خواهان بسیار داشت وگرنه تا همیشه دوشیزه میماند و خیلی کول صداش میزدند بتول... خندهدار نیست!؟ کل شمال را که بگردی حتی یک شتر پیدا نمیکنی اما ااسامیِ این نفرات مثل پشکل روی آدمها ریخته، تازه برخیشان که سیّد هم نیستند به این اسمها که حتی در کشورهای عربیزبان نیز مرسوم نیست پُز میدهند. آخر کدام الاغی دلش میآمد نوزادِ پسرش را گلهی گاو صدا بزند که ملا معین بابای باقر خاش میزند؟ یعنی صغرا خواهرکِ مشد اصغر از بقیه پستتر است که هر روز او و برادرش را تحقیر میکنند؟ کجا عباس که اینهمه معروف است زشت و عبوس و اخموست؟ چه خوب میشد اگر ذبیحالله جای کتابت تاریخ ادبیات میرفت با اسمش صفا میکرد. البته به جعفرکِ بیپناه واقعن میآید شتر شیردهای باشد و در رفراندم کون شتری بدهد یا به غلامعلی که اربابش علی هنوز به او تجاوز میکند تا مبادا بی خیال فرهنگستان زبان شود. از اینها که بگذریم اوضاع ما هم بهتر نیست، هنوز یادمان ندادهاند انتخاب کنیم، یاد گرفتهایم فقط رد کنیم تا مرگ این مرگ لعنتی سریعتر سربرسد. ما طرفدار چیزی نیستیم چون علیه همه چیزیم. اسممان را دزدیدهاند، رسممان را دزدیدهاند چون میدانستند ملتی که نام نداشته باشد دوام نیز نخواهد داشت. بیخود نیست که آنجا در بیابانک، از گاو و گوسفند گرفته تا شتر، همه جمعاند جز آدم.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
“شترآباد”
هم صغرا خواهرکِ مشد اصغر، نشمهی حاج ذبیحالله صفاچی که با هرچه گوسفند در تاریخ بود آشنایی داشت، هم کلثوم جی افِ کلب باقر پسر ملا معینِ دافدار، جاکشِ خدیجه خاتون مادرِ بتول که عباس خوشگله معروفش کرد، همه آنجا در بیابانک شاهد بودند که اول آقا از کوره در رفت و به مشدی فاطمه گفت: کلب یعنی سگ! من کربلایی جعفرم ضعیفه! بعد هم تور غلامعلی مثل همیشه پرید وسطِ حرف که بگوید اینقدر به مشدی خانیم گیر نده زاخار! زبانش نمیچرخد خب، زور که نیست، اما خودش هم کلب جعفر صداش زد و باز دادش را درآورد و خدیجه خاتون که از وضع بهتری برخوردار نبود آن وسط را گرفت تا اوضاع از آنچه هست بدتر نشود. اما چه میشد کرد با هیچ فنی نمیشد پشت اسم او هم قایم شد. خدیجه نامِ جنین سقط شدهی شتریست که اگر زنده به دنیا میآمد و صاحب خسیسش او را از شیرِ مادر میگرفت میشد فاطمه، در غیر این صورت اگر دنیاش بر وفق مراد میگشت و حسابی چاق و چله میزد، کلثوم صداش میزدند که خواهان بسیار داشت وگرنه تا همیشه دوشیزه میماند و خیلی کول صداش میزدند بتول... خندهدار نیست!؟ کل شمال را که بگردی حتی یک شتر پیدا نمیکنی اما ااسامیِ این نفرات مثل پشکل روی آدمها ریخته، تازه برخیشان که سیّد هم نیستند به این اسمها که حتی در کشورهای عربیزبان نیز مرسوم نیست پُز میدهند. آخر کدام الاغی دلش میآمد نوزادِ پسرش را گلهی گاو صدا بزند که ملا معین بابای باقر خاش میزند؟ یعنی صغرا خواهرکِ مشد اصغر از بقیه پستتر است که هر روز او و برادرش را تحقیر میکنند؟ کجا عباس که اینهمه معروف است زشت و عبوس و اخموست؟ چه خوب میشد اگر ذبیحالله جای کتابت تاریخ ادبیات میرفت با اسمش صفا میکرد. البته به جعفرکِ بیپناه واقعن میآید شتر شیردهای باشد و در رفراندم کون شتری بدهد یا به غلامعلی که اربابش علی هنوز به او تجاوز میکند تا مبادا بی خیال فرهنگستان زبان شود. از اینها که بگذریم اوضاع ما هم بهتر نیست، هنوز یادمان ندادهاند انتخاب کنیم، یاد گرفتهایم فقط رد کنیم تا مرگ این مرگ لعنتی سریعتر سربرسد. ما طرفدار چیزی نیستیم چون علیه همه چیزیم. اسممان را دزدیدهاند، رسممان را دزدیدهاند چون میدانستند ملتی که نام نداشته باشد دوام نیز نخواهد داشت. بیخود نیست که آنجا در بیابانک، از گاو و گوسفند گرفته تا شتر، همه جمعاند جز آدم.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews