Forwarded from اتچ بات
📚📗📚
"رویا"
رویا مرا به جایی نمیرساند ! مرا برای باختن آفریدهاند. یکی در مغز من است که میگوید بباز ! تا میتوانی خراب کن. با هیچکس نساز ! تو را برای تاختن آفریدهاند! خالی شو که سبکتر بال بزنی. نباید به این زودی جا بزنی. تو را آفریدهاند که جا باز کنی. این جاده نامش جادهست چون پیشتر یکی را به جایی رساند که جای اوست نه تو! جاده پیشتر به یکی جا داده حالا اشغال شده باید آشغال باشی که حوالی آن هنوز بالبال میزنی. نمیشود به جایی رسید مگر اینکه از جاده منحرف شوی.
و تو اولین جادهای بودی که در آن چپ کردم. هوا نسبتن سرمهای بود. ما هر دو بالای پل بودیم. چشم تو را که افتاده بود در آب، غواصی گرفت و مرا که یک کاره کور شده بودم، دیگر پس نداد. نه چشم داشتم ببینم، نه دیده میشدم. بلد نبودم فکر کنم چون مغز را فقط برای تزئین در ویترینم گذاشته بودند و از آنها که کمکم لخت میشدند بدم میآمد. وقتی که زیرِ آب میرفتند نوبت به مخفی زودتر میرسید. آنها فقط شبیه چیزی بودند که پنهان میکردند. آنچه نشان میدادند فرقشان بود. آنها کمی از تو بودند و مثل من فقط با تو بودند. امیر و حمید و همکلاسیات رضا، حتی همکارت مرتضی، همه عاشقت بودند. فقط من نبودم. نه عاشق بودهام مثل بقیه، نه آنچنان تنها که مثل بقیه اندوهگین باشم. ماندهام چرا شاعر شدهام!
البته ازدواج تو لازم بود. لازم بود یکی تو را ببرد. یک چیزی باید گاهی کم باشد، وگرنه شاعر نمیشدم. شاهد نمیشدم که بنویسم هنوز دست نخوردهای. دست کسی بهت نخورده، جز آن بسیجی که رفته بود جنگ و حالا دیگر دست ندارد. آنچه هست حالا دیگر نیست. همه چیزی با تو به دنیا آمد. تو دنیای من بودی. نباید از دنیا میرفتی. در زندگیِ همه روزی هست که هرگز تمام نمیشود. من اما تو را در شب دیدم. دیشب دیدم. هر شب...
📗📚📗📚
از کتاب: #تختخواب_میز_کار_من_است
#علی_عبدالرضایی
کارگاه دمکراسی:
@kargah_democracy
کانال خبری ایرانارشیسم:
@iranarchismnew
"رویا"
رویا مرا به جایی نمیرساند ! مرا برای باختن آفریدهاند. یکی در مغز من است که میگوید بباز ! تا میتوانی خراب کن. با هیچکس نساز ! تو را برای تاختن آفریدهاند! خالی شو که سبکتر بال بزنی. نباید به این زودی جا بزنی. تو را آفریدهاند که جا باز کنی. این جاده نامش جادهست چون پیشتر یکی را به جایی رساند که جای اوست نه تو! جاده پیشتر به یکی جا داده حالا اشغال شده باید آشغال باشی که حوالی آن هنوز بالبال میزنی. نمیشود به جایی رسید مگر اینکه از جاده منحرف شوی.
و تو اولین جادهای بودی که در آن چپ کردم. هوا نسبتن سرمهای بود. ما هر دو بالای پل بودیم. چشم تو را که افتاده بود در آب، غواصی گرفت و مرا که یک کاره کور شده بودم، دیگر پس نداد. نه چشم داشتم ببینم، نه دیده میشدم. بلد نبودم فکر کنم چون مغز را فقط برای تزئین در ویترینم گذاشته بودند و از آنها که کمکم لخت میشدند بدم میآمد. وقتی که زیرِ آب میرفتند نوبت به مخفی زودتر میرسید. آنها فقط شبیه چیزی بودند که پنهان میکردند. آنچه نشان میدادند فرقشان بود. آنها کمی از تو بودند و مثل من فقط با تو بودند. امیر و حمید و همکلاسیات رضا، حتی همکارت مرتضی، همه عاشقت بودند. فقط من نبودم. نه عاشق بودهام مثل بقیه، نه آنچنان تنها که مثل بقیه اندوهگین باشم. ماندهام چرا شاعر شدهام!
البته ازدواج تو لازم بود. لازم بود یکی تو را ببرد. یک چیزی باید گاهی کم باشد، وگرنه شاعر نمیشدم. شاهد نمیشدم که بنویسم هنوز دست نخوردهای. دست کسی بهت نخورده، جز آن بسیجی که رفته بود جنگ و حالا دیگر دست ندارد. آنچه هست حالا دیگر نیست. همه چیزی با تو به دنیا آمد. تو دنیای من بودی. نباید از دنیا میرفتی. در زندگیِ همه روزی هست که هرگز تمام نمیشود. من اما تو را در شب دیدم. دیشب دیدم. هر شب...
📗📚📗📚
از کتاب: #تختخواب_میز_کار_من_است
#علی_عبدالرضایی
کارگاه دمکراسی:
@kargah_democracy
کانال خبری ایرانارشیسم:
@iranarchismnew
Telegram
از یادداشتهای #موتا
پارتنر
✍ اگر مىدانست كه مرگ فقط تنهاترش مىكند هرگز خودش را نمىكشت. ازم مىترسيد، مىگفت هر كه بهت نزديک شده حالا فقط خاكسترش مانده باقى. دوست داشت امتحانم كند اما نمىخواست بسوزد. گفتم نترس! بيا جلو! سينههات را بِهم بچسبان، سفت بغلم كن! من آنقدر هم كه فكر مىكنند سرد نيستم. كاش همانقدر كه در درون مىسوختم بيرونم نشان مىداد. كاش اينقدر عصبى و بداخلاق نبودم، مثل بهار بودم، گل مىدادم بیدليل، بىمنّت، و در هوا پخش مىشدم مثل عشق. تبعيد مثل گور است، دفن مىشوى، درحالىکه زندگى مىكنى. بايد ياد بگيرم به يكى مهربانى كنم، بعد به يكى مهربانى كنم، باز هم به يكى مهربانى كنم، هيچچيزِ اين زندگى، جز اين نمىارزد. اگر مىدانست كه من فقط تنهاترش مىكنم هرگز عاشقم نمىشد. ازم مىترسيد ولى آمد جلو، سههفته در آغوشم داغ شد، آنقدر داغ كه ديگر چيزى از او نمانده بود باقى، نبايد پرش مىدادم. از وقتى كه رفته بيشتر براش كادو مىخرم، هنوز يادم مىرود كه ديگر نيست، اين تىشرت را پريروز براش خريدم، آن كيف چرمى را نمىدانم كِى. از وقتى كه رفته بيشتر هزينه مىكنم، ديگر وقت خالى ندارم، همهجاى من و اين خانه در اشغالِ اوست. امشب باز رفتم به همان رستورانى كه با هم مىرفتيم؛ باز آن روبهرو نشسته بود و هى برام لقمه مىگرفت و هر بار انگشتهاى باريكش بينِ دندانهام گير مىكرد. بشقابم كه خالى شد، بيستپوند گذاشتم سرِ ميز و زدم بيرون. وقتى رسيدم خانه، تنهايى باز صدام زد و تازه يادم آمد كه بايد دهپوند مىدادم.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
پارتنر
✍ اگر مىدانست كه مرگ فقط تنهاترش مىكند هرگز خودش را نمىكشت. ازم مىترسيد، مىگفت هر كه بهت نزديک شده حالا فقط خاكسترش مانده باقى. دوست داشت امتحانم كند اما نمىخواست بسوزد. گفتم نترس! بيا جلو! سينههات را بِهم بچسبان، سفت بغلم كن! من آنقدر هم كه فكر مىكنند سرد نيستم. كاش همانقدر كه در درون مىسوختم بيرونم نشان مىداد. كاش اينقدر عصبى و بداخلاق نبودم، مثل بهار بودم، گل مىدادم بیدليل، بىمنّت، و در هوا پخش مىشدم مثل عشق. تبعيد مثل گور است، دفن مىشوى، درحالىکه زندگى مىكنى. بايد ياد بگيرم به يكى مهربانى كنم، بعد به يكى مهربانى كنم، باز هم به يكى مهربانى كنم، هيچچيزِ اين زندگى، جز اين نمىارزد. اگر مىدانست كه من فقط تنهاترش مىكنم هرگز عاشقم نمىشد. ازم مىترسيد ولى آمد جلو، سههفته در آغوشم داغ شد، آنقدر داغ كه ديگر چيزى از او نمانده بود باقى، نبايد پرش مىدادم. از وقتى كه رفته بيشتر براش كادو مىخرم، هنوز يادم مىرود كه ديگر نيست، اين تىشرت را پريروز براش خريدم، آن كيف چرمى را نمىدانم كِى. از وقتى كه رفته بيشتر هزينه مىكنم، ديگر وقت خالى ندارم، همهجاى من و اين خانه در اشغالِ اوست. امشب باز رفتم به همان رستورانى كه با هم مىرفتيم؛ باز آن روبهرو نشسته بود و هى برام لقمه مىگرفت و هر بار انگشتهاى باريكش بينِ دندانهام گير مىكرد. بشقابم كه خالى شد، بيستپوند گذاشتم سرِ ميز و زدم بيرون. وقتى رسيدم خانه، تنهايى باز صدام زد و تازه يادم آمد كه بايد دهپوند مىدادم.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
ختنهسوران
✍ او را از اعيانىترين روسپیخانهى برلين پيشکش نكرده بودند. در یک پارتیِ آنچنانی به پستم نخورده بود، آنروز لب خيابانى كه مىگويند كثيف است، منتظر بودم كه سوار ماشينم كرد. تازه پايش را اينورِ باغِ بلوغ گذاشته نگذاشته با دو چشم شهلا، موى طلا، بیپدر آنقدر خوشگلی مىكرد که ناغافل از خانهى خالی سر درآورديم. همين که لخت شد، طوری که لبِ پردهى سينما نشسته باشی و تازه پايت را آنورِ پرده توی فيلمِ "چشمهاى کاملن باز" "نیکول کيدمن" گذاشته باشی و کيرت از درزِ زيپ زده باشد بيرون، ناگهان چشمش روى خطی افتاد و همينطور، يکدقيقه وا ماند که سلمانیِ ريغماسى در ختنهسورانِ توپی که برايم گرفته بودند، سرِ کلهاش انداخته بود. زنها دايره دُنبک مىزدند و کم که مىآوردند طشت و جفتک! دو سهتاشان هم که شکرِ خدا پسرنزا بودند، سنگِ خودشان را به سينه میزدند و مىخواستند پوستِ کيرم را بالا بکشند تا بىآنكه خايهى پوست نازکِ دكترِ زنان را مالانده باشند صاحبِ نوزادى پسر شوند. پدر و دو عموى نامردم، مرا که در آغوشِ مادربزرگ مخفى شده بودم، از هر طرف گرفتند و برای اينکه جُم نخورم، چمبک لبِ حوضی نشاندند که از ترس داشتم توش میشاشيدم، با دو دستِ كودكم کيرم را گرفته بودم که ناگهان سلمانیِ ريغو، تيغش را درآورد و چپ و راست روی سنگِ مصقل کشيد و انگار كه دارد بچهخروسى را سر مىبرد، برقی سرش را قاپيد و تراشيد و در چشمبههمزدنی، خانمها طوری آن پاره پوست را بالا كشيدند که لاکردار ردخور نداشت و حالا همهشان پسرى دارند كه همنام من است. بيخود نيست كه حتى در برلين، هر كه مىخواهد "سينگل مام" شود، سراغ من مىآيد كه پاتوقم نبشِ همان خيابانىست كه مىگويند كثيف است.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
ختنهسوران
✍ او را از اعيانىترين روسپیخانهى برلين پيشکش نكرده بودند. در یک پارتیِ آنچنانی به پستم نخورده بود، آنروز لب خيابانى كه مىگويند كثيف است، منتظر بودم كه سوار ماشينم كرد. تازه پايش را اينورِ باغِ بلوغ گذاشته نگذاشته با دو چشم شهلا، موى طلا، بیپدر آنقدر خوشگلی مىكرد که ناغافل از خانهى خالی سر درآورديم. همين که لخت شد، طوری که لبِ پردهى سينما نشسته باشی و تازه پايت را آنورِ پرده توی فيلمِ "چشمهاى کاملن باز" "نیکول کيدمن" گذاشته باشی و کيرت از درزِ زيپ زده باشد بيرون، ناگهان چشمش روى خطی افتاد و همينطور، يکدقيقه وا ماند که سلمانیِ ريغماسى در ختنهسورانِ توپی که برايم گرفته بودند، سرِ کلهاش انداخته بود. زنها دايره دُنبک مىزدند و کم که مىآوردند طشت و جفتک! دو سهتاشان هم که شکرِ خدا پسرنزا بودند، سنگِ خودشان را به سينه میزدند و مىخواستند پوستِ کيرم را بالا بکشند تا بىآنكه خايهى پوست نازکِ دكترِ زنان را مالانده باشند صاحبِ نوزادى پسر شوند. پدر و دو عموى نامردم، مرا که در آغوشِ مادربزرگ مخفى شده بودم، از هر طرف گرفتند و برای اينکه جُم نخورم، چمبک لبِ حوضی نشاندند که از ترس داشتم توش میشاشيدم، با دو دستِ كودكم کيرم را گرفته بودم که ناگهان سلمانیِ ريغو، تيغش را درآورد و چپ و راست روی سنگِ مصقل کشيد و انگار كه دارد بچهخروسى را سر مىبرد، برقی سرش را قاپيد و تراشيد و در چشمبههمزدنی، خانمها طوری آن پاره پوست را بالا كشيدند که لاکردار ردخور نداشت و حالا همهشان پسرى دارند كه همنام من است. بيخود نيست كه حتى در برلين، هر كه مىخواهد "سينگل مام" شود، سراغ من مىآيد كه پاتوقم نبشِ همان خيابانىست كه مىگويند كثيف است.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
مدينه
✍ خبرنگار است، میگويد: "پريروز يازدههزار نفر براى تماشاى اعدامِ متين آمده بودند." پرسيدم: "پس كو خبر؟!" گفت: "ديوانه شدى؟! مگر ممكن است انتشار چنين اخبارى؟!" گفتم: "پس براى چه رفتى؟! تاييدِ بربريّت؟!"
فقط حكومت نيست، مردم نيز انواع خود را فراموش كردهاند و نوعدوستىشان جز خودپرستى نيست و انگار از تماشاى مرگ و عذاب ديگران لذتِ جنسى مىبرند! من هم يکبار مجبور شدم تماشا كنم و آن كابوس هنوز دست از سرم برنداشته؛ فقط هفدهسالم بود، سردخانهای را تعمير كرده بوديم و با برادرم داشتيم از چاف به لنگرود برمىگشتیم كه دمدماى پل چمخاله برخورديم به سياههى جمعيتى كه داشتند سوى "مدينه"، زيباترين دخترِ شهر، سنگ پرت مىكردند. میشناختمش! چند ماه قبلش با پولى كه از دخلِ کارگاه پدر كِش رفته بودم مشترىاش شده بودم؛ چندسالى از من بزرگتر بود، سوادِ چندانى نداشت اما يک مهربانىِ بزرگ عرفانش بود و از هرچه درمیآورد، علاوه بر خانوادهی فقيرش، تور محمود، شل سکینه و كاظم غوز هم نصيب میبردند. حالا مدينه را در مركز دايرهای تا گردن فرو كرده بودند در خاک، نيمى از محيط دايره، در تصرفِ جندههای چادرپوشى بود كه نمیدانستند دارند خودزنی میكنند و از نيم دايرهی بعدی لاتهايى سنگ مىپراندند كه بىشک از مدینه لذتها برده بودند. با چه زحمتى خود را رسانده بودم به صف اول كه فقط اشکهام را نشانش داده باشم. هنوز چند سنگ مانده بود تا تمام كند كه آن چشمهاى درشتِ عسلى مرا ديد، ديد كه دارم زار مىزنم و با همان چشمهاى وا مانده، گردن كج كرد و آهى كشيد و تمام! هنوز به هر كشورى كه سفر میکنم، در فاحشهخانهها دنبال مدینه میگردم كه با آن چشمهاى وا داشت میگفت: نگاهم نكن پسر! لااقل تماشا نكنيد لعنتیها!
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
مدينه
✍ خبرنگار است، میگويد: "پريروز يازدههزار نفر براى تماشاى اعدامِ متين آمده بودند." پرسيدم: "پس كو خبر؟!" گفت: "ديوانه شدى؟! مگر ممكن است انتشار چنين اخبارى؟!" گفتم: "پس براى چه رفتى؟! تاييدِ بربريّت؟!"
فقط حكومت نيست، مردم نيز انواع خود را فراموش كردهاند و نوعدوستىشان جز خودپرستى نيست و انگار از تماشاى مرگ و عذاب ديگران لذتِ جنسى مىبرند! من هم يکبار مجبور شدم تماشا كنم و آن كابوس هنوز دست از سرم برنداشته؛ فقط هفدهسالم بود، سردخانهای را تعمير كرده بوديم و با برادرم داشتيم از چاف به لنگرود برمىگشتیم كه دمدماى پل چمخاله برخورديم به سياههى جمعيتى كه داشتند سوى "مدينه"، زيباترين دخترِ شهر، سنگ پرت مىكردند. میشناختمش! چند ماه قبلش با پولى كه از دخلِ کارگاه پدر كِش رفته بودم مشترىاش شده بودم؛ چندسالى از من بزرگتر بود، سوادِ چندانى نداشت اما يک مهربانىِ بزرگ عرفانش بود و از هرچه درمیآورد، علاوه بر خانوادهی فقيرش، تور محمود، شل سکینه و كاظم غوز هم نصيب میبردند. حالا مدينه را در مركز دايرهای تا گردن فرو كرده بودند در خاک، نيمى از محيط دايره، در تصرفِ جندههای چادرپوشى بود كه نمیدانستند دارند خودزنی میكنند و از نيم دايرهی بعدی لاتهايى سنگ مىپراندند كه بىشک از مدینه لذتها برده بودند. با چه زحمتى خود را رسانده بودم به صف اول كه فقط اشکهام را نشانش داده باشم. هنوز چند سنگ مانده بود تا تمام كند كه آن چشمهاى درشتِ عسلى مرا ديد، ديد كه دارم زار مىزنم و با همان چشمهاى وا مانده، گردن كج كرد و آهى كشيد و تمام! هنوز به هر كشورى كه سفر میکنم، در فاحشهخانهها دنبال مدینه میگردم كه با آن چشمهاى وا داشت میگفت: نگاهم نكن پسر! لااقل تماشا نكنيد لعنتیها!
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
لُرد
✍ خدا بخشندهست، فراوان مىبخشد، به شرطى كه قادر باشى واقعن ببخشى. "آلن" آنروز حالش خوب بود، اما دلش مىخواست خوبتر باشد، براى همين هوسِ نوشيدنىِ گرانترى كرده بود، پالتوش را برداشت، يکورى انداخت روی شانهاش و همانطورى كه خوشحالىاش مىخورد به ديوار راهرو، از پلهها ريخت پايين و از درِ اصلى ساختمان زد بيرون و بعد از اينكه نفهميد چطور رسيده آنسمتِ خيابان، داشت واردِ فروشگاهِ زنجيرهاىِ "ويت رُز" مىشد كه چشمش افتاد به كولىِ خيابانخوابى كه سمت چپِ در، آن گوشه بينِ سگهاش پهلو گرفته بود، دست كرد در جيبش، مشتى اسكناسِ مچاله كشيد بيرون، شمرد، شصتوپنج پوند بود، همه را گذاشت كفِ دستِ كولى تا كه از شادىاش لذت ببرد. بعد هم چون كشيشى مفلس واردِ فروشگاه شد، از محوطهاى كه مواد غذايىاش، تاريخ مصرفشان كمكم داشت تمام مىشد گذشت، به بخش نوشيدنیها رسيد، چشمش به بطرىِ گردندرازى افتاد كه برچسبى صد پوندى به تنش چسبانده بودند، برش داشت و گذاشت زير پالتو و مثل لُردى مغرور از فروشگاه زد بيرون!
نشسته حالا پشتِ پنجرهى خانهاش و با هر جرعهاى كه مىرود سربالا، نگاه مىكند به آسمانِ آبى و از خدا مىخواهد سخاوتش را بيشتر كند.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
لُرد
✍ خدا بخشندهست، فراوان مىبخشد، به شرطى كه قادر باشى واقعن ببخشى. "آلن" آنروز حالش خوب بود، اما دلش مىخواست خوبتر باشد، براى همين هوسِ نوشيدنىِ گرانترى كرده بود، پالتوش را برداشت، يکورى انداخت روی شانهاش و همانطورى كه خوشحالىاش مىخورد به ديوار راهرو، از پلهها ريخت پايين و از درِ اصلى ساختمان زد بيرون و بعد از اينكه نفهميد چطور رسيده آنسمتِ خيابان، داشت واردِ فروشگاهِ زنجيرهاىِ "ويت رُز" مىشد كه چشمش افتاد به كولىِ خيابانخوابى كه سمت چپِ در، آن گوشه بينِ سگهاش پهلو گرفته بود، دست كرد در جيبش، مشتى اسكناسِ مچاله كشيد بيرون، شمرد، شصتوپنج پوند بود، همه را گذاشت كفِ دستِ كولى تا كه از شادىاش لذت ببرد. بعد هم چون كشيشى مفلس واردِ فروشگاه شد، از محوطهاى كه مواد غذايىاش، تاريخ مصرفشان كمكم داشت تمام مىشد گذشت، به بخش نوشيدنیها رسيد، چشمش به بطرىِ گردندرازى افتاد كه برچسبى صد پوندى به تنش چسبانده بودند، برش داشت و گذاشت زير پالتو و مثل لُردى مغرور از فروشگاه زد بيرون!
نشسته حالا پشتِ پنجرهى خانهاش و با هر جرعهاى كه مىرود سربالا، نگاه مىكند به آسمانِ آبى و از خدا مىخواهد سخاوتش را بيشتر كند.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
هی کلمه!
✍ مرا فقط کلمات میشناسند و من فقط با کلمات رفیقم. همیشه با شعر رقابت داشتم، فقط با شعر! هرگز به هیچ شاعری حسادت نکردهام، حتی به "ناظم حکمت" که در این خانه یک اتاق داشت، فقط من اینجا زندگی میکنم، توی این صفحه مادر پیدا نمیکنی، پدر وجود ندارد. جای آنها در ذهنم مار میلولد و در دلم قورباغهای که هر چه میجهد میخورد به دیوار و برمیگردد. هی تو که پشت این مانیتور نشسته میخواهی داستانی بنویسی که جملهی اولش گم شده، دنبال فعلی میگردی فراری که وقتی تو را دید، بزند به چاک و زیرِ خودکارت مثل شیطان دنبالش بدوی، برسی به ته، تهِ این داستان که جملهی اولش مثل تو گم شده پیِ فردا میگردد! پیش از آنکه بیایی پدربزرگت رفته بود، مادربزرگ هم کمی دیرتر، بعد عموها، عمهی مهربان و خالههات... همه رفتند! فقط تو اینجا زندگی میکنی، هی کلمه!
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#مبارزه_میدانی
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
هی کلمه!
✍ مرا فقط کلمات میشناسند و من فقط با کلمات رفیقم. همیشه با شعر رقابت داشتم، فقط با شعر! هرگز به هیچ شاعری حسادت نکردهام، حتی به "ناظم حکمت" که در این خانه یک اتاق داشت، فقط من اینجا زندگی میکنم، توی این صفحه مادر پیدا نمیکنی، پدر وجود ندارد. جای آنها در ذهنم مار میلولد و در دلم قورباغهای که هر چه میجهد میخورد به دیوار و برمیگردد. هی تو که پشت این مانیتور نشسته میخواهی داستانی بنویسی که جملهی اولش گم شده، دنبال فعلی میگردی فراری که وقتی تو را دید، بزند به چاک و زیرِ خودکارت مثل شیطان دنبالش بدوی، برسی به ته، تهِ این داستان که جملهی اولش مثل تو گم شده پیِ فردا میگردد! پیش از آنکه بیایی پدربزرگت رفته بود، مادربزرگ هم کمی دیرتر، بعد عموها، عمهی مهربان و خالههات... همه رفتند! فقط تو اینجا زندگی میکنی، هی کلمه!
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#مبارزه_میدانی
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
شوهرداری
وقتی زیاد میخوابم افسرده میشود، پنجرههاش را چارتاق میکند تا بادِ سردی بیاید و بیدارم کند. با همهچیزِ هم کنار آمدهایم، دیگر نه من به اتاق تنگ و طاقِ کوتاهش گیر میدهم، نه او بیهوده گرد و خاک میکند. هر جا که میروم دلش تنگ میشود. من و خانه اغلب تنهاییم، غنیمتیست این تنهایی که راحت هم به دست نیامده، البته خیلیها قدرش را نمیدانند، پنج روزِ هفته را بکوب کار میکنند که آخر هفته در خانه استراحت کنند اما تا میرسند به یکشنبه خسته میشوند، نمیتوانند خانگی باشند، میروند بیرون، میزنند به دریا که توی جمع لخت شوند. هیچکس دوست ندارد در ساحلی خلوت آفتاب بگیرد. آن منِ کاذبی که دست و پا کرده در سکوت میزند به چاک!
آخرِ هفته آدمها بیکارند، فقط با خودشان کار دارند اما چون خودی در کار نیست دیوانه میشوند، بیخود نیست که آمار قتل و جرم تهِ هفته میرود بالا.
آخرِ هفته دنیا دیوانهست، آدمها تهیترند، با درون خالی هم که نمیشود گفتوگو کرد، پس میروند در کافهای که گوشی پیدا کنند، مثل من که ترجیح دادهام بیایم بار، بنشینم پشتِ این میز و از لیوانِ آبجو سربالا بروم، لااقل اینطور میشود گاهی نگاهش کرد تا اینهمه تنها توی خودش ننشیند. موهای سیاه کردهاش که پیچ خورده و کمی پایینتر روی شانهها پخش است حالا دیگر طنابِ دارم شده، زیر زیرکی دارم زیباترین گور جهان را که آخرین جای زندگیست دید میزنم. انگار از خجالتی که خرج میکند چشمهام ذلّه شده، بلند میشود. همین طور که دارد میآید جلو، نمیآید که! میخرامد! ماندهام چطور این صورت کوچک چشمهای به آن درشتی را کول کرده، رسیده حالا کنار میزم.
_ میتونم بشینم
_خواهش میکنم
از شهر گفت و شنبهی سرد و تاریکش و اینکه حوصلهاش از خانه سر رفته آمده اینجا سیگاری بگیراند و گیلاسی بنوشد توی جمع. من هم کم کم از خانهام گفتم که دیگر دلش تنگ شده و باید برگردم تا از این بیشتر تنها نماند، سرآخر هم دعوتش کردم تا اگر مایل بود کنار ما باشد. او هم بعد از اینکه عینکش را برداشت و باز گذاشت و با انگشت هُل داد سمتِ پیشانی گفت خانهی سخنگو! باید دیدنی باشد، فقط اجازه دهید از همان شرابی که داشتم میخوردم بطری بگیرم و بعد برویم. وقتی رسیدیم حتی حالِ خانه را هم نپرسید، فوری نشست روی کاناپه و خواست بطریِ شرابش را باز کنم. گیلاسِ پر را که دادم دستش، با دست دیگرش مرا کشید روی کاناپه و گفت چیز دیگری لازم نیست، بعد هم یک تکه سرخی ریخت روی گردنم، طوری بغلم کرده بود که انگار میخواست زمین را نگه دارد تا نچرخد دیگر، تنش پر از پیچ و خمهای کوچههای لندن بود، پس از گشتِ کوتاهی روی نقطه نقطهی اندامش، با لب از لای پستانهاش رفتم روی گردن و پیچیدم پشت گوش و تا یواش گفتم احساس میکنم دارم عاشقت میشوم، مثل ماهی سفید، پیچِ ملایمی به تنش داد و ایستاد بالای سرم و همانطور که داشت با متانت دکمههای پیرهنش را میبست گفت: ببخشید! من شوهر دارم.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
شوهرداری
وقتی زیاد میخوابم افسرده میشود، پنجرههاش را چارتاق میکند تا بادِ سردی بیاید و بیدارم کند. با همهچیزِ هم کنار آمدهایم، دیگر نه من به اتاق تنگ و طاقِ کوتاهش گیر میدهم، نه او بیهوده گرد و خاک میکند. هر جا که میروم دلش تنگ میشود. من و خانه اغلب تنهاییم، غنیمتیست این تنهایی که راحت هم به دست نیامده، البته خیلیها قدرش را نمیدانند، پنج روزِ هفته را بکوب کار میکنند که آخر هفته در خانه استراحت کنند اما تا میرسند به یکشنبه خسته میشوند، نمیتوانند خانگی باشند، میروند بیرون، میزنند به دریا که توی جمع لخت شوند. هیچکس دوست ندارد در ساحلی خلوت آفتاب بگیرد. آن منِ کاذبی که دست و پا کرده در سکوت میزند به چاک!
آخرِ هفته آدمها بیکارند، فقط با خودشان کار دارند اما چون خودی در کار نیست دیوانه میشوند، بیخود نیست که آمار قتل و جرم تهِ هفته میرود بالا.
آخرِ هفته دنیا دیوانهست، آدمها تهیترند، با درون خالی هم که نمیشود گفتوگو کرد، پس میروند در کافهای که گوشی پیدا کنند، مثل من که ترجیح دادهام بیایم بار، بنشینم پشتِ این میز و از لیوانِ آبجو سربالا بروم، لااقل اینطور میشود گاهی نگاهش کرد تا اینهمه تنها توی خودش ننشیند. موهای سیاه کردهاش که پیچ خورده و کمی پایینتر روی شانهها پخش است حالا دیگر طنابِ دارم شده، زیر زیرکی دارم زیباترین گور جهان را که آخرین جای زندگیست دید میزنم. انگار از خجالتی که خرج میکند چشمهام ذلّه شده، بلند میشود. همین طور که دارد میآید جلو، نمیآید که! میخرامد! ماندهام چطور این صورت کوچک چشمهای به آن درشتی را کول کرده، رسیده حالا کنار میزم.
_ میتونم بشینم
_خواهش میکنم
از شهر گفت و شنبهی سرد و تاریکش و اینکه حوصلهاش از خانه سر رفته آمده اینجا سیگاری بگیراند و گیلاسی بنوشد توی جمع. من هم کم کم از خانهام گفتم که دیگر دلش تنگ شده و باید برگردم تا از این بیشتر تنها نماند، سرآخر هم دعوتش کردم تا اگر مایل بود کنار ما باشد. او هم بعد از اینکه عینکش را برداشت و باز گذاشت و با انگشت هُل داد سمتِ پیشانی گفت خانهی سخنگو! باید دیدنی باشد، فقط اجازه دهید از همان شرابی که داشتم میخوردم بطری بگیرم و بعد برویم. وقتی رسیدیم حتی حالِ خانه را هم نپرسید، فوری نشست روی کاناپه و خواست بطریِ شرابش را باز کنم. گیلاسِ پر را که دادم دستش، با دست دیگرش مرا کشید روی کاناپه و گفت چیز دیگری لازم نیست، بعد هم یک تکه سرخی ریخت روی گردنم، طوری بغلم کرده بود که انگار میخواست زمین را نگه دارد تا نچرخد دیگر، تنش پر از پیچ و خمهای کوچههای لندن بود، پس از گشتِ کوتاهی روی نقطه نقطهی اندامش، با لب از لای پستانهاش رفتم روی گردن و پیچیدم پشت گوش و تا یواش گفتم احساس میکنم دارم عاشقت میشوم، مثل ماهی سفید، پیچِ ملایمی به تنش داد و ایستاد بالای سرم و همانطور که داشت با متانت دکمههای پیرهنش را میبست گفت: ببخشید! من شوهر دارم.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
ناموس دزدی
✍ خدايى تا دو سال پيش كه گاهى پيش ما كار مىكرد مالى نبود، احتمالن تلويزيون به اينا چىچى وصل مىكنه تا به چشم بيان، وگرنه اين خانم رو ما گرفته بوديم، گاييده بوديم و اصلن نديده بوديم، ولى ديشب كه دو تا از كُسنديدهها دقيقن دهدقيقه دربارهى چيز شترى و چاک پستانِ اين لعبتکِ مستان ضرِ مفت زدند، تازه فهميدم تلويزيون بالاخره اين بيچاره رو هم معروف کرده. خاموش كن اين لامصبو! تعارف كه نداریم، تو هم ديگه پوست كيرت كنده شد از بس بهش فكر كردى، ول كن ديگه! سالها به هم وفادار بودين اما هر روزتون همونجورى بود مگه نه؟! خب حالا يكىتون بريده زده به صحراى كربلا تا تنوّعى بشه، حالا هم لااقل چيزى تغيير كرده و امروزش مثل ديروز نيست، اينكه خيلى خوبه! چقدر آروم بُر مىزنى زود باش! تو اعصاب معصاب ندارى مىدونم، مىدونى بهت خيانت كرده اما با اينكه ازش متنفرى نمىتونى بىخيالش بشى، اينقده خودتو سرزنش نكن! تو بىناموس نيستى الاغ! دركت مىكنم، سكسِ خوب آدمو خراب مىكنه، وقتى مىذارى توش، عينهو چىچى زنده مىشى و حس مىكنى داره روش مىشاشه، اينكه بد نيست خره، باز خودت رو بزن به خريّت، حالتو بكن! حالت اينجورى بهتر مىشه، هى بهش گير نده! مهم اين نيست كه با كى داره حال مىكنه، مهم اينه كه اينجورى دارى حالشو خراب مىكنى. تو يه عمر بردى حالا فكر مىكنى كه زنت رو باختى درحالىكه دارى اصلن بازى نمىكنى، بازى كن! وگرنه از من نمىتونى ببرى، ببين برام بىبىِ دل اومده، كارتِ بعدى رو بكش! زود باش! همهی آدمها بعد از مرگ فاسد مىشن، زنت قبل از مرگ شده، مىخواى حتمن بميره؟
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
ناموس دزدی
✍ خدايى تا دو سال پيش كه گاهى پيش ما كار مىكرد مالى نبود، احتمالن تلويزيون به اينا چىچى وصل مىكنه تا به چشم بيان، وگرنه اين خانم رو ما گرفته بوديم، گاييده بوديم و اصلن نديده بوديم، ولى ديشب كه دو تا از كُسنديدهها دقيقن دهدقيقه دربارهى چيز شترى و چاک پستانِ اين لعبتکِ مستان ضرِ مفت زدند، تازه فهميدم تلويزيون بالاخره اين بيچاره رو هم معروف کرده. خاموش كن اين لامصبو! تعارف كه نداریم، تو هم ديگه پوست كيرت كنده شد از بس بهش فكر كردى، ول كن ديگه! سالها به هم وفادار بودين اما هر روزتون همونجورى بود مگه نه؟! خب حالا يكىتون بريده زده به صحراى كربلا تا تنوّعى بشه، حالا هم لااقل چيزى تغيير كرده و امروزش مثل ديروز نيست، اينكه خيلى خوبه! چقدر آروم بُر مىزنى زود باش! تو اعصاب معصاب ندارى مىدونم، مىدونى بهت خيانت كرده اما با اينكه ازش متنفرى نمىتونى بىخيالش بشى، اينقده خودتو سرزنش نكن! تو بىناموس نيستى الاغ! دركت مىكنم، سكسِ خوب آدمو خراب مىكنه، وقتى مىذارى توش، عينهو چىچى زنده مىشى و حس مىكنى داره روش مىشاشه، اينكه بد نيست خره، باز خودت رو بزن به خريّت، حالتو بكن! حالت اينجورى بهتر مىشه، هى بهش گير نده! مهم اين نيست كه با كى داره حال مىكنه، مهم اينه كه اينجورى دارى حالشو خراب مىكنى. تو يه عمر بردى حالا فكر مىكنى كه زنت رو باختى درحالىكه دارى اصلن بازى نمىكنى، بازى كن! وگرنه از من نمىتونى ببرى، ببين برام بىبىِ دل اومده، كارتِ بعدى رو بكش! زود باش! همهی آدمها بعد از مرگ فاسد مىشن، زنت قبل از مرگ شده، مىخواى حتمن بميره؟
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#مغزهای_مسلح
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
اربابپسر
✍ پدرش چند هکتاری شالیزار داشت که آن را به دهاتیها اجاره داده بود، برای همین او را اربابپسر صدا میزدند. آن شب با تفنگ سرپُرِ پدربزرگ، برای شکار سرِ زمینشان رفته بود که برف غافلگیرش کرد. میخواست برگردد اما ماشینش را که سرِ جاده پارک کرده بود پیدا نمیکرد. آسمان در هر چهار جهت صفحهای سفید گذاشته بود و او حالا دیگر راهی نداشت مگر اینکه با قلمِ پاها بر یکی از این صفحات بنویسد، پس سمتی را گرفت و آنقدر رفت تا پنجرهی روشن قهوهخانهای که پایتخت دهات بود، خودش را از دور نشان داد. صدای سوختن هیزم در بخاری سفالی و دودی که مثل ابری داغ اجازه نمیداد سقف را ببینی، قهوهخانه را به سونای بخار بدل کرده بود، جای سوزنانداختن درش نبود، تا آمد که در گوشهای بنشیند صدایی گفت:
_اربابپسر بما
بعد هم احتمالن با هزار نفر روبوسی کرد، تفنگ را که بر شانهاش دیدند بیآنکه لب تر کند داستان را گرفتند و حالا هر که میخواست شب را در خانهی آنها بگذراند. سرانجام یکی از این دعوتها را پذیرفت و آن شب به خانهی "مَشتی نصرت"، کدخدای دِه که تازه از مکه برگشته بود و حالا "حاج نصرت" صداش میزدند رفت. حاجی زنِ زیبا و کمسن و سالی داشت که یک اللهِ احتمالن نیمکیلویی را به گردن گرفته بود، تا چشمش به اربابپسر افتاد گفت:
_امه چِشمون روشن! خوش بمایی ارباب
بعد کدخدا را که بوی دود گرفته بود فرستاد حمام که دوش بگیرد و خودش هم رفت توی آشپزخانه تا هر چه دارد سرِ سفره حاضر کند. آخرینباری که در این خانهی درندشت خوابیده بود سیزدهسال بیشتر نداشت، آنموقع هنوز زن اول کدخدا عمرش را نداده بود به کسی، دخترهاش هم نرفته بودند به خانهی بخت، تا دم دمای صبح در همین اتاق بغلی با سلیمه دختر تهتغاریِ حاجی خالهبازی کرده، زیر نوری که برف گرفته بود از ماه و تابانده بود بر پنجرهها، او را لای دو پا خوابانده بود و همچنان که پایین میرفت و بالا میآمد و صدای خشداری توی گوشش میگفت: تندتر، محکمتر، یک تکه از نور ماه افتاده بود روی الله که حالا لای پستانها گیر کرده.
کمی مکث میکند، بعد هم به پشت دراز کشیده از خانم میخواهد بنشیند روی... حالا زن بالا و پایین میرود و با هر آخی که میکند، الله مثل آونگ ساعت دیواری میرود چپ و میآید راست، ناگهان یادِ بسماللهِ کدخدا میافتد که تازه از حمام برگشته و با موهای هنوز خیس، تا سرِ سفره مینشیند، دو دستش را میبرد بالا و میگوید بسمالله و درحالیکه پلو را مشتمشت توی دهانش فرو میکند، الله هم چارزانو در خیالش نشسته، خودخواهانه میخواهد که دوری کند از شیطان، پیشِ زنش نخوابد امشب.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
اربابپسر
✍ پدرش چند هکتاری شالیزار داشت که آن را به دهاتیها اجاره داده بود، برای همین او را اربابپسر صدا میزدند. آن شب با تفنگ سرپُرِ پدربزرگ، برای شکار سرِ زمینشان رفته بود که برف غافلگیرش کرد. میخواست برگردد اما ماشینش را که سرِ جاده پارک کرده بود پیدا نمیکرد. آسمان در هر چهار جهت صفحهای سفید گذاشته بود و او حالا دیگر راهی نداشت مگر اینکه با قلمِ پاها بر یکی از این صفحات بنویسد، پس سمتی را گرفت و آنقدر رفت تا پنجرهی روشن قهوهخانهای که پایتخت دهات بود، خودش را از دور نشان داد. صدای سوختن هیزم در بخاری سفالی و دودی که مثل ابری داغ اجازه نمیداد سقف را ببینی، قهوهخانه را به سونای بخار بدل کرده بود، جای سوزنانداختن درش نبود، تا آمد که در گوشهای بنشیند صدایی گفت:
_اربابپسر بما
بعد هم احتمالن با هزار نفر روبوسی کرد، تفنگ را که بر شانهاش دیدند بیآنکه لب تر کند داستان را گرفتند و حالا هر که میخواست شب را در خانهی آنها بگذراند. سرانجام یکی از این دعوتها را پذیرفت و آن شب به خانهی "مَشتی نصرت"، کدخدای دِه که تازه از مکه برگشته بود و حالا "حاج نصرت" صداش میزدند رفت. حاجی زنِ زیبا و کمسن و سالی داشت که یک اللهِ احتمالن نیمکیلویی را به گردن گرفته بود، تا چشمش به اربابپسر افتاد گفت:
_امه چِشمون روشن! خوش بمایی ارباب
بعد کدخدا را که بوی دود گرفته بود فرستاد حمام که دوش بگیرد و خودش هم رفت توی آشپزخانه تا هر چه دارد سرِ سفره حاضر کند. آخرینباری که در این خانهی درندشت خوابیده بود سیزدهسال بیشتر نداشت، آنموقع هنوز زن اول کدخدا عمرش را نداده بود به کسی، دخترهاش هم نرفته بودند به خانهی بخت، تا دم دمای صبح در همین اتاق بغلی با سلیمه دختر تهتغاریِ حاجی خالهبازی کرده، زیر نوری که برف گرفته بود از ماه و تابانده بود بر پنجرهها، او را لای دو پا خوابانده بود و همچنان که پایین میرفت و بالا میآمد و صدای خشداری توی گوشش میگفت: تندتر، محکمتر، یک تکه از نور ماه افتاده بود روی الله که حالا لای پستانها گیر کرده.
کمی مکث میکند، بعد هم به پشت دراز کشیده از خانم میخواهد بنشیند روی... حالا زن بالا و پایین میرود و با هر آخی که میکند، الله مثل آونگ ساعت دیواری میرود چپ و میآید راست، ناگهان یادِ بسماللهِ کدخدا میافتد که تازه از حمام برگشته و با موهای هنوز خیس، تا سرِ سفره مینشیند، دو دستش را میبرد بالا و میگوید بسمالله و درحالیکه پلو را مشتمشت توی دهانش فرو میکند، الله هم چارزانو در خیالش نشسته، خودخواهانه میخواهد که دوری کند از شیطان، پیشِ زنش نخوابد امشب.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
هوستل
✍ سه ماهیست که اینجا زندگی میکند، دوستانش همه شاکی شدهاند. یکی کلید خانهاش درمیآورد، یکی میگوید اجارهاش با من برو برای خودت سوئیتی دست و پا کن، یکی دیگر هم که دوست گرمابه و گلستان است دم به ساعت ایمیل میزند که خواهری دارم آنجا سالار، بجنب که هم یار است هم دیوار... با اینهمه هیچکدام نمیخواهند بفهمند اینجا چقدر زنده است! زندگی در عمارتِ همسرش رُسش را کشیده، آنجا همهچیز سرِ جایش بود اما جایی برای زندگی که اساسن بیجاست باقی نمیگذاشت. اینجا ولی زندگی خطرناک است، طی این سه ماه هم الکلی شده هم کوکائینی، حالا هم چندروزیست رفته توی نخِ قماربازها! البته ربطی به هیچکدامشان ندارد اما برای اینکه دوام بیاورد مدام باید حواسش را جمع نگه دارد. کوچکترین غفلتی میتواند بلایی سرش بیاورد که دیگر خودش را هم به یاد نیاورد. این گوشبهزنگیِ دینامیک و هوشی که خرج میکند، باعث شده حالا قلبش تندتر بزند. متاسفانه در هوستل نمیتواند مهمانش را به اتاقش ببرد اما میتواند با او در اتاقی که ویژهی مهمان است، قهوهای بنوشد، گپی بزند. امروز سارا که به تنگ آمده از یکنواختیِ زندگیاش، به دیدنش آمده، با چهرهای عبوس و حالی گرفته، حالا نشسته روبهروش در اتاق مهمان و با هم حرف میزنند، هرگز با او صنمی نداشت، هنوز هم ندارد، با اینهمه همین که میبیند جورج که نگهبان هوستل است غیبش زده، یککاره دست سارا میگیرد و بهدو میبرَدش به اتاقش و پیش از آنکه پاسخی به چشمهای پرسوال سارا بدهد، قهوهای درست میکند و به همان چتِ قبلی در اتاقی که بوی نا گرفته ادامه میدهد. سارا هم که قلبش از این تندتر نمیتواند بزند تازه میخواهد سوالی بکند که یکی در میزند.
_اینجا مانی زندگی میکنه؟!
_نه آقا!
_لطفن دَرو وا کن!
سارای مضطرب را که یکهخورده فوری بغل کرده و بلند میکند، میگذاردَش توی کمد، طفلی یکی از پاهاش میخورد به در و کنده میشود، آن را هم پشت لباسها مخفی میکند. کمد را که میبندد، در اتاق را باز میکند.
_تو مگه مانی نیستی؟!
_البته که هستم
_مگه اینجا زندگی نمیکنی؟
_ببین اتاقم رو، تو به این میگی زندگی؟!
نگهبان هم بعد از اینکه نیمنگاهی به اتاقش انداخت، سری تکان داد و رفت. در کمد که باز شد، یکی که قلبش حسابی میزد خندهاش بند نمیآمد، انگار حالا داشت زندگی میکرد، زنده بود.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
هوستل
✍ سه ماهیست که اینجا زندگی میکند، دوستانش همه شاکی شدهاند. یکی کلید خانهاش درمیآورد، یکی میگوید اجارهاش با من برو برای خودت سوئیتی دست و پا کن، یکی دیگر هم که دوست گرمابه و گلستان است دم به ساعت ایمیل میزند که خواهری دارم آنجا سالار، بجنب که هم یار است هم دیوار... با اینهمه هیچکدام نمیخواهند بفهمند اینجا چقدر زنده است! زندگی در عمارتِ همسرش رُسش را کشیده، آنجا همهچیز سرِ جایش بود اما جایی برای زندگی که اساسن بیجاست باقی نمیگذاشت. اینجا ولی زندگی خطرناک است، طی این سه ماه هم الکلی شده هم کوکائینی، حالا هم چندروزیست رفته توی نخِ قماربازها! البته ربطی به هیچکدامشان ندارد اما برای اینکه دوام بیاورد مدام باید حواسش را جمع نگه دارد. کوچکترین غفلتی میتواند بلایی سرش بیاورد که دیگر خودش را هم به یاد نیاورد. این گوشبهزنگیِ دینامیک و هوشی که خرج میکند، باعث شده حالا قلبش تندتر بزند. متاسفانه در هوستل نمیتواند مهمانش را به اتاقش ببرد اما میتواند با او در اتاقی که ویژهی مهمان است، قهوهای بنوشد، گپی بزند. امروز سارا که به تنگ آمده از یکنواختیِ زندگیاش، به دیدنش آمده، با چهرهای عبوس و حالی گرفته، حالا نشسته روبهروش در اتاق مهمان و با هم حرف میزنند، هرگز با او صنمی نداشت، هنوز هم ندارد، با اینهمه همین که میبیند جورج که نگهبان هوستل است غیبش زده، یککاره دست سارا میگیرد و بهدو میبرَدش به اتاقش و پیش از آنکه پاسخی به چشمهای پرسوال سارا بدهد، قهوهای درست میکند و به همان چتِ قبلی در اتاقی که بوی نا گرفته ادامه میدهد. سارا هم که قلبش از این تندتر نمیتواند بزند تازه میخواهد سوالی بکند که یکی در میزند.
_اینجا مانی زندگی میکنه؟!
_نه آقا!
_لطفن دَرو وا کن!
سارای مضطرب را که یکهخورده فوری بغل کرده و بلند میکند، میگذاردَش توی کمد، طفلی یکی از پاهاش میخورد به در و کنده میشود، آن را هم پشت لباسها مخفی میکند. کمد را که میبندد، در اتاق را باز میکند.
_تو مگه مانی نیستی؟!
_البته که هستم
_مگه اینجا زندگی نمیکنی؟
_ببین اتاقم رو، تو به این میگی زندگی؟!
نگهبان هم بعد از اینکه نیمنگاهی به اتاقش انداخت، سری تکان داد و رفت. در کمد که باز شد، یکی که قلبش حسابی میزد خندهاش بند نمیآمد، انگار حالا داشت زندگی میکرد، زنده بود.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#انقلاب_آگاهی
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
زمان لرزه
اتوبوسهای رشت رفته بودند. ترمینالِ غرب خلوت بود و آنها که جا مانده بودند فقط من بودم. همهی آنها من بودم که میخواستند بروند، فقط بروند. ایستاده بودیم همه، در صفِ بلیطِ تنها اتوبوسی که هنوز نرفته بود اردبیل، من مقصدم رشت بود، شاید آنها هم رشتی بودند و میخواستند وسطِ راه پیاده شوند. ما همه بینِ راهی بودیم که داشتیم یکییکی بلیط میگرفتیم و بعد هم میرفتیم توی صفی میایستادیم و پس از تحویلِ چمدانها به شاگردِ لاغروی راننده، سوار میشدیم. با اینکه بر تمام صندلیها نشسته بودم باز با عجله رفتم تهِ اتوبوس، بر نیمکتی که پای بوفه کار گذاشته بودند توی خودم رمبیدم. شوفر هم با سبیلِ بختبرگشتهاش از درِ شاگرد داخل شد و پشت فرمان یکوری نشست. چیزی نگذشت که سرش برگشت.
_ پسر ببین کسی جا نمونده باشه!
بعد هم چیزکی گفت که من نفهمیدم و تنها چند نفری که در ردیفهای جلو نشسته بودیم صلوات فرستادیم. ترمینال کمکم داشت دور میشد و در چشمبههمزدنی از عوارضی هم گذشتیم. در بینِ راهِ اتوبان بودیم که شاگردِ لاغروی راننده با تُنگِ گردن درازی در دست، به هر که میخواست آب تعارف میکرد. من نمیخواستم، با اینهمه دو تا اسکناس سبز از جیبم درآوردم و گذاشتم کفِ دستش.
_ خیلی خستهم! میتونم این بالا بخوابم؟
_ حتمن! ملافهش رو هم تازه امروز عوض کردم!
سبزِ دیگری به اسکناسها اضافه کردم.
_ من شام نمیخورم لطفن به رشت که رسیدیم بیدارم کن!
بعد هم جستی زدم بالا و تا پاهام دراز شد رفتم که رفتم! حوالی لوشان بود که فهمیدم اتوبوس جلوی مهمانسرایی برای صرف شام توقف کرده اما پیاده نشدم. حالا دیگر حسابی رفته بودم، حتی نفهمیدم شام چه خوردیم و کی دوباره سوار شدیم. حومهی لوشان را که رد کردیم از بادهای لجوج منجیل گذشتهنگذشته چون رودی که بارِ قایقش گیر کرده باشد زیر پلی قد کوتاه، در رودبار گیر افتادیم. نالهی آدمها قاطیِ زوزهی باد و باد قاطیِ صدای آبی که آمده باشد با یک تاریکیِ غلیظ توی اتوبوس! انگار جایی آن بالا به زمین که داشت دورِ خودش را میزد ایست داده، ترمز دستیاش را کشیده بودند. حالا دیگر همه را پرتاب کرده بودند توی خواب، فقط من بودم که تازه بیدار شده بودم. انگار تونلی روی اتوبوس خراب شده بود یا شاید بهمنی آمده بود و جای آدمها سنگ نشانده بود بر تکتکِ صندلیها، چه میدانم! هرچه داد میزدم کسی جواب نمیداد. صورتها خونی شده چسبیده بود به شیشههایی که هیچکدام جان سالم در بدن نداشتند. از بینِ آنها فقط یکی از مرا لنگلنگان کشاندم از ماشین بیرون، نگاهی به دور و بر انداختم، کسی نبود. بعد از کمی شلانشلانرفتن به رستورانی رسیدم که از بوی غذا و صدای آدمهاش پر شده بود، اما کسی را نمیدیدم. کسی هم مرا ندید. در کوچهی بغلِ رستوران تک و توکی خانه افتاده بود که چراغهاش روشن بود، اما... یکییکی درِ خانهها را زدم، همه درها باز بود اما... داخل تکتکشان شدم، اما...اما...اما هرچه کمک خواستم کسی نبود به دادم برسد، برگشتم! دوباره آمدم کنار اتوبوس، دیگر سنگی در کار نبود همه رفته بودند، حتی من هم بر هیچکدام از صندلیها نه دیگر نشسته بودم، نه خوابیده! شوفر، شاگرد، از هیچکس خبری نبود. در را باز کردم، بعد هم نشستم یکوری پشت فرمان منتظر که برگردند. یک ساعتی نگذشته بود که یکی دیگر از ما آمد، مکثی کنار اتوبوس کرد و بعد بیآنکه مرا دیده باشد در را باز کرد و درست روی پاهام، پشت فرمان یکوری نشست. هرچه صداش زدم نشنید! نگاه کردم ندید! چندی گذشت و دوباره از دور رسیدم، مکثی کنار اتوبوس کرده نکرده در را باز کردم و دوباره پشت فرمان روی پاها نشستم، بعد هم دوباره آمدم نشستم و باز آمدم نشستم و باز این بازی تا حالا که شهری پشت فرمان است ادامه دارد، حالا هم کی گفته کسی مرده؟! ما همه آنهاییم.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
زمان لرزه
اتوبوسهای رشت رفته بودند. ترمینالِ غرب خلوت بود و آنها که جا مانده بودند فقط من بودم. همهی آنها من بودم که میخواستند بروند، فقط بروند. ایستاده بودیم همه، در صفِ بلیطِ تنها اتوبوسی که هنوز نرفته بود اردبیل، من مقصدم رشت بود، شاید آنها هم رشتی بودند و میخواستند وسطِ راه پیاده شوند. ما همه بینِ راهی بودیم که داشتیم یکییکی بلیط میگرفتیم و بعد هم میرفتیم توی صفی میایستادیم و پس از تحویلِ چمدانها به شاگردِ لاغروی راننده، سوار میشدیم. با اینکه بر تمام صندلیها نشسته بودم باز با عجله رفتم تهِ اتوبوس، بر نیمکتی که پای بوفه کار گذاشته بودند توی خودم رمبیدم. شوفر هم با سبیلِ بختبرگشتهاش از درِ شاگرد داخل شد و پشت فرمان یکوری نشست. چیزی نگذشت که سرش برگشت.
_ پسر ببین کسی جا نمونده باشه!
بعد هم چیزکی گفت که من نفهمیدم و تنها چند نفری که در ردیفهای جلو نشسته بودیم صلوات فرستادیم. ترمینال کمکم داشت دور میشد و در چشمبههمزدنی از عوارضی هم گذشتیم. در بینِ راهِ اتوبان بودیم که شاگردِ لاغروی راننده با تُنگِ گردن درازی در دست، به هر که میخواست آب تعارف میکرد. من نمیخواستم، با اینهمه دو تا اسکناس سبز از جیبم درآوردم و گذاشتم کفِ دستش.
_ خیلی خستهم! میتونم این بالا بخوابم؟
_ حتمن! ملافهش رو هم تازه امروز عوض کردم!
سبزِ دیگری به اسکناسها اضافه کردم.
_ من شام نمیخورم لطفن به رشت که رسیدیم بیدارم کن!
بعد هم جستی زدم بالا و تا پاهام دراز شد رفتم که رفتم! حوالی لوشان بود که فهمیدم اتوبوس جلوی مهمانسرایی برای صرف شام توقف کرده اما پیاده نشدم. حالا دیگر حسابی رفته بودم، حتی نفهمیدم شام چه خوردیم و کی دوباره سوار شدیم. حومهی لوشان را که رد کردیم از بادهای لجوج منجیل گذشتهنگذشته چون رودی که بارِ قایقش گیر کرده باشد زیر پلی قد کوتاه، در رودبار گیر افتادیم. نالهی آدمها قاطیِ زوزهی باد و باد قاطیِ صدای آبی که آمده باشد با یک تاریکیِ غلیظ توی اتوبوس! انگار جایی آن بالا به زمین که داشت دورِ خودش را میزد ایست داده، ترمز دستیاش را کشیده بودند. حالا دیگر همه را پرتاب کرده بودند توی خواب، فقط من بودم که تازه بیدار شده بودم. انگار تونلی روی اتوبوس خراب شده بود یا شاید بهمنی آمده بود و جای آدمها سنگ نشانده بود بر تکتکِ صندلیها، چه میدانم! هرچه داد میزدم کسی جواب نمیداد. صورتها خونی شده چسبیده بود به شیشههایی که هیچکدام جان سالم در بدن نداشتند. از بینِ آنها فقط یکی از مرا لنگلنگان کشاندم از ماشین بیرون، نگاهی به دور و بر انداختم، کسی نبود. بعد از کمی شلانشلانرفتن به رستورانی رسیدم که از بوی غذا و صدای آدمهاش پر شده بود، اما کسی را نمیدیدم. کسی هم مرا ندید. در کوچهی بغلِ رستوران تک و توکی خانه افتاده بود که چراغهاش روشن بود، اما... یکییکی درِ خانهها را زدم، همه درها باز بود اما... داخل تکتکشان شدم، اما...اما...اما هرچه کمک خواستم کسی نبود به دادم برسد، برگشتم! دوباره آمدم کنار اتوبوس، دیگر سنگی در کار نبود همه رفته بودند، حتی من هم بر هیچکدام از صندلیها نه دیگر نشسته بودم، نه خوابیده! شوفر، شاگرد، از هیچکس خبری نبود. در را باز کردم، بعد هم نشستم یکوری پشت فرمان منتظر که برگردند. یک ساعتی نگذشته بود که یکی دیگر از ما آمد، مکثی کنار اتوبوس کرد و بعد بیآنکه مرا دیده باشد در را باز کرد و درست روی پاهام، پشت فرمان یکوری نشست. هرچه صداش زدم نشنید! نگاه کردم ندید! چندی گذشت و دوباره از دور رسیدم، مکثی کنار اتوبوس کرده نکرده در را باز کردم و دوباره پشت فرمان روی پاها نشستم، بعد هم دوباره آمدم نشستم و باز آمدم نشستم و باز این بازی تا حالا که شهری پشت فرمان است ادامه دارد، حالا هم کی گفته کسی مرده؟! ما همه آنهاییم.
#علی_عبدالرضایی
#انقلاب_آگاهی
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
تشریحِ انار
✍ یک عمر گفته بود: "هرچه خدا بخواهد." خودش چیزی نخواسته بود! با اینهمه عمری مردممردم کرده بود و آزادی که چیزی دربارهاش نمیدانست. دائم پیِ امنیت بود، چه میدانست که امنتر از زندان پیدا نمیشود. در زندان غذایش آماده بود، فضایش آماده بود، سر وقت میخورد، سر وقت میخوابید و تا هر وقت دلش میخواست میتوانست به مرگ ادامه دهد، با اینهمه باز از آزادی میگفت و نمیدانست که دارد گورِ خودش را میکند. امروز عوض شده بود، دکتر بهش گفته بود همین حالاست که واپسین بازدم را پس بدهد، دوست نداشت درحالیکه خوابیده، مرگ ملاقاتش کند و بعد بر شانههای چهار نفر که گوشهی تابوتش را گرفتهاند به گورستان برود. میخواست انار را خودش تشریح کند. دوست نداشت کسی انارش را تشییع کند، با دست و دهان خونی، درش را باز کرد تا قطرهقطره خون دلمهبستهاش خاک کند. هرگز دوست نداشت مرگ را توی بسترش ببرد، کفشهاش را پوشید، سری به بار سر کوچهشان زد و بعد از اینکه چند پیکی تکیلا سربالا رفت، لاشهی بُرشِ یکی از لیموها را توی دهانش غلتاند و باقی بطری تکیلا را هم برداشت و درحالیکه داشت به آدمها دست تکان میداد و بر دیوار خیابانها دست میکشید پای پیاده تا گورستان رفت. بعد هم بیلچهای برداشت و گور خودش را کند. حالا که دارد بر خاک سردش دراز میکشد از لاشه تنها پوستش مانده که آن را هم حالا که بطری تمام شده قورت داده، شما فقط خاک بریزید.
#علی_عبدالرضایی
#تختخواب_میز_کار_من_است
#انقلاب_آگاهی
#موتا_صدای_براندازان
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
تشریحِ انار
✍ یک عمر گفته بود: "هرچه خدا بخواهد." خودش چیزی نخواسته بود! با اینهمه عمری مردممردم کرده بود و آزادی که چیزی دربارهاش نمیدانست. دائم پیِ امنیت بود، چه میدانست که امنتر از زندان پیدا نمیشود. در زندان غذایش آماده بود، فضایش آماده بود، سر وقت میخورد، سر وقت میخوابید و تا هر وقت دلش میخواست میتوانست به مرگ ادامه دهد، با اینهمه باز از آزادی میگفت و نمیدانست که دارد گورِ خودش را میکند. امروز عوض شده بود، دکتر بهش گفته بود همین حالاست که واپسین بازدم را پس بدهد، دوست نداشت درحالیکه خوابیده، مرگ ملاقاتش کند و بعد بر شانههای چهار نفر که گوشهی تابوتش را گرفتهاند به گورستان برود. میخواست انار را خودش تشریح کند. دوست نداشت کسی انارش را تشییع کند، با دست و دهان خونی، درش را باز کرد تا قطرهقطره خون دلمهبستهاش خاک کند. هرگز دوست نداشت مرگ را توی بسترش ببرد، کفشهاش را پوشید، سری به بار سر کوچهشان زد و بعد از اینکه چند پیکی تکیلا سربالا رفت، لاشهی بُرشِ یکی از لیموها را توی دهانش غلتاند و باقی بطری تکیلا را هم برداشت و درحالیکه داشت به آدمها دست تکان میداد و بر دیوار خیابانها دست میکشید پای پیاده تا گورستان رفت. بعد هم بیلچهای برداشت و گور خودش را کند. حالا که دارد بر خاک سردش دراز میکشد از لاشه تنها پوستش مانده که آن را هم حالا که بطری تمام شده قورت داده، شما فقط خاک بریزید.
#علی_عبدالرضایی
#تختخواب_میز_کار_من_است
#انقلاب_آگاهی
#موتا_صدای_براندازان
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
از یادداشتهای #موتا
اربابپسر
✍ پدرش چند هکتاری شالیزار داشت که آن را به دهاتیها اجاره داده بود، برای همین او را اربابپسر صدا میزدند. آن شب با تفنگ سرپُرِ پدربزرگ، برای شکار سرِ زمینشان رفته بود که برف غافلگیرش کرد. میخواست برگردد اما ماشینش را که سرِ جاده پارک کرده بود پیدا نمیکرد. آسمان در هر چهار جهت صفحهای سفید گذاشته بود و او حالا دیگر راهی نداشت مگر اینکه با قلمِ پاها بر یکی از این صفحات بنویسد، پس سمتی را گرفت و آنقدر رفت تا پنجرهی روشن قهوهخانهای که پایتخت دهات بود، خودش را از دور نشان داد. صدای سوختن هیزم در بخاری سفالی و دودی که مثل ابری داغ اجازه نمیداد سقف را ببینی، قهوهخانه را به سونای بخار بدل کرده بود، جای سوزنانداختن درش نبود، تا آمد که در گوشهای بنشیند صدایی گفت:
_اربابپسر بما
بعد هم احتمالن با هزار نفر روبوسی کرد، تفنگ را که بر شانهاش دیدند بیآنکه لب تر کند داستان را گرفتند و حالا هر که میخواست شب را در خانهی آنها بگذراند. سرانجام یکی از این دعوتها را پذیرفت و آن شب به خانهی "مَشتی نصرت"، کدخدای دِه که تازه از مکه برگشته بود و حالا "حاج نصرت" صداش میزدند رفت. حاجی زنِ زیبا و کمسن و سالی داشت که یک اللهِ احتمالن نیمکیلویی را به گردن گرفته بود، تا چشمش به اربابپسر افتاد گفت:
_امه چِشمون روشن! خوش بمایی ارباب
بعد کدخدا را که بوی دود گرفته بود فرستاد حمام که دوش بگیرد و خودش هم رفت توی آشپزخانه تا هر چه دارد سرِ سفره حاضر کند. آخرینباری که در این خانهی درندشت خوابیده بود سیزدهسال بیشتر نداشت، آنموقع هنوز زن اول کدخدا عمرش را نداده بود به کسی، دخترهاش هم نرفته بودند به خانهی بخت، تا دم دمای صبح در همین اتاق بغلی با سلیمه دختر تهتغاریِ حاجی خالهبازی کرده، زیر نوری که برف گرفته بود از ماه و تابانده بود بر پنجرهها، او را لای دو پا خوابانده بود و همچنان که پایین میرفت و بالا میآمد و صدای خشداری توی گوشش میگفت: تندتر، محکمتر، یک تکه از نور ماه افتاده بود روی الله که حالا لای پستانها گیر کرده.
کمی مکث میکند، بعد هم به پشت دراز کشیده از خانم میخواهد بنشیند روی... حالا زن بالا و پایین میرود و با هر آخی که میکند، الله مثل آونگ ساعت دیواری میرود چپ و میآید راست، ناگهان یادِ بسماللهِ کدخدا میافتد که تازه از حمام برگشته و با موهای هنوز خیس، تا سرِ سفره مینشیند، دو دستش را میبرد بالا و میگوید بسمالله و درحالیکه پلو را مشتمشت توی دهانش فرو میکند، الله هم چارزانو در خیالش نشسته، خودخواهانه میخواهد که دوری کند از شیطان، پیشِ زنش نخوابد امشب.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
اربابپسر
✍ پدرش چند هکتاری شالیزار داشت که آن را به دهاتیها اجاره داده بود، برای همین او را اربابپسر صدا میزدند. آن شب با تفنگ سرپُرِ پدربزرگ، برای شکار سرِ زمینشان رفته بود که برف غافلگیرش کرد. میخواست برگردد اما ماشینش را که سرِ جاده پارک کرده بود پیدا نمیکرد. آسمان در هر چهار جهت صفحهای سفید گذاشته بود و او حالا دیگر راهی نداشت مگر اینکه با قلمِ پاها بر یکی از این صفحات بنویسد، پس سمتی را گرفت و آنقدر رفت تا پنجرهی روشن قهوهخانهای که پایتخت دهات بود، خودش را از دور نشان داد. صدای سوختن هیزم در بخاری سفالی و دودی که مثل ابری داغ اجازه نمیداد سقف را ببینی، قهوهخانه را به سونای بخار بدل کرده بود، جای سوزنانداختن درش نبود، تا آمد که در گوشهای بنشیند صدایی گفت:
_اربابپسر بما
بعد هم احتمالن با هزار نفر روبوسی کرد، تفنگ را که بر شانهاش دیدند بیآنکه لب تر کند داستان را گرفتند و حالا هر که میخواست شب را در خانهی آنها بگذراند. سرانجام یکی از این دعوتها را پذیرفت و آن شب به خانهی "مَشتی نصرت"، کدخدای دِه که تازه از مکه برگشته بود و حالا "حاج نصرت" صداش میزدند رفت. حاجی زنِ زیبا و کمسن و سالی داشت که یک اللهِ احتمالن نیمکیلویی را به گردن گرفته بود، تا چشمش به اربابپسر افتاد گفت:
_امه چِشمون روشن! خوش بمایی ارباب
بعد کدخدا را که بوی دود گرفته بود فرستاد حمام که دوش بگیرد و خودش هم رفت توی آشپزخانه تا هر چه دارد سرِ سفره حاضر کند. آخرینباری که در این خانهی درندشت خوابیده بود سیزدهسال بیشتر نداشت، آنموقع هنوز زن اول کدخدا عمرش را نداده بود به کسی، دخترهاش هم نرفته بودند به خانهی بخت، تا دم دمای صبح در همین اتاق بغلی با سلیمه دختر تهتغاریِ حاجی خالهبازی کرده، زیر نوری که برف گرفته بود از ماه و تابانده بود بر پنجرهها، او را لای دو پا خوابانده بود و همچنان که پایین میرفت و بالا میآمد و صدای خشداری توی گوشش میگفت: تندتر، محکمتر، یک تکه از نور ماه افتاده بود روی الله که حالا لای پستانها گیر کرده.
کمی مکث میکند، بعد هم به پشت دراز کشیده از خانم میخواهد بنشیند روی... حالا زن بالا و پایین میرود و با هر آخی که میکند، الله مثل آونگ ساعت دیواری میرود چپ و میآید راست، ناگهان یادِ بسماللهِ کدخدا میافتد که تازه از حمام برگشته و با موهای هنوز خیس، تا سرِ سفره مینشیند، دو دستش را میبرد بالا و میگوید بسمالله و درحالیکه پلو را مشتمشت توی دهانش فرو میکند، الله هم چارزانو در خیالش نشسته، خودخواهانه میخواهد که دوری کند از شیطان، پیشِ زنش نخوابد امشب.
#علی_عبدالرضایی
#مغزهای_مسلح
#تختخواب_میز_کار_من_است
#موتا_را_بشنوید
@Iranarchismnews
مدينه
داستانکی از کتاب «تختخواب میز کار من است»، نوشته علی عبدالرضایی
خبرنگار است، میگوید پريروز يازده هزار نفر براى تماشاى اعدامِ متين آمده بودند، پرسيدم پس كو خبر!؟ گفت: ديوانه شدى!؟ مگر ممكن است انتشار چنين اخبارى!؟ گفتم پس براى چه رفتى!؟ تماشای مرگ!؟ تاييدِ بربريّت!؟
فقط حكومت نيست، مردم نيز انواع خود را فراموش كردهاند و نوع دوستىشان جز خودپرستى نيست و انگار از تماشاى مرگ و عذاب ديگران لذت جنسى مىبرند! من هم يك بار مجبور شدم تماشا كنم و آن كابوس هنوز دست از سرم برنداشته؛ فقط هفده سالم بود، سردخانهای را تعمير كرده بوديم و با برادرم داشتيم از چاف به لنگرود برمىگشتیم كه دم دماى پل چمخاله برخورديم به سياههی جمعيتى كه داشتند سوى مدينه، زيباترين دخترِ شهر، سنگ پرت مىکردند.
میشناختمش! چند ماه قبلش با پولى كه از دخلِ کارگاه پدر كش رفته بودم مشتریاش شده بودم؛ چند سالى از من بزرگتر بود، سوادِ چندانى نداشت اما يك مهربانىِ بزرگ عرفانش بود و از هرچه درمیآورد، علاوه بر خانوادهی فقيرش، تور محمود، شل سکینه و كاظم غوز هم نصيب میبردند. حالا مدينه را در مركز دايرهای تا گردن فرو كرده بودند در خاك، نيمى از محيط دايره، در تصرفِ جندههای چادرپوشى بود كه نمیدانستند دارند خودزنی میکنند و از نيم دایرهی بعدی لاتهایی سنگ میپراندند كه بى شک از مدینه لذتها برده بودند. با چه زحمتى خود را رسانده بودم به صف اول كه فقط اشكهام را نشانش داده باشم. هنوز چند سنگ مانده بود تا تمام كند كه آن چشمهاى درشتِ عسلى مرا ديد، ديد كه دارم زار میزنم و با همان چشمهاى وا مانده گردن كج كرد و آهى كشيد و تمام!
هنوز به هر كشورى كه سفر میکنم، در فاحشهخانهها دنبال مدینه میگردم كه با آن چشمهاى وا داشت میگفت نگاهم نكن پسر! لااقل تماشا نكنيد لعنتیها!
#علی_عبدالرضایی
#مدینه
#تختخواب_میز_کار_من_است
@Iranarchismnews
داستانکی از کتاب «تختخواب میز کار من است»، نوشته علی عبدالرضایی
خبرنگار است، میگوید پريروز يازده هزار نفر براى تماشاى اعدامِ متين آمده بودند، پرسيدم پس كو خبر!؟ گفت: ديوانه شدى!؟ مگر ممكن است انتشار چنين اخبارى!؟ گفتم پس براى چه رفتى!؟ تماشای مرگ!؟ تاييدِ بربريّت!؟
فقط حكومت نيست، مردم نيز انواع خود را فراموش كردهاند و نوع دوستىشان جز خودپرستى نيست و انگار از تماشاى مرگ و عذاب ديگران لذت جنسى مىبرند! من هم يك بار مجبور شدم تماشا كنم و آن كابوس هنوز دست از سرم برنداشته؛ فقط هفده سالم بود، سردخانهای را تعمير كرده بوديم و با برادرم داشتيم از چاف به لنگرود برمىگشتیم كه دم دماى پل چمخاله برخورديم به سياههی جمعيتى كه داشتند سوى مدينه، زيباترين دخترِ شهر، سنگ پرت مىکردند.
میشناختمش! چند ماه قبلش با پولى كه از دخلِ کارگاه پدر كش رفته بودم مشتریاش شده بودم؛ چند سالى از من بزرگتر بود، سوادِ چندانى نداشت اما يك مهربانىِ بزرگ عرفانش بود و از هرچه درمیآورد، علاوه بر خانوادهی فقيرش، تور محمود، شل سکینه و كاظم غوز هم نصيب میبردند. حالا مدينه را در مركز دايرهای تا گردن فرو كرده بودند در خاك، نيمى از محيط دايره، در تصرفِ جندههای چادرپوشى بود كه نمیدانستند دارند خودزنی میکنند و از نيم دایرهی بعدی لاتهایی سنگ میپراندند كه بى شک از مدینه لذتها برده بودند. با چه زحمتى خود را رسانده بودم به صف اول كه فقط اشكهام را نشانش داده باشم. هنوز چند سنگ مانده بود تا تمام كند كه آن چشمهاى درشتِ عسلى مرا ديد، ديد كه دارم زار میزنم و با همان چشمهاى وا مانده گردن كج كرد و آهى كشيد و تمام!
هنوز به هر كشورى كه سفر میکنم، در فاحشهخانهها دنبال مدینه میگردم كه با آن چشمهاى وا داشت میگفت نگاهم نكن پسر! لااقل تماشا نكنيد لعنتیها!
#علی_عبدالرضایی
#مدینه
#تختخواب_میز_کار_من_است
@Iranarchismnews
Forwarded from کانال تحلیلی حزب براندازان( موتا)
مدينه
داستانکی از کتاب «تختخواب میز کار من است»، نوشته علی عبدالرضایی
خبرنگار است، میگوید پريروز يازده هزار نفر براى تماشاى اعدامِ متين آمده بودند، پرسيدم پس كو خبر!؟ گفت: ديوانه شدى!؟ مگر ممكن است انتشار چنين اخبارى!؟ گفتم پس براى چه رفتى!؟ تماشای مرگ!؟ تاييدِ بربريّت!؟
فقط حكومت نيست، مردم نيز انواع خود را فراموش كردهاند و نوع دوستىشان جز خودپرستى نيست و انگار از تماشاى مرگ و عذاب ديگران لذت جنسى مىبرند! من هم يك بار مجبور شدم تماشا كنم و آن كابوس هنوز دست از سرم برنداشته؛ فقط هفده سالم بود، سردخانهای را تعمير كرده بوديم و با برادرم داشتيم از چاف به لنگرود برمىگشتیم كه دم دماى پل چمخاله برخورديم به سياههی جمعيتى كه داشتند سوى مدينه، زيباترين دخترِ شهر، سنگ پرت مىکردند.
میشناختمش! چند ماه قبلش با پولى كه از دخلِ کارگاه پدر كش رفته بودم مشتریاش شده بودم؛ چند سالى از من بزرگتر بود، سوادِ چندانى نداشت اما يك مهربانىِ بزرگ عرفانش بود و از هرچه درمیآورد، علاوه بر خانوادهی فقيرش، تور محمود، شل سکینه و كاظم غوز هم نصيب میبردند. حالا مدينه را در مركز دايرهای تا گردن فرو كرده بودند در خاك، نيمى از محيط دايره، در تصرفِ جندههای چادرپوشى بود كه نمیدانستند دارند خودزنی میکنند و از نيم دایرهی بعدی لاتهایی سنگ میپراندند كه بى شک از مدینه لذتها برده بودند. با چه زحمتى خود را رسانده بودم به صف اول كه فقط اشكهام را نشانش داده باشم. هنوز چند سنگ مانده بود تا تمام كند كه آن چشمهاى درشتِ عسلى مرا ديد، ديد كه دارم زار میزنم و با همان چشمهاى وا مانده گردن كج كرد و آهى كشيد و تمام!
هنوز به هر كشورى كه سفر میکنم، در فاحشهخانهها دنبال مدینه میگردم كه با آن چشمهاى وا داشت میگفت نگاهم نكن پسر! لااقل تماشا نكنيد لعنتیها!
#علی_عبدالرضایی
#مدینه
#تختخواب_میز_کار_من_است
@Iranarchismnews
داستانکی از کتاب «تختخواب میز کار من است»، نوشته علی عبدالرضایی
خبرنگار است، میگوید پريروز يازده هزار نفر براى تماشاى اعدامِ متين آمده بودند، پرسيدم پس كو خبر!؟ گفت: ديوانه شدى!؟ مگر ممكن است انتشار چنين اخبارى!؟ گفتم پس براى چه رفتى!؟ تماشای مرگ!؟ تاييدِ بربريّت!؟
فقط حكومت نيست، مردم نيز انواع خود را فراموش كردهاند و نوع دوستىشان جز خودپرستى نيست و انگار از تماشاى مرگ و عذاب ديگران لذت جنسى مىبرند! من هم يك بار مجبور شدم تماشا كنم و آن كابوس هنوز دست از سرم برنداشته؛ فقط هفده سالم بود، سردخانهای را تعمير كرده بوديم و با برادرم داشتيم از چاف به لنگرود برمىگشتیم كه دم دماى پل چمخاله برخورديم به سياههی جمعيتى كه داشتند سوى مدينه، زيباترين دخترِ شهر، سنگ پرت مىکردند.
میشناختمش! چند ماه قبلش با پولى كه از دخلِ کارگاه پدر كش رفته بودم مشتریاش شده بودم؛ چند سالى از من بزرگتر بود، سوادِ چندانى نداشت اما يك مهربانىِ بزرگ عرفانش بود و از هرچه درمیآورد، علاوه بر خانوادهی فقيرش، تور محمود، شل سکینه و كاظم غوز هم نصيب میبردند. حالا مدينه را در مركز دايرهای تا گردن فرو كرده بودند در خاك، نيمى از محيط دايره، در تصرفِ جندههای چادرپوشى بود كه نمیدانستند دارند خودزنی میکنند و از نيم دایرهی بعدی لاتهایی سنگ میپراندند كه بى شک از مدینه لذتها برده بودند. با چه زحمتى خود را رسانده بودم به صف اول كه فقط اشكهام را نشانش داده باشم. هنوز چند سنگ مانده بود تا تمام كند كه آن چشمهاى درشتِ عسلى مرا ديد، ديد كه دارم زار میزنم و با همان چشمهاى وا مانده گردن كج كرد و آهى كشيد و تمام!
هنوز به هر كشورى كه سفر میکنم، در فاحشهخانهها دنبال مدینه میگردم كه با آن چشمهاى وا داشت میگفت نگاهم نكن پسر! لااقل تماشا نكنيد لعنتیها!
#علی_عبدالرضایی
#مدینه
#تختخواب_میز_کار_من_است
@Iranarchismnews