مدينه
داستانکی از کتاب «تختخواب میز کار من است»، نوشته علی عبدالرضایی
خبرنگار است، میگوید پريروز يازده هزار نفر براى تماشاى اعدامِ متين آمده بودند، پرسيدم پس كو خبر!؟ گفت: ديوانه شدى!؟ مگر ممكن است انتشار چنين اخبارى!؟ گفتم پس براى چه رفتى!؟ تماشای مرگ!؟ تاييدِ بربريّت!؟
فقط حكومت نيست، مردم نيز انواع خود را فراموش كردهاند و نوع دوستىشان جز خودپرستى نيست و انگار از تماشاى مرگ و عذاب ديگران لذت جنسى مىبرند! من هم يك بار مجبور شدم تماشا كنم و آن كابوس هنوز دست از سرم برنداشته؛ فقط هفده سالم بود، سردخانهای را تعمير كرده بوديم و با برادرم داشتيم از چاف به لنگرود برمىگشتیم كه دم دماى پل چمخاله برخورديم به سياههی جمعيتى كه داشتند سوى مدينه، زيباترين دخترِ شهر، سنگ پرت مىکردند.
میشناختمش! چند ماه قبلش با پولى كه از دخلِ کارگاه پدر كش رفته بودم مشتریاش شده بودم؛ چند سالى از من بزرگتر بود، سوادِ چندانى نداشت اما يك مهربانىِ بزرگ عرفانش بود و از هرچه درمیآورد، علاوه بر خانوادهی فقيرش، تور محمود، شل سکینه و كاظم غوز هم نصيب میبردند. حالا مدينه را در مركز دايرهای تا گردن فرو كرده بودند در خاك، نيمى از محيط دايره، در تصرفِ جندههای چادرپوشى بود كه نمیدانستند دارند خودزنی میکنند و از نيم دایرهی بعدی لاتهایی سنگ میپراندند كه بى شک از مدینه لذتها برده بودند. با چه زحمتى خود را رسانده بودم به صف اول كه فقط اشكهام را نشانش داده باشم. هنوز چند سنگ مانده بود تا تمام كند كه آن چشمهاى درشتِ عسلى مرا ديد، ديد كه دارم زار میزنم و با همان چشمهاى وا مانده گردن كج كرد و آهى كشيد و تمام!
هنوز به هر كشورى كه سفر میکنم، در فاحشهخانهها دنبال مدینه میگردم كه با آن چشمهاى وا داشت میگفت نگاهم نكن پسر! لااقل تماشا نكنيد لعنتیها!
#علی_عبدالرضایی
#مدینه
#تختخواب_میز_کار_من_است
@Iranarchismnews
داستانکی از کتاب «تختخواب میز کار من است»، نوشته علی عبدالرضایی
خبرنگار است، میگوید پريروز يازده هزار نفر براى تماشاى اعدامِ متين آمده بودند، پرسيدم پس كو خبر!؟ گفت: ديوانه شدى!؟ مگر ممكن است انتشار چنين اخبارى!؟ گفتم پس براى چه رفتى!؟ تماشای مرگ!؟ تاييدِ بربريّت!؟
فقط حكومت نيست، مردم نيز انواع خود را فراموش كردهاند و نوع دوستىشان جز خودپرستى نيست و انگار از تماشاى مرگ و عذاب ديگران لذت جنسى مىبرند! من هم يك بار مجبور شدم تماشا كنم و آن كابوس هنوز دست از سرم برنداشته؛ فقط هفده سالم بود، سردخانهای را تعمير كرده بوديم و با برادرم داشتيم از چاف به لنگرود برمىگشتیم كه دم دماى پل چمخاله برخورديم به سياههی جمعيتى كه داشتند سوى مدينه، زيباترين دخترِ شهر، سنگ پرت مىکردند.
میشناختمش! چند ماه قبلش با پولى كه از دخلِ کارگاه پدر كش رفته بودم مشتریاش شده بودم؛ چند سالى از من بزرگتر بود، سوادِ چندانى نداشت اما يك مهربانىِ بزرگ عرفانش بود و از هرچه درمیآورد، علاوه بر خانوادهی فقيرش، تور محمود، شل سکینه و كاظم غوز هم نصيب میبردند. حالا مدينه را در مركز دايرهای تا گردن فرو كرده بودند در خاك، نيمى از محيط دايره، در تصرفِ جندههای چادرپوشى بود كه نمیدانستند دارند خودزنی میکنند و از نيم دایرهی بعدی لاتهایی سنگ میپراندند كه بى شک از مدینه لذتها برده بودند. با چه زحمتى خود را رسانده بودم به صف اول كه فقط اشكهام را نشانش داده باشم. هنوز چند سنگ مانده بود تا تمام كند كه آن چشمهاى درشتِ عسلى مرا ديد، ديد كه دارم زار میزنم و با همان چشمهاى وا مانده گردن كج كرد و آهى كشيد و تمام!
هنوز به هر كشورى كه سفر میکنم، در فاحشهخانهها دنبال مدینه میگردم كه با آن چشمهاى وا داشت میگفت نگاهم نكن پسر! لااقل تماشا نكنيد لعنتیها!
#علی_عبدالرضایی
#مدینه
#تختخواب_میز_کار_من_است
@Iranarchismnews
Forwarded from کانال تحلیلی حزب براندازان( موتا)
مدينه
داستانکی از کتاب «تختخواب میز کار من است»، نوشته علی عبدالرضایی
خبرنگار است، میگوید پريروز يازده هزار نفر براى تماشاى اعدامِ متين آمده بودند، پرسيدم پس كو خبر!؟ گفت: ديوانه شدى!؟ مگر ممكن است انتشار چنين اخبارى!؟ گفتم پس براى چه رفتى!؟ تماشای مرگ!؟ تاييدِ بربريّت!؟
فقط حكومت نيست، مردم نيز انواع خود را فراموش كردهاند و نوع دوستىشان جز خودپرستى نيست و انگار از تماشاى مرگ و عذاب ديگران لذت جنسى مىبرند! من هم يك بار مجبور شدم تماشا كنم و آن كابوس هنوز دست از سرم برنداشته؛ فقط هفده سالم بود، سردخانهای را تعمير كرده بوديم و با برادرم داشتيم از چاف به لنگرود برمىگشتیم كه دم دماى پل چمخاله برخورديم به سياههی جمعيتى كه داشتند سوى مدينه، زيباترين دخترِ شهر، سنگ پرت مىکردند.
میشناختمش! چند ماه قبلش با پولى كه از دخلِ کارگاه پدر كش رفته بودم مشتریاش شده بودم؛ چند سالى از من بزرگتر بود، سوادِ چندانى نداشت اما يك مهربانىِ بزرگ عرفانش بود و از هرچه درمیآورد، علاوه بر خانوادهی فقيرش، تور محمود، شل سکینه و كاظم غوز هم نصيب میبردند. حالا مدينه را در مركز دايرهای تا گردن فرو كرده بودند در خاك، نيمى از محيط دايره، در تصرفِ جندههای چادرپوشى بود كه نمیدانستند دارند خودزنی میکنند و از نيم دایرهی بعدی لاتهایی سنگ میپراندند كه بى شک از مدینه لذتها برده بودند. با چه زحمتى خود را رسانده بودم به صف اول كه فقط اشكهام را نشانش داده باشم. هنوز چند سنگ مانده بود تا تمام كند كه آن چشمهاى درشتِ عسلى مرا ديد، ديد كه دارم زار میزنم و با همان چشمهاى وا مانده گردن كج كرد و آهى كشيد و تمام!
هنوز به هر كشورى كه سفر میکنم، در فاحشهخانهها دنبال مدینه میگردم كه با آن چشمهاى وا داشت میگفت نگاهم نكن پسر! لااقل تماشا نكنيد لعنتیها!
#علی_عبدالرضایی
#مدینه
#تختخواب_میز_کار_من_است
@Iranarchismnews
داستانکی از کتاب «تختخواب میز کار من است»، نوشته علی عبدالرضایی
خبرنگار است، میگوید پريروز يازده هزار نفر براى تماشاى اعدامِ متين آمده بودند، پرسيدم پس كو خبر!؟ گفت: ديوانه شدى!؟ مگر ممكن است انتشار چنين اخبارى!؟ گفتم پس براى چه رفتى!؟ تماشای مرگ!؟ تاييدِ بربريّت!؟
فقط حكومت نيست، مردم نيز انواع خود را فراموش كردهاند و نوع دوستىشان جز خودپرستى نيست و انگار از تماشاى مرگ و عذاب ديگران لذت جنسى مىبرند! من هم يك بار مجبور شدم تماشا كنم و آن كابوس هنوز دست از سرم برنداشته؛ فقط هفده سالم بود، سردخانهای را تعمير كرده بوديم و با برادرم داشتيم از چاف به لنگرود برمىگشتیم كه دم دماى پل چمخاله برخورديم به سياههی جمعيتى كه داشتند سوى مدينه، زيباترين دخترِ شهر، سنگ پرت مىکردند.
میشناختمش! چند ماه قبلش با پولى كه از دخلِ کارگاه پدر كش رفته بودم مشتریاش شده بودم؛ چند سالى از من بزرگتر بود، سوادِ چندانى نداشت اما يك مهربانىِ بزرگ عرفانش بود و از هرچه درمیآورد، علاوه بر خانوادهی فقيرش، تور محمود، شل سکینه و كاظم غوز هم نصيب میبردند. حالا مدينه را در مركز دايرهای تا گردن فرو كرده بودند در خاك، نيمى از محيط دايره، در تصرفِ جندههای چادرپوشى بود كه نمیدانستند دارند خودزنی میکنند و از نيم دایرهی بعدی لاتهایی سنگ میپراندند كه بى شک از مدینه لذتها برده بودند. با چه زحمتى خود را رسانده بودم به صف اول كه فقط اشكهام را نشانش داده باشم. هنوز چند سنگ مانده بود تا تمام كند كه آن چشمهاى درشتِ عسلى مرا ديد، ديد كه دارم زار میزنم و با همان چشمهاى وا مانده گردن كج كرد و آهى كشيد و تمام!
هنوز به هر كشورى كه سفر میکنم، در فاحشهخانهها دنبال مدینه میگردم كه با آن چشمهاى وا داشت میگفت نگاهم نكن پسر! لااقل تماشا نكنيد لعنتیها!
#علی_عبدالرضایی
#مدینه
#تختخواب_میز_کار_من_است
@Iranarchismnews