Forwarded from تعالی توییتری
حالا که بعد مدتها رد پای اسقاطیل در شهادت #شهید_تهرانی_مقدم مشاهده شده و آرزوی شهید هم نابودی اسقاطیل بوده، آیا روا نیست هر ساله در سالروز شهادت #خط_مقدم مبارزه با سگ نحس نجس هار منطقه، یکی از مراکز حساسش به انتقام شهید نابود بشه؟!!!
✍ پیکان جوانان ۶
💎 @taalitoewitteri
✍ پیکان جوانان ۶
💎 @taalitoewitteri
🛑روایتی از آخرین روز زندگی #حاج_قاسم
💔💔💔
🔹پنجشنبه(۹۸/۱۰/۱۲) - دمشق
🔺ساعت ۷ صبح
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه میشوم،
هوا ابری است و نسیم سردی میوزد.
🔺ساعت ۷:۴۵ صبح
به مکان جلسه رسیدم.
مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در سوریه حاضرند.
🔺ساعت ۸ صبح
همه با هم صحبت میکنند... درب باز میشود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد میشود.
با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی میکند.دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری میشود تا اینکه حاجقاسم جلسه را رسما آغاز میکند...
هنوز در مقدمات بحث است که میگوید؛
همه بنویسن، هرچی میگم رو بنویسین!
همیشه نکات را مینوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت.
🔺گفت و گفت... از منشور پنجسال آینده... از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنجسال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...
کاغذها پر میشد و کاغذ بعدی...
سابقه نداشت این حجم مطالب برای یکجلسه
🔺آنهایی که با حاجی کار کردند میدانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطعکردن صحبتهایش را نمیدهد، اما پنجشنبه اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...
🔺ساعت ۱۱:۴۰ ظهر
زمان اذان ظهر رسید
با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!
🔺ساعت ۳ عصر
حدود هفت ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم.
🔺پایان جلسه...
مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا درب خروج همراهیش کردیم.
خودرویی بیرون منتظر حاجی بود
حاجقاسم عازم بیروت شد تا سیدحسننصرالله را ببیند...
🔺ساعت حدود ۹ شب
حاجی از بیروت به دمشق برگشته
شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند.
حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند.
سکوت شد...
یکی گفت؛
حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!
حاجقاسم با لبخند گفت؛
میترسید #شهید بشم!
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد
_ #شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعهست!
_ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم
🔺حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمردهشمرده گفت:
میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته!
بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد؛ اینم رسیدهست، اینم رسیدهست...
🔺ساعت ۱۲ شب
هواپیما پرواز کرد
🔺ساعت ۲ صبح جمعه
خبر شهادت حاجی رسید
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود.
😭😭😭😭😭
💔💔💔💔💔
📚راوی؛ ستاد لشکر فاطمیون
📡با دوستان خود به اشتراک بگذارید👏👏
🆔 @iranyaran66 👈
🆔 @iranyaran66 👈
🆔 @iranyaran66 👈
💔💔💔
🔹پنجشنبه(۹۸/۱۰/۱۲) - دمشق
🔺ساعت ۷ صبح
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه میشوم،
هوا ابری است و نسیم سردی میوزد.
🔺ساعت ۷:۴۵ صبح
به مکان جلسه رسیدم.
مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در سوریه حاضرند.
🔺ساعت ۸ صبح
همه با هم صحبت میکنند... درب باز میشود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد میشود.
با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی میکند.دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری میشود تا اینکه حاجقاسم جلسه را رسما آغاز میکند...
هنوز در مقدمات بحث است که میگوید؛
همه بنویسن، هرچی میگم رو بنویسین!
همیشه نکات را مینوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت.
🔺گفت و گفت... از منشور پنجسال آینده... از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنجسال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...
کاغذها پر میشد و کاغذ بعدی...
سابقه نداشت این حجم مطالب برای یکجلسه
🔺آنهایی که با حاجی کار کردند میدانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطعکردن صحبتهایش را نمیدهد، اما پنجشنبه اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...
🔺ساعت ۱۱:۴۰ ظهر
زمان اذان ظهر رسید
با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!
🔺ساعت ۳ عصر
حدود هفت ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم.
🔺پایان جلسه...
مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا درب خروج همراهیش کردیم.
خودرویی بیرون منتظر حاجی بود
حاجقاسم عازم بیروت شد تا سیدحسننصرالله را ببیند...
🔺ساعت حدود ۹ شب
حاجی از بیروت به دمشق برگشته
شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند.
حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند.
سکوت شد...
یکی گفت؛
حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!
حاجقاسم با لبخند گفت؛
میترسید #شهید بشم!
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد
_ #شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعهست!
_ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم
🔺حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمردهشمرده گفت:
میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته!
بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد؛ اینم رسیدهست، اینم رسیدهست...
🔺ساعت ۱۲ شب
هواپیما پرواز کرد
🔺ساعت ۲ صبح جمعه
خبر شهادت حاجی رسید
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود.
😭😭😭😭😭
💔💔💔💔💔
📚راوی؛ ستاد لشکر فاطمیون
📡با دوستان خود به اشتراک بگذارید👏👏
🆔 @iranyaran66 👈
🆔 @iranyaran66 👈
🆔 @iranyaran66 👈
🚨🚨ورود ايراني و سگ ممنوع🚨🚨
#فداييان_اسلام
#غیرت_علوی
سيد مجتبي در سال 1321 پس از اخذ مدرك ديپلم از مدرسة صنعتي آلمانيها در حاليكه 18 سال بيش نداشت، درشركت نفت استخدام شد؛
هنوز از ورودش چيزي نگذشته بود، كه به همراه چند نفر از همكارانش از طرف آن شركت به شهر آبادان رفت؛ در آن سالها شهر مملو از افراد انگليسي بود كه براي استخراج و بهره برداري از چاههاي نفت به ايران آمده بودند؛ آنها با تكيه بر ثروت ملي ايران از زندگي مرفهي برخوردار بوده و درعين حال كارگران ايراني را مورد توهين و تحقير قرار مي دادند.
خانه هاي مجلّل و كافه هاي انگليسي نظر سيد مجتبي را به خود جلب نموده بود ؛
روزی آهسته نزديك يكي از ساختمانها شد، نوشته نصب شده در پشت شيشه او را به فكر فرو برد؛ «ورود ايراني و سگ ممنوع» خشم تمام وجودش را فرا گرفت؛ بار ديگر آن را خواند، و انگشتانش را از شدت عصبانيت در ميان موهايش فرو برد؛ رنجي كهن را بر دوش خود احساس نمود؛ ناگهان جرقه اي در ذهنش ايجاد شد. و اهتمام خود را مصروف تشكيل جلسات شبانه و آموزش مسائل ديني و اخلاقي نمود كارگران خسته ازستم به زودي گرد او حلقه زدند.
🚨قيام درشركت نفت آبادان🚨
دريكي از شبهاي مهتابي آبادان سيد به ميان كارگران رفت و گفت:
«نفت از آن ملت ايران است، خارجي ها آمده اند، تا براي ما كاركنند؛ نيامده اند كه ما را زير سلطه خود درآورند، آنان قسمت هايي از آبادان را در اختيار گرفته و اجازه ورود به ما نمي دهند؛ اين چيست كه به شيشه كافه ها، نوشته اند، «ورود ايراني و سگ ممنوع» خارجي ها، ايراني ها را [مساوي] سگ قرار داده اند، در حاليكه آنان مستخدم ما هستند، و آمده اند تا براي ما كار كنند.»
شور و هيجان خاصي سراسروجود كارگران را فرا گرفته بود،
سخنان نواب اولين جرقه هاي عدالتخواهي را در ذهنشان پديد.
#شهید_نواب_صفوی_پیشاهنگ_جهاد_شهادت
📡با دوستان خود به اشتراک بگذارید👏👏
🆔 @iranyaran66 👈
🆔 @iranyaran66 👈
🆔 @iranyaran66 👈
#فداييان_اسلام
#غیرت_علوی
سيد مجتبي در سال 1321 پس از اخذ مدرك ديپلم از مدرسة صنعتي آلمانيها در حاليكه 18 سال بيش نداشت، درشركت نفت استخدام شد؛
هنوز از ورودش چيزي نگذشته بود، كه به همراه چند نفر از همكارانش از طرف آن شركت به شهر آبادان رفت؛ در آن سالها شهر مملو از افراد انگليسي بود كه براي استخراج و بهره برداري از چاههاي نفت به ايران آمده بودند؛ آنها با تكيه بر ثروت ملي ايران از زندگي مرفهي برخوردار بوده و درعين حال كارگران ايراني را مورد توهين و تحقير قرار مي دادند.
خانه هاي مجلّل و كافه هاي انگليسي نظر سيد مجتبي را به خود جلب نموده بود ؛
روزی آهسته نزديك يكي از ساختمانها شد، نوشته نصب شده در پشت شيشه او را به فكر فرو برد؛ «ورود ايراني و سگ ممنوع» خشم تمام وجودش را فرا گرفت؛ بار ديگر آن را خواند، و انگشتانش را از شدت عصبانيت در ميان موهايش فرو برد؛ رنجي كهن را بر دوش خود احساس نمود؛ ناگهان جرقه اي در ذهنش ايجاد شد. و اهتمام خود را مصروف تشكيل جلسات شبانه و آموزش مسائل ديني و اخلاقي نمود كارگران خسته ازستم به زودي گرد او حلقه زدند.
🚨قيام درشركت نفت آبادان🚨
دريكي از شبهاي مهتابي آبادان سيد به ميان كارگران رفت و گفت:
«نفت از آن ملت ايران است، خارجي ها آمده اند، تا براي ما كاركنند؛ نيامده اند كه ما را زير سلطه خود درآورند، آنان قسمت هايي از آبادان را در اختيار گرفته و اجازه ورود به ما نمي دهند؛ اين چيست كه به شيشه كافه ها، نوشته اند، «ورود ايراني و سگ ممنوع» خارجي ها، ايراني ها را [مساوي] سگ قرار داده اند، در حاليكه آنان مستخدم ما هستند، و آمده اند تا براي ما كار كنند.»
شور و هيجان خاصي سراسروجود كارگران را فرا گرفته بود،
سخنان نواب اولين جرقه هاي عدالتخواهي را در ذهنشان پديد.
#شهید_نواب_صفوی_پیشاهنگ_جهاد_شهادت
📡با دوستان خود به اشتراک بگذارید👏👏
🆔 @iranyaran66 👈
🆔 @iranyaran66 👈
🆔 @iranyaran66 👈