اوایل دهه ۸۰، برای اولین بار نامی به گوشهای ما خورد که آن روزها شبیه افسانههای علمی - سیاسی بود: #برنامه_هستهای!
اسمش را با لحنی غرورآمیز تکرار میکردند، «انرژی صلحآمیز هستهای»، «حق مسلم ما»، «قلههای افتخار» و...
و اکثر ما نوجوانهایی بودیم که تازه وارد دبیرستان شده بودند و نمیدانستند که «#هستهای و #اتمی» اسامی رمز نابودی تمام جوانی و عمرشان خواهد بود.
بحثها در تلویزیون، نمازهای جمعه، گفتوگوهای پدرانمان در تاکسیها و مادرهایمان در صف نان، هر جا که میرفتی، یک چیز ثابت بود: «ایران اسلامی دارد ابرقدرت و هستهای میشود اگر شیطانهای بزرگ و کوچک چوب لای چرخ آن نکنند!»
لبخندهای مفتخرانهای میزدند وقتی نطنز را میساختند. تحریمها و بدبختیها هر روز شدت میگرفت، هر روز از دنیا بیشتر فاصله میگرفتیم و فقیرتر میشدیم...
اوایل دهه ۹۰، کسی آمد که به خیال خودش زبان دنیا را بلد بود. ایران دل و امید بست به توافق. به چیزی که اسمش را گذاشتند #برجام
نوجوانهای آن سالها، حالا دانشجویانی بودند خسته، با هزار امید منتظر گشایش اما در عین حال در فکر پاسپورت.
سفرهها داشت کمی رنگ میگرفت که خیلی زود، ورق برگشت به اول این دفتر نحس. ترامپ آمد و برجام رفت. تحریمها برگشتند، اما امیدها نه.
سالها گذشت، بزرگتر شدند. نه چرخ سانتریفیوژها توانست بچرخد، نه چرخ زندگی آنها. مهاجرت شد رؤیای هر شبشان، قیمت دلار شد کابوس هر صبحشان. پیر شدند در صف وام ازدواج، اجارهخانه، دارو، پراید و...
و هر بار که پرسیدیم « خب چرا؟»، پاسخ یکی بود: هستهای!
ما باید پیشرفت کنیم، دشمن نمیگذارد، مقاومت هزینه دارد...
اما هرگز نفهمیدند این هزینه را کی باید بدهد؟ ما؟ یا خودشان که در برجهای شیشهای دستور مقاومت میدادند؟
و حالا... ۱۴۰۴ است، اوایل دهه ۱۰. اکثر نوجوانهای آن روزها دیگر پیر و ناامید شدهاند. سالهاست پیراهن مشکی سوگ رؤیاهایشان را هم از تن درآوردهاند. بالاخره امریکا حمله کرد، همان ترامپی که از روز اولش هم معلوم بود شوخی ندارد. سایتهای فردو، نطنز، اصفهان... با خاک یکسان شدند. با بمبهایی که برای نفوذ به اعماق زمین طراحی شده بودند، اما بیشتر به اعماق جان آن نوجوانهای خسته و پیر این قصه زدند.
با یک دستور، دکمهها فشرده، و همه آن افتخارات عاریتی و کذایی در عرض یک شب خاموش و نابود شدند. همهچیز مثل روز اولش شد جز عمر و جوانی ما که دیگر با هیچ ثروت و سیاستی جبران نخواهد شد. زندگی و جوانی چند نسل را قربانی کمتر از سه دهه استمناء سیاسی خود کردند. استمنائی که هنوز به ارگاسم نرسیده، آلتش بریده شد. جا دارد به اندازه عمق و تعداد زخمهای دل نوجوانان آن سالها آنان را فحشکش کنم، اما به همین بسنده میکنم که: تف بر شرفشان.
@islie
اسمش را با لحنی غرورآمیز تکرار میکردند، «انرژی صلحآمیز هستهای»، «حق مسلم ما»، «قلههای افتخار» و...
و اکثر ما نوجوانهایی بودیم که تازه وارد دبیرستان شده بودند و نمیدانستند که «#هستهای و #اتمی» اسامی رمز نابودی تمام جوانی و عمرشان خواهد بود.
بحثها در تلویزیون، نمازهای جمعه، گفتوگوهای پدرانمان در تاکسیها و مادرهایمان در صف نان، هر جا که میرفتی، یک چیز ثابت بود: «ایران اسلامی دارد ابرقدرت و هستهای میشود اگر شیطانهای بزرگ و کوچک چوب لای چرخ آن نکنند!»
لبخندهای مفتخرانهای میزدند وقتی نطنز را میساختند. تحریمها و بدبختیها هر روز شدت میگرفت، هر روز از دنیا بیشتر فاصله میگرفتیم و فقیرتر میشدیم...
اوایل دهه ۹۰، کسی آمد که به خیال خودش زبان دنیا را بلد بود. ایران دل و امید بست به توافق. به چیزی که اسمش را گذاشتند #برجام
نوجوانهای آن سالها، حالا دانشجویانی بودند خسته، با هزار امید منتظر گشایش اما در عین حال در فکر پاسپورت.
سفرهها داشت کمی رنگ میگرفت که خیلی زود، ورق برگشت به اول این دفتر نحس. ترامپ آمد و برجام رفت. تحریمها برگشتند، اما امیدها نه.
سالها گذشت، بزرگتر شدند. نه چرخ سانتریفیوژها توانست بچرخد، نه چرخ زندگی آنها. مهاجرت شد رؤیای هر شبشان، قیمت دلار شد کابوس هر صبحشان. پیر شدند در صف وام ازدواج، اجارهخانه، دارو، پراید و...
و هر بار که پرسیدیم « خب چرا؟»، پاسخ یکی بود: هستهای!
ما باید پیشرفت کنیم، دشمن نمیگذارد، مقاومت هزینه دارد...
اما هرگز نفهمیدند این هزینه را کی باید بدهد؟ ما؟ یا خودشان که در برجهای شیشهای دستور مقاومت میدادند؟
و حالا... ۱۴۰۴ است، اوایل دهه ۱۰. اکثر نوجوانهای آن روزها دیگر پیر و ناامید شدهاند. سالهاست پیراهن مشکی سوگ رؤیاهایشان را هم از تن درآوردهاند. بالاخره امریکا حمله کرد، همان ترامپی که از روز اولش هم معلوم بود شوخی ندارد. سایتهای فردو، نطنز، اصفهان... با خاک یکسان شدند. با بمبهایی که برای نفوذ به اعماق زمین طراحی شده بودند، اما بیشتر به اعماق جان آن نوجوانهای خسته و پیر این قصه زدند.
با یک دستور، دکمهها فشرده، و همه آن افتخارات عاریتی و کذایی در عرض یک شب خاموش و نابود شدند. همهچیز مثل روز اولش شد جز عمر و جوانی ما که دیگر با هیچ ثروت و سیاستی جبران نخواهد شد. زندگی و جوانی چند نسل را قربانی کمتر از سه دهه استمناء سیاسی خود کردند. استمنائی که هنوز به ارگاسم نرسیده، آلتش بریده شد. جا دارد به اندازه عمق و تعداد زخمهای دل نوجوانان آن سالها آنان را فحشکش کنم، اما به همین بسنده میکنم که: تف بر شرفشان.
@islie