برای فرهاد که حالا در آسمانها دستمال میگرداند/ #حامد_عسکری
🔹چهاردهسالگیاش میتوانست جلوی یک دبیرستان دخترانه چاقو بخورد، میتوانست توی یک عروسی، در بخار عطر غذا و چای هیزمی، در کولاک ترانههای حسنزیرک، وقتی با لباس کردی شکلاتی و گیوههای پنبهای دارد شانه بالا میاندازد و دستمال میگرداند، وقتی موهای لخت آبشانه کردهاش زیر نور لامپهای رشتهای وسط دهگاه برق میزند، خنج بندازد به دل دختری رسیده و بلوغاتی با چشمهایی میشی و موهایی تنباکویی وپیرهنی پولک دوزی شده و بلند و رها درباد که منطق متن حکم میکند اسمش شیرین باشد...
🔸چهارده سالگیاش میتوانست رشد کند ببالد بالا بیاید یکی شود که آواز بخواند شعر بگوید زندگی کند درس بخواند، حالا اما آرام آرمیده توی بغل مرد کرد دیگری که دارد از دوربین خجالت میکشد و لنز لعنتی نمی گذارد اشکش بچکد و بغض قندیل بسته ته حلقش بشکند، نوری شیری رنگ پاشیده شده توی صورتش...آسمانی تر کرده چهره فرهاد قصه ما را...
🔹تحریریه خالی و خلوت است... توی سرم کیهان کلهر دارد کمانچه میزند، کامکارها دارند غریبی میخوانند...یعنی توی آن لحظههایی که خونش درحال یخ زدن بوده... آخرین کلمات آخرین فکرهایش را کجا پرت کرده؟ آخرین نفسی که بیرون نیامده و بخار از دهانش بیرون نپاشیده...به چه فکر میکرده... این چهارده سالگی منجمدشده و یخ زده...
🔸حالا جگر مادر فرهاد معدن زغالسنگیست که بزرگترین نیروگاه های حرارتی جهان در مقابلش شعله شمعی بیرمقند که از بودن خجالت میکشند...
🔹فرهاد حالا یکجایی توی آسمانها همان لباس شکلاتی اش را پوشیده موهایش را آب و شانه کرده، پاشنه گیوههای پنبهای اش با زیره چرم را ور کشیده و دارد با آهنگ پپوسلیمانی شانه بالا میاندازد ودستمال میگرداند...
🔸ما؟ به عکس دوباره نگاه کنید! ما همان آدمهای پشت شیشهایم، شیشه ماشین همان السیدی گوشیهایمان و خب همینجوری با دقت زوم میکنیم نگاه میکنیم نچ نچ و آخ و الهی میگوییم و تمام، دروغ میگویم؟ آخرین باری که به سانچی به آتشنشانها به دخترکی که توی پراید از گرما پخت فکر کردیم کی بوده؟
🔹البته فکر کردنمان هم کاری از پیش نمیبرد، مرگ قطعا حق است ولی چرا این روزها فقط این حقمان را بلدند بگذارند کف دستمان؟ مرگ حق است و دارم به این فکر میکنم فردا روز یک جایی توی برزخ فرهاد با همان لباس شکلاتی برود جلوی یکی از کسانی که باعث و بانی مرگش شده لبخند بزند و بگوید: سلام من فرهادم که کولهبر بودم که توی برف مردم که مادرم از داغم جگرش خال زد، طرفش چه حالی میشود؟
🔸من را ببخشید که این روزها هی تلخ مینویسم، من توی خلوتی تحریریه میروم روضه قاسم (ع) گوش کنم یکی را بفرستید این متن را تمام کند..
@maktubat
🔹چهاردهسالگیاش میتوانست جلوی یک دبیرستان دخترانه چاقو بخورد، میتوانست توی یک عروسی، در بخار عطر غذا و چای هیزمی، در کولاک ترانههای حسنزیرک، وقتی با لباس کردی شکلاتی و گیوههای پنبهای دارد شانه بالا میاندازد و دستمال میگرداند، وقتی موهای لخت آبشانه کردهاش زیر نور لامپهای رشتهای وسط دهگاه برق میزند، خنج بندازد به دل دختری رسیده و بلوغاتی با چشمهایی میشی و موهایی تنباکویی وپیرهنی پولک دوزی شده و بلند و رها درباد که منطق متن حکم میکند اسمش شیرین باشد...
🔸چهارده سالگیاش میتوانست رشد کند ببالد بالا بیاید یکی شود که آواز بخواند شعر بگوید زندگی کند درس بخواند، حالا اما آرام آرمیده توی بغل مرد کرد دیگری که دارد از دوربین خجالت میکشد و لنز لعنتی نمی گذارد اشکش بچکد و بغض قندیل بسته ته حلقش بشکند، نوری شیری رنگ پاشیده شده توی صورتش...آسمانی تر کرده چهره فرهاد قصه ما را...
🔹تحریریه خالی و خلوت است... توی سرم کیهان کلهر دارد کمانچه میزند، کامکارها دارند غریبی میخوانند...یعنی توی آن لحظههایی که خونش درحال یخ زدن بوده... آخرین کلمات آخرین فکرهایش را کجا پرت کرده؟ آخرین نفسی که بیرون نیامده و بخار از دهانش بیرون نپاشیده...به چه فکر میکرده... این چهارده سالگی منجمدشده و یخ زده...
🔸حالا جگر مادر فرهاد معدن زغالسنگیست که بزرگترین نیروگاه های حرارتی جهان در مقابلش شعله شمعی بیرمقند که از بودن خجالت میکشند...
🔹فرهاد حالا یکجایی توی آسمانها همان لباس شکلاتی اش را پوشیده موهایش را آب و شانه کرده، پاشنه گیوههای پنبهای اش با زیره چرم را ور کشیده و دارد با آهنگ پپوسلیمانی شانه بالا میاندازد ودستمال میگرداند...
🔸ما؟ به عکس دوباره نگاه کنید! ما همان آدمهای پشت شیشهایم، شیشه ماشین همان السیدی گوشیهایمان و خب همینجوری با دقت زوم میکنیم نگاه میکنیم نچ نچ و آخ و الهی میگوییم و تمام، دروغ میگویم؟ آخرین باری که به سانچی به آتشنشانها به دخترکی که توی پراید از گرما پخت فکر کردیم کی بوده؟
🔹البته فکر کردنمان هم کاری از پیش نمیبرد، مرگ قطعا حق است ولی چرا این روزها فقط این حقمان را بلدند بگذارند کف دستمان؟ مرگ حق است و دارم به این فکر میکنم فردا روز یک جایی توی برزخ فرهاد با همان لباس شکلاتی برود جلوی یکی از کسانی که باعث و بانی مرگش شده لبخند بزند و بگوید: سلام من فرهادم که کولهبر بودم که توی برف مردم که مادرم از داغم جگرش خال زد، طرفش چه حالی میشود؟
🔸من را ببخشید که این روزها هی تلخ مینویسم، من توی خلوتی تحریریه میروم روضه قاسم (ع) گوش کنم یکی را بفرستید این متن را تمام کند..
@maktubat
Instagram
حامد عسكري
. چهاردهسالگیاش میتوانست جلوی یک دبیرستان دخترانه چاقو بخورد، میتوانست توی یک عروسی در بخارای عطر غذا و چای هیزمی در کولاک ترانههای حسنزیرک وقتی با لباس کردی شکلاتی و گیوههای پنبهای دارد شانه بالا میاندازد و دستمال میگرداند، وقتی موهای لخت آبشانه…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸حامد عسکری با ذکر خاطرهای از مرحوم ایرج بسطامی، دلیل سانسور منقل از شعر #سعدی را اعلام میکند.
#حامد_عسکری #لهجه دارد.
#روز_سعدی
@maktubaat
#حامد_عسکری #لهجه دارد.
#روز_سعدی
@maktubaat