نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دَم این بانگ برآرم از دل
وای! این شب چقدر تاریک است ...
-سهراب سپهری
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دَم این بانگ برآرم از دل
وای! این شب چقدر تاریک است ...
-سهراب سپهری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«در قیامت چون نمازها را بیارند، در ترازو نهند و روزهها را و صدقهها را همچنین. اما چون #محبت را بیارند، محبت در ترازو نگنجد.»
📚فیه مافیه
👤مولانا
📚فیه مافیه
👤مولانا
.
📝📝
#ادبیات
من شاگرد خوبی بودم، اما از مدرسه بیراز. مدرسه خراشی بود به رخسار خیالات رنگیِ خردسال من. مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. مدرسه عروسک مرا رنجانده بود. بادبادک را بیش از کتاب درس دوست داشتم. صدای زنجره را به آواز آقای معلم ترجیح میدادم. خودم را به دلدرد میزدم تا به مدرسه نروم. روز ورود یادم نخواهد رفت: مرا از میان بازیِ «گرگم به هوا» ربودند و به کابوس مدرسه سپردند. خودم را تنها دیدم.
آموزش جدا بود از زندگی. کتاب تفالهٔ واقعیت بود. حرفِ کتاب، پروانهٔ خشک لای کتاب بود. و کتاب مخاطب نداشت. خود، مخاطبِ خود بود. در برنامهٔ کلاسهای دبستان نقاشی نبود. هر مادهای هم که بود بیمعنی بود. هر چه بود از بر میکردیم. شاگرد، کیسهٔ زباله بود. درس در او خالی میشد. مدرسه هوای دیگر داشت. خاکی دیگر بود با رسومی دیگر. دیاری بریده از کوچه و بازار و شهر بود.
وقتی که در کلاس اول دبستان بودم، یادم هست یک روز داشتم نقاشی میکردم، معلم ترکهی انار را برداشت و مرا زد، و گفت: « همهٔ درسهایت خوب است. تنها عیب تو این است که نقاشی میکنی». این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم. با این همه، دیوارهای گچی و کاهگلیِ خانه را سیاه کرده بودم.
از کتاب برهنه با زمین
#ناگفتههای_سهراب_سپهری
@taft_Iran
📝📝
#ادبیات
من شاگرد خوبی بودم، اما از مدرسه بیراز. مدرسه خراشی بود به رخسار خیالات رنگیِ خردسال من. مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. مدرسه عروسک مرا رنجانده بود. بادبادک را بیش از کتاب درس دوست داشتم. صدای زنجره را به آواز آقای معلم ترجیح میدادم. خودم را به دلدرد میزدم تا به مدرسه نروم. روز ورود یادم نخواهد رفت: مرا از میان بازیِ «گرگم به هوا» ربودند و به کابوس مدرسه سپردند. خودم را تنها دیدم.
آموزش جدا بود از زندگی. کتاب تفالهٔ واقعیت بود. حرفِ کتاب، پروانهٔ خشک لای کتاب بود. و کتاب مخاطب نداشت. خود، مخاطبِ خود بود. در برنامهٔ کلاسهای دبستان نقاشی نبود. هر مادهای هم که بود بیمعنی بود. هر چه بود از بر میکردیم. شاگرد، کیسهٔ زباله بود. درس در او خالی میشد. مدرسه هوای دیگر داشت. خاکی دیگر بود با رسومی دیگر. دیاری بریده از کوچه و بازار و شهر بود.
وقتی که در کلاس اول دبستان بودم، یادم هست یک روز داشتم نقاشی میکردم، معلم ترکهی انار را برداشت و مرا زد، و گفت: « همهٔ درسهایت خوب است. تنها عیب تو این است که نقاشی میکنی». این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم. با این همه، دیوارهای گچی و کاهگلیِ خانه را سیاه کرده بودم.
از کتاب برهنه با زمین
#ناگفتههای_سهراب_سپهری
@taft_Iran
خودشناسی و سبک زندگی
ذهن پریشان و خاطر˚جمعی
محمدامین مروتی
گر نبودی عشق، بفسردی جهان
عشق ما را جمع می کند. خاطرمان را مجموع و متمرکز معشوق می کند. حالمان را خوب می کند. اما عقل بازاری و ابزاری، خود را به هزار موضوع مشغول کرده است. باز مولوی می گوید:
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طمّ و رم
جمع کرد باید اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
حافظ می گوید:
هر آن کو خاطرِ مجموع و یارِ نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولتْ همنشین دارد
عشق، ملات و چسب کائنات است. بدون عشق، کائنات سرد و بی روح و بی معنا و پراکنده و آشفته است. عشق کائوس و هاویه را به کاسموس و هارمونی تبدیل کرده است. به قول مولانا:
چرخ گردون ها، ز موج عشق دان
گر نبودی عشق، بفسردی جهان
25 اردیبهشت 1404
با تو می گویم:
رنج ما را كه توان بُرد به يک گوشه چشم،
شرط انصاف نباشد كه مداوا نكنى (حافظ)
آیه هفته:
كونوا قَوّامِينَ بِالقِسطِ شهَدَاءَ لِلهِ وَ لَو عَلي اَنفسِكم اَوِ الوَالِدَينِ وَ الاَقرَبِينَ: نگه دار عدالت باشيد؛ براي خدا گواهي دهيد؛ هر چند به ضرر خود يا پدر و مادر يا خويشان شما باشد. (نساء- 135)
شعر هفته:
آری، همه باخت بود سرتاسر عمر
دستی که به گیسوی تو بردم، بردم (هوشنگ_ابتهاج)
کلام هفته:
بزرگترین خطر برای آزادی از ناحیه کسانی است که نیت خوب و انرژی فراوانی دارند، ولی نادانند. (هایک)
داستانک:
از محمدعلي فروغي پرسيدند حافظ را بیشتر دوست داري يا سعدي را گفت وقتي حافظ ميخوانم حافظ را و وقتي سعدي ميخوانم، سعدي را.
طنز هفته:
من خودم مشکلِ روانی داشتم. ده جلسه رفتم پیش روانشناس.
انقد پولِ ویزیتش بالا بود که الان هم مشکل مالی دارم هم مشکل روانی 😑😂
كونوا قَوّامِينَ بِالقِسطِ شهَدَاءَ لِلهِ وَ لَو عَلي اَنفسِكم اَوِ الوَالِدَينِ وَ الاَقرَبِينَ: نگه دار عدالت باشيد؛ براي خدا گواهي دهيد؛ هر چند به ضرر خود يا پدر و مادر يا خويشان شما باشد. (نساء- 135)
شعر هفته:
آری، همه باخت بود سرتاسر عمر
دستی که به گیسوی تو بردم، بردم (هوشنگ_ابتهاج)
کلام هفته:
بزرگترین خطر برای آزادی از ناحیه کسانی است که نیت خوب و انرژی فراوانی دارند، ولی نادانند. (هایک)
داستانک:
از محمدعلي فروغي پرسيدند حافظ را بیشتر دوست داري يا سعدي را گفت وقتي حافظ ميخوانم حافظ را و وقتي سعدي ميخوانم، سعدي را.
طنز هفته:
من خودم مشکلِ روانی داشتم. ده جلسه رفتم پیش روانشناس.
انقد پولِ ویزیتش بالا بود که الان هم مشکل مالی دارم هم مشکل روانی 😑😂
فیلم هفته: خلاصه سریال هزاردستان(۱۳۵۸ تا ۱۳۶۶)
این سریال به داستان زندگی رضا خوشنویس، که شخصیتی تخیلی مبتنی بر شخصیتی تاریخی بهنام کریم دواتگر است و به طرح نظریهٔ توطئهای مبنی بر دست داشتن شخصیتی به نام خان مظفر در وقایع پشت پردهٔ سیاسی و اجتماعی ایران در دوران قاجار و پهلوی میپردازد.
داستان هزاردستان دو دوره از تاریخ معاصر ایران را روایت میکند: اواخر حکومت احمد شاه تا آغاز سلطنت رضا شاه و دوران پایانی حکومت رضا شاه تا به تخت نشستن محمدرضا پهلوی.
رضا (با بازی جمشید مشایخی) شخصیت اصلی هزاردستان است. خلوت او را حضور مفتش ششانگشتی (با بازی داود رشیدی) برهم میزند. این بازجوییها محملی میشود برای بازگشت به گذشتهٔ پر ماجرای «رضا خوشنویس» در سی سال پیش، زمانی که شهرتش «تفنگچی» بود.
«رضا تفنگچی» در اواخر حکومت احمدشاه، «تفنگچی خاصه» یکی از شاهزادههای قاجار به حساب میآمد تا این که با مرد صحافی به نام ابوالفتح (با بازی علی نصیریان) آشنا شد. ابوالفتح او را به خاطر مهارتش در تیراندازی برای مأموریتی در نظر گرفت. این مأموریت که به دستور انجمن مجازات انجام میشد عبارت بود از ترور اسماعیل خان، رئیس محتکر انبار غله تهران. رضا اسماعیل خان را با شلیک گلوله ترور میکند. پس از آن برنامه ترور متین السلطنه که در روزنامهاش علیه ترورهای انجمن قلم میزند، متهم به خیانت و غربشیفتگی است. رضا او را هم به قتل میرساند.
پس از این ترور ابوالفتح از کسی که از او با اسم رمز «هزاردستان» یاد میشود. ابوالفتح هزاردستان را سردستهٔ خائنین به مملکت مینامد.
شبی رضا دوباره دمی به خمره میزند. میرزا باقر که در محفل حاضر است فرصت را مناسب میبیند و با او حرف میزند. رضا در مستی حرفهایی دربارهٔ قتلها میزند. شعبون استخونی (با بازی محمدعلی کشاورز) که از لاتها و اوباش بنام شهر است و در این زمان از انجمن پول میگیرد، رضا را از خانه بیرون میکشد و کتک میزند. رضای کتکخورده به خانه برمیگردد و میبیند که ابوالفتح منتظر اوست. ابوالفتح به رضا خبر میدهد که فرمان قتلش صادر شده و از او میخواهد از تهران بگریزد. خود ابوالفتح هم که معتقد است انجمن از مسیر اصلیاش منحرف شده (هزاردستان انجمن را خریده) خیال دارد زن و فرزندش را از تهران خارج کند.
مفتش ششانگشتی که تا اینجای داستان رضا را شنیده، او را آزاد میکند. معلوم میشود که او به قصد سرکیسه کردن رضا او را دستگیر کرده. اما رضا خیال بازگشت به خانهاش را ندارد. او میخواهد به تهران برود و مأموریت ناتمام، یعنی ترور هزاردستان، را به انجام برساند.
رضا در گراندهتل ساکن میشود. در رستوران با خان مظفر (با بازی عزتالله انتظامی) ملاقات میکند. خان مظفر، حاکم قبلی کرمان مردی ثروتمند و بسیار بانفوذ است. خان مظفر به او سفارش کتابی خطی از خاطرات خودش را میدهد. رضا میپذیرد. در حین نوشتن خاطرات متوجه میشود که پس از رفتن او، ابوالفتح دستگیر و در زندان به دست همبندش، شعبان استخوانی، کشته شدهاست. در ضمن پی میبرد که خان مظفر همان هزاردستان است.
در این زمان، تهران در اشغال ارتش متفقین است. مردم ناراضی و گرسنه دست به تظاهرات میزنند. یکی از معترضان سیدمرتضی است. شعبان استخوانی که دیگر در خدمت انجمن نیست به همراه نوچههایش به تظاهرکنندگان حمله میکند و مغازهها را غارت میکند. مفتش، شعبان استخوانی را میکشد.
خوشنویس کل داستان را برای مفتش تعریف میکند و به او میگوید فرمان قتل مفتش هم صادر شده و از او برای ترور خان مظفر کمک میخواهد. غلامعمه (از نوچههای شعبان)، به خونخواهی او و به دستور خان، مفتش ششانگشتی را میکشد و خود نیز به جرم قتل به دار آویخته میشود.
خوشنویس با سیدمرتضی که از مبارزان مسلمان است موضوع هزاردستان را درمیان میگذارد و میگوید که که تنها تا زمانی که کار نوشتن خاطرات خان تمام نشده زنده است و پس از آن به قتل میرسد؛ بنابراین خیال دارد خود کار هزاردستان را تمام کند. رضا از بالکن اتاقش در گراند هتل وارد اتاق خان میشود. اما در تختخواب خان، سرگارسون هتل (با بازی جهانگیر فروهر) خوابیدهاست. رضا قادر به شلیک نیست. سرگارسون او را از بالکن به بیرون پرتاب میکند. جمعیتی پای بالکن اتاق جمع میشوند. سید مرتضی در میان جمعیت است و خان مظفر را نگاه میکند. صدای راوی (صدای منوچهر نوذری) روی تصویر میگوید: «کاری که امروز به دست رضا نشد، فردا به امر خدا، دست مرتضی بساخت. هزاردستان بود و ابردست، غافل که دست خداست بالاترین دستها.»
این سریال به داستان زندگی رضا خوشنویس، که شخصیتی تخیلی مبتنی بر شخصیتی تاریخی بهنام کریم دواتگر است و به طرح نظریهٔ توطئهای مبنی بر دست داشتن شخصیتی به نام خان مظفر در وقایع پشت پردهٔ سیاسی و اجتماعی ایران در دوران قاجار و پهلوی میپردازد.
داستان هزاردستان دو دوره از تاریخ معاصر ایران را روایت میکند: اواخر حکومت احمد شاه تا آغاز سلطنت رضا شاه و دوران پایانی حکومت رضا شاه تا به تخت نشستن محمدرضا پهلوی.
رضا (با بازی جمشید مشایخی) شخصیت اصلی هزاردستان است. خلوت او را حضور مفتش ششانگشتی (با بازی داود رشیدی) برهم میزند. این بازجوییها محملی میشود برای بازگشت به گذشتهٔ پر ماجرای «رضا خوشنویس» در سی سال پیش، زمانی که شهرتش «تفنگچی» بود.
«رضا تفنگچی» در اواخر حکومت احمدشاه، «تفنگچی خاصه» یکی از شاهزادههای قاجار به حساب میآمد تا این که با مرد صحافی به نام ابوالفتح (با بازی علی نصیریان) آشنا شد. ابوالفتح او را به خاطر مهارتش در تیراندازی برای مأموریتی در نظر گرفت. این مأموریت که به دستور انجمن مجازات انجام میشد عبارت بود از ترور اسماعیل خان، رئیس محتکر انبار غله تهران. رضا اسماعیل خان را با شلیک گلوله ترور میکند. پس از آن برنامه ترور متین السلطنه که در روزنامهاش علیه ترورهای انجمن قلم میزند، متهم به خیانت و غربشیفتگی است. رضا او را هم به قتل میرساند.
پس از این ترور ابوالفتح از کسی که از او با اسم رمز «هزاردستان» یاد میشود. ابوالفتح هزاردستان را سردستهٔ خائنین به مملکت مینامد.
شبی رضا دوباره دمی به خمره میزند. میرزا باقر که در محفل حاضر است فرصت را مناسب میبیند و با او حرف میزند. رضا در مستی حرفهایی دربارهٔ قتلها میزند. شعبون استخونی (با بازی محمدعلی کشاورز) که از لاتها و اوباش بنام شهر است و در این زمان از انجمن پول میگیرد، رضا را از خانه بیرون میکشد و کتک میزند. رضای کتکخورده به خانه برمیگردد و میبیند که ابوالفتح منتظر اوست. ابوالفتح به رضا خبر میدهد که فرمان قتلش صادر شده و از او میخواهد از تهران بگریزد. خود ابوالفتح هم که معتقد است انجمن از مسیر اصلیاش منحرف شده (هزاردستان انجمن را خریده) خیال دارد زن و فرزندش را از تهران خارج کند.
مفتش ششانگشتی که تا اینجای داستان رضا را شنیده، او را آزاد میکند. معلوم میشود که او به قصد سرکیسه کردن رضا او را دستگیر کرده. اما رضا خیال بازگشت به خانهاش را ندارد. او میخواهد به تهران برود و مأموریت ناتمام، یعنی ترور هزاردستان، را به انجام برساند.
رضا در گراندهتل ساکن میشود. در رستوران با خان مظفر (با بازی عزتالله انتظامی) ملاقات میکند. خان مظفر، حاکم قبلی کرمان مردی ثروتمند و بسیار بانفوذ است. خان مظفر به او سفارش کتابی خطی از خاطرات خودش را میدهد. رضا میپذیرد. در حین نوشتن خاطرات متوجه میشود که پس از رفتن او، ابوالفتح دستگیر و در زندان به دست همبندش، شعبان استخوانی، کشته شدهاست. در ضمن پی میبرد که خان مظفر همان هزاردستان است.
در این زمان، تهران در اشغال ارتش متفقین است. مردم ناراضی و گرسنه دست به تظاهرات میزنند. یکی از معترضان سیدمرتضی است. شعبان استخوانی که دیگر در خدمت انجمن نیست به همراه نوچههایش به تظاهرکنندگان حمله میکند و مغازهها را غارت میکند. مفتش، شعبان استخوانی را میکشد.
خوشنویس کل داستان را برای مفتش تعریف میکند و به او میگوید فرمان قتل مفتش هم صادر شده و از او برای ترور خان مظفر کمک میخواهد. غلامعمه (از نوچههای شعبان)، به خونخواهی او و به دستور خان، مفتش ششانگشتی را میکشد و خود نیز به جرم قتل به دار آویخته میشود.
خوشنویس با سیدمرتضی که از مبارزان مسلمان است موضوع هزاردستان را درمیان میگذارد و میگوید که که تنها تا زمانی که کار نوشتن خاطرات خان تمام نشده زنده است و پس از آن به قتل میرسد؛ بنابراین خیال دارد خود کار هزاردستان را تمام کند. رضا از بالکن اتاقش در گراند هتل وارد اتاق خان میشود. اما در تختخواب خان، سرگارسون هتل (با بازی جهانگیر فروهر) خوابیدهاست. رضا قادر به شلیک نیست. سرگارسون او را از بالکن به بیرون پرتاب میکند. جمعیتی پای بالکن اتاق جمع میشوند. سید مرتضی در میان جمعیت است و خان مظفر را نگاه میکند. صدای راوی (صدای منوچهر نوذری) روی تصویر میگوید: «کاری که امروز به دست رضا نشد، فردا به امر خدا، دست مرتضی بساخت. هزاردستان بود و ابردست، غافل که دست خداست بالاترین دستها.»
گفتار ادبی
بيژن و منيژه
محمدامین مروتی
داستان را همسر فردوسی برای او تعریف می کند:
شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
...نبد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان شب دیریاز
بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای
...بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب
یکی شمع پیش آر چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن
به چنگ آر چنگ و می آغاز کن
مرا گفت برخیز و دل شاددار
روان را ز درد و غم آزاد دار
....جهان چون گذاری همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد....
بدان سرو بن گفتم ای ماهروی
یکی داستان امشبم بازگوی
که دل گیرد از مهر او فر و مهر
بدو اندرون خیره ماند سپهر
مرا مهربان یار بشنو چه گفت
ازان پس که با کام گشتیم جفت
بپیمای می تا یکی داستان
بگویَمْت از گفتهٔ باستان
در مرز ايران و توران، گرازان محصولات كشاورزان را از بين ميبرند و ساكنان آن جا از كيخسرو استمداد ميطلبند:
ز شهری به داد آمدستیم دور
که ایران ازین سوی زان سوی تور
....سر مرز توران در شهر ماست
ازیشان به ما بر چه مایه بلاست
سوی شهر ایران یکی بیشه بود
....گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بیشه و مرغزار
....درختان، کشتن نداریم یاد
به دندان به دو نیمه کردند شاد
"بيژن" پسر گيو، مأمور دفع خطر ميشود و "گرگين"را- كه منطقه را خوب ميشناسد- با او همراه ميكنند تا راه را به او نشان دهد:
چو بشنید گفتار فریادخواه
به درد دل اندر بپیچید شاه
بریشان ببخشود خسرو به درد
به گردان گردنکش آواز کرد
که ای نامداران و گردان من
که جوید همی نام ازین انجمن...
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد
مگر بیژن گیو فرخنژاد....
به گرگین میلاد گفت آنگهی
که بیژن به توران نداند رهی
تو با او برو تا سر آب بند
همیش راهبر باش و هم یارمند...
چو بیژن به بیشه برافگند چشم
بجوشید خونش به تن پر ز خشم
گرازان گرازان نه آگاه ازین
که بیژن نهادست بر بور زین
بيژن گرازها را ميكشد و پس از آن، گرگين ميگويد جايي را ميشناسم كه هر ساله دختر افراسياب با ماهروياني چند، در آن جا به بزم و شادماني مينشينند. بهتر است چند تا از اين زيبايان را هم به غنيمت بگيريم و دستِ پر به ايران برگرديم. بيژن ميپذيرد:
چو از جنگ و کشتن بپرداختند
نشستنگه رود و می ساختند
به بیژن چنین گفت پس پهلوان
که ای نامور گرد روشنروان
برآمد ترا این چنین کار چند
به نیروی یزدان و بخت بلند
کنون گفتنی ها بگویم ترا
که من چندگه بودهام ایدرا
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
به دو روزه راه اندر آید بتور
پری چهره بینی همه دشت و کوه
ز هر سو نشسته به شادی گروه
منیژه کجا دخت افراسیاب
درفشان کند باغ چون آفتاب
اگر ما به نزدیک آن جشنگاه
شویم و بتازیم یک روزه راه
بگیریم ازیشان پری چهره چند
بنزدیک خسرو شویم ارجمند
منيژه -دختر افراسياب- كه آن بزم را آراسته، از دور بيژن را ميبيند و او را به حضور ميطلبد و چند شبي با هم سر ميكنند. منيژه كه از بيژن خوشش آمده. در غذايش داروي بيهوشي ميريزد و او را با خود به قصرش ميبرد:
چو گرگین چنین گفت بیژن جوان
بجوشیدش آن گوهر پهلوان
گهی نام جست اندران گاه کام
منیژه چو از خیمه کردش نگاه
بدید آن سهی قد لشکر پناه
...به پرده درون دخت پوشیده روی
بجوشید مهرش دگر شد به خوی
.....چو دایه بر بیژن آمد فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
پیام منیژه به بیژن بگفت
همه روی بیژن چو گل بر شکفت
....منیژه بیامد گرفتش به بر
گشاد از میانش کیانی کمر
...سه روز و سه شب شاد بوده به هم
گرفته بر او خواب مستی ستم
چو هنگام رفتن فراز آمدش
به دیدار بیژن نیاز آمدش
بفرمود تا داروی هوشبر
پرستنده آمیخت با نوشبر
بدادند مر بیژن گیو را
مر آن نیک دل نامور نیو را
...چو بیدار شد بیژن و هوش یافت
نگار سمنبر در آغوش یافت
به ایوان افراسیاب اندرا
ابا ماهرخ سر به بالین برا
باغبان كه از قضيه ي بيژن بو برده، خبر به شاه تركان ميدهد و بيژن دستگير ميشود و منيژه هم از خانه رانده:
چو بگذشت یک چندگاه این چنین
پس آگاهی آمد بدربان ازین
...بیامد بر شاه ترکان بگفت
که دختت ز ایران گزیدست جفت
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
تو گفتی که بیدست هنگام باد
بدست از مژه خون مژگان برفت
برآشفت و این داستان باز گفت
کرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بداختر بود
کرا دختر آید بجای پسر
به از گور داماد ناید بدر👇👇👇ادامه در پست بعدی👇👇👇
👆👆ادامه از پست قبلی👆👆 افراسياب قصد كشتن بيژن را دارد كه باز پيران پا در مياني ميكند كه ديدي خون سياوش چه بر سرمان آورد. بهتر است اين يكي را به بند بكشي. افراسياب ميپذيرد و بيژن را در چاهي مياندازد و سنگِ اكوان ديو را بر سر آن مينهند. منيژه كه از خانه رانده و آواره شده، براي بيژن غذا تهيه ميكند و از بالا برايش به ته چاه مياندازد:
...بپرسید و گفتش که چون آمدی
از ایران همانا بخون آمدی
همه داستان بیژن او را بگفت
چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت
ببخشود پیران ویسه بروی
ز مژگان سرشکش فرو شد بروی
....مکش گفتمت پور کاوس را
که دشمن کنی رستم و طوس را
کز ایران بپیلان بکوبندمان
ز هم بگسلانند پیوندمان
سیاوش که بود از نژاد کیان
ز بهر تو بسته کمر بر میان
بکشتی بخیره سیاوش را
بزهر اندر آمیختی نوش را
بدیدی بدیهای ایرانیان
که کردند با شهر تورانیان
...اگر خون بیژن بریزی برین
ز توران برآید همان گرد کین
...بگرسیوز آنگه بفرمود شاه
که بند گران ساز و تاریک چاه
...چو بستی نگون اندر افگن بچاه
چو بیبهره گردد ز خورشید و ماه
.....منیژه برهنه بیک چادرا
برهنه دو پای و گشاده سرا
...یکی دست را اندرو کرد راه
چو از کوه خورشید سر برزدی
منیژه ز هر در همی نان چدی
همی گرد کردی بروز دراز
بسوراخ چاه آوریدی فراز
ببیژن سپردی و بگریستی
بران شوربختی همی زیستی
گرگین هفته ای صبر می کند و می بیند خبری از بیژن نیست و خبر به ایران می برد. از آن سو كيخسرو در جام جهانبين ميبيند كه بيژن در چاهي اسير است و رستم را مأمور نجات او ميكند. رستم در لباس مبدل بازرگانان به توران ميرود و به كمك منيژه، بيژن را نجات ميدهد و آن دو در ايران زندگي عاشقانهشان را پي ميگيرند:
نگه کرد و پس جام بنهاد پیش
بدید اندرو بودنیها ز بیش
...که بیژن بتوران ببند اندرست
زوارش یکی نامور دخترست
....نشاید جز از رستم تیز چنگ
که از ژرف دریا برآرد نهنگ
....به رستم یکی نامه فرمود شاه
نوشتن ز مهتر سوی نیکخواه
....بدان داد تا دست فریاد خواه
بگیری برآری ز تاریک چاه
...
چو رستم دل گیو را خسته دید
بآب مژه روی او شسته دید
...به گیو آنگهی گفت مندیش ازین
که رستم نگرداند از رخش زین
مگر دست بیژن گرفته بدست
همه بند و زندان او کرده پست
....همی شهر بر شهر هودج کشید
همی رفت تا شهر توران رسید
.....منیژه خبر یافت از کاروان
یکایک بشهر اندر آمد دوان
برهنه نوان دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پر آب
رستم انگشتری خود را در مرغ بریانی را می نهد و به منیژه می دهد تا به بیژن برساند:
یکی مرغ بریان بفرمود گرم
نوشته بدو اندرون نان نرم
سبک دست رستم بسان پری
بدو درنهان کرد انگشتری
بدو داد و گفتش بدان چاه بر
که بیچارگان را توی راهبر...
چو دست خورش برد زان داوری
بدید آن نهان کرده انگشتری
نگینش نگه کرد و نامش بخواند
ز شادی بخندید و خیره بماند
بیژن با دیدن انگشتری ذوق می کند و می خندد. منیژه می گوید در این گرفتاری و بدبختی چرا می خندی؟
بخندید خندیدنی شاهوار
چنان کآمد آواز بر چاهسار
منیژه چو بشنید خندیدنش
ازان چاه تاریک بسته تنش
زمانی فرو ماند زان کار سخت
بگفت این چه خندست ای نیکبخت
شگفت آمدش داستانی بزد
که دیوانه خندد ز کردار خود
چه گونه گشادی بخنده دو لب
که شب روز بینی همی روز شب
چه رازست پیش آر و با من بگوی
مگر بخت نیکت نمودست روی
بیژن می گوید اگر راز نگه داری برایت می گویم که زنان راز نگه نمی دارند و این سخن منیژه را می رنجاند:
بدو گفت بیژن کزین کارسخت
بر اومید آنم که بگشاد بخت
چو با من بسوگند پیمان کنی
همانا وفای مرا نشکنی
بگویم سراسر تورا داستان
چو باشی بسوگند همداستان
که گر لب بدوزی ز بهر گزند
زنان را زبان کم بماند ببند
منیژه خروشید و نالید زار
که بر من چه آمد بد روزگار
دریغ آن شده روزگاران من
دل خسته و چشم باران من
بدادم ببیژن تن و خان و مان
کنون گشت بر من چنین بدگمان
همان گنج دینار و تاج گهر
به تاراج دادم همه سربسر
پدر گشته بیزار و خویشان ز من
برهنه دوان بر سر انجمن
ز امید بیژن شدم ناامید
جهانم سیاه و دو دیده سپید
بپوشد همی راز بر من چنین
تو داناتری ای جهان آفرین
خلاصه رستم به کمک رخش سنگ اکوان را از روی چاه برمی دارد و بیژن نجات می یابد:
چو آمد بر سنگ اکوان فراز
بدان چاه اندوه و گرم و گداز....
بسودند بسیار بر سنگ چنگ
شده مانده گردان و آسوده سنگ
...ز رخش اندر آمد گو شیرنر
زره دامنش را بزد بر کمر
ز یزدان جان آفرین زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت داست
بینداخت در بیشهٔ شهر چین
بلرزید ازان سنگ روی زمین
...تهمتن سبک دست بیژن گرفت
چنانکش ز شاه و پدر بپذرفت
بیاورد و بسپرد و بر پای خاست
چنان پشت خمیده را کرد راست
...بپرسید و گفتش که چون آمدی
از ایران همانا بخون آمدی
همه داستان بیژن او را بگفت
چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت
ببخشود پیران ویسه بروی
ز مژگان سرشکش فرو شد بروی
....مکش گفتمت پور کاوس را
که دشمن کنی رستم و طوس را
کز ایران بپیلان بکوبندمان
ز هم بگسلانند پیوندمان
سیاوش که بود از نژاد کیان
ز بهر تو بسته کمر بر میان
بکشتی بخیره سیاوش را
بزهر اندر آمیختی نوش را
بدیدی بدیهای ایرانیان
که کردند با شهر تورانیان
...اگر خون بیژن بریزی برین
ز توران برآید همان گرد کین
...بگرسیوز آنگه بفرمود شاه
که بند گران ساز و تاریک چاه
...چو بستی نگون اندر افگن بچاه
چو بیبهره گردد ز خورشید و ماه
.....منیژه برهنه بیک چادرا
برهنه دو پای و گشاده سرا
...یکی دست را اندرو کرد راه
چو از کوه خورشید سر برزدی
منیژه ز هر در همی نان چدی
همی گرد کردی بروز دراز
بسوراخ چاه آوریدی فراز
ببیژن سپردی و بگریستی
بران شوربختی همی زیستی
گرگین هفته ای صبر می کند و می بیند خبری از بیژن نیست و خبر به ایران می برد. از آن سو كيخسرو در جام جهانبين ميبيند كه بيژن در چاهي اسير است و رستم را مأمور نجات او ميكند. رستم در لباس مبدل بازرگانان به توران ميرود و به كمك منيژه، بيژن را نجات ميدهد و آن دو در ايران زندگي عاشقانهشان را پي ميگيرند:
نگه کرد و پس جام بنهاد پیش
بدید اندرو بودنیها ز بیش
...که بیژن بتوران ببند اندرست
زوارش یکی نامور دخترست
....نشاید جز از رستم تیز چنگ
که از ژرف دریا برآرد نهنگ
....به رستم یکی نامه فرمود شاه
نوشتن ز مهتر سوی نیکخواه
....بدان داد تا دست فریاد خواه
بگیری برآری ز تاریک چاه
...
چو رستم دل گیو را خسته دید
بآب مژه روی او شسته دید
...به گیو آنگهی گفت مندیش ازین
که رستم نگرداند از رخش زین
مگر دست بیژن گرفته بدست
همه بند و زندان او کرده پست
....همی شهر بر شهر هودج کشید
همی رفت تا شهر توران رسید
.....منیژه خبر یافت از کاروان
یکایک بشهر اندر آمد دوان
برهنه نوان دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پر آب
رستم انگشتری خود را در مرغ بریانی را می نهد و به منیژه می دهد تا به بیژن برساند:
یکی مرغ بریان بفرمود گرم
نوشته بدو اندرون نان نرم
سبک دست رستم بسان پری
بدو درنهان کرد انگشتری
بدو داد و گفتش بدان چاه بر
که بیچارگان را توی راهبر...
چو دست خورش برد زان داوری
بدید آن نهان کرده انگشتری
نگینش نگه کرد و نامش بخواند
ز شادی بخندید و خیره بماند
بیژن با دیدن انگشتری ذوق می کند و می خندد. منیژه می گوید در این گرفتاری و بدبختی چرا می خندی؟
بخندید خندیدنی شاهوار
چنان کآمد آواز بر چاهسار
منیژه چو بشنید خندیدنش
ازان چاه تاریک بسته تنش
زمانی فرو ماند زان کار سخت
بگفت این چه خندست ای نیکبخت
شگفت آمدش داستانی بزد
که دیوانه خندد ز کردار خود
چه گونه گشادی بخنده دو لب
که شب روز بینی همی روز شب
چه رازست پیش آر و با من بگوی
مگر بخت نیکت نمودست روی
بیژن می گوید اگر راز نگه داری برایت می گویم که زنان راز نگه نمی دارند و این سخن منیژه را می رنجاند:
بدو گفت بیژن کزین کارسخت
بر اومید آنم که بگشاد بخت
چو با من بسوگند پیمان کنی
همانا وفای مرا نشکنی
بگویم سراسر تورا داستان
چو باشی بسوگند همداستان
که گر لب بدوزی ز بهر گزند
زنان را زبان کم بماند ببند
منیژه خروشید و نالید زار
که بر من چه آمد بد روزگار
دریغ آن شده روزگاران من
دل خسته و چشم باران من
بدادم ببیژن تن و خان و مان
کنون گشت بر من چنین بدگمان
همان گنج دینار و تاج گهر
به تاراج دادم همه سربسر
پدر گشته بیزار و خویشان ز من
برهنه دوان بر سر انجمن
ز امید بیژن شدم ناامید
جهانم سیاه و دو دیده سپید
بپوشد همی راز بر من چنین
تو داناتری ای جهان آفرین
خلاصه رستم به کمک رخش سنگ اکوان را از روی چاه برمی دارد و بیژن نجات می یابد:
چو آمد بر سنگ اکوان فراز
بدان چاه اندوه و گرم و گداز....
بسودند بسیار بر سنگ چنگ
شده مانده گردان و آسوده سنگ
...ز رخش اندر آمد گو شیرنر
زره دامنش را بزد بر کمر
ز یزدان جان آفرین زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت داست
بینداخت در بیشهٔ شهر چین
بلرزید ازان سنگ روی زمین
...تهمتن سبک دست بیژن گرفت
چنانکش ز شاه و پدر بپذرفت
بیاورد و بسپرد و بر پای خاست
چنان پشت خمیده را کرد راست
با تو می گویم:
خرد بهتر از هــرچــه ایـــزد بداد
ستــایش خـــرد را به از راه داد
خرد رهــنمای و خرد دلـــگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرای
خرد چشم جان است چون بنگری
تو بیچشم، شادان جهان نسپُری
فردوسی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آدمِ رنج کشیده حواسش حتی به مورچههای توی شِکرش هم هست:
.
.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
پیرکی لال سحرگاه به طفلی الکن
> میشنیدم که بدین نوع همی راند سخن
> کای ز زلفت صصصبحم شاشاشام تاریک
> وی ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن
> تتتریاکیم و بی شششهد للبت
> صصصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن
> طفل گفتا مَمَمَن را تُتُو تقلید مکن
> گگگم شو ز برم ای کککمتر از زن
> ممیخواهی مممشتی به ککلت بزنم
> که بیفتد مممغزت ممیان ددهن
> پیرگفتا وووالله که معلومست این
> که که زادم من بیچاره ز مادر الکن
> هههفتاد و ههشتاد و سه سالست فزون
> گگگنگ و لالالالم به خخلاق زمن
> طفل گفتا خخدا را صصصدبار ششکر
> که برستم به جهان از مملال و ممحن
مممن هم گگگنگم مممثل تتتو
تتتو هم گگگنگی مممثل مممن 😁
> میشنیدم که بدین نوع همی راند سخن
> کای ز زلفت صصصبحم شاشاشام تاریک
> وی ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن
> تتتریاکیم و بی شششهد للبت
> صصصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن
> طفل گفتا مَمَمَن را تُتُو تقلید مکن
> گگگم شو ز برم ای کککمتر از زن
> ممیخواهی مممشتی به ککلت بزنم
> که بیفتد مممغزت ممیان ددهن
> پیرگفتا وووالله که معلومست این
> که که زادم من بیچاره ز مادر الکن
> هههفتاد و ههشتاد و سه سالست فزون
> گگگنگ و لالالالم به خخلاق زمن
> طفل گفتا خخدا را صصصدبار ششکر
> که برستم به جهان از مملال و ممحن
مممن هم گگگنگم مممثل تتتو
تتتو هم گگگنگی مممثل مممن 😁
دولت یک دست دراز داﺭد و یک دست کوتاه، دست دراﺯ به همهجا میﺭسد و برای گرفتن است.
و دست کوتاه براﻯ دادن است و فقط به کسانی میﺭسد که خیلی نزدیکند!
📘 #نان_و_شراب
✍ #اینیاتسیو_سیلونه
✅ @jamemodern
و دست کوتاه براﻯ دادن است و فقط به کسانی میﺭسد که خیلی نزدیکند!
📘 #نان_و_شراب
✍ #اینیاتسیو_سیلونه
✅ @jamemodern
"یکی از کاملترین رمانهای ایرانی" (سمفونی مردگان)
من هیچگاه رمانخوان و داستانِکوتاهخوانِ حرفهای نبوده و نیستم؛ یعنی چندان در جریانِ انتشارِ داستانها و پیگیرِ نقدها و تفسیرها و جویای نام ربایندگانِ جوائز این عرصه نبودهام؛ اما سه دهه است که داستانِ امروز را دنبالمیکنم. دانهدرشتهای این عرصه را خواندهام و کموبیش آثارِ شاخص را، حتی آثارِ کمترشناختهشده را، میشناسم و میخوانم.
سمفونیِ مردگان را در همان سالهای نخستِ انتشارش خواندم. خوب بهیاددارم اولین چیزی که پساز خواندنش در ذهنم شکلگرفت این بود: اثری شاخص که از منظر تبارشناسی از زیرِ قبای هدایت یعنی بوفِ کور بیرونآمده. همانطور که دهها داستان بلند را میتوانبرشمرد که وامدارِ بوف کور اند. معروفی در نگاهم همواره هدایتی روزآمد بوده. بعدها با خواندنِ پیکرِ فرهاد دیدم نويسنده علناً در این اثر به گفتگو با هدایت نیز پرداخته. گویا او قصدداشته با خلقِ این اثر، ثنویّتِ زنِ اثیری و زنِ لکّاتهی موجود در بوف کور را به وحدتی واقعگرایانه بدلکند. درحقیقت نویسنده این اثرش را با تکیه و تاکید بر جانِ رنجورِ زنانِ ایرانی و از دریچهی روانِ آزردهی آنان آفریده؛ البته با نثری بهمراتب شستهرفتهتر از اثرِ هدایت.
سمفونی مردگان اثری است پروپیمان و چندلایه. دارای نثری شاعرانه و درخشان. همه چیزِ آن پیمانهزده و بهمیزان طراحی شده؛ همانطور که سووشون و همسایهها و جای خالیِ سلوچ آثاری یکه و کامل اند.
سمفونی مردگان از آن جنس آثاری است که هرازچندسالی بهصرافتمیافتم و با خود میگویم حالا دیگر زمانش فرارسیده بارِ دیگر آن را بخوانم. هم تجدید خاطرهای است، هم تماشای جهان از دریچهها و زوایایی است که گویا بهتازگی به روی آدمی گشودهمیشود.
گمانمیکنم تا داستانِ ایرانی زنده است، سمفونیِ مردگان نیز زندهخواهدماند؛ چراکه نويسندهی کاردانَش، دستگذاشته بر آلامِ ازلی-ابدی و خراشهای همیشگیِ روحِ آدمی. معروفی در سمفونیِ مردگان روانِ زخمخوردهی ایرانیان و بلکه آدمی را بامهارتی تمام بهتصویرکشیدهاست. او نویسندهای است که اعماقِ جانِ آدمی را میکاود و در آثارش با امروزیترین ماجراها و آدمها، دیرینهترین دردها را بازتابمیدهد.
یادش گرامی!
@azgozashtevaaknoon
من هیچگاه رمانخوان و داستانِکوتاهخوانِ حرفهای نبوده و نیستم؛ یعنی چندان در جریانِ انتشارِ داستانها و پیگیرِ نقدها و تفسیرها و جویای نام ربایندگانِ جوائز این عرصه نبودهام؛ اما سه دهه است که داستانِ امروز را دنبالمیکنم. دانهدرشتهای این عرصه را خواندهام و کموبیش آثارِ شاخص را، حتی آثارِ کمترشناختهشده را، میشناسم و میخوانم.
سمفونیِ مردگان را در همان سالهای نخستِ انتشارش خواندم. خوب بهیاددارم اولین چیزی که پساز خواندنش در ذهنم شکلگرفت این بود: اثری شاخص که از منظر تبارشناسی از زیرِ قبای هدایت یعنی بوفِ کور بیرونآمده. همانطور که دهها داستان بلند را میتوانبرشمرد که وامدارِ بوف کور اند. معروفی در نگاهم همواره هدایتی روزآمد بوده. بعدها با خواندنِ پیکرِ فرهاد دیدم نويسنده علناً در این اثر به گفتگو با هدایت نیز پرداخته. گویا او قصدداشته با خلقِ این اثر، ثنویّتِ زنِ اثیری و زنِ لکّاتهی موجود در بوف کور را به وحدتی واقعگرایانه بدلکند. درحقیقت نویسنده این اثرش را با تکیه و تاکید بر جانِ رنجورِ زنانِ ایرانی و از دریچهی روانِ آزردهی آنان آفریده؛ البته با نثری بهمراتب شستهرفتهتر از اثرِ هدایت.
سمفونی مردگان اثری است پروپیمان و چندلایه. دارای نثری شاعرانه و درخشان. همه چیزِ آن پیمانهزده و بهمیزان طراحی شده؛ همانطور که سووشون و همسایهها و جای خالیِ سلوچ آثاری یکه و کامل اند.
سمفونی مردگان از آن جنس آثاری است که هرازچندسالی بهصرافتمیافتم و با خود میگویم حالا دیگر زمانش فرارسیده بارِ دیگر آن را بخوانم. هم تجدید خاطرهای است، هم تماشای جهان از دریچهها و زوایایی است که گویا بهتازگی به روی آدمی گشودهمیشود.
گمانمیکنم تا داستانِ ایرانی زنده است، سمفونیِ مردگان نیز زندهخواهدماند؛ چراکه نويسندهی کاردانَش، دستگذاشته بر آلامِ ازلی-ابدی و خراشهای همیشگیِ روحِ آدمی. معروفی در سمفونیِ مردگان روانِ زخمخوردهی ایرانیان و بلکه آدمی را بامهارتی تمام بهتصویرکشیدهاست. او نویسندهای است که اعماقِ جانِ آدمی را میکاود و در آثارش با امروزیترین ماجراها و آدمها، دیرینهترین دردها را بازتابمیدهد.
یادش گرامی!
@azgozashtevaaknoon
گفتار دینی
عمل صالح، عیار ایمان
محمدامین مروتی
ایمان و عمل صالح، از دوگانه های تکرار شونده قرآن اند. این بدان معنی است که ایمان با عمل صالح، رابطه ی وثیق و دقیقی دارد. ایمان اگر در عمل صالح ریزش نکند، حتما کاستی و نقصانی دارد.
ایمان منهای عمل صالح، ایمانی ناقص است ولی عمل صالح منهای ایمان، کماکان ماجور است.
اولا:
خداوند اجر عمل صالح را را هر کسی با هر مسلکی می دهد:
إِنَّا لَا نُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا: ما پاداش كسى را كه نيكوكارى كرده است تباه نمىكنيم. (کهف/30)
تفاوت در قبله عارضي است و ملاک، رستگاري عمل خير است:
وَلِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيهَا فَاسْتَبِقُواْ الْخَيْرَاتِ أَيْنَ مَا تَكُونُواْ يَأْتِ بِكُمُ اللّهُ جَمِيعًا إِنَّ اللّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ( بقرة / 148): هر کسي را جانبي است که بدان روي مي آورد پس در نيکي کردن بر يکديگر سبقت گيريد هر جا که باشيد خدا شما را گرد مي آورد ، که او بر هر کاري تواناست.
از آن بالاتر هدف از خلق عالم سنجش نیکوکاری است:
وَ هُوَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ ... لِيَبْلُوَکُمْ أَيُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلا.
ثانیا:
حتي نمازي که به عمل خير منجر نشود، محل اعتبار نيست. خدا در سورة ماعون، مي فرمايد آن کس که نماز مي خواند ولي از امر خير ممانعت مي کند، در واقع، حقيقت دين را که عمل صالح است، تکذيب مي کند و واي بر چنين نماز گزاراني:
أَرَأَيْتَ الَّذِي يُكَذِّبُ بِالدِّينِ (ماعون/ 1)آيا كسى را كه [روز] جزا را دروغ مىخواند ديدى فَذَلِكَ الَّذِي يَدُعُّ الْيَتِيمَ (ماعون/ 2)اين همان كس است كه يتيم را بسختى مىراند وَلَا يَحُضُّ عَلَى طَعَامِ الْمِسْكِينِ (ماعون/ 3)و به خوراكدادن بينوا ترغيب نمىكند فَوَيْلٌ لِّلْمُصَلِّينَ (ماعون/ 4) پس واى بر نمازگزارانى الَّذِينَ هُمْ عَن صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ (ماعون/ 5)كه از نمازشان غافلند الَّذِينَ هُمْ يُرَاؤُونَ (ماعون/ 6)آنان كه ريا مىكنند وَيَمْنَعُونَ الْمَاعُونَ (ماعون/ 7) و از زكات و ضروريات زندگي خوددارى مىورزند
ثالثا:
ايمان بايد متضمن خيررساني باشد وگرنه سودي ندارد:
... يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آيَاتِ رَبِّكَ لاَ يَنفَعُ نَفْسًا إِيمَانُهَا لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِن قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَانِهَا خَيْرًا قُلِ انتَظِرُواْ إِنَّا مُنتَظِرُونَ : .... روزى كه پارهاى از نشانههاى پروردگارت [پديد] آيد كسى كه قبلا ايمان نياورده يا خيرى در ايمان آوردن خود به دست نياورده، ايمان آوردنش سود نمىبخشد بگو منتظر باشيد كه ما [هم] منتظريم (انعام/158)
در سوره ي بلد، فلسفه ي خلقت بشر به کوتاهي و زيبايي تمام مطرح شده و در آن مي فرمايد بشر را براي آزمايش و سختي آفريده ايم و معيار و ملاک و مبناي اين آزمايش نيز چيزي نيست مگر ميزان پرداختن به عمل نيک.
اما او سعي مي کند تن به آزمايش و سختي ندهد و اين گردنه و اين امتحان چيزي نيست مگر آزاد کردن بردگان و سير کردن گرسنگان و نواختن يتيمان و مسکينان ولي اغلب مردم نمي دانند که براي اين امور آزمايش مي شود:
وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْعَقَبَةُ : و چه ميداني آن گردنه چيست؟(بلد/12)
فَكُّ رَقَبَةٍ : آزاد كردن برده و بنده است . (بلد/13)
أَوْ إِطْعَامٌ فِي يَوْمٍ ذِي مَسْغَبَةٍ : يا خوراك دادن در زمان گرسنگي است. (بلد/14)
يَتِيماً ذَا مَقْرَبَةٍ : به يتيمي خويشاوند. (بلد/15)
أَوْ مِسْكِيناً ذَا مَتْرَبَةٍ : يا به مستمندي خاكنشين . (بلد/16)
رابعا:
تازه بعد از همه این اعمال نیک است که جزء مومنان می شود:
سوره بلد آيه 17: ثُمَّ كَانَ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ وَتَوَاصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ : بعد از (این کارهای نیک) یا (علاوه بر اين کار های نیک) از زمره كسانى باشد(یا می شود) كه ایمان آورده اند و يكديگر را به شكيبايى و مهربانى سفارش كردهاند.
یعنی ایمان را با عمل صالح می سنجند.
توضيحات :
« ثُمَّ » : در تفاسیر ابنكثير ، المنتخب ، في ظلال القرآن و نوين معنی شده: "به علاوه" یا "گذشته از اينها" . « ثُمَّ كَانَ مِنَ الَّذِينَ . . . » : گذشته از اينها بايد اهل ایمان و رحمت باشد.
اما در روحالبيان چنین معنی شده که کسی که این کارهای نیک را انجام دهد، تازه مومن می گردد و در زمره ی اهل مرحمت و مهربانی و رستگاری قرار می گیرد که با توجه به آیات 19 و 20و مشاکله ای که در آن ها وجود دارد، این معنا مرجح است. یعنی اصل ایمان و مرحمت عبارت است از نیکوکاری.
امام موسی صدر می گوید ایمان منهای عمل صالح، ایمان انتزاعی است. ایمان سبب عمل صالح می شود و عمل صالح ضامن ایمان می گردد. او می گوید قلب اسلام ما ضعیف می زند مگر اینکه ما را به محمد و علی کوچک تبدیل کند. پس عمل صالح، میوه ایمان است. (عملگرایی دینی و غیر دینی، شهین اعوانی، سیاست نامه 22، خرداد1401 )
با تو می گویم:
خالصترین عبادت، تـفکر است چـون شائبهی ریا ندارد. ابراهیمی دینانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نصراله کسراییان عکاس ایرانی در پی نوشت این عکس توضیح میده که :
این عکس من بوط به خرم آباده ، سال ۱۳۴۶ خانواده اش اتاقی را در خانه ی یکی از خویشاوندان مان اجاره کرده بودند و من برای دیدار آن خویشاوند رفته بودم.
موقع برگشتن، هنگام عبور از داخل حیاط دیدمش. از همان فاصله ای که عکس را گرفتم عاشق شدم. نه کلمه ای بین مان رد و بدل شد، نه خواستم بدانم کیست و هیچ گاه هم دیگر ندیدمش. چرا که خود دانشجویی کم بضاعت با هزار مساله بودم.
و حالا اگر زنده باشد لابد پیر زنی است همچون پیر مردی که منم.
#نصرالله_کسرائیان (۱۳۲۳ در #خرمآباد ، #لرستان ) عکاس ایرانی است. از او به عنوان پدر عکاسی قومشناسی و مردمنگاری ایران نام میبرند.
این عکس من بوط به خرم آباده ، سال ۱۳۴۶ خانواده اش اتاقی را در خانه ی یکی از خویشاوندان مان اجاره کرده بودند و من برای دیدار آن خویشاوند رفته بودم.
موقع برگشتن، هنگام عبور از داخل حیاط دیدمش. از همان فاصله ای که عکس را گرفتم عاشق شدم. نه کلمه ای بین مان رد و بدل شد، نه خواستم بدانم کیست و هیچ گاه هم دیگر ندیدمش. چرا که خود دانشجویی کم بضاعت با هزار مساله بودم.
و حالا اگر زنده باشد لابد پیر زنی است همچون پیر مردی که منم.
#نصرالله_کسرائیان (۱۳۲۳ در #خرمآباد ، #لرستان ) عکاس ایرانی است. از او به عنوان پدر عکاسی قومشناسی و مردمنگاری ایران نام میبرند.