کانال محمد امین مروتی
1.73K subscribers
1.97K photos
1.64K videos
142 files
2.91K links
Download Telegram
نکته:

هر آن چه هستي، بهترينش باش. (ديل كارنگي)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صحبت‌های افشین هاشمی (کارگردان، بازیگر و نوازنده کمانچه) درباره‌ی نقش نوحه و تعزیه در موسیقی ایرانی و تغییر این نقش در سال‌های اخیر

- روح الله خالقی میگه نوحه و تعزیه، موسیقی ایرانی رو حفظ کرد.

بخشی از گفتگو با "شرق"

کانال موسیقی سنتی "کُرُن موزیک"  @koronmusic 🎶
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔺غزل حافظِ شیراز


گوینده: #سعید_الیف

من دوستدارِ رویِ خوش و مویِ دلکَشَم
مَدهوشِ چَشمِ مست و مِیِ صافِ بی‌غَشَم
گفتی ز سِرِّ عهدِ ازل یک سخن بگو
آنگَه بگویمت که دو پیمانه دَر کَشَم
من آدمِ بهشتیَم اما در این سفر
حالی اسیرِ عشقِ جوانان مَهوَشَم
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
اِسْتادِه‌ام چو شمع، مَتَرسان ز آتشم
شیراز معدنِ لبِ لَعل است و کانِ حُسن
من جوهریِّ مُفلِسَم، ایرا مُشَوَّشَم
از بس که چَشمِ مست در این شهر دیده‌ام
حقّا که مِی نمی‌خورم اکنون و سَرخوشم
شهریست پُر کِرشمهٔ حوران ز شِش جهت
چیزیم نیست وَر نه خریدارِ هر شِشَم
بخت ار مدد دهد که کَشَم رَخت سویِ دوست
گیسویِ حور گَرد فشاند ز مَفْرَشَم
حافظ عروسِ طَبعِ مرا جلوه آرزوست
آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بر خیالی جنگشان و صلحشان/ وز خیالی فخرشان و ننگشان (مولوی)
گفتار اجتماعی


عدالت از نوع سوم

محمدامین مروتی

عدالت اقتصادی از نظر لیبرالیسم زمانی تامین می شود که اقتصاد و تولید بزرگ شود. هر چه کیک اقتصاد بزرگتر شود، سهم همگان به نسبتی بزرگتر می شود و این یعنی کاهش فقر و افزایش عدالت. بزرگ شدن اقتصاد در رقابت آزادانه ی واحدهای تولیدی در بازار و عدم دخالت دولت میسر می شود. ایده دولت حداقلی ایده مرکزی لیبرالیسم است.
عدالت سیاسی هم بایستی در مشارکت آزادانه مردم و احزاب در سرنوشت سیاسی و نوع حکومت محقق گردد.

عدالت از منظر سوسیالیسم زمانی تامین می شود که مالکیت خصوصی برافتد و مالکیت عمومی(دولتی) جایش را بگیرد و مایحتاج مردم نه بر اساس مکانیسم های عرضه و تقاضا و بازار آزاد، بلکه بر اساس برنامه ریزی متمرکز برآورد و تهیه و توزیع شود. توزیع در لیبرالیسم عادلانه نیست و عدالت در ناحیه توزیع است و توزیع عادلانه است که عدالت می آورد.
عدالت سیاسی هم در حاکمیت مطلقه احزاب طبقه کارگر (کمونیست و سوسیالیست) و ممنوع کردن احزاب راست میسر می شود. ایده دولت حداکثری ایده مرکزی سوسیالیسم است.

عدالت از منظر سوسیال دموکراسی هم در ناحیه تولید است و هم در ناحیه توزیع. عدالت زمانی تولید می شود که از طریق اقتصاد آزاد، کیک اقتصاد را بزرگ کنیم و آن گاه با مداخله دولت منتخب مردم و بازتوزیع ثروت و سیستم مالیات بندی، رفاه اجتماعی حداقلی برای همگان حاصل شود. ایده دولت رفاه ایده مرکزی سوسیال دموکراسی است.
عدالت سیاسی هم در مشارکت آزادانه مردم در قالب احزاب و رسانه ها و مطبوعات آزاد میسر می شود.

15 تیر 1404
نکته:

انسان های بزرگ کسانی هستند که آماده اند هزینه حق گویی در زمانه دروغ را بپردازند.
خرد جمعی

محمدامین مروتی


خرد جمعی دو وجه دارد :یک وجه تاریخی و یک وجه جغرافیایی. یک وجه عمودی و یک وجه افقی.
در وجه عمودی انسان از خرد پیشینیان بهره می برد و در وجه افقی از خرد همعصران خود. استفاده از عقل گذشتگان، نوعی محافظه کاری و سنت گرایی معقول است و استفاده از عقل معاصران، حرکت به سوس اصلاح و پیشرفت بیشتر است.
بنابراین نه تنها باید عقل گذشتگان، بلکه باید عقل معاصران را نیز به عقل خود افزود. به همین علت عبارت"پیشینیان گفته اند" مانند عبارت "دانشمندان می گویند"، ارزش معرفت شناسانه و خردورزانه دارد.
جمع این دو نوع خرد، "عقل سلیم" را برمی سازد.

15 تیر 1404
به گمان من وطن‌پرستی راستین بیش از همه این است که هر کس در هر کاری که هست به مقتضای آن وفا کند و دادِ آن را بدهد. اگر پزشک است صمیمانه در درمان بیماران بکوشد، اگر معلم است همه در بند تربیت شاگردان خود باشد، اگر کارمندِ اداره است خود را خادم مردم بداند، اگر در کار سیاست است بهبود حال مردم و مصالح راستین کشور را راهنمای گفتار و کردار خود قرار دهد و اگر سرباز یا فرمانده است خود را برای دفاع آماده بدارد و از دشمن نگریزد، این اصلی است که اگر رعایت شود و به تربیت در ضمیرها خانه بگیرد مردم را از جنگ و ویرانی‌ها و مصائب آن در امان نگاه خواهد داشت. وطن‌پرستی راستین و خدمت به جامعه‌ای که ما را پرورده است این است، فراتر از این کسی که وطن خود را به‌ راستی دوست دارد در آبادانیِ آن می‌کوشد، اگر بتواند به علم و فرهنگ و ادبِ آن خدمت می‌کند و هم غافل نمی‌ماند که آسایشِ او به آسایشِ دیگران وابسته است، عواطفی هست که برتر از علاقه‌های شخصی و اجتماعی است. راستی و خیرخواهی و ترحم و آن‌چه آدمیت و انسانیت خوانده می‌شود از این گونه است. مطلوب آن است که نخست ریای وطن‌پرستی به معنی رایج آن را بشناسیم و زیان آن را دریابیم، دیگر آن‌ که کوشش ما همه برای آماده کردن ذهن‌ها برای دفاع از خود باشد نه هجوم و دستبرد به دیگران، سوم آن که در عین آن که در حفظ آب و خاک و فرهنگ خود و ذخایر و مفاخر ملی می‌کوشیم از این نکته غافل نمانیم که اگر ملت‌پرستی مرحله‌ی پیشرفته‌تری از قبیله‌پرستی و کشمکش‌های عشیره‌ای است، جهان‌دوستی نیز مرحله‌ی تکامل‌یافته‌ای از وطن‌پرستی است. می‌توان آن را ترویج کرد و عشقِ آن را در دل‌ها نشاند و امیدوار بود که کوشش‌های آغازین در راه این هدف روزی پیروز شود و رنجِ جنگ و زیانِ ستیزه و کشتار به تدریج از میان برخیزد.

"احسان_یارشاطر"
"وطن‌پرستی، ایران‌شناسی"
سال 5، شماره‌ی 1، بهار 1372

@Honarrvareh
گفتار عرفانی


رابطه عقل و جان و نفس

محمدامین مروتی


مولانا در دفتر چهارم می گوید جان ما می تواند دو وزیر یا مشاور داشته باشد: عقل جزئی و عقل کلی. عقل جزئی در صدد برآوردن تمنیات نفسانی و زودگذر است و فراتر از پیش پایش را نمی بیند، ولی عقل کلی عاقبت بین است و ما را سعادتمند می کند. فرعون، عقل جزئی را وزیر خود کرده بود و سلیمان عقل کلی را. وزیر فرعون، هامان بود و وزیر سلیمان، آصف.
فرعون از کلام موسی نرم می شد کلامی چندان موثر که سنگ را هم به شیر دادن وا می داشت. ولی وقتی با هامان مشورت می کرد او از روی کینه به فرعون می گفت تو پادشاهی می خواهی فریب گدایی را بخوری؟ سخن هامان، تاثیر سخنان موسی را از بین می برد و مثل سنگ منجنیقی شیشه خانه او را می شکست و آنچه را موسی به سختی و طی صد روز بافته بود، به یک لحظه پنبه می کرد:
۱۲۳۹ چند آن فرعون می‌شُد نَرم و رام چون شَنیدی او ز موسی آن کَلام
۱۲۴۰ آن کلامی که بِدادی سنگ، شیر از خوشیِّ آن کَلام بی‌نَظیر
۱۲۴۱ چون به هامان که وزیرش بود او مَشورَت کردی که کینَش بود خو،
۱۲۴۲ پَس بِگُفتی تا کُنون بودی خَدیو بَنده گردی ژَنده‌پوشی را به ریو؟
۱۲۴۳ هَمچو سنگِ مَنْجَنیقی آمدی آن سُخَن بر شیشه خانه‌یْ او زدی
۱۲۴۴ هر چه صد روز آن کَلیمِ خوشْ‌خِطاب ساختی، در یک‌دَم او کردی خَراب

مولانا می گوید عقل وزیر ماست ولی اگر مغلوب هواهای نفسانی شود، سخنان حق ناصحان را دور می ریزی و به تو می گوید این سخنان به جا نیست. هوشیار باش و فریب شان را مخور:
۱۲۴۵ عقلِ تو دَستور و مَغْلوبِ هواست در وجودت رَهز‌َنِ راه خداست
۱۲۴۶ ناصِحی، رَبّان‌یی، پَندَت دَهَد آن سُخن را او به فَنْ طرحی نَهَد
۱۲۴۷ کین نه بَر جای است، هین از جامَشو نیست چندان، با خود آ، شَیْدا مَشو

بیچاره شاهی که وزیرش چنین عقلی باشد و خوشا به حال شاهی که وزیرش مثل آصف(وزیر سلیمان) باشد. قرین شدن سلیمان و آصف نور علی نور است و آمیختن عنبر و عبیر:
۱۲۴۸ وایِ آن شَهْ که وزیرش این بُوَد جایِ هر دو، دوزخِ پُرکین بُوَد
۱۲۴۹ شادْ آن شاهی که او را دَست‌گیر باشد اَنْدَر کار، چون آصَف، وزیر
۱۲۵۰ شاهِ عادل چون قَرینِ او شود نام آن نورٌ عَلی نور این بُوَد
۱۲۵۱ چون سُلیمان شاه و چون آصَفْ وزیر نور بر نورست و عَنْبَر بر عَبیر

قرین شدن فرعون و آصف، هر دو را بدبخت می کند و تاریکی در تاریکی پدید می آید. در قیامت نه عقل دستگیرشان است و نه بخت:
۱۲۵۲ شاهْ فرعون و چو هامانَش وزیر هر دو را نَبْوَد زِ بَدبَختی گُزیر
۱۲۵۳ پَس بُوَد ظُلْمات بعضی فَوْقِ بَعْض نه خِرَد یار و نه دولَت، روزِ عَرْض

مولانا می گوید در خساست، جز پستی وجود ندارد. اگر غیر از این است به چنان خسیسی سلام مرا برسان:
۱۲۵۴ من ندیدم جُز شَقاوَت در لِئام گَر تو دیدَسْتی رَسان از من سلام

جان ما مثل شاه است و عقل ما وزیر اوست. عقل جزئی فاسد است و روح را فاسد می کند. عقل اگر مثل فرشته ی هاروت باشد، ما را به طاغوت تبدیل می کند. یعنی باعث طغیان ما نسبت به حق می شود:
۱۲۵۵ هَمچو جان باشد شَهْ و صاحِب چو عقل عقلِ فاسد روح را آرَد به نَقْل
۱۲۵۶ آن فرشته‌یْ عقلْ چون هاروت شُد سِحْرآموزِ دو صد طاغوت شُد

پس با عقل جزئی مشورت مکن. سلطان جانت باید با عقل کل مشورت نماید. اگر عقل جزئی را وزیر خود سازی و با او مشورت نمایی، جان تو را از عبادت و اطاعت خدا دور می سازد:
۱۲۵۷ عقلِ جُزوی را وزیرِ خود مگیر عقلِ کُل را ساز ای سُلطان، وزیر
۱۲۵۸ مَر هوا را تو وزیرِ خود مَساز که بَرآیَد جانِ پاکَت از نماز

نفسانیت حریص است و به لذتی آنی می اندیشد و لی عق به عاقبت کار و روز قیامت فکر می کند. عقل می گوید باید رنج خار را تحمل کنی تا گل وجودت شکوفا شود و به باد پاییزی افسرده نگردد و بینی هایی که توان بو کشیدن و شناخت بوی خوش را ندارند از گل جانت دور باشد:
۱۲۵۹ کین هوا پُر حِرص و حالی‌بینْ بُوَد عقل را اندیشه، یَوْمِ دینْ بُوَد
۱۲۶۰ عقل را دو دیده در پایانِ کار بَهرِ آن گُل می‌کَشَد او رَنجِ خار

8 تیر 1404
خَدیو: پادشاه / ریو: حیله و مکر
طرح نهادن: دور انداختن، برانداختن
روز عرض: روز قیامت
1
نکته:

از “یاکوب بومه” عارف و نویسنده‌ی آلمانی در قرن هفدهم، پرسیدند: نزدیک‌ترین راه به خدا چیست؟
گفت: برای من که پینه‌دوزم، نزدیک‌ترین راه، این است که پینه دوزِ خوبی باشم، شما را نمی‌دانم. (دیانت و عقلانیت /رضا بابایی)
گفتار فلسفی


ماهیت زمان و مکان

محمدامین مروتی


ارسطو معتقد بود که زمان ساخته ذهن است. استدلال او چنین بود که گذشته و آینده، اجزای زمانند ولی وجود ندارند و ما هیچ چیز را بدون اجزایش نمی توانیم بشناسیم. اکنون نیز تا محل درنگ ما می شود به پایان می رسد و به گذشته تبدیل می شود.

افلاطون قائل به دنیایی به نام "مُثُل" بود که در آن تغییر(زمان) وجود ندارد. وی معتقد بود که اعداد ریاضی نمونه هایی از موجودات لازمان و لامکانند. نظریه مثل برای معتقدان بدان نظریه ای آرامش بخش و محملی برای گریز از کون و فساد بود. نوعی ساماندهی آرامبخش ذهنی و لذل مورد اقبال اندیشمندان بسیاری قرار گرفت. تجارب عاشقانه و عارفانه نیز خارج از زمان و مکان رخ می دهند. وضعیت ذهنی عارف و عاشق، ساختاری لازمانی و لامکانی دارد. لذا عاشق به هنگام وصل،گذشت زمان را حس نمی کند. تعریف خدا و مفاهیم ریاضی مبتنی بر همین لازمانی و لامکانی است.
اما اگر خداوند موجودی ثابت و لایتغیر است چگونه با جهان متغیر و زمانمند کار می کند؟ نقطه اتصال خدای سرمدی با جهان گذرنده در کجاست؟

این اشکال اسپینوزا را به نگاه وحدت وجودی راهنمایی کرد که طبق آن، خدا همان طبیعت است و عالم یک جوهر بیش نیست. یک واقعیت بیشتر وجود ندارد و تفاوت خالق و مخلوق مربوط به زاویه دید ماست.

کانت امازمان را صورت حس درونی و مکان را صورتبندی حس بیرون می دانست. ذهن انسان خود را در مختصات زمانی و مکانی (طول و عرض) نمودار و ساختارمند می سازد.

سخن آخر آن که زمان و مکان، ابژه هایی در خارج ذهن ما نیستند، ذهن ما برای ساماندهیِ دریافت های حسی اش، آن ها را در قالب مقولاتی من جمله زمان و مکان می ریزد و قالب می دهد. ما به این دریافت های خام، لباس زمان و مکان می پوشانیم تا آن ها را قابل فهم سازیم. زمان و مکان ظروفی ذهنی هستند که به فهم ما از جهان سامان می دهند.
زمان، فرضی است که با آن اندازه تغییرات را می سنجیم و مکان مفهومی است که با آن میزان حرکت و جابه جایی را می سنجیم. در واقع اگر حرکت و تغییر نداشتیم، زمان هم نداشتیم.

منبع:
پرسش های مهم زندگی، راجر اسکروتن، علی اوجبی، نشر خزه

10 تیر 1404
نکته:

در جهانی که دروغ، لباس حقیقت بر تن می‌کند، تأیید یک حقیقت ساده، گاهی شجاعانه‌ترین کار است.
خودشناسی و سبک زندگی

   رابطه و گفتگو
محمدامین مروتی
در گذشته های نه خیلی دور، به بریدن از جماعت و خاصه محافل فامیلی متمایل بودم. توجیهم نیز این بود که به دلیل نداشتن سنخیت، وقتم در این تعاملات تلف می شود و ترجیح می دادم با فاصله ای معین از دیگران به خواندن و نوشتن که بدان تعلق خاطر داشتم بپردازم.
در عمل اما می دیدم نیاز به رابطة بیشتری با دیگران دارم و حتی گاهی حوصله ام از خودم هم سر می رود.
کتاب "رابطه" محمد جعفر مصفا به من آموخت که رابطه مهم تر از آن است که فکر می کردم. مطالعة مکتبی در روانشناسی با عنوان " رفتار متقابل" اهمیت داشتن "رابطة موازی و مکمل" در برابر "رابطة متقاطع" را برایم به مراتب موکد ساخت. رابطة موازی یا مکمل یک رابطة مساوی بین دو طرف است که هر دو را پربارتر می کند و رابطة متقاطع رابطة خودخواهانه با دیگران است که غالبا به درگیری و دعوا ختم می شود.
در میان عرفای ما هم دو رویکرد مردم گریز و زیستن با مردم وجود داشته است. عرفایی چون شمس و مولانا معتقد بوده اند که هنر آن است در بین مردم و با مردم، خود را و دیگران را ارتقاء دهی و بدون آن که متاثر از روزمرگی و روزمرگی شوی، گلیم کمال خود را از آب بیرون بکشی. به قول معروف "در میان باش و تنها."
اما بحث بنیادی تر و جنبة تئوریک و فلسفی این موضوع را نزد "ژاک لکان" یافتم. لکان می گفت انسان عبارت است از رابطه. این جملة مهم مرا متوجه کرد که قبلا چقدر از مرحله پرت بوده ام. البته ارسطو قبلا گفته بود انسان موجودی سیاسی است و جامعه شناسانی مانند ماکس وبر، دورکیم و مارکس هم به حق بر جنبة اجتماعی موجودیت و ماهیت بشر، انگشت تاکید نهاده بودند. دانیل دوفو در قالب رمان و در کتاب مشهورش "رابینسون کروزو" ، شرح می دهد که چگونه انزوا از جامعه و روابط انسانی، انسان را به سطح جانور تنزل می دهد. از همین جا هم می توان متوجه شد که چرا بزرگترین شکنجة انسان، زندان انفرادی است.
به این ترتیب زنجیره ای از تاملات در باب "رابطه" در ذهنم شکل گرفت و ادامه یافت.
بعدها متوجه شدم که بارزترین جنبة رابطه بشر با بشر، از طریق زبان و گفتگو شکل می گیرد. بیهوده نیست که انسان را "حیوان ناطق" تعریف کرده اند. خودمان هم می گوییم حرف نشخوار آدمیزاد است. اخیرا کتابی دیدم در نقد حرف مفت زدن. اما حرف مفت زدن هم می تواند جای خود را داشته باشد. حرف مفتی که مبتنی بر بی  دانشی و اظهار فضل باشد، به ارتباط منجر نمی شود. آدم نوعی حس برائت و گریز از این آدم ها پیدا می کند. اما حرف مفت را در قالب جوک و نشخوار و بی آداب و ترتیب سخن گفتن از نوع intertainment هم می توان تعریف کرد. در این صورت حرف مفت هم در جای خودش در عین مفت و مجانی بودن، می تواند مفید باشد و نوعی تخلیة انرژی های مازاد و مزاحم روانی باشد.
بهترین شکل رابطه، گفتگوی بی غل و غش و بی آلایش متعاملانه است. اینکه به عنوان دانای کل و برای خودنمایی در گفتگو وارد نشویم. با هم حرف بزنیم تا همفکری کنیم. حرف زدن سقراطی و دیالکتیکی. اینکه مامایِ ذهن و زبان یکدیگر شویم تا ایده های نو از بطن ذهن خود و دیگران بزایانیم. چیزی از این بهتر نمی شود که هم سخن شدن نوعی همفکری باشد نوعی فکر کردن گروهی با صدای بلند باشد. در مقابل القای خطابه وار و آمرانه یک اندیشه و لحاجت بر سر آن.
گاهی گوش دادن بهترین شکل مهربانی است. آدم ها نیاز داردند با هم حرف بزنند تا خود را ظاهر سازند و دیده شوند. حتی تا خود را کشف کنند. تا خود را از قوه به فعل برسانند. تا گاهی فقط درد دل کنند. استعارة سنگ صبور در افسانه های ایرانی خودمان را به یاد بیاورید که چگونه یکباره زندگی ر ا از این رو به آن رو می کرد.
از آن طرف به همان میزان که زبان سرچشمة تفاهم و ارتباط است، سرچشمة سوءتفاهم و دشمنی هم هست. چنانچه عرفا از فضائل خاموشی سخن گفته اند و غزالی بشر را از آفات زبان برحذر داشته است. به قول مولانا مولانا گفت:
ای زبان هم گنج بی پایان تویی
ای زبان هم درد بی درمان تویی
ماحصل آن که برخلاف گذشته الآن می دانم که از طریق ارتباط و مهمتر از همه از طریق گفتگوی همدلانه و دوطرفه و موازی و مکمل و برابر است که می توانم به خود و دیگران کمک کنم تا آدم های بهتری بشویم. برای این کار باید در هر رابطه ای با هر کس که قرار می گیریم بیش و پیش از هر چیز فکر کنیم، سر سخن را با این یا آن فرد معین چگونه باز کنم که در پایان ملاقاتمان هر دویمان لذت برده باشیم و قدری بهتر از قبل شده باشیم. به خصوص اگر این توصیه را در مورد کسانی که با آن ها مشکلات ریز و درشت داریم، به کار بگیریم، دنیا برایمان از این که هست بهتر می شود.
👍1
نکته:

پول نوکر خوب و ارباب بدی است.
آیه هفته:
سوره فاطر آيه  10: ‏ مَن كَانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعاً إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ ‏: ‏ گفتار پاكيزه به سوي خدا اوج مي‌گيرد ، و خدا كردار پسنديده را بالا مي‌برد.
شعر هفته:
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا می‌دان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگ گرگی دان که او مردم درد (مولوی)
کلام هفته:
هيچگاه چيزى را خوب ياد نگرفته ايد، مگر آن كه بتوانيد آن را براى مادربزرگتان شرح دهيد...(آلبرت انيشتين)
طنز هفته:
روزی به کریم خان زند گفتند، یک فردی یک هفته است میخواهد شما را ببیند و مدام گریه می کند . کریم خان آن شخص را به حضور طلبید، ولی آن شخص به شدت گریه می کرد و نمی توانست حرف بزند.
کریم خان گفت "وقتی گریه هایش تمام شد بیارین پیش من" بعد از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و شرف حضور یافت .گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از اوگرفتم .
شاه دستور داد سریع چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد !
اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
وکیل الرعایا گفت: پدر من یک خر دزد بود من نمی دانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم .
پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی می کشند!
داستانک:
شبی ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ (ﺭﻫﺒﺮ ﺷﻮﺭﻭی ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ) ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ نشود، ﮔﺮﻳﻢ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﻥ فیلمی ﺩﺭ یک ﺳﻴﻨﻤﺎ ﺭﻓﺖ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﻓﻴﻠﻢ اصلی، ﻳﻚ ﻓﻴﻠﻢ ﺧﺒﺮی ﺑﻪ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﺩﺭﺁﻣﺪ. ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺑﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎی ﺧﻮﺩ ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪن ﻭ ﺑﻪ اﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﻭ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻧﺪ!
ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺍشک ﺩﺭ ﭼﺸﻢ و ﻋﻤﻴﻘﺎً ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ، ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﺮدی ﺷﺎﻧﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻜان ﺩﺍﺩ ﻭ ﺯﻳﺮ لبی ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻣﺮدک ﺍﺣﻤﻖ! ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ ﻣﻲﻛﻨﻴﻢ! ﺍﻣﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﻲﺧﻮﺍهی ﺳﺮت را ﺑر ﺑﺎﺩ ﺑﺪی...؟!
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
فیلم هفته: تئاتر رستم و اسفندیار (۱۳۸۹)

کارگردان: پری صابری

خلاصه فیلم تئاتر:
«رستم» کهنسال و آگاه از راز و رمز جنگ و خرد زندگی، با «اسفندیار» رویین تن و جوان و خام و پرتکبر به نبرد می‌پردازد. رستم پای در هفت خوان نهاده تا راه توسل به سیمرغ زمان را بیاموزد و مقام «جهان پهلوان» را بدست آورد. او با نیازمندی هفت خوان را به پایان رسانده است و مراحل خطرناکش را زیر پا گذاشته است و از روی فروتنی اسفندیار را به خانه خود می‌خواند. اسفندیار تمامی فرصت‌ها و امتیازها را برای خوش زیستن دارد. رویین تنیست با جاه و مقام و مکنت و قدرت. لیکن خلاف عادت طبیعت انسان قدم برمی‌دارد تا از هفت خان سربلند عبور کند....
گفتار ادبی


رستم و اسفندیار(قسمت چهارم)

محمدامین مروتی


گفتیم گشتاسب به بهانه های مختلف از سپردن تاج و تخت به پسرش اسفندیار خودداری می کرد و هر بار بهانه ای و چالشی بر سر راهش قرار می داد که اخرین آن ها دستگیر کردن رستم به بهانه بددینی و مخالفت با دین زرتشتی بود.

شـاه با ذهنیتی که از مـشاوره با وزیرش دارد در پـاسخ به تقـاضای اسـفنـدیار می گوید که همه حرف هایت درست است و حرف حساب جواب ندارد ولی قسم می خورم و قول می دهم اگر دست رستم را -که دیگر گوش به فرمان من نیست- ببندی؛ پادشاهی را به تو واگذارم. چرا که رستم خود را از ما کمتر نمی داند و می گوید اگر تاجِ گشتاسب نو است، ما از قدیم تاجدار بوده ایم:
بـــه فـرزند، پـاسـخ چـنـیـن داد شـاه
کـه از راسـتـی بـگــذری، نـیـسـت راه
ازیـن بـیش کـردی کـه گفتـی تـو کـار
کــه یـارِ تـو بــادا، جـهـان کــردگــار
بـه گـیـتـی نــداری کـسـی را هِمـال
مــگر بـی خــرد نــامـــور پـــورِ زال
بــه مـردی هــمـی زاسـمـان بـگـذرد
هـمـی خـویشـتـن، کـِهـتری نـشـمرد
به شــاهـی زِ گـشتـاسب، نـارد سخـن
کــه او تـــاجِ نــو دارد و مــا کــهـن
ســویِ سـیـسـتـان رفـت باید کنـون
بــه کــار آوری زور و بـند و فــسـون
بـرهـنـه کـنـی تـیـغ و گـوپــال را
بـــه بــنـــد آوری رســـتــمِ زال را
زواره، فـــرامــرز را هــم چــنــیــن
نـمانـی که کــس بـرنـشینـد به زین
بــه دادارِ گــیــتــی کــه او داد زور
فـروزنــده اخــتـر؛ زِ مــاه و زِ هــور
که چــون این سخن ها به جای آوری
زِ مـن نـشنوی زیـن سـپـس داوری
سـپـارم به تــو تـاج و تـخـت و کلاه
نـــشـانم برِ تــخـت، بـر پـیـش گاه

در واقع شاه که می داند اسفندیار از این نبرد برنمی گردد برای او قسم می خورد که اگر رستم را به بندآورد، تاج شاهی را بدو می سپارد. اسفندیار می گوید این از جوانمردی دور است که نسبت کسی که حامی همه پادشاهان از منوچهر تا کیقباد بوده چنین فکر کنی و همه این پادشاهان با او پیمان دوستی و وفا داشته اند و اگر تو منشور و پیمان پادشاهان گذشته را بشکنی نباید توقع داشته باشی کسی منشور و پیمان خودت را هم نشکند:
چـنـین پـاسـخ آوردش اسـفـنـدیار
کـه ای پـرهـنـر، نــامور شـهـریـار
هــمی دور مـانی، زِ رســمِ کـهــن
بـر انــدازه بـایـد گــرایی سـخــن
زِ گــاهِ مـنـوچـهر تـا کـَی قـبــاد
دلِ شـهـریــاران بـدو بــود شــاد
نـکـوکـارتـر زو بـه ایـــران کـسی
نـبـودسـت کـاورد نـیـکـی، بـسی
نـه انـدر جهان، نـامـداری نو اسـت
بزرگ است و با عهدِ کیخسرو است
اگـر عـهـد شـاهـان نباشد درسـت
نـباید ز گـشتاسـب، منشور جُست

گشتاسب می گوید اما رستم از راه یزدان خارج شده و اوست که عهدشکنی کرده و باید دست او را ببندی و پیاده تا اینجا بکشانیش:
چـنـین داد پـاسخ به اسـفـنـدیـار
کـه ای شـیـردل، پـرهـنـر نـامـدار
هر آن کس که از راهِ یـزدان بگشت
همان عهد او گشت، چون بادِ دشت
کسـی کـو زِ عهدِ جـهاندار گشـت
بـه گــردِ درِ او نـشـاید گــذشـت
اگـر تـخـت خواهـی ز مـن بـا کلاه
رهِ سـیـستان گـیر و برکش سـپـاه
چو آن جا رسـی، دسـتِ رستم ببند
بـیـارش بـه بـازو ؛ فـکنـده کـمـند
پـیـاده دوانَـش بـدیــن بــارگــاه
بـیـاور کـشـان، تا بـبـینـد ســپـاه
از آن پـس نـپیچد سر از ما، کسی؛
اگـر کـام، اگر گـنـج، بـیـنـد بسی

اسفندیار می گوید تو به رستم کاری نداری و می خواهی مرا از سر وا کنی و از سر راهت برداری:
تو را نیست دستان و رسـتم به کار
هـمـی راه جـویی بـه اسـفنـدیـار
دریـغ آیـدت جـایِ شـاهـی همی
مــرا از جـهان دور خواهی هــمی
تو را باد این تـاج و تـخـتِ کـیان
مـرا گـوشه ای بس بُوَد در جـهان

با این که اسفندیار از قصد شاه آگاه است- و می گوید اصلاً تخت و تاج نخواستیم - ولی وسوسه ی قدرت دست از سرش برنمی دارد و کار خود را این گونه توجیه می کند اما چون سرپیچی از فرمان شاه که فرمان خداست، گناه است، گوشم به فرمان توست:
ولیـکـن تـو را مـن یـکـی بنده ام
بـه فـرمان و رایـت، سـرافکنده ام

ادامه دارد.....
نکته:

در بلندمدت همه مان مرده ایم. (جان مینارد کینز)