📖 دنبالهی دفتر «حقایق زندگی»
🖌 ویراینده
🔸 بیهوده دست و پا میزنند (1) (یادداشت ویراینده) (چهار از شش)
وانگهی مگر تنها خرد است که داوریهایش از آزادی آدمی میکاهد؟! بسیار چیزهاست که از آزادی ما میکاهد و چون آنها از رازهای آفرینش است ناچار بگردن نهادن بآنهاییم. مثلاً نیازهایی همچون خوراک و پوشاک و جفت و نشستنگاه ، ما را وادار بکوششهایی میکند که اینها نیز از آزادی ما میکاهد. اکنون آیا این درست است که کسی ببهانهی بازیافتن آزادیِ خود ، پی کار و کوشش نرفته و از زن گرفتن و خانه برپا ساختن بگریزد و بناچار رو بگدایی آورد؟!
اگر باریکتر بینیم ، فرزند و خویش و آشنا و حتا بیگانه نیز از آزادیها میکاهند. ولی چه باید کرد؟! در زندگی اجتماعی یکهها (افراد) باید کار کنند و سرپرستی همسر و فرزند و نیز بایاهای اجتماعی دیگری را بگردن گیرند. کسی که از این بایاها میگریزد و خواهان چنان «آزادی»ای است که ادیب نامبرده از زبان «عارف» میگوید ، جایش درمیان مردمان نیست. او باید به غارها و جنگلها بازگردد. اینکه هم درمیان مردمان باشد و از دستاوردهای شهریگری بهرهمند گردد و هم از داوری خرد و دیگر بایاها گریزان باشد جز یک بام و دو هوا نیست.
اینها بیاد میآورد «هیپیگری» را که در دههی 1960 پیدایش یافت و چارهی همهی گرفتاریهای جهان را با «love» میدانست. ایشان از آنچه «آزادی»شان را میکاست «خسته» شده بودند و میخواستند بیازمایند زندگانی آزاد از هر بندی را ، و ده سال بیشتر نیز آزمودند. ولی آیا هیپیها توانستند گرهای از گرههای آدمی بگشایند؟! آیا گرفتاریای را چاره کردند؟!
اندیشههایی که ادیب نامبرده سخن از آن میراند بشیوهی زندگانیای میانجامد که بهتر از زندگی هیپیها یا کولیها نیست.
اگر براستی آنهایی که «عارف» خوانده میشوند چنان اندیشههایی بسر و چنان شیوهی زندگانیای در پیش دارند باید گفت عرفان چیزی جز مالیخولیا نیست و عارفان بیگمان آنهمه کوشش تودهها و دولتهای جهان را ، از گذشتگان و آیندگان ، برای نگاهداری میهنشان بدیدهی خواری مینگرند. بسخن دیگر ، پنداربافیهای ایشان با یک نادانی و نافهمی بیمگینی درهم آمیخته و در همان حال که خود را از دیگران برتر شمردهاند بگمراه گردانیدن مردم کوشیدهاند. پس بیجا نخواهد بود که چنان باورهایی را زهرآلود و بدآموزیهای مرگآور شمرده و هر گونه دشمنی با آنها را روا دانیم.
اینکه بسیاری از شاعران عشق را در برابر خرد گرفته ستایشها بآن و نکوهشها باین بار کردهاند خود از بیخردی برخاسته. عشق هرچه میخواهد باشد ، خرد گرانمایهترین چیزیست که آفریدگار بآدمی داده. آدمی اگر خرد نداشتی بجانوران چگونه برتری یافتی؟! راستی اینست که این کسان در زندگی هر روز دهها بار داوری خرد را بدیده میبینند و از دیگران چشم دارند که گردن بداوری آن گزارند ولی بدفاع از «ادبیات» که میرسد انکارش میکنند و بهانهها میآورند. اینکه ادیب دومی میگوید : استدلال عقلی و قیاسات منطقی بر بنیاد حواس است ، بهانهای بیش نیست. اینان جدایی میان هوس و پندار با خرد نمیگزارند. خرد در داوریهای خود جداسر (مستقل) است و پروای سود و زیان کس را نمیکند. ولی کسی که داوری خرد را نمیپذیرد بیگمان از هوس یا کینه یا رشک یا پندار یا خودخواهی پیروی میکند.
این زمینه چون در کتاب «در پیرامون خرد» بگشادی بازنموده شده در اینجا بآن نمیپردازیم. ولی چون در برابر خرد از «عشق» نام میبرد و عشق در «ادبیات» فارسی معنی روشنی ندارد و این خود چیستانی گردیده اینست میباید چند سخنی هم از آن برانیم.
عشق یک واژهی عربی است و معنی آن در فارسی «دلباختن» است. پیداست که دلباختن باید بکسی یا چیزی بود. اگر کسی بگوید : «من دلباختهام» ، ولی نداند به که یا به چه ، بیگمان مایهی خنده خواهد بود.
جای افسوس است که شاعران هزار سال گرفتار این بوده بچنان سخن خندهآوری زبان گشودهاند. گرچه در آغاز ، باور آن دشوار مینماید ولی نمونههای فراوانی از این عشق خندهآور یا عشق «پا در هوا» میتوان در شعرها یافت. بلکه باید گفت در بیشتر جاها عشقی که شاعران بکار بردهاند همین عشق پا در هواست.
از اینجا معنای این واژه به تاریکی گراییده ، سخنان پوچ در آن باره بسیار گفته شده و دامنهها یافته ، مایهی گیجسری مردم و خود شاعران و «عارفان» گردیده. بلکه از بس از معنی خود دور افتاده مضمون سخنان بیپا و بیخردانهای گردیده که باید آن را دامی زیر پای دلبستگان به «ادبیات» شمارد. اینست کتاب «در پیرامون ادبیات» یک نشست از هفت نشستش تنها در این باره گفتگو کرده تا معنایش را از تاریکی بیرون کشد و آن دام را بآشکار آورد.
———————————-
🖌 ویراینده
🔸 بیهوده دست و پا میزنند (1) (یادداشت ویراینده) (چهار از شش)
وانگهی مگر تنها خرد است که داوریهایش از آزادی آدمی میکاهد؟! بسیار چیزهاست که از آزادی ما میکاهد و چون آنها از رازهای آفرینش است ناچار بگردن نهادن بآنهاییم. مثلاً نیازهایی همچون خوراک و پوشاک و جفت و نشستنگاه ، ما را وادار بکوششهایی میکند که اینها نیز از آزادی ما میکاهد. اکنون آیا این درست است که کسی ببهانهی بازیافتن آزادیِ خود ، پی کار و کوشش نرفته و از زن گرفتن و خانه برپا ساختن بگریزد و بناچار رو بگدایی آورد؟!
اگر باریکتر بینیم ، فرزند و خویش و آشنا و حتا بیگانه نیز از آزادیها میکاهند. ولی چه باید کرد؟! در زندگی اجتماعی یکهها (افراد) باید کار کنند و سرپرستی همسر و فرزند و نیز بایاهای اجتماعی دیگری را بگردن گیرند. کسی که از این بایاها میگریزد و خواهان چنان «آزادی»ای است که ادیب نامبرده از زبان «عارف» میگوید ، جایش درمیان مردمان نیست. او باید به غارها و جنگلها بازگردد. اینکه هم درمیان مردمان باشد و از دستاوردهای شهریگری بهرهمند گردد و هم از داوری خرد و دیگر بایاها گریزان باشد جز یک بام و دو هوا نیست.
اینها بیاد میآورد «هیپیگری» را که در دههی 1960 پیدایش یافت و چارهی همهی گرفتاریهای جهان را با «love» میدانست. ایشان از آنچه «آزادی»شان را میکاست «خسته» شده بودند و میخواستند بیازمایند زندگانی آزاد از هر بندی را ، و ده سال بیشتر نیز آزمودند. ولی آیا هیپیها توانستند گرهای از گرههای آدمی بگشایند؟! آیا گرفتاریای را چاره کردند؟!
اندیشههایی که ادیب نامبرده سخن از آن میراند بشیوهی زندگانیای میانجامد که بهتر از زندگی هیپیها یا کولیها نیست.
اگر براستی آنهایی که «عارف» خوانده میشوند چنان اندیشههایی بسر و چنان شیوهی زندگانیای در پیش دارند باید گفت عرفان چیزی جز مالیخولیا نیست و عارفان بیگمان آنهمه کوشش تودهها و دولتهای جهان را ، از گذشتگان و آیندگان ، برای نگاهداری میهنشان بدیدهی خواری مینگرند. بسخن دیگر ، پنداربافیهای ایشان با یک نادانی و نافهمی بیمگینی درهم آمیخته و در همان حال که خود را از دیگران برتر شمردهاند بگمراه گردانیدن مردم کوشیدهاند. پس بیجا نخواهد بود که چنان باورهایی را زهرآلود و بدآموزیهای مرگآور شمرده و هر گونه دشمنی با آنها را روا دانیم.
اینکه بسیاری از شاعران عشق را در برابر خرد گرفته ستایشها بآن و نکوهشها باین بار کردهاند خود از بیخردی برخاسته. عشق هرچه میخواهد باشد ، خرد گرانمایهترین چیزیست که آفریدگار بآدمی داده. آدمی اگر خرد نداشتی بجانوران چگونه برتری یافتی؟! راستی اینست که این کسان در زندگی هر روز دهها بار داوری خرد را بدیده میبینند و از دیگران چشم دارند که گردن بداوری آن گزارند ولی بدفاع از «ادبیات» که میرسد انکارش میکنند و بهانهها میآورند. اینکه ادیب دومی میگوید : استدلال عقلی و قیاسات منطقی بر بنیاد حواس است ، بهانهای بیش نیست. اینان جدایی میان هوس و پندار با خرد نمیگزارند. خرد در داوریهای خود جداسر (مستقل) است و پروای سود و زیان کس را نمیکند. ولی کسی که داوری خرد را نمیپذیرد بیگمان از هوس یا کینه یا رشک یا پندار یا خودخواهی پیروی میکند.
این زمینه چون در کتاب «در پیرامون خرد» بگشادی بازنموده شده در اینجا بآن نمیپردازیم. ولی چون در برابر خرد از «عشق» نام میبرد و عشق در «ادبیات» فارسی معنی روشنی ندارد و این خود چیستانی گردیده اینست میباید چند سخنی هم از آن برانیم.
عشق یک واژهی عربی است و معنی آن در فارسی «دلباختن» است. پیداست که دلباختن باید بکسی یا چیزی بود. اگر کسی بگوید : «من دلباختهام» ، ولی نداند به که یا به چه ، بیگمان مایهی خنده خواهد بود.
جای افسوس است که شاعران هزار سال گرفتار این بوده بچنان سخن خندهآوری زبان گشودهاند. گرچه در آغاز ، باور آن دشوار مینماید ولی نمونههای فراوانی از این عشق خندهآور یا عشق «پا در هوا» میتوان در شعرها یافت. بلکه باید گفت در بیشتر جاها عشقی که شاعران بکار بردهاند همین عشق پا در هواست.
از اینجا معنای این واژه به تاریکی گراییده ، سخنان پوچ در آن باره بسیار گفته شده و دامنهها یافته ، مایهی گیجسری مردم و خود شاعران و «عارفان» گردیده. بلکه از بس از معنی خود دور افتاده مضمون سخنان بیپا و بیخردانهای گردیده که باید آن را دامی زیر پای دلبستگان به «ادبیات» شمارد. اینست کتاب «در پیرامون ادبیات» یک نشست از هفت نشستش تنها در این باره گفتگو کرده تا معنایش را از تاریکی بیرون کشد و آن دام را بآشکار آورد.
———————————-
📣 خوانندگان همچنین میتوانند از راه نشانی زیر با ما همبستگی داشته پیام یا نوشتارهای خود را در این زمینه بنویسند. تنها خواهش ما اینست که نوشتارها تا جایی که تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده و خواست از آن تنها روشنی مطلب و حقیقت باشد.
@PakdiniHambastegibot
📊 در پایین یک دیدگاهپرسی هم آمده که میتوانید در آن شرکت کنید.
🌸
@PakdiniHambastegibot
📊 در پایین یک دیدگاهپرسی هم آمده که میتوانید در آن شرکت کنید.
🌸
📖 کتاب «در پیرامون ادبیات»
🖌 احمد کسروی
📝 نشست یکم : معنی «ادبیات» و تاریخچهی آن واژه (هفت از هشت)
پیداست تودهای را که خواستند فریب دهند اینگونه سخنان دلسوزانه هم پیدا کنند. به هر حال از همان سال 1290 تکانی در ایران در زمینهی شعر و ادبیات پدید آورده شد. از اروپا براون «تاریخ ادبیات ایران» میفرستاد. کتابها چاپ میکرد. «انجمن خیام» [1] بایای[وظیفه] خود را انجام میداد. در ایران گفتارها دربارهی شاعران نوشته میشد ، کتابها بچاپ میرسید ، جستجو از تاریخچهی زندگی شاعران میرفت ، ساتها[=صفحهها] سیاه میگردید دربارهی آنکه سال زاییده شدن شاعری بدست آید. مهنامههای ادبی پراکنده میشد ، در شهرها انجمنهای ادبی برپا میگردید ، چَخِشها [2] میرفت دربارهی آنکه فلان شاعر از کدام شهر است ، در دبیرستانها و دانشکدهها بیشتر جوانان (شصت و هفتاد درصد آنها) شعر میگفتند ، خیابانها بنام شاعران نامیده میشد [3] ، به سعدی و حافظ و خیام و فردوسی نام «مفاخر ملی» داده شده کتابهاشان پیاپی بچاپ میرسید ، در شهرستانها بروی گورهای شاعران گنبدها افراشته میشد ، هر شهری برای خود شاعری با چنان گنبدی میخواست. کمکم کار بالا گرفته گفته میشد : «شعر وحی است». آشکاره مینوشتند : «شاعر هنگامی که بشعر گفتن میپردازد روح او بعوالم دیگری ارتباط پیدا میکند ...». کسانی از این اندازه هم گذشته گفتگو میداشتند که کتاب یکی از چهار شاعر بزرگ را که فردوسی و حافظ و سعدی و مولوی باشند ، بجای قرآن برگزینند و آن را «کتاب مقدس» ایرانیان یا «قرآن فارسی» گردانند و سخن در آن میبود که کدام یکی را برگزینند. هایهویی میبود که نمیدانم چه نامی دهم. در آن میان داستانهای خندهآوری نیز رخ میداد که یکی چون در یادمست در اینجا میگویم :
شنیدهاید که در ایران شاعری هم بنام «طرزی» میبوده. این شاعر برای بازی کردن با سخن راه تازهای پیدا کرده بوده ، و آن اینکه «کارواژه»[=فعل]های ساخته بیاورد. اینها نمونهای از شعرهای اوست :
مبادا که از من ملولیده باشی
حدیث حسودان قبولیده باشی
چو درس محبت نخواندی چسود ار
فروعیده باشی اصولیده باشی
برو طرزیا زلف خوبان بدستت
در آن دم بیفتد که پولیده باشی
در آن هیاهو یکی از کارها این میبود که تاریخچهی زندگانی شاعر و خویها و خیمهای او را از شعرهایش بدست آورند. این کار که مفت و بیهوده میبود راهش نیز غلطست. زیرا چنانکه میدانیم ، شاعران هیچگاه دربند حال خود نبوده درپی راستی نمیگشتهاند. برای «مضمون» تن به هر دروغی میدادهاند.
هرچه هست یکی در ارومی دیوان طرزی را بچاپ رسانیده و از همان شعرهای او تاریخچهی زندگانی شاعر را نوشته بود. از جمله شعری را چنین نوشته :
شعبان رمضان کرب بلادم چه تعجب
بیآش جمادیدم و بینان رجبیدم
گفته بود : «طرزی بکربلا هم رفته».
یادم نیست من آن را در کجا خواندم. دیدم شعر را غلط چاپ کرده و غلط خوانده و غلط نتیجه گرفته. از خود شعر پیداست که خواست شاعر از این شعر یاوه چیست. اگر باور کنیم که شعر از برای بازگفتن حالی و داستانی بوده میباید بگوییم : شاعر که طلبه میبوده در ماههای شعبان و رمضان که «احسانها» داده شدی و سفرهها گسترده گردیدی بمیهمانیها رفته و پلوها خورده ، و چون در ماههای دیگر گرسنگی کشیده آنها را بیاد آورده میگوید :
شعبان رمضان گر بپلاوم چه تعجب
بیآش جمادیدم و بینان رجبیدم
چون یک زمینهی شوخیآور میبود وآنگاه خامی آنگونه تاریخچهنویسی را نیک میرسانید چیزی در آن باره نوشته پاسخ دادم : «بکربلا نرفته ، پلو خورده». فرستادم گویا در مهنامهی «آینده» چاپ شد.
🔹 پانوشتها :
1ـ Omar Khayyam Club در لندن.
2ـ چخیدن (همچون جهیدن) = مجادله کردن ؛ چخش = مجادله.
3ـ برای مثال خیابان علاءالدوله را خیابان فردوسی ، جلیلآباد را خیابان خیام ، اسماعیل بزاز را خیابان مولوی نامیدند.
———————————-
📣 خوانندگان همچنین میتوانند از راه نشانی زیر با ما همبستگی داشته پیام یا نوشتارهای خود را در این زمینه بنویسند. تنها خواهش ما اینست که نوشتارها تا جایی که تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده و خواست از آن تنها روشنی مطلب و حقیقت باشد.
📣 @PakdiniHambastegibot
📊 در پایین یک دیدگاهپرسی هم آمده که میتوانید در آن شرکت کنید.
🌸
🖌 احمد کسروی
📝 نشست یکم : معنی «ادبیات» و تاریخچهی آن واژه (هفت از هشت)
پیداست تودهای را که خواستند فریب دهند اینگونه سخنان دلسوزانه هم پیدا کنند. به هر حال از همان سال 1290 تکانی در ایران در زمینهی شعر و ادبیات پدید آورده شد. از اروپا براون «تاریخ ادبیات ایران» میفرستاد. کتابها چاپ میکرد. «انجمن خیام» [1] بایای[وظیفه] خود را انجام میداد. در ایران گفتارها دربارهی شاعران نوشته میشد ، کتابها بچاپ میرسید ، جستجو از تاریخچهی زندگی شاعران میرفت ، ساتها[=صفحهها] سیاه میگردید دربارهی آنکه سال زاییده شدن شاعری بدست آید. مهنامههای ادبی پراکنده میشد ، در شهرها انجمنهای ادبی برپا میگردید ، چَخِشها [2] میرفت دربارهی آنکه فلان شاعر از کدام شهر است ، در دبیرستانها و دانشکدهها بیشتر جوانان (شصت و هفتاد درصد آنها) شعر میگفتند ، خیابانها بنام شاعران نامیده میشد [3] ، به سعدی و حافظ و خیام و فردوسی نام «مفاخر ملی» داده شده کتابهاشان پیاپی بچاپ میرسید ، در شهرستانها بروی گورهای شاعران گنبدها افراشته میشد ، هر شهری برای خود شاعری با چنان گنبدی میخواست. کمکم کار بالا گرفته گفته میشد : «شعر وحی است». آشکاره مینوشتند : «شاعر هنگامی که بشعر گفتن میپردازد روح او بعوالم دیگری ارتباط پیدا میکند ...». کسانی از این اندازه هم گذشته گفتگو میداشتند که کتاب یکی از چهار شاعر بزرگ را که فردوسی و حافظ و سعدی و مولوی باشند ، بجای قرآن برگزینند و آن را «کتاب مقدس» ایرانیان یا «قرآن فارسی» گردانند و سخن در آن میبود که کدام یکی را برگزینند. هایهویی میبود که نمیدانم چه نامی دهم. در آن میان داستانهای خندهآوری نیز رخ میداد که یکی چون در یادمست در اینجا میگویم :
شنیدهاید که در ایران شاعری هم بنام «طرزی» میبوده. این شاعر برای بازی کردن با سخن راه تازهای پیدا کرده بوده ، و آن اینکه «کارواژه»[=فعل]های ساخته بیاورد. اینها نمونهای از شعرهای اوست :
مبادا که از من ملولیده باشی
حدیث حسودان قبولیده باشی
چو درس محبت نخواندی چسود ار
فروعیده باشی اصولیده باشی
برو طرزیا زلف خوبان بدستت
در آن دم بیفتد که پولیده باشی
در آن هیاهو یکی از کارها این میبود که تاریخچهی زندگانی شاعر و خویها و خیمهای او را از شعرهایش بدست آورند. این کار که مفت و بیهوده میبود راهش نیز غلطست. زیرا چنانکه میدانیم ، شاعران هیچگاه دربند حال خود نبوده درپی راستی نمیگشتهاند. برای «مضمون» تن به هر دروغی میدادهاند.
هرچه هست یکی در ارومی دیوان طرزی را بچاپ رسانیده و از همان شعرهای او تاریخچهی زندگانی شاعر را نوشته بود. از جمله شعری را چنین نوشته :
شعبان رمضان کرب بلادم چه تعجب
بیآش جمادیدم و بینان رجبیدم
گفته بود : «طرزی بکربلا هم رفته».
یادم نیست من آن را در کجا خواندم. دیدم شعر را غلط چاپ کرده و غلط خوانده و غلط نتیجه گرفته. از خود شعر پیداست که خواست شاعر از این شعر یاوه چیست. اگر باور کنیم که شعر از برای بازگفتن حالی و داستانی بوده میباید بگوییم : شاعر که طلبه میبوده در ماههای شعبان و رمضان که «احسانها» داده شدی و سفرهها گسترده گردیدی بمیهمانیها رفته و پلوها خورده ، و چون در ماههای دیگر گرسنگی کشیده آنها را بیاد آورده میگوید :
شعبان رمضان گر بپلاوم چه تعجب
بیآش جمادیدم و بینان رجبیدم
چون یک زمینهی شوخیآور میبود وآنگاه خامی آنگونه تاریخچهنویسی را نیک میرسانید چیزی در آن باره نوشته پاسخ دادم : «بکربلا نرفته ، پلو خورده». فرستادم گویا در مهنامهی «آینده» چاپ شد.
🔹 پانوشتها :
1ـ Omar Khayyam Club در لندن.
2ـ چخیدن (همچون جهیدن) = مجادله کردن ؛ چخش = مجادله.
3ـ برای مثال خیابان علاءالدوله را خیابان فردوسی ، جلیلآباد را خیابان خیام ، اسماعیل بزاز را خیابان مولوی نامیدند.
———————————-
📣 خوانندگان همچنین میتوانند از راه نشانی زیر با ما همبستگی داشته پیام یا نوشتارهای خود را در این زمینه بنویسند. تنها خواهش ما اینست که نوشتارها تا جایی که تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده و خواست از آن تنها روشنی مطلب و حقیقت باشد.
📣 @PakdiniHambastegibot
📊 در پایین یک دیدگاهپرسی هم آمده که میتوانید در آن شرکت کنید.
🌸
📖 دنبالهی دفتر «حقایق زندگی»
🖌 ویراینده
🔸 بیهوده دست و پا میزنند (1) (یادداشت ویراینده) (پنج از شش)
ما نمیتوانیم همهی آن سخنان را در اینجا بیاوریم. خوانندگان خود توانند جداگانه بخوانند. ولی کوتاهشده آنکه واژهی عشق را در «ادبیات» فارسی در معنیهای گوناگونی بکار بردهاند. یکی از آنها که طبیعیاش میباشد ، دلدادگی و دلباختگی به یک «معشوق» است و او زنی است که دل از عاشق برده. در این باره شعرهای بسیاری هست ، مثلاً :
عاشق آن دم که به دام سر زلف تو فتاد
گفت کز بند غم و غصه نجاتم دادند
در اینجا معشوق «گیسودار» و همانا زن است ، گو که پنداری باشد و شاعر تنها برای شعرسرایی پدیدش آورده. لیکن در جاهای دیگر چنین نیست :
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق
شبروان را آشناییهاست با میر عسس
زان باده که در میکدهی عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
بسی شدیم و نشد عشق را کرانه پدید
تبارکالله از این ره که نیست پایانش
بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
به عزم مرحلهی عشق پیش نه قدمی
که سودها بری ار این سفر توانی کرد
در شعرهای بالا معنی عشق دانسته نیست و هرآینه هیچ معنی ندارد. هر «صاحب نظری» برای آنکه اعتراف نکند اینها بیمعنی است از خود معنی پرتی برای آنها میتراشد و از اینجاست که «تفسیر» هر یک از دیگری جداست.
معنی دیگری که شاعران از عشق خواستهاند به پیروی از صوفیان «عشق بخدا»ست. باشد که دربارهی شعرهای بالا نیز بگویند خواست شاعر عشق بخدا بوده. لیکن عشق بخدا با می و باده و ساغر چه سازگاری دارد؟! از آنسو معنی شعرها نیز با عشق بخدا نمیسازد. بماند که شاعر آنها اساساً صوفی نبوده.
عشق بخدا که بدعت صوفیان بوده و خود معنی روشنی ندارد ، جز پندارپرستی و مایهی دستهبندی و «جدا از دیگران زیستن و بآن بالیدن» نبوده. هرچه در دینها سخن از سپاسگزاری از آفریدگار و بایای آدمی به نیایش است در صوفیگری سخن از عشق بخدا بلکه عشقبازی با خداست. برانگیختگان که پرمغزترین سخنان را گفته و اینهمه از آراستگیهای آدمی از نیکوکاری ، خوشخویی ، راستگویی ، درستکاری و اینگونه خویها ستایش کردهاند که مایهی رهنمونی آدمی براه راست ، راهی که خواست خداست ، میباشد و رستگارش میگرداند ، دیده نشده که سخنی از «عشق بخدا» برانند. ولی صوفیان ویلگرد و دریوزه دمادم سخن از آن رانده چنین وانمودهاند که برترین سخنان و معنیها را ایشان میدانند. (برتری طریقت به شریعت)
«سپس کسانی در این اندازه نایستادهاند و عشقبازی با پسران خوشرو را سزا شمارده چنین گفتهاند : «ما آن زیبایی خدا را در روی اینها تماشا میکنیم» بگفتهی خودشان «جمال مطلق را در صور مقیدات دیدهاند» آن جملهی عربی «المجاز قنطرة الحقیقه» که شناخته گردیده در این زمینه است. یک چنین معنای بیشرمانهای زیر آن خوابیده.
از اینجاست که در شعرهای صوفیان عشق بخدا و عشق با پسران سادهرو درهم میبوده. عشق گفته گاهی آن را میخواستهاند و گاهی این را.
... سپس شاعران آن را گرفته یک گام بزرگ دیگر نیز اینان برداشتهاند. بدینسان که عشق را یک چیز پا در هوا گردانیده در بافندگیهای خود بکار بردهاند. عشق گفتهاند بیآنکه دانسته شود به که و به چه ؟.. نیازی بچنان چیزی ندیدهاند.
اگر شما شعرهایی را که از حافظ خواندم بیاد آورید خواهید دید عشق گاهی دریاست ـ دریایی که هیچش کرانه نیست ، گاهی راهست ـ راهی که باید سفر کرد و پیمود ، گاهی «مصبطه» است ـ مصبطهای که بر روی آن باده میفروشند.
الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد». (در پیرامون ادبیات ، نشست پنجم)
نمونههای دیگر اینهاست :
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
در اینجا عشق سرچشمهی فتنهها نیز شناسانیده شده. ولی بیت زیر :
سر نشتر عشق بر رگ روح رسید
یک قطره فروچکید و نامش دل شد
جز یک مضمونبافی پادرهوای شاعرانه نیست که شاعر خواسته با همرده گردانیدن واژههای عشق و روح و دل از یکسو و نشتر و رگ از سوی دیگر هنرنمایی کند. ولی از آنسو در دو بیت زیر :
گر به اقلیم عشق رو آری
همه آفاق گلستان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
زمینه ، ستایشهای شاعرانه از عشق است بیآنکه معنی یگانهای از آن دانسته شود و شاعر باینکه مردم از آن چه معنیای برداشت میکنند پروایی نداشته. اینگونه عشق که در شعرهای شاعران فراوان یافت میشود «هر که هرچه برداشت» میباشد.
«... شاعران ایران گذشته از آنکه این واژه را در آن معنی پا درهوا گرفته هزارها بیت دربارهی آن سروده عمرهای خود تباه گردانیدهاند ، با همان واژه ، شُوَندِ [=باعث] گیجسری مردم نیز بودهاند.
👇
🖌 ویراینده
🔸 بیهوده دست و پا میزنند (1) (یادداشت ویراینده) (پنج از شش)
ما نمیتوانیم همهی آن سخنان را در اینجا بیاوریم. خوانندگان خود توانند جداگانه بخوانند. ولی کوتاهشده آنکه واژهی عشق را در «ادبیات» فارسی در معنیهای گوناگونی بکار بردهاند. یکی از آنها که طبیعیاش میباشد ، دلدادگی و دلباختگی به یک «معشوق» است و او زنی است که دل از عاشق برده. در این باره شعرهای بسیاری هست ، مثلاً :
عاشق آن دم که به دام سر زلف تو فتاد
گفت کز بند غم و غصه نجاتم دادند
در اینجا معشوق «گیسودار» و همانا زن است ، گو که پنداری باشد و شاعر تنها برای شعرسرایی پدیدش آورده. لیکن در جاهای دیگر چنین نیست :
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق
شبروان را آشناییهاست با میر عسس
زان باده که در میکدهی عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
بسی شدیم و نشد عشق را کرانه پدید
تبارکالله از این ره که نیست پایانش
بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
به عزم مرحلهی عشق پیش نه قدمی
که سودها بری ار این سفر توانی کرد
در شعرهای بالا معنی عشق دانسته نیست و هرآینه هیچ معنی ندارد. هر «صاحب نظری» برای آنکه اعتراف نکند اینها بیمعنی است از خود معنی پرتی برای آنها میتراشد و از اینجاست که «تفسیر» هر یک از دیگری جداست.
معنی دیگری که شاعران از عشق خواستهاند به پیروی از صوفیان «عشق بخدا»ست. باشد که دربارهی شعرهای بالا نیز بگویند خواست شاعر عشق بخدا بوده. لیکن عشق بخدا با می و باده و ساغر چه سازگاری دارد؟! از آنسو معنی شعرها نیز با عشق بخدا نمیسازد. بماند که شاعر آنها اساساً صوفی نبوده.
عشق بخدا که بدعت صوفیان بوده و خود معنی روشنی ندارد ، جز پندارپرستی و مایهی دستهبندی و «جدا از دیگران زیستن و بآن بالیدن» نبوده. هرچه در دینها سخن از سپاسگزاری از آفریدگار و بایای آدمی به نیایش است در صوفیگری سخن از عشق بخدا بلکه عشقبازی با خداست. برانگیختگان که پرمغزترین سخنان را گفته و اینهمه از آراستگیهای آدمی از نیکوکاری ، خوشخویی ، راستگویی ، درستکاری و اینگونه خویها ستایش کردهاند که مایهی رهنمونی آدمی براه راست ، راهی که خواست خداست ، میباشد و رستگارش میگرداند ، دیده نشده که سخنی از «عشق بخدا» برانند. ولی صوفیان ویلگرد و دریوزه دمادم سخن از آن رانده چنین وانمودهاند که برترین سخنان و معنیها را ایشان میدانند. (برتری طریقت به شریعت)
«سپس کسانی در این اندازه نایستادهاند و عشقبازی با پسران خوشرو را سزا شمارده چنین گفتهاند : «ما آن زیبایی خدا را در روی اینها تماشا میکنیم» بگفتهی خودشان «جمال مطلق را در صور مقیدات دیدهاند» آن جملهی عربی «المجاز قنطرة الحقیقه» که شناخته گردیده در این زمینه است. یک چنین معنای بیشرمانهای زیر آن خوابیده.
از اینجاست که در شعرهای صوفیان عشق بخدا و عشق با پسران سادهرو درهم میبوده. عشق گفته گاهی آن را میخواستهاند و گاهی این را.
... سپس شاعران آن را گرفته یک گام بزرگ دیگر نیز اینان برداشتهاند. بدینسان که عشق را یک چیز پا در هوا گردانیده در بافندگیهای خود بکار بردهاند. عشق گفتهاند بیآنکه دانسته شود به که و به چه ؟.. نیازی بچنان چیزی ندیدهاند.
اگر شما شعرهایی را که از حافظ خواندم بیاد آورید خواهید دید عشق گاهی دریاست ـ دریایی که هیچش کرانه نیست ، گاهی راهست ـ راهی که باید سفر کرد و پیمود ، گاهی «مصبطه» است ـ مصبطهای که بر روی آن باده میفروشند.
الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد». (در پیرامون ادبیات ، نشست پنجم)
نمونههای دیگر اینهاست :
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
در اینجا عشق سرچشمهی فتنهها نیز شناسانیده شده. ولی بیت زیر :
سر نشتر عشق بر رگ روح رسید
یک قطره فروچکید و نامش دل شد
جز یک مضمونبافی پادرهوای شاعرانه نیست که شاعر خواسته با همرده گردانیدن واژههای عشق و روح و دل از یکسو و نشتر و رگ از سوی دیگر هنرنمایی کند. ولی از آنسو در دو بیت زیر :
گر به اقلیم عشق رو آری
همه آفاق گلستان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
زمینه ، ستایشهای شاعرانه از عشق است بیآنکه معنی یگانهای از آن دانسته شود و شاعر باینکه مردم از آن چه معنیای برداشت میکنند پروایی نداشته. اینگونه عشق که در شعرهای شاعران فراوان یافت میشود «هر که هرچه برداشت» میباشد.
«... شاعران ایران گذشته از آنکه این واژه را در آن معنی پا درهوا گرفته هزارها بیت دربارهی آن سروده عمرهای خود تباه گردانیدهاند ، با همان واژه ، شُوَندِ [=باعث] گیجسری مردم نیز بودهاند.
👇
چیزیست آزموده : واژههایی که معنایی روشن نمیدارد چون درمیان مردم رواج گیرد و بگوشها رسد شُوَند گیجسری آنان گردد.» (همانجا)
———————————-
📣 خوانندگان همچنین میتوانند از راه نشانی زیر با ما همبستگی داشته پیام یا نوشتارهای خود را در این زمینه بنویسند. تنها خواهش ما اینست که نوشتارها تا جایی که تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده و خواست از آن تنها روشنی مطلب و حقیقت باشد.
@PakdiniHambastegibot
📊 در پایین یک دیدگاهپرسی هم آمده که میتوانید در آن شرکت کنید.
🌸
———————————-
📣 خوانندگان همچنین میتوانند از راه نشانی زیر با ما همبستگی داشته پیام یا نوشتارهای خود را در این زمینه بنویسند. تنها خواهش ما اینست که نوشتارها تا جایی که تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده و خواست از آن تنها روشنی مطلب و حقیقت باشد.
@PakdiniHambastegibot
📊 در پایین یک دیدگاهپرسی هم آمده که میتوانید در آن شرکت کنید.
🌸
📖 کتاب «در پیرامون ادبیات»
🖌 احمد کسروی
📝 نشست یکم : معنی «ادبیات» و تاریخچهی آن واژه (هشت از هشت)
آخرین کوشش که دربارهی افزودن بآن هایهوی ادبیات از دستهی بدخواهان سر زد برپا گردانیدن «هزارهی فردوسی» و آوازه انداختن بسراسر کشورها بود. از سالها نقشهی آن را کشیده و بسیج [1] کار را دیده بودند و آنچه توانستند در آن میان باد بآتش هایهوی زدند و آن را تا باندازهی دیوانگی رسانیدند.
پس از آن جشنهایی بنام هر یکی از سعدی و حافظ و خیام خواستندی گرفت و نقشهها کشیده شده بود. ولی چون ما پشت سر هزاره آواز بلند کرده نبرد خود را با آن هیاهو آغاز کردیم ، نقشهها ناانجام ماند. آقای علیاصغر حکمت بنام شیرازی بودن نتوانست از جشن هفتصد سالهی سعدی درگذرد و آن را گرفت. ولی گفتههای ما کار خود را کرده بود و این جشن رونقی پیدا نکرد.
تا اینجا بود آنچه میخواستم در پیرامون معنی «ادبیات» و تاریخچهی شگفت آن واژه بگویم و نیرنگی که بکار رفته بازنمایم. آنچه میباید در پایان نشست بگویم آنست که چون در سال 1313 ما گفتارهایی در پیرامون شعر و ادبیات آغاز کردیم هایهوی بزرگی در برابر ما پدید آوردند و داستانهای بسیاری رفت. عنوان هایهوی این میبود که میگفتند : «دشمن ادبیاتست». من چون میدانستم که معنای روشنی از ادبیات در مغزهای آنان نیست ، میدانستم که گیجسرانه چیزهایی یاد گرفتهاند و بزبان میآورند ، اینبود برای خاموش گردانیدن آنان در پیمان گفتار نوشته از انجمن ادبی و از هایهویکنندگان در آنجا پرسیدم : «ادبیات چیست؟» ، و خواهش کردم که معنی آن را برای ما روشن گردانند. شنیدنیست که پاسخی نتوانستند و همان پرسش از هایهویْ بسیار کاست. نتیجه آن شد که خواهش کردند که خودم بانجمن ادبی روم و گفتارها رانم که رفتم و راندم و ادبیات را معنی کردم و آن گفتار در پیمان بچاپ رسیده که بسیاری از شماها خواندهاید. [2]
کوتاهشدهی سخن در این نشست چند چیز است :
1) «ادب» درمیان عرب ، سخن آراسته گفتن میبوده و آن چیز بدی نیست. این نیکست که کسی بگفتههای خود پروا کند و جملههای شیوا و آراسته بزبان آورد.
2) کسانی «ادب» را در سادگی خود نگزارده سخنآرایی را از اندازه بیرون گردانیده فنونی برای آن از معانی و بیان و بدیع و مانند اینها پدید آوردهاند. همچنان آن را از معنی خود بیرون برده «سخنبازی» گردانیدهاند. اینها بسیار بد و دور از خرد است.
3) «ادب» در همین معنی بیخردانهی دومش به ایران آمده و رواج گرفته و دستههای «سخنبازان» پدید آورده.
4) در سالهای نخست مشروطه ، دستهی بدخواهان یا خاینان کشور از واژهی «ادبیات» بسودجویی برخاسته آن را بجای «لیتراتور» فرانسه در برنامهی فرهنگ گنجانیده و از همان راه برواج سخنبازی و یاوهگویی در ایران کوشیدهاند ، در حالی که «لیتراتور» معنایش دیگر میبوده.
5) همان بدخواهان بهمدستی برخی شرقشناسان هایهویی در ایران بنام «ادبیات» برانگیخته رواج شعر و یاوهگویی را بالا برده مردم را بسوی کتابهای شاعران و دیگران کشانیدهاند.
🔹 پانوشتها :
1ـ بسیجیدن = تدارک کردن ؛ بسیج = تدارک.
2ـ دفتر «سخنرانی کسروی در انجمن ادبی»
———————————-
📣 خوانندگان همچنین میتوانند از راه نشانی زیر با ما همبستگی داشته پیام یا نوشتارهای خود را در این زمینه بنویسند. تنها خواهش ما اینست که نوشتارها تا جایی که تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده و خواست از آن تنها روشنی مطلب و حقیقت باشد.
📣 @PakdiniHambastegibot
📊 در پایین یک دیدگاهپرسی هم آمده که میتوانید در آن شرکت کنید.
🌸
🖌 احمد کسروی
📝 نشست یکم : معنی «ادبیات» و تاریخچهی آن واژه (هشت از هشت)
آخرین کوشش که دربارهی افزودن بآن هایهوی ادبیات از دستهی بدخواهان سر زد برپا گردانیدن «هزارهی فردوسی» و آوازه انداختن بسراسر کشورها بود. از سالها نقشهی آن را کشیده و بسیج [1] کار را دیده بودند و آنچه توانستند در آن میان باد بآتش هایهوی زدند و آن را تا باندازهی دیوانگی رسانیدند.
پس از آن جشنهایی بنام هر یکی از سعدی و حافظ و خیام خواستندی گرفت و نقشهها کشیده شده بود. ولی چون ما پشت سر هزاره آواز بلند کرده نبرد خود را با آن هیاهو آغاز کردیم ، نقشهها ناانجام ماند. آقای علیاصغر حکمت بنام شیرازی بودن نتوانست از جشن هفتصد سالهی سعدی درگذرد و آن را گرفت. ولی گفتههای ما کار خود را کرده بود و این جشن رونقی پیدا نکرد.
تا اینجا بود آنچه میخواستم در پیرامون معنی «ادبیات» و تاریخچهی شگفت آن واژه بگویم و نیرنگی که بکار رفته بازنمایم. آنچه میباید در پایان نشست بگویم آنست که چون در سال 1313 ما گفتارهایی در پیرامون شعر و ادبیات آغاز کردیم هایهوی بزرگی در برابر ما پدید آوردند و داستانهای بسیاری رفت. عنوان هایهوی این میبود که میگفتند : «دشمن ادبیاتست». من چون میدانستم که معنای روشنی از ادبیات در مغزهای آنان نیست ، میدانستم که گیجسرانه چیزهایی یاد گرفتهاند و بزبان میآورند ، اینبود برای خاموش گردانیدن آنان در پیمان گفتار نوشته از انجمن ادبی و از هایهویکنندگان در آنجا پرسیدم : «ادبیات چیست؟» ، و خواهش کردم که معنی آن را برای ما روشن گردانند. شنیدنیست که پاسخی نتوانستند و همان پرسش از هایهویْ بسیار کاست. نتیجه آن شد که خواهش کردند که خودم بانجمن ادبی روم و گفتارها رانم که رفتم و راندم و ادبیات را معنی کردم و آن گفتار در پیمان بچاپ رسیده که بسیاری از شماها خواندهاید. [2]
کوتاهشدهی سخن در این نشست چند چیز است :
1) «ادب» درمیان عرب ، سخن آراسته گفتن میبوده و آن چیز بدی نیست. این نیکست که کسی بگفتههای خود پروا کند و جملههای شیوا و آراسته بزبان آورد.
2) کسانی «ادب» را در سادگی خود نگزارده سخنآرایی را از اندازه بیرون گردانیده فنونی برای آن از معانی و بیان و بدیع و مانند اینها پدید آوردهاند. همچنان آن را از معنی خود بیرون برده «سخنبازی» گردانیدهاند. اینها بسیار بد و دور از خرد است.
3) «ادب» در همین معنی بیخردانهی دومش به ایران آمده و رواج گرفته و دستههای «سخنبازان» پدید آورده.
4) در سالهای نخست مشروطه ، دستهی بدخواهان یا خاینان کشور از واژهی «ادبیات» بسودجویی برخاسته آن را بجای «لیتراتور» فرانسه در برنامهی فرهنگ گنجانیده و از همان راه برواج سخنبازی و یاوهگویی در ایران کوشیدهاند ، در حالی که «لیتراتور» معنایش دیگر میبوده.
5) همان بدخواهان بهمدستی برخی شرقشناسان هایهویی در ایران بنام «ادبیات» برانگیخته رواج شعر و یاوهگویی را بالا برده مردم را بسوی کتابهای شاعران و دیگران کشانیدهاند.
🔹 پانوشتها :
1ـ بسیجیدن = تدارک کردن ؛ بسیج = تدارک.
2ـ دفتر «سخنرانی کسروی در انجمن ادبی»
———————————-
📣 خوانندگان همچنین میتوانند از راه نشانی زیر با ما همبستگی داشته پیام یا نوشتارهای خود را در این زمینه بنویسند. تنها خواهش ما اینست که نوشتارها تا جایی که تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده و خواست از آن تنها روشنی مطلب و حقیقت باشد.
📣 @PakdiniHambastegibot
📊 در پایین یک دیدگاهپرسی هم آمده که میتوانید در آن شرکت کنید.
🌸
📖 دنبالهی دفتر «حقایق زندگی»
🖌 ویراینده
🔸 بیهوده دست و پا میزنند (1) (یادداشت ویراینده) (شش از شش)
یکی دیگر از زمینههایی که واژهی عشق را بکار بردهاند در برابر خرد است. بگمان ایشان این دو باهم نتواند بود. چون از خرد بیزار بودهاند هواداری از عشق کردهاند. مولوی گفته :
عشق آمد عقل او آواره شد صبح آمد شمع او بیچاره شد
همو از خرد ، نه به عشق بلکه بدیوانگی پناه میبرد! :
زین خرد جاهل همی باید شدن دست در دیوانگی باید زدن
آزمودم عقل دوراندیش را بعد از این دیوانه سازم خویش را
همچنانکه دزد از مهتاب گریزان است ، روشنست که چه کسی از خرد میگریزد : این فلسفه ، فریبکاران را همچون دو چشم بینا برای نابیناست.
از اینجا دانسته میشود که عارفان «خردگریز» بودهاند و شما این را ببینید که ادیب نامبرده خود استاد دانشگاه است و در پرورش جوانان که فردای این سرزمین بدست آنان سپرده خواهد شد سهم دارد ولی کوشش او جز این نتیجه نخواهد داد که ایشان هم همچون عارفانی که یادشان میکند از خرد گریزند و خراباتی بار آیند. دنبالهی سخنان او خود گواه دیگری بر این گفته است.
او در دنباله میافزاید :
«کسروی نمیداند که در منطق و مذهب عارفان ، عشق و خرد دو عالمِ متقابل است. از نظر عارفان بینایی و بصیرت عشق بیش از خرد است ، تا آنجا که عشق میتواند مسائل و مشکلاتی را که خرد از حل آن ناتوان است حل و شرح کند :
دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد عشق میگفت بشرح آنچه بر او مشکل بود».
چنانکه گفتیم او از زبان عارفان که باورشان فلانست و بهمانست سخن میراند و باور خود را آشکار نمیگرداند. ولی ما ناگزیریم اینها را که چندین هوادارانه سروده باور خود او بدانیم و ایرادها را یکسره باو بگیریم. این سخنان اخیر او را در اینجا میشکافیم.
کسروی مینویسد :
«در کتابهای صوفیان اینگونه جملهها فراوانست : «چون عقل راه بجایی نمیبرد ، پای در راه سیر و سلوک نهاد و طالب کشف و شهود گردید». یا «چون به ناخن خرد گره از کار نمیگشود دست در دامن عشق زد» ، یا «چون عشق در دل رخت انداخت ، عقل خانه پرداخت»
مولوی میگوید :
عشق آمد عقل او آواره شد صبح آمد شمع او بیچاره شد
نیز میگوید :
پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بیتمکین بود
دیگری گفته :
عشق آمد و کرد عقل غارت ای دل تو بجان بر این بشارت» (در پیرامون خرد)
از این تکه نخست روشن میشود کی «نمیداند» ولی میپندارد که «میداند». دوم ، صوفیان خرد را خوار گرفته ولی عشق را در برابر آن ستودهاند. ادیب نامبرده نیز همین را نوشته تنها بجای صوفیان ، عارفان آورده!
سپس میافزاید :
«کلید پیوندها و همبستگیها عشق است. اما این کلید معنوی ابزاری مادّی هم دارد و آن شراب است ، زیرا شراب است که پرده از راز درون و غیب انسان برمیدارد و راز درون را آشکار میکند. شراب هم پرده از راز درون و غیب انسان برمیدارد و هم راز دهر را به انسان مینمایاند ، زیرا انسان در حالت تعقل و هشیاری روزانه پایبند معاش است و پایبند مسائل اجتماعی ، و عقل او را در قفس روابط اجتماعی گرفتار کرده است و شراب است که او را از این عقل میرهاند تا بتواند آزادانه در فضایی باز و آزاد سیر کند. ...». (ایراننامه ، سال 11 شمارهی 3 ص481 تا 505)
در آغازِ سخن واژهی عشق را در جملهای بکار میبرد که هیچ یک از معنیهایی که تاکنون گفتهایم ندارد : آنچه «کلید پیوندها و همبستگیها» باشد نه عشق به یک «دلبر» است ، نه عشق بخداست نه عشق پلید بسادهرویان است. نزدیکترین واژه به عشق که بتواند معنایی بآن دهد «مهرورزی» و مهربانی است. آنگاه میتوان گمان کرد که خواسته بگوید : مهرورزی دلها را بهم پیوندد و همبستگیها را استوار دارد. اگر این خواست اوست بآن ایرادی نیست. خرد هم نه تنها با این مخالف نیست بلکه آن را راست و نیک میداند! ولی جای افسوس آنکه پس از این جمله ، دیگر سخنان او هیچ همبستگی به مهرورزی ندارد زیرا ناگهان پای باده را بمیان آورده و گیریم که هرچه دربارهی آن گفته درست باشد ، دانسته نیست چرا خرد جلوگیر مهرورزی است و باده میباید تا آن را از کار اندازد تا عشق بتواند پیوندها و همبستگیها را پدید آورد!
ادیب نامبرده چنان سخن از رهایی از خرد میراند تو گویی گفتگو از رهایی از زندان است! یا آنکه این خرد است که جلوگیر آدمی از دست یافتن بخرسندی (=سعادت) است و باید بدانسان که دزد «اِتِر» در بیهوشیِ نگهبان بکار میبرد باید با باده خرد را از کار انداخت تا بخرسندی دست یافت!
بهمهی اینها ادعایی نیز افزوده : باده راز دهر را به انسان مینمایاند.
👇
🖌 ویراینده
🔸 بیهوده دست و پا میزنند (1) (یادداشت ویراینده) (شش از شش)
یکی دیگر از زمینههایی که واژهی عشق را بکار بردهاند در برابر خرد است. بگمان ایشان این دو باهم نتواند بود. چون از خرد بیزار بودهاند هواداری از عشق کردهاند. مولوی گفته :
عشق آمد عقل او آواره شد صبح آمد شمع او بیچاره شد
همو از خرد ، نه به عشق بلکه بدیوانگی پناه میبرد! :
زین خرد جاهل همی باید شدن دست در دیوانگی باید زدن
آزمودم عقل دوراندیش را بعد از این دیوانه سازم خویش را
همچنانکه دزد از مهتاب گریزان است ، روشنست که چه کسی از خرد میگریزد : این فلسفه ، فریبکاران را همچون دو چشم بینا برای نابیناست.
از اینجا دانسته میشود که عارفان «خردگریز» بودهاند و شما این را ببینید که ادیب نامبرده خود استاد دانشگاه است و در پرورش جوانان که فردای این سرزمین بدست آنان سپرده خواهد شد سهم دارد ولی کوشش او جز این نتیجه نخواهد داد که ایشان هم همچون عارفانی که یادشان میکند از خرد گریزند و خراباتی بار آیند. دنبالهی سخنان او خود گواه دیگری بر این گفته است.
او در دنباله میافزاید :
«کسروی نمیداند که در منطق و مذهب عارفان ، عشق و خرد دو عالمِ متقابل است. از نظر عارفان بینایی و بصیرت عشق بیش از خرد است ، تا آنجا که عشق میتواند مسائل و مشکلاتی را که خرد از حل آن ناتوان است حل و شرح کند :
دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد عشق میگفت بشرح آنچه بر او مشکل بود».
چنانکه گفتیم او از زبان عارفان که باورشان فلانست و بهمانست سخن میراند و باور خود را آشکار نمیگرداند. ولی ما ناگزیریم اینها را که چندین هوادارانه سروده باور خود او بدانیم و ایرادها را یکسره باو بگیریم. این سخنان اخیر او را در اینجا میشکافیم.
کسروی مینویسد :
«در کتابهای صوفیان اینگونه جملهها فراوانست : «چون عقل راه بجایی نمیبرد ، پای در راه سیر و سلوک نهاد و طالب کشف و شهود گردید». یا «چون به ناخن خرد گره از کار نمیگشود دست در دامن عشق زد» ، یا «چون عشق در دل رخت انداخت ، عقل خانه پرداخت»
مولوی میگوید :
عشق آمد عقل او آواره شد صبح آمد شمع او بیچاره شد
نیز میگوید :
پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بیتمکین بود
دیگری گفته :
عشق آمد و کرد عقل غارت ای دل تو بجان بر این بشارت» (در پیرامون خرد)
از این تکه نخست روشن میشود کی «نمیداند» ولی میپندارد که «میداند». دوم ، صوفیان خرد را خوار گرفته ولی عشق را در برابر آن ستودهاند. ادیب نامبرده نیز همین را نوشته تنها بجای صوفیان ، عارفان آورده!
سپس میافزاید :
«کلید پیوندها و همبستگیها عشق است. اما این کلید معنوی ابزاری مادّی هم دارد و آن شراب است ، زیرا شراب است که پرده از راز درون و غیب انسان برمیدارد و راز درون را آشکار میکند. شراب هم پرده از راز درون و غیب انسان برمیدارد و هم راز دهر را به انسان مینمایاند ، زیرا انسان در حالت تعقل و هشیاری روزانه پایبند معاش است و پایبند مسائل اجتماعی ، و عقل او را در قفس روابط اجتماعی گرفتار کرده است و شراب است که او را از این عقل میرهاند تا بتواند آزادانه در فضایی باز و آزاد سیر کند. ...». (ایراننامه ، سال 11 شمارهی 3 ص481 تا 505)
در آغازِ سخن واژهی عشق را در جملهای بکار میبرد که هیچ یک از معنیهایی که تاکنون گفتهایم ندارد : آنچه «کلید پیوندها و همبستگیها» باشد نه عشق به یک «دلبر» است ، نه عشق بخداست نه عشق پلید بسادهرویان است. نزدیکترین واژه به عشق که بتواند معنایی بآن دهد «مهرورزی» و مهربانی است. آنگاه میتوان گمان کرد که خواسته بگوید : مهرورزی دلها را بهم پیوندد و همبستگیها را استوار دارد. اگر این خواست اوست بآن ایرادی نیست. خرد هم نه تنها با این مخالف نیست بلکه آن را راست و نیک میداند! ولی جای افسوس آنکه پس از این جمله ، دیگر سخنان او هیچ همبستگی به مهرورزی ندارد زیرا ناگهان پای باده را بمیان آورده و گیریم که هرچه دربارهی آن گفته درست باشد ، دانسته نیست چرا خرد جلوگیر مهرورزی است و باده میباید تا آن را از کار اندازد تا عشق بتواند پیوندها و همبستگیها را پدید آورد!
ادیب نامبرده چنان سخن از رهایی از خرد میراند تو گویی گفتگو از رهایی از زندان است! یا آنکه این خرد است که جلوگیر آدمی از دست یافتن بخرسندی (=سعادت) است و باید بدانسان که دزد «اِتِر» در بیهوشیِ نگهبان بکار میبرد باید با باده خرد را از کار انداخت تا بخرسندی دست یافت!
بهمهی اینها ادعایی نیز افزوده : باده راز دهر را به انسان مینمایاند.
👇
شما ببینید استاد دانشگاه را ، اینهمه دانشمندان در سراسر جهان روز و شب نیاسوده میکوشند که رازهای دهر را بیابند و او مدعی است که با اندکی باده این مهم دستیافتنی است. نتیجهی دیگر آنکه مردمی که باده نمینوشند از عشق بیبهرهاند. اینهاست که گفتیم برواج خراباتیگری نیز میکوشد.
———————————-
📣 خوانندگان همچنین میتوانند از راه نشانی زیر با ما همبستگی داشته پیام یا نوشتارهای خود را در این زمینه بنویسند. تنها خواهش ما اینست که نوشتارها تا جایی که تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده و خواست از آن تنها روشنی مطلب و حقیقت باشد.
@PakdiniHambastegibot
📊 در پایین یک دیدگاهپرسی هم آمده که میتوانید در آن شرکت کنید.
🌸
———————————-
📣 خوانندگان همچنین میتوانند از راه نشانی زیر با ما همبستگی داشته پیام یا نوشتارهای خود را در این زمینه بنویسند. تنها خواهش ما اینست که نوشتارها تا جایی که تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده و خواست از آن تنها روشنی مطلب و حقیقت باشد.
@PakdiniHambastegibot
📊 در پایین یک دیدگاهپرسی هم آمده که میتوانید در آن شرکت کنید.
🌸
کوشاد تلگرام
آگاهیم که خوانندگانی هنوز دسترس به وی پی ان های کارآمد ندارند و نمیتوانند به تلگرام درآیند ولی ما ناگزیریم نوشتارهامان را دنبال کنیم تا باری آن دسته که به تلگرام دسترس دارند بیبهره نمانند.
از امروز نوشتارهای کانال را پی میگیریم.
آگاهیم که خوانندگانی هنوز دسترس به وی پی ان های کارآمد ندارند و نمیتوانند به تلگرام درآیند ولی ما ناگزیریم نوشتارهامان را دنبال کنیم تا باری آن دسته که به تلگرام دسترس دارند بیبهره نمانند.
از امروز نوشتارهای کانال را پی میگیریم.
📖 کتاب «در پیرامون ادبیات»
🖌 احمد کسروی
📝 نشست دوم : شعر سخنست و سخن باید از روی نیاز باشد (یک از ده)
در این نشست میخواهم در دنبالهی گفتگو ، از شعر سخن رانیم. نخست میباید بگویم : ما را دشمن شعر شناسانیدهاند. ولی این دروغست ، ما دشمن شعر نیستیم. ما نمیگوییم شعر نباشد. چنین سخنی را در هیچ جا نگفتهایم. گفتگوی ما دربارهی شعر در دو زمینه است که یکی را در این نشست بازخواهم نمود. دیگری بماند به نشست آینده.
ما میگوییم : شعر سخنست ، سخن آراسته. سخن هم باید از روی نیاز باشد. دربارهی شعر جملههای بسیار گفته شده : «نغمهی فرشتگانست» ، «زبان طبیعتست» ، «زبان احساساتست» ، «وحی آسمانیست». ولی اینها همه پوچست. شعر همان سخنست با دو جدایی : یکی وزن ، دیگری قافیه. اینست و بیش از این نیست. از هر شعری شما وزن و قافیهاش بهم زنید ، نثر خواهد شد. به هر نثری وزنی و قافیههایی بیفزایید ، شعر خواهد گردید.
اکنون گفتگو در آنست که سخن چه نثر و چه شعر ، خود خواستی نیست. بلکه برای خواست دیگریست. شما هنگامی لب بسخن باز میکنید که نیاز باشد. باینمعنی چیزهایی برای گفتن در دلت باشد. سخن برای گفتن چیزهای گفتنیست. آن دیوانگانند که بینیازانه و بیهنگام سخنانی گویند.
داستان سخن از این باره داستان خانه است. خانه خود خواستی نیست بلکه برای نشستن است. شما هنگامی خانه سازید که نیازی داشته بخواهید در آن بنشینید. اگر کسی بیآنکه نیاز باشد خانههایی بسازد و بگزارد ، مردم او را دیوانه شناسند.
شاعران ایران این نکته را نمیدانند و خود سخن یا شعر را خواستی میشمارند. اینست دربند نیاز نبوده هر زمان که خواستند شعر میسرایند. خودِ سخن و آراستن آن را چیزی ارجدار میشناسند.
جدایی درمیانه بسیار است. مثلاً ما میگوییم : اگر کسی دل بزنی باخته و سوزشهای درونی او را بناله وامیدارد غزل بسراید ، بَرو نکوهشی نیست. ولی شاعران نیازی بِدل باختن ندانسته میبینید مردی پنجاهساله و شصتساله با دلی سرد ، شب درمیان فرزندان خود نشسته غزلهای عاشقانه میسازد ، خودِ آن غزلها را چیز بهادار میپندارد.
کمگوترین شاعران کسانی بودهاند که گفتهاند : «باید مضمونی پیدا کرد و پس از آن شعر گفت». ما میگوییم : آن هم غلطست. شعر ساختن برای «مضمون» خود بازیست. کسی که «مضمون» میسازد و میگوید :
گر بخارد پشت من انگشت من
خم شود از بار منت پشت من
یا میگوید :
بشبنشینی زندانیان برم حسرت
که نُقل مجلسشان دانههای زنجیر است
جز نافهم و سبکسر نتواند بود.
بسیاری هم میگویند : «ما پند میدهیم». میگویم بسیار نیک. ولی آن نباشد که هوس قافیهبافی کنید و پند را بهانه سازید. آنگاه دربارهی پند دادن هم سخنانی هست : چه کسی باید به چه کسی پند دهد؟.. کی پند دهد؟! چه پندی دهد؟!. میباید اینها را هم بدیده گرفت. پس از همه ، آیا بهتر نیست که شما نخست به پند گرفتن پردازید و خود را از بدیها پیراسته گردانید؟.. بیگمان این بهتر است.
جای شگفت است که سخنانی با این روشنی و سادگی ، شاعران نمیفهمیدند و هایهو برمیانگیختند و ما ناچار بودهایم مَثَلهایی زنیم. یکی از مثلها که زدهایم اینست :
شما چون از جلو دکان بقالی میگذرید میبینید یک سو کره را در ظرفی توده گردانیده ، یک سو هم کرههای قالبی را رویهم چیده. بیگفتگوست که کرههای قالبی که همه به یک شکل و به یک وزنست خوشنماتر میباشد. چیزی که هست کرهی قالبی برای صبحانه خوردن یا در سر سفره گزاردنست. نباید در آشپزخانه هم آن را بکار برد.
نثر ، آن کرههای توده ، و شعر ، این کرههای قالبی است. جای سخن نیست که شعر خوشنماتر است. ولی شعر را در همه جا بکار نباید برد و بجاهای ویژهای باید نگه داشت.
نکتهی دیگر آنست که در همان کرهی قالبی ، ارزش ازآنِ کره است و آن قالب کمی بآن افزوده. مثلاً کره اگر سیری ده ریالست در کرهی قالبی دوازده ریال خواهد بود. در شعر نیز ارزش ازآنِ سخنست ، ازآنِ معناست ، وزن و قافیه و آرایشهای شعری کمی بآن خواهد افزود.
شاعران این نکته را هم ندانسته همهی ارزش را ازآنِ وزن و قافیه میشناسند. اینست دربند سخن و معنی نبوده تنها آن میخواهند که وزن و قافیه پدید آورند.
میباید گفت : داستان اینان داستان آن کسیست که در کرهی قالبی همهی ارزش را از قالب میشناسد و قالبی بدست گرفته هرچه پیدا میکند از خاکستر و خاک و پهین بقالب میزند.
———————————-
📣 خوانندگان همچنین میتوانند از راه نشانی زیر با ما همبستگی داشته پیام یا نوشتارهای خود را در این زمینه بنویسند. تنها خواهش ما اینست که نوشتارها تا جایی که تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده و خواست از آن تنها روشنی مطلب و حقیقت باشد.
📣 @PakdiniHambastegibot
📊 در پایین یک دیدگاهپرسی هم آمده که میتوانید در آن شرکت کنید.
🌸
🖌 احمد کسروی
📝 نشست دوم : شعر سخنست و سخن باید از روی نیاز باشد (یک از ده)
در این نشست میخواهم در دنبالهی گفتگو ، از شعر سخن رانیم. نخست میباید بگویم : ما را دشمن شعر شناسانیدهاند. ولی این دروغست ، ما دشمن شعر نیستیم. ما نمیگوییم شعر نباشد. چنین سخنی را در هیچ جا نگفتهایم. گفتگوی ما دربارهی شعر در دو زمینه است که یکی را در این نشست بازخواهم نمود. دیگری بماند به نشست آینده.
ما میگوییم : شعر سخنست ، سخن آراسته. سخن هم باید از روی نیاز باشد. دربارهی شعر جملههای بسیار گفته شده : «نغمهی فرشتگانست» ، «زبان طبیعتست» ، «زبان احساساتست» ، «وحی آسمانیست». ولی اینها همه پوچست. شعر همان سخنست با دو جدایی : یکی وزن ، دیگری قافیه. اینست و بیش از این نیست. از هر شعری شما وزن و قافیهاش بهم زنید ، نثر خواهد شد. به هر نثری وزنی و قافیههایی بیفزایید ، شعر خواهد گردید.
اکنون گفتگو در آنست که سخن چه نثر و چه شعر ، خود خواستی نیست. بلکه برای خواست دیگریست. شما هنگامی لب بسخن باز میکنید که نیاز باشد. باینمعنی چیزهایی برای گفتن در دلت باشد. سخن برای گفتن چیزهای گفتنیست. آن دیوانگانند که بینیازانه و بیهنگام سخنانی گویند.
داستان سخن از این باره داستان خانه است. خانه خود خواستی نیست بلکه برای نشستن است. شما هنگامی خانه سازید که نیازی داشته بخواهید در آن بنشینید. اگر کسی بیآنکه نیاز باشد خانههایی بسازد و بگزارد ، مردم او را دیوانه شناسند.
شاعران ایران این نکته را نمیدانند و خود سخن یا شعر را خواستی میشمارند. اینست دربند نیاز نبوده هر زمان که خواستند شعر میسرایند. خودِ سخن و آراستن آن را چیزی ارجدار میشناسند.
جدایی درمیانه بسیار است. مثلاً ما میگوییم : اگر کسی دل بزنی باخته و سوزشهای درونی او را بناله وامیدارد غزل بسراید ، بَرو نکوهشی نیست. ولی شاعران نیازی بِدل باختن ندانسته میبینید مردی پنجاهساله و شصتساله با دلی سرد ، شب درمیان فرزندان خود نشسته غزلهای عاشقانه میسازد ، خودِ آن غزلها را چیز بهادار میپندارد.
کمگوترین شاعران کسانی بودهاند که گفتهاند : «باید مضمونی پیدا کرد و پس از آن شعر گفت». ما میگوییم : آن هم غلطست. شعر ساختن برای «مضمون» خود بازیست. کسی که «مضمون» میسازد و میگوید :
گر بخارد پشت من انگشت من
خم شود از بار منت پشت من
یا میگوید :
بشبنشینی زندانیان برم حسرت
که نُقل مجلسشان دانههای زنجیر است
جز نافهم و سبکسر نتواند بود.
بسیاری هم میگویند : «ما پند میدهیم». میگویم بسیار نیک. ولی آن نباشد که هوس قافیهبافی کنید و پند را بهانه سازید. آنگاه دربارهی پند دادن هم سخنانی هست : چه کسی باید به چه کسی پند دهد؟.. کی پند دهد؟! چه پندی دهد؟!. میباید اینها را هم بدیده گرفت. پس از همه ، آیا بهتر نیست که شما نخست به پند گرفتن پردازید و خود را از بدیها پیراسته گردانید؟.. بیگمان این بهتر است.
جای شگفت است که سخنانی با این روشنی و سادگی ، شاعران نمیفهمیدند و هایهو برمیانگیختند و ما ناچار بودهایم مَثَلهایی زنیم. یکی از مثلها که زدهایم اینست :
شما چون از جلو دکان بقالی میگذرید میبینید یک سو کره را در ظرفی توده گردانیده ، یک سو هم کرههای قالبی را رویهم چیده. بیگفتگوست که کرههای قالبی که همه به یک شکل و به یک وزنست خوشنماتر میباشد. چیزی که هست کرهی قالبی برای صبحانه خوردن یا در سر سفره گزاردنست. نباید در آشپزخانه هم آن را بکار برد.
نثر ، آن کرههای توده ، و شعر ، این کرههای قالبی است. جای سخن نیست که شعر خوشنماتر است. ولی شعر را در همه جا بکار نباید برد و بجاهای ویژهای باید نگه داشت.
نکتهی دیگر آنست که در همان کرهی قالبی ، ارزش ازآنِ کره است و آن قالب کمی بآن افزوده. مثلاً کره اگر سیری ده ریالست در کرهی قالبی دوازده ریال خواهد بود. در شعر نیز ارزش ازآنِ سخنست ، ازآنِ معناست ، وزن و قافیه و آرایشهای شعری کمی بآن خواهد افزود.
شاعران این نکته را هم ندانسته همهی ارزش را ازآنِ وزن و قافیه میشناسند. اینست دربند سخن و معنی نبوده تنها آن میخواهند که وزن و قافیه پدید آورند.
میباید گفت : داستان اینان داستان آن کسیست که در کرهی قالبی همهی ارزش را از قالب میشناسد و قالبی بدست گرفته هرچه پیدا میکند از خاکستر و خاک و پهین بقالب میزند.
———————————-
📣 خوانندگان همچنین میتوانند از راه نشانی زیر با ما همبستگی داشته پیام یا نوشتارهای خود را در این زمینه بنویسند. تنها خواهش ما اینست که نوشتارها تا جایی که تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده و خواست از آن تنها روشنی مطلب و حقیقت باشد.
📣 @PakdiniHambastegibot
📊 در پایین یک دیدگاهپرسی هم آمده که میتوانید در آن شرکت کنید.
🌸
آیا سخنان بالا را آگاه کننده و راست یافتید؟
Anonymous Poll
100%
آری
0%
نه
0%
نه ، علتش را برایتان مینویسم.
📖 دنبالهی دفتر «حقایق زندگی»
🖌 احمد کسروی
🔸 یک کار نیکی از شهربانی (یک از یک)
چنانکه میشنویم شهربانی در تهران از کلاههای پوستی که کسانی بسر گزارده در خیابان و بازار بخودنمایی میپردازند جلو میگیرد. این کار شهربانی درخور سپاسگزاریست.
ما بارها گفتهایم کلاه چه پوستی و چه ماهوتی ، چه لبهدار و چه بیلبه ، نه چیزیست که ما دربند آن باشیم. آنچه ما دربندش هستیم و این گفتار را دربارهاش مینویسیم چند چیز است :
نخست : دربارهی یکسانی رخت و کلاه قانون از مجلس گذشته است و باید قانون را گرامی داشت و پاس گزاشت. قانون را خوار داشتن و بیپروایی نشان دادن مایهی زیانهای بسیاری تواند بود.
باید باین مردم یاد داد که بقانون پاس گزارند و آن را گرامی دارند. این مردم نادان معنی قانون را نمیدانند و نتیجهای را که از نافرمانی کردن بقانون تواند بود نمیفهمند. این از پاس نگزاردن بقانونست که صدها کسانی بیگذرنامه از مرز میگذرند و در خاک عراق گرفتار کیفر و دادگاه میگردند و آبروی خود و کشور را در نزد بیگانگان بباد میدهند.
این از پاس نگزاردن بقانونست که انبوهی از بازرگانان و بازاریان برای مالیات ندادن بدولت دو دفتر نگه میدارند که یکی برای خودشان و دیگری برای ادارهی مالیات بر درآمد است.
این از پاس نگزاردن بقانونست که در حالی که صدهزارها و هزارهزارها ریال در راه کارهای بیهوده دور میریزند از پرداختن مالیات قانونی بدولت سر بازمیزنند.
این از پاس نگزاردن بقانون و دولت و کشور است که با همهی قدغن دولت ششهزار تن از راه قاچاق به مکه میروند و خود را در بیابانها و ریگزارها دچار کینه و دشمنی اعراب میگردانند و با صد خواری و رسوایی بازمیگردند.
بالاخره این از پاس نگزاردن بقانونست که کلاه لبهدار (شاپو) را که هم سرپوش آبرومندیست و همگی تودههای آبرومند آن را پذیرفتهاند ، و در ایران نیز از سالها رواج یافته و قانون دربارهاش از مجلس گذشته ، و هم با بهداشت و تندرستی سازگار میباشد نمیپسندند و بهوسبازی و خودنمایی کلاه پوستی یا کلاه ماهوتی بیلبه بسر میگزارند.
آن کار شهربانی که از این کلاهها جلو میگیرد قانون را بکار بستن و مردم را بقانونشناسی واداشتنست. [1]
دوم : گوناگونی رخت و کلاه در یک توده ، ناچاریست که جداییها بمیان ایشان اندازد. ناچاریست که رنجشها پدید آورد. ما میبینیم یکی که کلاه پوستی بسر گزارده به شاپوگزاران متلک میگوید ، ریشخند میکند. شاپوگزاران نیز باو متلک میگویند ، ریشخند میکنند. مردمی که در یک کشور میزیند باید تا توانند در رخت و کلاه و زبان و شیوهی زندگانی یکسان باشند. این یکسانیها بسیار سودمند است و نتیجههای نیکی را درپی خواهد داشت.
سوم : ما میخواهیم بدانیم برای چه این کسان کلاه پوستی بسر میگزارند؟!... برای چه هوسبازی میکنند؟!... آیا چه برتری و بهتری در کلاه پوستی سراغ گرفتهاند؟!... اگر از روی هوسبازی و خودسریست که در یک توده نباید بود. هوسبازی و خودسری با زندگانی تودهای سازش نتواند داشت. کسانی که میخواهند با هوسبازی و خودسری زندگی کنند باید از میان توده بیرون رفته در کوهها و بیابانها با تنهایی بسر برند.
چهارم : تنها داستان کلاه نیست. آنچه ما میبینیم یک دسته میخواهند هر کار نیکی که از آغاز مشروطه در این کشور انجام گرفته از میان بردارند. هر گامی که بسوی پیش برداشته شده بازگردانند. یک جمله بگویم یک بازگشت بیخردانه (ارتجاع) آغاز شده که باید جلو آن گرفته شود.
یک دسته میکوشند که یکسانی رخت و کلاه را از میان برند ، زنها را دوباره بچادر و پیچه بازگردانند ، نمایشهای بسیار رسوای دههی محرم را از سر نو رواج داده باز دستههای قمهزنی و زنجیرزنی و مانند آنها راه اندازند ، اوقاف را دوباره بدست اوقافخواران سپارند. [2]
اینها چیزهاییست که امروز میخواهند. اگر پیش بردند و جلوگیری نشد آنگاه باید تاریخ خورشیدی بکنار گزارده شده باز تاریخ قمری بکار رود. ثبت اسناد و دفاتر رسمی بهم خورده بار دیگر محکمههای ملایی گشاده گردد. اگر اینها نیز پیش رفت آنگاه بیکبار قانون و مشروطه بهم خورد و همان دستگاه کهن چهل سال پیش برپا گردد. اینست آرزوی یک دسته که بمیان افتادهاند و با ستیزهرویی کوششهایی میکنند.
این چیزهاست که ما دربندش هستیم و بخود بایا میشماریم که بجلوگیری کوشیم. کلاه پوستی نیز از این رشتههاست.
👇
🖌 احمد کسروی
🔸 یک کار نیکی از شهربانی (یک از یک)
چنانکه میشنویم شهربانی در تهران از کلاههای پوستی که کسانی بسر گزارده در خیابان و بازار بخودنمایی میپردازند جلو میگیرد. این کار شهربانی درخور سپاسگزاریست.
ما بارها گفتهایم کلاه چه پوستی و چه ماهوتی ، چه لبهدار و چه بیلبه ، نه چیزیست که ما دربند آن باشیم. آنچه ما دربندش هستیم و این گفتار را دربارهاش مینویسیم چند چیز است :
نخست : دربارهی یکسانی رخت و کلاه قانون از مجلس گذشته است و باید قانون را گرامی داشت و پاس گزاشت. قانون را خوار داشتن و بیپروایی نشان دادن مایهی زیانهای بسیاری تواند بود.
باید باین مردم یاد داد که بقانون پاس گزارند و آن را گرامی دارند. این مردم نادان معنی قانون را نمیدانند و نتیجهای را که از نافرمانی کردن بقانون تواند بود نمیفهمند. این از پاس نگزاردن بقانونست که صدها کسانی بیگذرنامه از مرز میگذرند و در خاک عراق گرفتار کیفر و دادگاه میگردند و آبروی خود و کشور را در نزد بیگانگان بباد میدهند.
این از پاس نگزاردن بقانونست که انبوهی از بازرگانان و بازاریان برای مالیات ندادن بدولت دو دفتر نگه میدارند که یکی برای خودشان و دیگری برای ادارهی مالیات بر درآمد است.
این از پاس نگزاردن بقانونست که در حالی که صدهزارها و هزارهزارها ریال در راه کارهای بیهوده دور میریزند از پرداختن مالیات قانونی بدولت سر بازمیزنند.
این از پاس نگزاردن بقانون و دولت و کشور است که با همهی قدغن دولت ششهزار تن از راه قاچاق به مکه میروند و خود را در بیابانها و ریگزارها دچار کینه و دشمنی اعراب میگردانند و با صد خواری و رسوایی بازمیگردند.
بالاخره این از پاس نگزاردن بقانونست که کلاه لبهدار (شاپو) را که هم سرپوش آبرومندیست و همگی تودههای آبرومند آن را پذیرفتهاند ، و در ایران نیز از سالها رواج یافته و قانون دربارهاش از مجلس گذشته ، و هم با بهداشت و تندرستی سازگار میباشد نمیپسندند و بهوسبازی و خودنمایی کلاه پوستی یا کلاه ماهوتی بیلبه بسر میگزارند.
آن کار شهربانی که از این کلاهها جلو میگیرد قانون را بکار بستن و مردم را بقانونشناسی واداشتنست. [1]
دوم : گوناگونی رخت و کلاه در یک توده ، ناچاریست که جداییها بمیان ایشان اندازد. ناچاریست که رنجشها پدید آورد. ما میبینیم یکی که کلاه پوستی بسر گزارده به شاپوگزاران متلک میگوید ، ریشخند میکند. شاپوگزاران نیز باو متلک میگویند ، ریشخند میکنند. مردمی که در یک کشور میزیند باید تا توانند در رخت و کلاه و زبان و شیوهی زندگانی یکسان باشند. این یکسانیها بسیار سودمند است و نتیجههای نیکی را درپی خواهد داشت.
سوم : ما میخواهیم بدانیم برای چه این کسان کلاه پوستی بسر میگزارند؟!... برای چه هوسبازی میکنند؟!... آیا چه برتری و بهتری در کلاه پوستی سراغ گرفتهاند؟!... اگر از روی هوسبازی و خودسریست که در یک توده نباید بود. هوسبازی و خودسری با زندگانی تودهای سازش نتواند داشت. کسانی که میخواهند با هوسبازی و خودسری زندگی کنند باید از میان توده بیرون رفته در کوهها و بیابانها با تنهایی بسر برند.
چهارم : تنها داستان کلاه نیست. آنچه ما میبینیم یک دسته میخواهند هر کار نیکی که از آغاز مشروطه در این کشور انجام گرفته از میان بردارند. هر گامی که بسوی پیش برداشته شده بازگردانند. یک جمله بگویم یک بازگشت بیخردانه (ارتجاع) آغاز شده که باید جلو آن گرفته شود.
یک دسته میکوشند که یکسانی رخت و کلاه را از میان برند ، زنها را دوباره بچادر و پیچه بازگردانند ، نمایشهای بسیار رسوای دههی محرم را از سر نو رواج داده باز دستههای قمهزنی و زنجیرزنی و مانند آنها راه اندازند ، اوقاف را دوباره بدست اوقافخواران سپارند. [2]
اینها چیزهاییست که امروز میخواهند. اگر پیش بردند و جلوگیری نشد آنگاه باید تاریخ خورشیدی بکنار گزارده شده باز تاریخ قمری بکار رود. ثبت اسناد و دفاتر رسمی بهم خورده بار دیگر محکمههای ملایی گشاده گردد. اگر اینها نیز پیش رفت آنگاه بیکبار قانون و مشروطه بهم خورد و همان دستگاه کهن چهل سال پیش برپا گردد. اینست آرزوی یک دسته که بمیان افتادهاند و با ستیزهرویی کوششهایی میکنند.
این چیزهاست که ما دربندش هستیم و بخود بایا میشماریم که بجلوگیری کوشیم. کلاه پوستی نیز از این رشتههاست.
👇
ما شنیدهایم آقای ضیاءالدین طباطبایی با کلاه پوستی به ایران بازگشته و هواداران او نیز کلاه پوستی بسر میگزارند ، و شاید پنداشته خواهد شد ما از بدخواهان آقای ضیاءالدین هستیم و این گفتار را بدشمنی با ایشان نوشتهایم. اینست میگوییم : ما نه هوادار آقای طباطبایی هستیم و نه بدخواه او میباشیم. در این گفتار نیز بازگشت سخن بایشان و هواخواهانشان نبوده. چنانکه گفتیم ما بدخواه آن کارهای پست و بیهوده میباشیم که آغاز یافته و مایهی پسرفت این توده بدبخت میباشد.
ما شنیدهایم یک دسته از زنان بافهم و دلیر حزبی برپا کردهاند که در برابر بازگشت چادر و پیچه ایستادگی نمایند. این کار آن بانوان بسیار بجاست. ما نیز از همدستی با آنان باز نخواهیم ایستاد.
دربارهی چادر و پیچه دیگر سخنی نمانده. بیهودگی و زیانآوری این بسیار روشن گردیده. در ایران سالیان دراز در این باره گفتگو میرفت و گفتارها نوشته میشد تا زمینه روشن گردید و اندیشهها آماده شد و با یک تکانی از سوی دولت چادرهای سیاه از سرهای زنان فروریخت. سپس در آزمایش همگی دیدند از روبازی زنان (که ساده و بیآلایش بیرون آیند) زیانی پدید نمیآید. بلکه مردها با آنان رفتار بهتر میکنند و پاس بیشتر میگزارند و دنبالشان کمتر میافتند. در تهران آشکاره دیده شد : پس از برافتادن چادر زنهای بدکاره بسیار کم شدند و میدان زشتکاریها تنگتر گردید.
یک جمله بگویم : باز کردن چادر از هر باره بارج زنها افزود و جایگاه آنان را در دیدهی مردها بالاتر برد.
با اینحال برای چیست که باز یک دسته بچادر بازگردند؟!.. برای چیست که هوسبازی را از سر گیرند؟!..
در این زمینهها سخن بسیار است ولی چون این گفتار برای گفتگو از آنها آغاز نشده بیش از این در آن باره پیش نرفته گفتار را به پایان میرسانیم.
پرچم هفتگی ـ شمارهی یکم ـ 27 اسفند ماه 1322
🔹 پانوشتها :
1ـ افسوس که این جلوگیری شهربانی جز چندگاهه نبود. (نک. پیشگفتار کتاب انکیزیسیون در ایران) همین کلاه پوستی و کلاه بیلبه (مانند کلاه سبز سیدی) بسر گزاشتن با آنکه در آن روزها درخور ارج نمینمود با اینهمه خود دستاویزی برای بکار نبستن دیگر قانونها (رخت یکسان و برداشتن چادر) و بآرامی و نرمی از کار انداختن آنها بود. در برابر ، ستایش بکار بستن قانون و جلوگیریهای شهربانی دربارهی کلاه ، برای استوار داشتن آن قانونها بایسته مینمود.
2ـ آن دستهای که در اینجا یادشان رفته آقا حسین قمی و هوادارانش میباشد.
———————————-
📣 خوانندگان همچنین میتوانند از راه نشانی زیر با ما همبستگی داشته پیام یا نوشتارهای خود را در این زمینه بنویسند. تنها خواهش ما اینست که نوشتارها تا جایی که تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده و خواست از آن تنها روشنی مطلب و حقیقت باشد.
@PakdiniHambastegibot
📊 در پایین یک دیدگاهپرسی هم آمده که میتوانید در آن شرکت کنید.
🌸
ما شنیدهایم یک دسته از زنان بافهم و دلیر حزبی برپا کردهاند که در برابر بازگشت چادر و پیچه ایستادگی نمایند. این کار آن بانوان بسیار بجاست. ما نیز از همدستی با آنان باز نخواهیم ایستاد.
دربارهی چادر و پیچه دیگر سخنی نمانده. بیهودگی و زیانآوری این بسیار روشن گردیده. در ایران سالیان دراز در این باره گفتگو میرفت و گفتارها نوشته میشد تا زمینه روشن گردید و اندیشهها آماده شد و با یک تکانی از سوی دولت چادرهای سیاه از سرهای زنان فروریخت. سپس در آزمایش همگی دیدند از روبازی زنان (که ساده و بیآلایش بیرون آیند) زیانی پدید نمیآید. بلکه مردها با آنان رفتار بهتر میکنند و پاس بیشتر میگزارند و دنبالشان کمتر میافتند. در تهران آشکاره دیده شد : پس از برافتادن چادر زنهای بدکاره بسیار کم شدند و میدان زشتکاریها تنگتر گردید.
یک جمله بگویم : باز کردن چادر از هر باره بارج زنها افزود و جایگاه آنان را در دیدهی مردها بالاتر برد.
با اینحال برای چیست که باز یک دسته بچادر بازگردند؟!.. برای چیست که هوسبازی را از سر گیرند؟!..
در این زمینهها سخن بسیار است ولی چون این گفتار برای گفتگو از آنها آغاز نشده بیش از این در آن باره پیش نرفته گفتار را به پایان میرسانیم.
پرچم هفتگی ـ شمارهی یکم ـ 27 اسفند ماه 1322
🔹 پانوشتها :
1ـ افسوس که این جلوگیری شهربانی جز چندگاهه نبود. (نک. پیشگفتار کتاب انکیزیسیون در ایران) همین کلاه پوستی و کلاه بیلبه (مانند کلاه سبز سیدی) بسر گزاشتن با آنکه در آن روزها درخور ارج نمینمود با اینهمه خود دستاویزی برای بکار نبستن دیگر قانونها (رخت یکسان و برداشتن چادر) و بآرامی و نرمی از کار انداختن آنها بود. در برابر ، ستایش بکار بستن قانون و جلوگیریهای شهربانی دربارهی کلاه ، برای استوار داشتن آن قانونها بایسته مینمود.
2ـ آن دستهای که در اینجا یادشان رفته آقا حسین قمی و هوادارانش میباشد.
———————————-
📣 خوانندگان همچنین میتوانند از راه نشانی زیر با ما همبستگی داشته پیام یا نوشتارهای خود را در این زمینه بنویسند. تنها خواهش ما اینست که نوشتارها تا جایی که تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده و خواست از آن تنها روشنی مطلب و حقیقت باشد.
@PakdiniHambastegibot
📊 در پایین یک دیدگاهپرسی هم آمده که میتوانید در آن شرکت کنید.
🌸
آیا سخنان بالا را آگاه کننده و راست یافتید؟
Anonymous Poll
91%
آری
3%
نه
6%
نه ، علتش را برایتان مینویسم.
📖 کتاب «در پیرامون ادبیات»
🖌 احمد کسروی
📝 نشست دوم : شعر سخنست و سخن باید از روی نیاز باشد (دو از ده)
این نافهمی که شعر را خواستی جداگانه شناسند و بینیازانه بآن پردازند که میباید نامش را «یاوهگویی» گزاریم ، از دیرترین زمان گریبانگیر شاعران ایران بوده. از همان روزی که شعر رواج یافته بیشتر شاعران از این دستهی یاوهگویان بودهاند. شعر گفتهاند برای آنکه شعر بگویند ، قصیدهها پرداختهاند ، غزلها ساختهاند ، مُسَمَّطها پدید آوردهاند ، دوبیتیها گفتهاند. پی کار دیگری نرفته همین را کاری برای خود گرفتهاند و از هر چیزی بهانه جسته قافیه بافتهاند. بهار آمده شعر گفتهاند ، پاییز رسیده شعر گفتهاند ، عید بوده شعر گفتهاند ، سوگواری پیش آمده شعر گفتهاند. یک روز کیسهشان پر بوده شعر گفته فلک را بغلامی نپذیرفتهاند ، یک روز دستشان تهی میبوده شعر گفته صد گله و ناله کردهاند.
در این باره داستانهای شگفتآوری هست که میباید برخی را یاد کنم : سحابی را مینویسند هفتادهزار رباعی گفته. میگویند دوازدههزارش اکنون در دست است. نیک اندیشید که این بدبخت چه فشاری بمغز خود میداده تا روزانه چند رباعی بیرون میریخته. نیک اندیشید که از آن رباعیها چه سود توانستی بود (و یا تواند بود)؟.. بدبخت یک عمر را تباه گردانیده و آنها را ساخته که اگر هفتادهزار خشت زدی بسیار بهتر بودی.
امیرعلیشیر که وزیر سلطانحسین بایقرا میبوده ، من چهار دیوان غزلیات ترکی ازو دیدهام. بماند آنکه بفارسی نیز شعرها داشته و جز غزل قصیدهها نیز ساخته. کارهای وزارت را رها کرده و باینها پرداخته.
ضمیری نامی را در زمان شاهتهماسب یکم در عالمآرا مینویسد : «هر روز لااقل ده غزل از مطلع طبعش سر میزد».
میرزا سلمان نامْ وزیر سلطانمحمد صفوی میبوده که در سفر خراسان با دست سران سپاه کشته گردیده. این مرد با داشتن کار بزرگ وزارت و با آنهمه گرفتاریها که آن روز ایران را میبود ، مینشسته و شعر میساخته ، در سال پیری غزلهایی ساخته بوده که در عالمآرا یاد میکند.
فتحعلیشاه را گفتم که با آنهمه کارها و گرفتاریها بشعر نیز میپرداخته و یک دیوان غزلیات از خود بیادگار گزارده.
ببینید یک نافهمی چه نتیجههای بدی را درپی داشته ، چه عمرهایی را تباه گردانیده. از این بدتر آنست که بسیاری از شاعران که پی کاری یا پیشهای نمیرفتهاند و راه روزی برویشان بسته میبوده ، رو بدربارها آوردهاند و بستایشگری پادشاهان برخاستهاند که آن خود جُستار[=مبحث] جداییست و پستیهای بسیاری دربر داشته.
بپادشاهان و امیران چاپلوسیها کردهاند ، ستمگران را بدادگری ستودهاند ، گزافگوییهای بسیار کرده زبان فارسی را آلودهاند ، معنیهایی که جز «سرسام چاپلوسی» نتوان نامید پدید آوردهاند ، آبروی خود را ریخته زبان بگدایی گشادهاند ، بمردگان پاس نداشته جمشید و دارا و اردشیر و خسرو را دربان و چاکر پادشاهان بیارج گردانیدهاند. دَه رشته بدی و پستی را درهم آمیختهاند. اگر کسی بخواهد زیان این ستایشگری را بازنماید باید کتابی بزرگ پدید آورد.
گرگ از مهابت تو به ره مانده میش را
بردارد از زمین و بدوش شبان دهد /
روز ازل از کلک تو یک قطره سیاهی
بر روی مه افتاد که شد حل مسائل
خورشید چو آن خال سیه دید بدل گفت
ایکاش که من بودمی آن بندهی مقبل
برخی از این اندازه هم گذشته از هنر بیهودهی خود بسودجویی سیاهکارانه برخاستهاند. کسانی را ستوده و پول طلبیدهاند و اگر نداد زبان بهجو گشادهاند و این را «حق» خود دانستهاند :
هر آن شاعری کو نباشد هجاگو
چو شیریست چنگال و دندان ندارد
خداوند امساک را هست دردی که
الا هجا هیچ درمان ندارد
زشتترین دشنامها را در شعرها گنجانیده از خود بیادگار گزاردهاند. گاهی نیز بهم پریده آبروی یکدیگر را ریختهاند :
خاقانیا اگرچه سخن نیک دانیا
یک نکته گویمت بشنو رایگانیا
هجو کسی مکن که ز تو مه بود بسن
شاید تو را پدر بود و تو ندانیا
برخی از هجو خود نیز بازنایستادهاند :
بر شاعر و سگ تا بتوانی مگذر هیچ
ور میگذری بر دمشان پا نگزاری
شنیدنیتر آنست که خود آنان این بدیها را بدیده نگرفتهاند و بآن کار بیهودهی خود بسیار نازیدهاند. اگر شعرها را بخوانید ستایشهای بسیار از «هنرمندی» خود کردهاند ، گزافهها گفتهاند. سید احمد هاتف که پزشک میبوده آن کار را زیبندهی خود نمیشناسد و گله میکند :
از شکایات من یکی اینست
که سپهرم ز واژگونکاری
داده شغل طبابتم زین کار
چاکران مراست بیزاری
پزشکی زیبندهی او نمیبوده. ولی بیکار نشستن و شعرهای یاوه بافتن و ستایشگری کردن ، و آزَرم[=شرف] خود را بباد داده پول از این و از آن طلبیدن ، زیبندهاش میبوده.
👇
🖌 احمد کسروی
📝 نشست دوم : شعر سخنست و سخن باید از روی نیاز باشد (دو از ده)
این نافهمی که شعر را خواستی جداگانه شناسند و بینیازانه بآن پردازند که میباید نامش را «یاوهگویی» گزاریم ، از دیرترین زمان گریبانگیر شاعران ایران بوده. از همان روزی که شعر رواج یافته بیشتر شاعران از این دستهی یاوهگویان بودهاند. شعر گفتهاند برای آنکه شعر بگویند ، قصیدهها پرداختهاند ، غزلها ساختهاند ، مُسَمَّطها پدید آوردهاند ، دوبیتیها گفتهاند. پی کار دیگری نرفته همین را کاری برای خود گرفتهاند و از هر چیزی بهانه جسته قافیه بافتهاند. بهار آمده شعر گفتهاند ، پاییز رسیده شعر گفتهاند ، عید بوده شعر گفتهاند ، سوگواری پیش آمده شعر گفتهاند. یک روز کیسهشان پر بوده شعر گفته فلک را بغلامی نپذیرفتهاند ، یک روز دستشان تهی میبوده شعر گفته صد گله و ناله کردهاند.
در این باره داستانهای شگفتآوری هست که میباید برخی را یاد کنم : سحابی را مینویسند هفتادهزار رباعی گفته. میگویند دوازدههزارش اکنون در دست است. نیک اندیشید که این بدبخت چه فشاری بمغز خود میداده تا روزانه چند رباعی بیرون میریخته. نیک اندیشید که از آن رباعیها چه سود توانستی بود (و یا تواند بود)؟.. بدبخت یک عمر را تباه گردانیده و آنها را ساخته که اگر هفتادهزار خشت زدی بسیار بهتر بودی.
امیرعلیشیر که وزیر سلطانحسین بایقرا میبوده ، من چهار دیوان غزلیات ترکی ازو دیدهام. بماند آنکه بفارسی نیز شعرها داشته و جز غزل قصیدهها نیز ساخته. کارهای وزارت را رها کرده و باینها پرداخته.
ضمیری نامی را در زمان شاهتهماسب یکم در عالمآرا مینویسد : «هر روز لااقل ده غزل از مطلع طبعش سر میزد».
میرزا سلمان نامْ وزیر سلطانمحمد صفوی میبوده که در سفر خراسان با دست سران سپاه کشته گردیده. این مرد با داشتن کار بزرگ وزارت و با آنهمه گرفتاریها که آن روز ایران را میبود ، مینشسته و شعر میساخته ، در سال پیری غزلهایی ساخته بوده که در عالمآرا یاد میکند.
فتحعلیشاه را گفتم که با آنهمه کارها و گرفتاریها بشعر نیز میپرداخته و یک دیوان غزلیات از خود بیادگار گزارده.
ببینید یک نافهمی چه نتیجههای بدی را درپی داشته ، چه عمرهایی را تباه گردانیده. از این بدتر آنست که بسیاری از شاعران که پی کاری یا پیشهای نمیرفتهاند و راه روزی برویشان بسته میبوده ، رو بدربارها آوردهاند و بستایشگری پادشاهان برخاستهاند که آن خود جُستار[=مبحث] جداییست و پستیهای بسیاری دربر داشته.
بپادشاهان و امیران چاپلوسیها کردهاند ، ستمگران را بدادگری ستودهاند ، گزافگوییهای بسیار کرده زبان فارسی را آلودهاند ، معنیهایی که جز «سرسام چاپلوسی» نتوان نامید پدید آوردهاند ، آبروی خود را ریخته زبان بگدایی گشادهاند ، بمردگان پاس نداشته جمشید و دارا و اردشیر و خسرو را دربان و چاکر پادشاهان بیارج گردانیدهاند. دَه رشته بدی و پستی را درهم آمیختهاند. اگر کسی بخواهد زیان این ستایشگری را بازنماید باید کتابی بزرگ پدید آورد.
گرگ از مهابت تو به ره مانده میش را
بردارد از زمین و بدوش شبان دهد /
روز ازل از کلک تو یک قطره سیاهی
بر روی مه افتاد که شد حل مسائل
خورشید چو آن خال سیه دید بدل گفت
ایکاش که من بودمی آن بندهی مقبل
برخی از این اندازه هم گذشته از هنر بیهودهی خود بسودجویی سیاهکارانه برخاستهاند. کسانی را ستوده و پول طلبیدهاند و اگر نداد زبان بهجو گشادهاند و این را «حق» خود دانستهاند :
هر آن شاعری کو نباشد هجاگو
چو شیریست چنگال و دندان ندارد
خداوند امساک را هست دردی که
الا هجا هیچ درمان ندارد
زشتترین دشنامها را در شعرها گنجانیده از خود بیادگار گزاردهاند. گاهی نیز بهم پریده آبروی یکدیگر را ریختهاند :
خاقانیا اگرچه سخن نیک دانیا
یک نکته گویمت بشنو رایگانیا
هجو کسی مکن که ز تو مه بود بسن
شاید تو را پدر بود و تو ندانیا
برخی از هجو خود نیز بازنایستادهاند :
بر شاعر و سگ تا بتوانی مگذر هیچ
ور میگذری بر دمشان پا نگزاری
شنیدنیتر آنست که خود آنان این بدیها را بدیده نگرفتهاند و بآن کار بیهودهی خود بسیار نازیدهاند. اگر شعرها را بخوانید ستایشهای بسیار از «هنرمندی» خود کردهاند ، گزافهها گفتهاند. سید احمد هاتف که پزشک میبوده آن کار را زیبندهی خود نمیشناسد و گله میکند :
از شکایات من یکی اینست
که سپهرم ز واژگونکاری
داده شغل طبابتم زین کار
چاکران مراست بیزاری
پزشکی زیبندهی او نمیبوده. ولی بیکار نشستن و شعرهای یاوه بافتن و ستایشگری کردن ، و آزَرم[=شرف] خود را بباد داده پول از این و از آن طلبیدن ، زیبندهاش میبوده.
👇
این شکایت او بیاد من میاندازد سرگذشت آن جوان تبریزی را که در تهران درس پزشکی میخواند و پس از سه سال رنج بردن و درس خواندن ناگهان بشاعری افتاد و دانشکده را رها کرد که اکنون هم هست. با سختی میزید و شعرهای بیهوده میسازد و دیوان پر میکند. [1] چند روز پیش در روزنامهای دیدم شعرهایش چاپ کرده :
آخر زدی بهستی من پشت پای ، وای
وای از سیاهکاریت ای بخت وای ، وای
🔹 پانوشت :
1ـ امروز میدانیم او کیست و چه سرگذشتی داشته و در سالهای بازپسین عمر نیز با سختی میزیسته و ستایشگری از خمینی ، خامنهای و رفسنجانی میکرده. او محمدحسین «شهریار» است.
———————————-
📣 خوانندگان همچنین میتوانند از راه نشانی زیر با ما همبستگی داشته پیام یا نوشتارهای خود را در این زمینه بنویسند. تنها خواهش ما اینست که نوشتارها تا جایی که تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده و خواست از آن تنها روشنی مطلب و حقیقت باشد.
📣 @PakdiniHambastegibot
📊 در پایین یک دیدگاهپرسی هم آمده که میتوانید در آن شرکت کنید.
🌸
آخر زدی بهستی من پشت پای ، وای
وای از سیاهکاریت ای بخت وای ، وای
🔹 پانوشت :
1ـ امروز میدانیم او کیست و چه سرگذشتی داشته و در سالهای بازپسین عمر نیز با سختی میزیسته و ستایشگری از خمینی ، خامنهای و رفسنجانی میکرده. او محمدحسین «شهریار» است.
———————————-
📣 خوانندگان همچنین میتوانند از راه نشانی زیر با ما همبستگی داشته پیام یا نوشتارهای خود را در این زمینه بنویسند. تنها خواهش ما اینست که نوشتارها تا جایی که تواند بود کوتاه و با دلیل توأم بوده و خواست از آن تنها روشنی مطلب و حقیقت باشد.
📣 @PakdiniHambastegibot
📊 در پایین یک دیدگاهپرسی هم آمده که میتوانید در آن شرکت کنید.
🌸