#شهیارانپیدا و پنهان
GIF
هنگامی که مردم تهران،
چهرهیِ آفتابسوختهیِ این سردار را بر بالای اسبش میدیدند ،که از دروازه قزوین میگذرد و خاک تهران تمنای گامهای استوارش را میکشد، در ناخودآگاه تاریخی خود به یاد روزی میافتادند که اردشیر ساسانی عزم آن کرده بود که سرزمین آشفتهیِ ایران اشکانی را یکپارچه و نیرومند سازد،
این روز همان روزی بود که یعقوب آهنگرزاده به یاری میهن رنجور شتافته بود، یا روزی که شاه اسماعیل قول یکپارچگی ملّی و برپایی دگربارهیِ ایرانشهر را به مردم پایتخت میداد،
اینک این رضاخان بود که بمانند نادرقلی افشار، چکمه در پای سفت کرده بود تا جادوی تاریخِ ایران را دوباره به منصه ظهور برساند، و در قامت یک ناجی،
برای مردم بازگوید که:
«ایــران؛
هـرگـز نـخـواهــد مــُـرد»
آری؛
ملّت ایران که زیر چکمههای استعمار روس و انگلیس،
رمق بریده و ناامیدانه منتظر ضربت پایانی نشسته بود که نمیدانست اینبار از شمال خواهد آمد یا از جنوب؟
نور امیدی را پیش روی خود میدیدید که نوید میداد،
ایرانزمین زندگی دگرباره آغاز خواهد کرد،
سرزمینی که حتی میهنپرست ترین فرزندانش چنان از آن ناامید شده بودند که هرکدام یک تکّه از آنرا کنده و برای خود کشورکی ساخته بودند،
میرفت تا هستی نو از سر بگیرد،
دولتی که در بیرون از پایتخت قدرتی نداشت و امنیت برای مردم آروزی دستنیافتنی شده بود، میخواست دوباره در میان جهانیان قد علم کند و دگربار «دولت فخیمه ایران» نام بگیرد.
مسئولیت تاریخی اینبار به گردن سربازی بود بنامِ «رضـا» او پس از گشودن شکوهمندانه تهران،
در مقام یک ژنرال فاتح و پیروز،
بیانیه کودتا را اینچنین خواند:
حکم میکنم .
حکم میکنم که ملّت ایران دیگر نباید برده باشد،
حکم میکنم که مشتی خائن سرپرستی مملکت را بدست گرفته اند...
حکم میکنم،
خیانتکارانی که نوکری بیگانه را کردند و آنان را برما مسلط کردند باید به سزای خیانت خود برسند،
برای رهایی ملّت ایران و آبادی و سرفرازی میهن عزیزمان،
التماس که نه؛
حکم میکنم....
#رضا_شاه_روحت_شاد
#جاویدشاه
چهرهیِ آفتابسوختهیِ این سردار را بر بالای اسبش میدیدند ،که از دروازه قزوین میگذرد و خاک تهران تمنای گامهای استوارش را میکشد، در ناخودآگاه تاریخی خود به یاد روزی میافتادند که اردشیر ساسانی عزم آن کرده بود که سرزمین آشفتهیِ ایران اشکانی را یکپارچه و نیرومند سازد،
این روز همان روزی بود که یعقوب آهنگرزاده به یاری میهن رنجور شتافته بود، یا روزی که شاه اسماعیل قول یکپارچگی ملّی و برپایی دگربارهیِ ایرانشهر را به مردم پایتخت میداد،
اینک این رضاخان بود که بمانند نادرقلی افشار، چکمه در پای سفت کرده بود تا جادوی تاریخِ ایران را دوباره به منصه ظهور برساند، و در قامت یک ناجی،
برای مردم بازگوید که:
«ایــران؛
هـرگـز نـخـواهــد مــُـرد»
آری؛
ملّت ایران که زیر چکمههای استعمار روس و انگلیس،
رمق بریده و ناامیدانه منتظر ضربت پایانی نشسته بود که نمیدانست اینبار از شمال خواهد آمد یا از جنوب؟
نور امیدی را پیش روی خود میدیدید که نوید میداد،
ایرانزمین زندگی دگرباره آغاز خواهد کرد،
سرزمینی که حتی میهنپرست ترین فرزندانش چنان از آن ناامید شده بودند که هرکدام یک تکّه از آنرا کنده و برای خود کشورکی ساخته بودند،
میرفت تا هستی نو از سر بگیرد،
دولتی که در بیرون از پایتخت قدرتی نداشت و امنیت برای مردم آروزی دستنیافتنی شده بود، میخواست دوباره در میان جهانیان قد علم کند و دگربار «دولت فخیمه ایران» نام بگیرد.
مسئولیت تاریخی اینبار به گردن سربازی بود بنامِ «رضـا» او پس از گشودن شکوهمندانه تهران،
در مقام یک ژنرال فاتح و پیروز،
بیانیه کودتا را اینچنین خواند:
حکم میکنم .
حکم میکنم که ملّت ایران دیگر نباید برده باشد،
حکم میکنم که مشتی خائن سرپرستی مملکت را بدست گرفته اند...
حکم میکنم،
خیانتکارانی که نوکری بیگانه را کردند و آنان را برما مسلط کردند باید به سزای خیانت خود برسند،
برای رهایی ملّت ایران و آبادی و سرفرازی میهن عزیزمان،
التماس که نه؛
حکم میکنم....
#رضا_شاه_روحت_شاد
#جاویدشاه