پخش ققنوس
2.01K subscribers
30.7K photos
215 videos
52 files
14.3K links
معرفی کتاب پخش ققنوس
Download Telegram
مادر می خندید و موهایم را از روی صورتم پس می زد. گونه ام را می بوسید و بعد آرام می گفت: « پسر خوب، راجع به پدرش اینطوری حرف نمی زنه؟ »
با دستم موهایم را دوباره بهم ریختم. گفتم: « مگه چی گفتم؟ » مادر دوباره خندید. دوباره موهای روی صورتم را پس زد و گونه ام را بوسید. گفت: « وقتی پدرت اومد توی خونه، خودت رو بنداز توی بغلش و بگو خسته نباشی پدرم! »
گوشه پیراهنم را از توی شلوار درآوردم. یک قدم عقب تر رفتم تا مادر شلختگی لباسم را ببیند. گفتم: « چرا نمیذاری مثل بقیه بگم بابا؟ » مادر روی زانو یک قدم جلوتر آمد. پیراهنم را با دستش زد توی شلوارم و روی شانه ام را آرام با انگشتانش تکاند. گفت: « احترام پدرت واجبه ، باشه پسر خوبم! میخوای پدرت بگه؛ خوب تربیتت نکردم؟»
خودم را انداختم توی بغل مادرم. توی گوشش گفتم: « باشه بخاطر شما، چشم!» تا مادر دستهایش را پشت کمرم حلقه زد، صدای در آمد. من و مادر به سمت در نگاه کردیم. پدرم بود. مادر گره دستهایش را باز کرد. دویدم و خودم را به پدرم رساندم.
ایستاده بود و مرا تماشا می کرد. قدم بهش نمی رسید، پاهایش را بغل کردم. گفتم:« خسته نباشی بابا!»
چیزی نگفت. زانو نزد. مرا بغل نکرد. پاهایش را کشید. گفت: « پدر!»
نمی دانستم باید چه کار کنم؟ همانطور جلوی در زانو زده بودم، به کفتری که توی ایوان دانه ورمی چید و از توی شیشه سرخ فقط سرش را خم و راست می کرد، نگاه می کردم.
مادر که آمد و جلوی من زانو زد، دیگر کفتر را ندیدم. شاید همانطور سرش را پایین گرفته بود و نمی خواست غذایش را قورت بدهد. مادر موهای روی صورتم را پس زد. آرام گفت: « پسر خوبم! مگه نگفتم بگو پدر؟ »
چیزی نگفتم. بلند شدم. دستم را گذاشتم توی جیبم. برگشتم، بروم توی اتاقم. دستم را توی جیبم فشار می دادم که شلوارم را پاره کند.
از اینکه هر روز صبح، باید لباس بیرون می پوشیدم و توی خانه می ماندم، لج ام گرفته بود. فقط وقتی توی تختخواب بودم، می توانستم پیژامه ای را که مادربزرگ بهم داده بود را بپوشم. توی اتاق که رسیدم، اولین کاری که کردم لباسم را درآوردم و پیژامه را بوئیدم. پوشیدمش.
خودم را پرت کردم روی تختخوابم. یادم رفته بود که در را ببندم. صدای مادر می آمد که به پدر می گفت: « نمی شه نزنی توی ذوق بچه؟ » صدای پدر می آمد که می گفت: « اینطوری، بزرگ بشه هیچ پوخی نمیشه » صدای گذاشتن ظرفها روی میز می آمد که مادر گفت: « مگه اینجا سربازخونست؟ بچته ناسلامتی! »
دیگر نمی خواستم صدایشان را بشنوم. لحاف را روی سرم کشیدم که ساعت گفت: دنگ... دنگ... دنگ.

پاره ای از رمان #چهار_زن
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
#نشر_آموت
#چاپ_اول_1393
#چاپ_دوم_1394
#تازه_های_پخش_ققنوس
چرا هر مرد دین از خانه‌ات بدمست می‌آید
سلام و سجده را ول کن چه داری پشت آن پستو
که مولانا‌ و خیام از سبویت جرعه می‌دزدند و
از هر پنجره یک شمس سرکش می‌کشد یاهو
#چهار_قطره_خون
مجموعه اشعار #علیرضا_آذر
نشر #نیماژ
شومیز / رقعی / ۱۰۰ صفحه / ۱۵۵۰۰ تومان
#شعر #شعرنو
#پخش_ققنوس
@qoqnoosp
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جشن امضای کتاب #چهار_قطره_خون #علیرضا_آذر و استقبال چشمگیر مخاطبان
.
این کتاب در مدت بسیار کوتاهی به چاپ دوم رسید
.
#نشر_نیماژ #نیماژ #پخش_ققنوس
#رمان بی‌نظیر برای علاقمندان #جنگ_جهانی_دوم
#عروس_های_جنگ #هلن_برایان
ترجمهٔ #رؤیا_درخشان

#پنجاه سال از جنگ گذشته است. مراسم یادبود روز پیروزی در کرومارش پرایرز برگزار می‌شود. دوربین‌های تلویزیونی روی چهار زن متمرکز شده‌اند؛ #چهار #عروس_جنگ که حالا پا به سن گذاشته‌اند. آنچه دوربین‌ها به نمایش می‌گذارند گرمای حضور آنهاست؛ دوربین‌ها قادر نیستند کینهٔ نهفته در سینهٔ این زنان را و انگیزهٔ انتقامی که باعث شده پس از سال‌ها به آن دهکده بازگردند، به نمایش بگذارند.

با نزدیک شدن جنگ به انگلستان، زندگی در دهکدۀ آرام کرومارش پرایرز شکل دیگری به خود می‌گیرد: پناهندگانی از لندن در خانه‌های محلی اسکان داده می‌شوند. حملات شبانه عادی می‌شود. جیره‌بندی آسایش را از همه سلب می‌کند. مردان عازم #جبهه‌های جنگ می‌شوند و دیگر زنده برنمی‌گردند.
در این میان، جنگ زندگی پنج دختر جوان را به‌طرز نامأنوسی به هم پیوند می‌زند. #گرسنگی، #بمباران، تهاجم #نیروهای_نازی و یک #جاسوس که بین مردم دهکده زندگی می‌کند، از آنان زنان قدرتمندی می‌سازد که هر لحظه برای کمک به دیگری آماده است.

شومیز / رقعی/ ۴۸۰ ص/ ۶۰۰۰۰ ت
#کتاب_کوله_پشتی
#پخش_ققنوس
🗓تاریخ: #‌پنجم_اسفند_ماه
🔻🔻🔻

📖 #چهار_نظریه_درباره_حکمرانی

نویسنده: #محمد_امیر_قدوسی

ℹ️ ۳۶۴ صفحه |رقعی، شومیز| قیمت: ۷۵ هزار تومان

نشر: #نگاه_معاصر
نوبت چاپ: #اول
سال چاپ: ۱۳۹۹

#سیاست
#پخش_ققنوس
🆔@qoqnoosp
🌐www.qoqnoosp.com