پخش ققنوس
1.98K subscribers
30.1K photos
207 videos
52 files
13.6K links
معرفی کتاب پخش ققنوس
Download Telegram
من مامور مستقیم برژینسکی در مذاکرات تهران هستم.وقتی هواپیمام توی فرودگاه آمستردام نشست،یک نصفه روز وقت داشتم تا وعده ی من و هایزر،برای رفتن به ایران.پرواز ما چهارم بهمن۱۳۵۷ توی فرودگاه مهرآباد به زمین می نشست و من بعد از بیست و چهار سال به زادگاهم بر می گشتم.
بخشی از رمان
#اپرای_مردان_سبیل_استالینی
نوشته ی
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
#انتشارات_هیلا
 راننده گفت:« چی آبجی؟! پیاده میشین؟!... هنو به کافه فیروز نرسیدیم!» حوصله اش را نداشتم، گفتم:« بایست! همینجا خوبه!» ایستاد. هر چی داشتم، بهش دادم. حتی پول یک بستنی هم برایم نمانده بود. از در که تو رفتم، موسیو پاپان به دو آمد جلویم. آنقدر از دیدنم خوشحال بود که دلم می خواست توی بغلم بگیرمش جای پدر یا آبنوس و ذوق آزاد شدنم را باهاش شریک بشوم، ولی دیگر خیره سری ام، پریده بود. با موسیو دست دادم و موسیو پاپان خیره به حلقه توی دست چپم نگاه می کرد. من باید سرو می بودم. موسیوپاپان، با آن لهجه شیرین ارمنی اش، گفت:« هیشکی نامیتونه دِر آبنوس رو فاراموش کنه!... یه بستنی مهمون پاپان پیر!... افتاخار میدین؟!»

اشک تا پشت چشمخانه ام آمده بود و راهش نمی دادم، گفتم:«با دو قاشق!» دهنم که باز شد، دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. دستم روی میز، دور سرم حلقه زده بود و اشکهای نریخته­ یِ این نُه ماه لعنتی را روی میز چوبی کافه، جا گذاشتم. سبک که شدم، از کافه زدم بیرون. صداهایی می آمد که کسی داشت صدایم می زد.

پاره ای از رمان #اپرای_مردان_سبیل_استالینی
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
#نشر_هیلا
#چاپ_اول_1395
#اپرای_مردان_سبیل_استالینی
#نشر_هیلا

سپیده که زد، اون و نه نفر دیگه رو که نظامی بودن، سینه دیوار گذاشتن و بعدش...خوشحال رفتن جشن رژه روز ارتش تا پاداششون رو بگیرن... مث یه مرد ایستاده بود. وقتی گلوله ها تموم شد، فقط سرش خم شد روی شونه اش... یه بار بهش گفتم تو که نظامی نیستی، چرا حرف نمی زنی و خودتو خلاص نمی کنی؟ روی یه کاغذپاره نوشت، درد و آزار شکنجه چند روزی بیش نیست... رازدار خلق اگر باشی، همیشه زنده ای.