#یک_روز_بلند_طولانی
#گيتي_صفرزاده
#هیلا
فکر میکنی چطور میشود که آدم با یکی دوست میشود؟ به یکی علاقهمند میشود؟ با یکی احساس نزدیکی میکند؟ حرف برای گفتن دارد؟ به نظرش آشنا میآید؟
گفت:« راستش را بخواهی من فکر میکنم آدم خودش را گول میزند. هیچکس واقعا آشنای آدم نیست، هیچ آشنایی بدون درد و گرفتاری نیست، هیچ آشنایی دوام ابدی ندارد. ما با همه آشناییها، باز یک گوشه قلبمان خالی میماند. هیچکس تمام تنهایی آدم را پر نمیکند. هر چقدر بخواهی به کسی نزدیک شوی، بیشتر دردت میآید.»
@qoqnoosp
#گيتي_صفرزاده
#هیلا
فکر میکنی چطور میشود که آدم با یکی دوست میشود؟ به یکی علاقهمند میشود؟ با یکی احساس نزدیکی میکند؟ حرف برای گفتن دارد؟ به نظرش آشنا میآید؟
گفت:« راستش را بخواهی من فکر میکنم آدم خودش را گول میزند. هیچکس واقعا آشنای آدم نیست، هیچ آشنایی بدون درد و گرفتاری نیست، هیچ آشنایی دوام ابدی ندارد. ما با همه آشناییها، باز یک گوشه قلبمان خالی میماند. هیچکس تمام تنهایی آدم را پر نمیکند. هر چقدر بخواهی به کسی نزدیک شوی، بیشتر دردت میآید.»
@qoqnoosp
#یک_روز_بلند_طولانی
#گيتي_صفرزاده
#هیلا
میگویند اگر وقت حرفهایی که باید بزنید برسد و آنها را نگویید، حرفها جای دیگری برای نشان دادن خودشان پیدا میکنند. جاهای دردناک. جاهای ناخوشایند.
@qoqnoosp
#گيتي_صفرزاده
#هیلا
میگویند اگر وقت حرفهایی که باید بزنید برسد و آنها را نگویید، حرفها جای دیگری برای نشان دادن خودشان پیدا میکنند. جاهای دردناک. جاهای ناخوشایند.
@qoqnoosp
پخش ققنوس
#یک_روز_بلند_طولانی #گيتي_صفرزاده #هیلا @qoqnoosp
#یک_روز_بلند_طولانی
#گيتي_صفرزاده
#هیلا
...داشتند عکسهای قدیمی را نگاه میکردند. یک عکس بود که مادرش در آن حامله بود. پدر دستش را گذاشته بود روی شکم مادر و میخندید. نگاه مادر اما کمی ترسیده بود. به مادرش گفت« شما عاشق پدر بودید؟»
پدر و مادرش هیچوقت با هم اختلافی نداشتند. خانهشان خانه ساکت و آرامی بود. پدر و مادرش با هم متفاوت بودند اما کنار هم با آرامش زندگی میکردند. چیزی که نمیفهمید این بود که فاصله بینشان را آیا واقعا عشق پر میکرد؟ بعضی اوقات به نظرش میآمد که نوعی نیاز است. نیاز مادرش به آرامگرفتن در جایی، نیاز پدرش به آرامکردن کسی دیگر. حتما خودش هم این خصوصیت را از پدرش به ارث برده بود. آدمهایی که فکر میکنند اگر نباشند، اگر کاری نکنند، بقیه میمیرند، جهان فرو میریزد.
مادرش گفت: « دوستش داشتم.»
دوباره پرسید:« عشق چی؟ قلبتان برایش میزد؟ اینکه فکر کنید جز با او با هیچکس دیگر نمیتوانید زندگی کنید؟»
مادر حالت گنگی به چهرهاش داد:« آن اوایل، عاشقش شده بودم. همان حالی که آدم اوایل آشنایی دارد. ولی بعد کمکم تمام میشود. بعد همین که آدم آرامش داشته باشد کافی است دیگر.»
فکر کرد اینکه آدم زندگی کند برای اینکه آرامش داشته باشد درست مثل این است که آدم بگوید بمیرم تا در آرامش باشم.
مادر پرسید:« دنبال چه عکسی میگردی؟»
به شوخی گفت:« دنبال عکسی که شما در آن خندیده باشید.»
شوخیاش خیلی شوخی نبود، حداقل از قیافه درهمرفته مادرش معلوم بود که جدی شده. مادر گفت:« برای من زندگی هیچوقت چیز خوشایندی نبود.»
بلافاصله پرسید:« حتی با وجود پدر؟»
مادر هم بلافاصله جواب داد:« فقط بهخاطر او بود که این بازی را تحمل کردم.»
فکر کرد شاید اگر مادر میتوانست حال عاشقی را تا آخر عمر داشته باشد، دیگر بازی نبود، دیگر تحمل کردن نبود. به عکس پدرش نگاه کرد. زندگی برای او چه معنایی داشت؟
@qoqnoosp
#گيتي_صفرزاده
#هیلا
...داشتند عکسهای قدیمی را نگاه میکردند. یک عکس بود که مادرش در آن حامله بود. پدر دستش را گذاشته بود روی شکم مادر و میخندید. نگاه مادر اما کمی ترسیده بود. به مادرش گفت« شما عاشق پدر بودید؟»
پدر و مادرش هیچوقت با هم اختلافی نداشتند. خانهشان خانه ساکت و آرامی بود. پدر و مادرش با هم متفاوت بودند اما کنار هم با آرامش زندگی میکردند. چیزی که نمیفهمید این بود که فاصله بینشان را آیا واقعا عشق پر میکرد؟ بعضی اوقات به نظرش میآمد که نوعی نیاز است. نیاز مادرش به آرامگرفتن در جایی، نیاز پدرش به آرامکردن کسی دیگر. حتما خودش هم این خصوصیت را از پدرش به ارث برده بود. آدمهایی که فکر میکنند اگر نباشند، اگر کاری نکنند، بقیه میمیرند، جهان فرو میریزد.
مادرش گفت: « دوستش داشتم.»
دوباره پرسید:« عشق چی؟ قلبتان برایش میزد؟ اینکه فکر کنید جز با او با هیچکس دیگر نمیتوانید زندگی کنید؟»
مادر حالت گنگی به چهرهاش داد:« آن اوایل، عاشقش شده بودم. همان حالی که آدم اوایل آشنایی دارد. ولی بعد کمکم تمام میشود. بعد همین که آدم آرامش داشته باشد کافی است دیگر.»
فکر کرد اینکه آدم زندگی کند برای اینکه آرامش داشته باشد درست مثل این است که آدم بگوید بمیرم تا در آرامش باشم.
مادر پرسید:« دنبال چه عکسی میگردی؟»
به شوخی گفت:« دنبال عکسی که شما در آن خندیده باشید.»
شوخیاش خیلی شوخی نبود، حداقل از قیافه درهمرفته مادرش معلوم بود که جدی شده. مادر گفت:« برای من زندگی هیچوقت چیز خوشایندی نبود.»
بلافاصله پرسید:« حتی با وجود پدر؟»
مادر هم بلافاصله جواب داد:« فقط بهخاطر او بود که این بازی را تحمل کردم.»
فکر کرد شاید اگر مادر میتوانست حال عاشقی را تا آخر عمر داشته باشد، دیگر بازی نبود، دیگر تحمل کردن نبود. به عکس پدرش نگاه کرد. زندگی برای او چه معنایی داشت؟
@qoqnoosp
#یک_روز_بلند_طولانی
#گيتي_صفرزاده
#هیلا
... بازیهای مجازی را دوست داشت. بابک میگفت اعتیاد است. « باشد.» این نظر سیمین بود که ادامه میداد:« حالا کل زندگی مگر چی هست؟ هرکس با یک اعتیادی میگذراندش.»
#گيتي_صفرزاده
#هیلا
... بازیهای مجازی را دوست داشت. بابک میگفت اعتیاد است. « باشد.» این نظر سیمین بود که ادامه میداد:« حالا کل زندگی مگر چی هست؟ هرکس با یک اعتیادی میگذراندش.»
پخش ققنوس
#یک_روز_بلند_طولانی #گيتي_صفرزاده #هیلا @qoqnoosp
#یک_روز_بلند_طولانی
#گيتي_صفرزاده
#هیلا
زن پرسید:« هیچ آدمی ارزش همیشه عشق ورزیدن ندارد؟»
دارد. از ته وجود گفت:« دارد، مشکل اینجاست که شور عشق را میکشند، از بس که معمولی و دمدستی میشوند. عشق جاری شدن درتمام زندگی است، جوری که دیگر هیچچیز مثل دیروز نباشد. مگر می شود کسی را عاشقانه دوست داشت و آنوقت همه چیز مثل دیروز باشد؟ مگر میشود عاشق شد و باز با همان چشمها به همهچیز نگاه کرد؟ عشق چشم را میشوید، قلب را دگرگون میکند، روح را اوج میدهد و دیگر هیچچیز مثل گذشته نخواهد بود چون آدم جدیدی متولد شده. مگر میشود عشق در قلبت باشد و باز زشتی و سیاهی ببینی؟ مگر میشود به قلبی آنقدر نزدیک شوی و باز طعم و بوی زندگی همان قبلی باشد؟ مگر میشود عاشق کسی باشی و لحظههای زندگیات همان لحظههای سرد و خالی قبلی باشد؟»
@qoqnoosp
#گيتي_صفرزاده
#هیلا
زن پرسید:« هیچ آدمی ارزش همیشه عشق ورزیدن ندارد؟»
دارد. از ته وجود گفت:« دارد، مشکل اینجاست که شور عشق را میکشند، از بس که معمولی و دمدستی میشوند. عشق جاری شدن درتمام زندگی است، جوری که دیگر هیچچیز مثل دیروز نباشد. مگر می شود کسی را عاشقانه دوست داشت و آنوقت همه چیز مثل دیروز باشد؟ مگر میشود عاشق شد و باز با همان چشمها به همهچیز نگاه کرد؟ عشق چشم را میشوید، قلب را دگرگون میکند، روح را اوج میدهد و دیگر هیچچیز مثل گذشته نخواهد بود چون آدم جدیدی متولد شده. مگر میشود عشق در قلبت باشد و باز زشتی و سیاهی ببینی؟ مگر میشود به قلبی آنقدر نزدیک شوی و باز طعم و بوی زندگی همان قبلی باشد؟ مگر میشود عاشق کسی باشی و لحظههای زندگیات همان لحظههای سرد و خالی قبلی باشد؟»
@qoqnoosp
اگر قرار باشد آدم یکبار زندگی کند شاید بهتر باشد دنبال رویاهایش برود.
جواب داد:«من به آنطرفش فکر میکنم، به چیزهایی که دور انداخته شدند تا یک آدم به رویاهایش برسد.»
#یک_روز_بلند_طولانی
#گيتي_صفرزاده
جواب داد:«من به آنطرفش فکر میکنم، به چیزهایی که دور انداخته شدند تا یک آدم به رویاهایش برسد.»
#یک_روز_بلند_طولانی
#گيتي_صفرزاده
دلش میخواست دنبالش میدویدند. میآمدند و جلوش را میگرفتند. میگفتند:" تنها غصه نخور، این بار را با من تقسیم کن." ولی میدانست که میگویند:" بگذار تنها باشد." به تنهایی آدمها احترام میگذاشتند، به قلبشان نه، به دردشان نه، به نیازشان برای عشق دیدن نه. چقدر خندهدار بودند این آدمها. این آدمهای تنها که به تنهایی هم احترام میگذاشتند. اگر یاد میگرفتند که به جایش به هم عشق بورزند چقدر حالشان بهتر میشد. " این هم نوعی عشق ورزیدن است." سیمین اگر میشنید این جواب را میداد. " عشقورزی این نیست که دائم بچسبی به یک نفر دیگر." این را هم یکبار به او گفته بود. گفته بود که خوشش نمیآید یکی هی بچسبد به او.
چسبیدن نه. یکی که فکر کنی همیشه در آغوش عشقش هستی. همیشه حواسش به تو هست. چون تو هستی، چون او هست، میشود همهچیز را گذراند. حتی مرگ، حتی تنهایی، حتی زندگی.
#یک_روز_بلند_طولانی
#گيتي_صفرزاده
#هیلا
چسبیدن نه. یکی که فکر کنی همیشه در آغوش عشقش هستی. همیشه حواسش به تو هست. چون تو هستی، چون او هست، میشود همهچیز را گذراند. حتی مرگ، حتی تنهایی، حتی زندگی.
#یک_روز_بلند_طولانی
#گيتي_صفرزاده
#هیلا
#یک_روز_بلند_طولانی با این داستان آغاز میشود: روزگاری در هند مرد آرایشگری بود که هر روز برای خدمت پیش پادشاه میرفت. او همیشه آنقدر شاد بود که پادشاه به او حسادت میکرد. روزی پادشاه به وزیرش گله میکند که چطور این مرد با این زندگی فقیرانه اینقدر شاد و آرام و راضی است؟ وزیر میگوید:« بگذارید او را گرفتار دایره تباهکار ۹۹ کنیم.» او دستور میدهد که در خانه مرد کیسهای با ۹۹ سکه بگذارند. مرد در برگشت به خانه کیسه را پیدا میکند اما تمام شب نمیخوابد چون چندین بار سکهها را میشمرد و هر بار متعجب میشود که چرا ۹۹ سکه؟ البته که او از داشتن سکهها خوشحال میشود اما حالا که صاحب ۹۹ سکه شده، چرا ۱۰۰ تا نباشد؟ اصلا ۹۹ سکه یکجور نقص است، نشان میدهد که چیزی از کیسه کم شده. برای همین از روز بعد تلاشش برای به دست آوردن آن یک سکه شروع میشود. سعی میکند بیشتر کار کند تا معادل یک سکه پول درآورد. حتی فکر میکند روزهایی روزه بگیرد تا غذا نخورد و پول بیشتری دستش بیاید. کمکم احوالاتش تغییر میکند. کار بیشتر و غذای کمتر، سختگیری و وسواس برای جمعآوری پول یک سکه، خسته و عصبانی و غمگینش میکند. پادشاه از او علت ناراحتیاش را میپرسد. آرایشگر میگوید:« باید چیزی را کامل کنم.» پادشاه دلش به حال او سوخته میخواهد یک سکه را به او بدهد اما وزیر نمیگذارد، میگوید:« اگر میخواست میتوانست از همان ۹۹ سکهاش لذت ببرد و استفاده کند. بهتر است آن ۹۹ سکه را هم از او بگیرد تا به حال اولش برگردد. وگرنه دایره تباهکار ۹۹ نابودش خواهد کرد.»
شخصیتهای داستان به نوعی درگیر نقصها و کمبودهای زندگیاشان هستند بدون درنظر گرفتن داشتههایشان.
در قسمتی از داستان چنین آمده: از خوابی که دیده بود فقط همین ۹ ۹ واضح جلو چشمهایش بود. نهها نچسبیده بودند به هم، فاصله معقولی بینشان بود. اول فکر کرد فقط خواب است. مثل همه خوابهایی که صبح به یاد داریم و میانه گرفتاریهای روز که میرویم فراموشمان میشود. اما عددها پررنگ و محکم ماندند در ذهنش. هر چیزی را نگاه میکرد، هر کاری انجام میداد، هر فکری به ذهنش میآمد، کنارش، گوشه تصویر، دو عدد ۹ نشسته بود. خندهاش گرفت. شاید ذهنش مثل تصویرهای هوشمند اینترنتی شده بود؛ وصل شده بود به چیزی.
#یک_روز_بلند_طولانی
#گیتی_صفرزاده
#هیلا
@qoqnoosp
شخصیتهای داستان به نوعی درگیر نقصها و کمبودهای زندگیاشان هستند بدون درنظر گرفتن داشتههایشان.
در قسمتی از داستان چنین آمده: از خوابی که دیده بود فقط همین ۹ ۹ واضح جلو چشمهایش بود. نهها نچسبیده بودند به هم، فاصله معقولی بینشان بود. اول فکر کرد فقط خواب است. مثل همه خوابهایی که صبح به یاد داریم و میانه گرفتاریهای روز که میرویم فراموشمان میشود. اما عددها پررنگ و محکم ماندند در ذهنش. هر چیزی را نگاه میکرد، هر کاری انجام میداد، هر فکری به ذهنش میآمد، کنارش، گوشه تصویر، دو عدد ۹ نشسته بود. خندهاش گرفت. شاید ذهنش مثل تصویرهای هوشمند اینترنتی شده بود؛ وصل شده بود به چیزی.
#یک_روز_بلند_طولانی
#گیتی_صفرزاده
#هیلا
@qoqnoosp