"صدای ملّت"
7.95K subscribers
142K photos
69.2K videos
162 files
4.23K links

ولاتلبسوا الحق‌ بالباطل‌ و تکتموا‌ الحق‌ وانتم‌تعلمون‌. حق را با باطل در نیامیزید، حقیقت را که خود می‌دانید پنهان نکنید.

@sedayeslahat
Download Telegram
#حکایت

می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت.
چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد .
همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی!
و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید.
دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد.

و این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستان‌ها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید.

@sedayeslahat
#حکایت_از_انسانیت

روزی یک کشتی پر از عسل در ساحلی لنگر انداخت.

عسلها را درون بشکه ریخته بودند.، پیرزنی از آنجا رد میشد، پیش آمد، ظرف کوچکی همراه داشت، به بازرگان که از کشتی پیاده میشد گفت:
ای مرد بزرگ، شنیده ام بار عسل داری، از تو میخواهم که این ظرف را برایم مالامال از عسل کنی.

بازرگان نگاهی به پیرزن کرد و خواسته اش را نپذیرفت، پیرزن که دید پروردگار کشتی درخواستش را بی پاسخ گذاشت، راهش را کشید و رفت.

همینکه پیرزن از کشتی دور شد تاجر به دستیارش گفت:
برو نشانی آن زن را پیدا کن و برایش یکی از این بشکه های عسل بفرست!

دستیار از کار بازرگان تعجب کرد! پرسید: آن زن ژنده پوش از تو مقدار کمی عسل درخواست کرد، نپذیرفتی و اکنون یک بشکه به او میبخشی؟

بازرگان پاسخ داد:
او به اندازه خودش و نیازش درخواست کرد و من در حد وسع و توان خودم میبخشم.
گویند، مردی دو دختر داشت؛
یکی را به یک کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد...

چندی بعد همسرش به او گفت :
ای مرد سری به دخترانت بزن واحوال آنها را جویا شو!
مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت وجویای احوال شد؛ دخترک گفت که زمین را شخم کرده و بذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم...

مرد به خانه کوزه گر رفت، دخترک گفت کوزها را ساخته ایم و در آفتاب چیده ایم اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست...

مرد به خانه خود برگشت همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت:
چه باران بیاید وچه باران نیاید ما بدبختیم!!!

حالا حکایت امروز ماست؛
باران ببارد خيلی ها بی خانمان میشوند و خواب ندارد؛ و اگر نبارد خيلی ها آب و غذا ندارند ...!

#حکایت

@sedayeslahat
#حکایت

ملانصرالدین زنش را هر روز کتک میزد...

از او پرسیدند چرا او را بی دلیل میزنی ؟

گفت : من که نمیتوانم برایش غذایی بیاورم , او را سفر ببرم, برایش لباسی بخرم یا وظیفه همسری بجا آورم . پس او را میزنم که یادش نرود من شوهرش هستم ...

حالا
در یکی از کُرات در کهکشانی دور , وادی ای را میشناسم که نه تنها حاکمانش قادر به تامین رفاه و آسایش مردمانشان نیستند . بلکه مدام میزنند و میگیرند و میبندند تا مردم یادشان نرود که حکومت در اختیار چه کسانی است

@sedayeslahat
💠🔷🔷💠🔹🔹
🔷
🔹
#حکایت

دید مجنون را یکی صحرا نورد
در میان بادیه بنشسته فرد

ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم
می زند حرفی به دست خود رقم

گفت ای مفتون شیدا چیست این
می نویسی نامه سوی کیست این

هر چه خواهی در سوادش رنج برد
تیغ صرصر خواهدش حالی سترد

کی به لوح ریگ باقی ماندش
تا کسی دیگر پس از تو خواندش

گفت شرح حسن لیلی می دهم
خاطر خود را تسلی می دهم

می نویسم نامش اول وز قفا
می نگارم نامه عشق و وفا

نیست جز نامی ازو در دست من
زان بلندی یافت قدر پست من

ناچشیده جرعه ای از جام او
عشقبازی می کنم با نام او

#جامی
#هفت‌اورنگ

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
💠🔷🔷💠🔹🔹
🔷
#حکایت

روزی عربی نزد قاضی رفت
و گله کرد که مردی پارسی ، کفش او را در مسجد دزدیده است

قاضی سخن او را شنید و گفت
پرونده بسته شود!
حاضران شگفت زده از قاضی پرسیدند چرا این گونه حکم کردی؟!

قاضی گفت : نه عرب کفش می پوشد
و نه مرد پارسی به مسجد رود!

#عبید_زاکانی



#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
💠🔷🔷💠🔹🔹
🔷
🔹
#حکایت

جوانی چنین گفت روزی به پیری
که چون است با پیریت زندگانی؟

بگفت اندرین نامه حرفی است مبهم
که معنیش جز وقت پیری ندانی

تو، به کز توانائیِ خویش گوئی
چه می پرسی از دورهٔ ناتوانی

جوانی نکودار، کاین مرغ زیبا
نماند در این خانهٔ استخوانی

متاعی که من رایگان دادم از کف
تو گر میتوانی، مده رایگانی

هر آن سرگرانی که من کردم اول
جهان کرد از آن بیشتر، سرگرانی

چو سرمایه‌ام سوخت، از کار ماندم
که بازی است، بی‌مایه بازارگانی

از آن برد گنج مرا، دزد گیتی
که در خواب بودم گهِ پاسبانی

#پروین_اعتصامی

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
💠🔷🔷💠🔹🔹
🔷
🔹

#حکایت

شنیدم که وقتی سحرگاه عید
ز گرمابه آمد برون با‌یزید

یکی طشت خاکسترش بی‌خبر
فرو ریختند از سرایی به سر

همی گفت شولیده دستار و موی
کف دست شکرانه مالان به روی

که ای نفس من در خور آتشم
به خاکستری روی درهم کشم؟

بزرگان نکردند در خود نگاه
خدا بینی از خویشتن بین مخواه

بزرگی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست

تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر به خاک اندر اندازدت

به گردن فتد سرکش تند خوی
بلندیت باید بلندی مجوی

ز مغرور دنیا ره دین مجوی
خدابینی از خویشتن‌بین مجوی

گرت جاه باید مکن چون خسان
به چشم حقارت نگه در کسان

گمان کی برد مردم هوشمند
که در سرگرانی است قدر بلند؟

از این نامورتر محلی مجوی
که خوانند خلقت پسندیده خوی

نه گر چون تویی بر تو کبر آورد
بزرگش نبینی به چشم خرد؟

تو نیز ار تکبر کنی همچنان
نمایی، که پیشت تکبر کنان

چو استاده‌ای بر مقامی بلند
بر افتاده گر هوشمندی مخند

بسا ایستاده درآمد ز پای
که افتادگانش گرفتند جای

گرفتم که خود هستی از عیب پاک
تعنت مکن بر من عیب‌ناک

یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست
یکی در خراباتی افتاده مست

گر آن را بخواند، که نگذاردش؟
وراین را براند، که باز آردش؟

نه مستظهرست آن به اعمال خویش
نه این را در توبه بسته‌ست پیش

#سعدی
#بوستان

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
🔴🔴🔴بُت و بزغاله و وعده‌های رنگارنگ!

#احمد_زیدآبادی:

وعده‌های رنگارنگ برخی کاندیداهای ریاست جمهوری در بارۀ افزایش هنگفت یارانه‌ها، اعطای سبد غذایی چند صد هزار تومانی، حل سریع معضلات معیشتی و مسائلی از این قبیل مرا به یاد ماجرای فردی می‌اندازد که در مقابل بُتی زانو زده و از او خواستار شفای بزغاله‌اش بود!
او خطاب به بت می‌گفت؛ این بزغالۀ مریض مرا خوب کن تا بزی را قربانی‌ات کنم. بعد یک گام فراتر می‌رفت و می‌گفت: این بزغاله را خوب کن تا گوساله‌ای را قربانی‌ات کنم و باز نرخ را بالاتر می‌برد و می‌گفت: تو خوبش کن تا گاوی را قربانی ات‌کنم!
رهگذری که شاهد ماجرا بود، با تعجب به او گفت؛ می‌خواهی گاوی را قربانی بُت کنی که بزغاله‌ای را شفا دهد؟
صاحب بزغاله خودش را به رهگذر رساند و در حالی که لبخندی به لب داشت، آهسته در گوش او گفت؛ بذار این خوبش کنه همچین براش قربانی کنم که حظ کنه!

#انتخابات
#افزایش_یارانه
#طنز
#حکایت

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
📝📝 #حکایت

♈️ﺍﻻﻏﯽ، ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ ،
ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ"

♈️ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ,
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ,

♈️ ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ :
«ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!»

♈️ ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ!

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat