"صدای ملّت"
8.53K subscribers
144K photos
70.4K videos
162 files
4.27K links

ولاتلبسوا الحق‌ بالباطل‌ و تکتموا‌ الحق‌ وانتم‌تعلمون‌. حق را با باطل در نیامیزید، حقیقت را که خود می‌دانید پنهان نکنید.

@sedayeslahat
Download Telegram
«درود به کورش»

به گیتی بسی شهریار آمدند
که با یک جهان اقتدار آمدند

از آغازِ تاریخ تا این زمان
بسی گونه‌گون شهریار آمدند

گروهی ستایشگرِ خویشتن
ز خودکامگی نابکار آمدند!

گروهی ستمگستر و سنگدل
به خونخوارگی در شمار آمدند

هزاران تن از بندگانِ خدای
به آسیبِ آنان دچار آمدند

چو درّنده حیوان به خونبارْ جنگ
پیِ صیدِ ننگین شکار آمدند

گروهی به هنجارِ غارتگری
سبکتاز و چابکسوار آمدند

شماری به نستوده کردارِ زشت
ز دربارِ شاهی به‌بار آمدند

گروهی به کشورمداری مدیر
ولی از شرف برکنار آمدند

شماری دگر حامیِ مرز و بوم
ولی بهرِ کشتار، هار آمدند

که‌را دانی از جمله شاهانِ پیش
که چون کورشِ نامدار آمدند

گرانپایه کورش گرانمایه شاه
جهانیش مدحت‌گزار آمدند

حقوقِ بشر را چو شد پایبند
به شکرش هزاران هزار آمدند

به اقوامِ مغلوب ورزید مهر
وِرا زین سبب خواستار آمدند

ببخشود بر هرکه پیروز گشت
وَ زین رو وِرا دستیار آمدند

به همراهی‌اش گاهِ جنگ و نبرد
سراسر همه جانسپار آمدند

نپیمود جز راهِ همبستگی
بر آنان که از هر دیار آمدند

به هر تیره‌ای مهربانی فزود
گر از روم و گر از تتار آمدند

به هرکیش ودین چشمِ حرمت گشود سویش جمله با زینهار آمدند

چنین بود آن مردِ پاکیزه کیش
که خلقش همه دوستار آمدند

سزد گر به کورش درود آوریم
که خلقی از او کامکار آمدند

بود روزِ کورش بسی دلفروز
کز او جمله امّیدوار آمدند

در این روزِ ملّیِ ایران، «ادیب»
جوانان همه شادخوار آمدند

#ادیب_برومند


#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
«رهبری نهضت در دادگاهِ نظامی»

بد فتادیم سرانجام به روزِ سیهی
این چه روزِ سیهی باشد و حالِ تبهی؟

لشکر ما که کند یاریِ دشمن، باری
ننگ بَر وی! چه سپاهی، چه سرانِ سپهی؟!

پادشه قائدِ این ملک به دژخیم سپرد
وه‌وه ‏ای ملّتِ آزاده، عجب پادشهی!

شاه آن است که بر کشورِ دل‌هاست امیر
نه هرآن‌کو بُوَدَش تاج و نگین و کُلهی!

شه که با خادمِ ملّت کند این‌سان رفتار
بایدش خواند: خطاکارْ شهِ روسیهی!

حکمِ محکومیتِ رهبرِ نهضت دادند
چه نکو دادرسانی و چه خوش دادگهی!

آه از آن دادستانی که در این دادگه است
که ندارد زِ شرف، منزلت و پایگهی!

دادگاهی که سپاهی‌ست در او دادستان
وای اگر اوفتد آن‌جا گذرِ بی‌گنهی!

اوفتاد از رهِ خدمت به مُحاقِ زندان
آن‌که در برجِ کمال است مَهِ چاردهی

گیتی اکنون که شود نهضتِ ملی تحقیر
نکند جانبِ ما جز به حقارت نگهی!

آن‌که منزلگهِ سالارِ وطن بست به توپ
سرنگون باد به چاهی که نیابیش تَهی!

#ادیب_برومند

سروده‌ی بالا در آذرماه ۱۳۳۲ به مناسبت محاکمه کردن دکتر مصدق در دادگاه نظامی فرمایشی سروده شده است

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
«بازیچه‌ی افسون»

گر حقيقت در جهان بازيچه‌ی افسون نبودى
كار ره‌پويان حق اين‌گونه ديگرگون نبودى

نغمه‌ی سازِ مخالف دلكش و گيرا نمی‌شد
گر ورق‌سوزِ غرض‌ها، دفترِ قانون نبودى

خامه‌اى می‌خواست آزاد از گزندِ حق‌ستيزان
تا نويسد هرچه در افشاى آن مأذون نبودى

قدر و قيمت گر نمی‌كاهيد از كالاى تقوا
مفسدت را تا بدين حد مشترى افزون نبودى

می‌نماندى ماردوش از خودسرى سرها به تن‏ها
گر قيامِ كاوه و پيكارِ افريدون نبودى

ظلمتِ جهل ار نپوشاندى دو چشمِ تيزبين را
كس به گمراهى بتى را عابد و مفتون نبودى

زنده‌رود از بهرِ آبادى نبودى گرمْ‌تازان
گر ثباتِ زردكوه و جنبش كارون نبودى

گر نبودى بازوى دشمن‌شكن ايرانيان را
«مرزِ ما سِند و فرات و كورش و جيحون نبودى»

آه از آن مصلح‌نمايان كز پىِ اصلاح كشور
وعده‌ها دادند و جز افسانه و افسون نبودى

گر نبودى آشنا با رنگِ خون دشتِ شهامت
لاله‌ها روييده در دامان اين هامون نبودى

گر نبودى عقده‌ی ثروت‌گرايى مفلسان را
زاهدِ فرصت‌طلب اين روزها قارون نبودى

سرد گشتی آتش تابندگى در شعرِ شيوا
گر زِ انفاسِ اديبان گرم اين كانون نبودى

#ادیب_برومند


#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
نقدِ ارادت

كسى كه كوسِ تعهد به راهِ عشق نواخت
روا نبود كه با مشكلِ زمانه نساخت

زِ همرهانِ خودانديش گوىِ سبقت برد
هرآن‌كه مايه‌ی هستى به راهِ مردم باخت

به روزِ حادثه آن‌كس به دوستى ارزيد
كه بهرِ دوست سمندِ شرف به ميدان تاخت

براتِ لطف و محبّت به خويش پردازد
هرآن‌كه نقدِ ارادت به ديگران پرداخت

به كامرانى و اقبال نگذراند عمر
كسى كه تيغِ عداوت به روىِ مردم آخت

به شاعرى نتوانم ستود آن‌كس را
كه بهرِ جاه و پىِ زر لواىِ مدح افراخت

چو باغبان خس و خار از چمن به درمی‌بُرد
مرا به يادِ سبك‌قدرىِ رقيب انداخت

به كار و خدمت خود كوش اديب و ياد مكُن
از اين‌كه قدرِ تو را كس شناخت يا نشناخت

#ادیب_برومند


#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
در اسفند ماه ۱۳۷۰ به مناسبت نابسامانی‌های عمومی ایران و جهان و در نتیجه تأثرات ناشی از آن قصیده زیر سروده شد.

✍🏻 استاد #ادیب_برومند

دارم دلی به سینه‌ گدازان
چون تفته آهنی كه به سندان!

چون خار و خس كه در دم آتش
چون برگ و بركه در كف طوفان!

چون ساغری كه خورده به خارا
چون آهنی كه سوده به سوهان!

آكنده از غمی جگر آویز
آشفته از دمی شرر افشان!

چون كوره‌ای به شعله‌ی جوّال
چون مجمری به گونه‌ی مرجان!

آماس كرده چون شكم كوه
بالا گرفته چون دل كوهان!

كالا خریده از كفِ حسرت
تن‌خواه جسته از درِ خسران!

آزرده از زمان الم خیز
افسرده از جهان ستمران!

از زشت‌واره جنبش گردون
از ننگباره پویش انسان!

از خلق سرسپرده به آزار
ازقومِ دل نهاده به خذلان!

از وضعِ نابسازِ دل آشوب
از كارِ نا برسمِ پریشان!

ها این منم كه كتیبه‌ی اندوه
برسر درِ عمارت ویران!

ها این منم شمایل افسوس
در چارچوب غصّه به زندان!

ها این منم دریچه‌ی تشویش
بگشوده بر سراچه‌ی بحران!

درمانده در كشاكش هستی
بر دردآ دل نیافته درمان!

كوهی است بر دلم ز غم و رنج
نبْود نفس كشیدنم آسان!

چون دم بر آورم ز تهِ دل
دلوی گِران كشم ز چَهِ جان!

پیوسته پای خسته‌ی آسیب
همواره دست بسته‌ی حرمان!

شوراب رانده از مژه بر روی
خوناب خورده چون تره بر نان!

تندیس‌وار، ساكت و بی‌نقش
مرداب نقش، راكد و حیران!

آدینه‌سان ملازم تعطیلِ
افكار من چو طفل دبستان!

گویی تراش خورده نِی استم
دیری نهان به جوفِ قلمدان!

خط خورده مُهرِ ذیلِ براتم
تا، گشته زیر دفتر نسیان!

زنهاریِ حصارِ مسّخر
متواریِ دیار غریبان!

آواره‌ی صحاری حیرت
سرگشته‌ی مجاری عصیان!

هنگامه جوی عرصه‌ی تقدیر
هنگام را نیافته امكان!

كُشتی گرای پهنه‌ی فرهنگ
سرخورده از تهمتنی این سان!

بسیار دان حریفِ سخن‌كوش
دل‌خسته از تهاجم هذیان!

چون شیرِ حذف گشته ز پرچم
فرسوده در كنار نیستان!

با جنگ‌دیدگی سپر افكن؛
در چالشِ حقیقت و بطلان!

از دور باشِ موكب تهدید
خارم به جان خلد ز گریبان!

در سینه از تداوم آسیب
شد خاطرم تبلور كسلان!

دل همچو چشم سوزنم از چیست؟
گر سرمه‌ام به چشم «صفاهان»

درد منست درد خلایق
نی درد خویش وحجره و ایوان!

هرگز نبوده‌ام گذران را
در تنگنای قلت و نقصان!

عنقا صفت، به قاف فضیلت
با نام و ناز و نعمت و عنوان!

بودم برّی ز سلطنت نفس
بی‌اعتنا به سُلطه‌ی سلطان!

جان در گرو نهادم از اول
از بهر سرفرازی ایران!

عمری به رهنوردی ِ اصلاح
درجُنب و جوش و جلوه و جولان!

سنگ وطن به سینه زدم سخت
تا بر شود به قله ی عمران!

لیك از دسیسه بازی اغیار
ماند این رَجا (۱)، به پرده‌ی كتمان!

هرچند نیستم گنه آلود
وز شیوه‌ی گذشته پشیمان!

لیكن به دوش می‌برم از شهر
تابوت آرزو، به ستودان(۲)!

درماتم مقاصد و آمال؛
خون می خورم چو نطفه به زهدان!

تحمیل جنگ و كوه خسارات،
آتشفشان بود به دلم هان!

چون «رستمم» به سوگ «سیاووش»
از آشنا و غیر در افغان!

شاید اگر دمار برآرم
ز «افراسیاب» جور به عدوان!

جوهر شوم به خنجر پولاد
در جان خصمِ كشور «ساسان»

پیكان شوم به چشم اجانب
آن نرّه غول‌های بیابان!

اخبار دهر، جمله دژمناك
اوضاع شهر، جمله دژم سان!

كشتار وجنگ و فتنه و آشوب
نیرنگ و رنگ و حیله و دستان!

هر جای، در گشوده به تزویر
هر سوی، رخ نموده به بهتان!

گیتی تبه ز شرّ بشر زاد
عالم سیه ز ظلم فراوان!

بس گفته از حقوق بشر رفت
كآنرا نه سر پدید و نه سامان!

ناید به چشم، جز بد و بیراه
در دیو لاخِ نكبتِ دوران!

خالی ز واژگان خلوص است
قاموس رهبران جهانبان!

دنیای غرب، آیتِ تخریب
اقلیم شرق، آلت فرمان!

شد فكر زرپرستی مطلق
قائم‌مقام منطق وجدان!

كار فروش اسلحه بركند
صلح و صلاح را پی و بنیان!

ناید به گوش نغمه‌ی موزون
از مردمی رمیده ز میزان!

دنیا خراب و درهم و برهم
چون جنگل وحوشِ غریوان!

در جان هم فتاده به وحشت
وحشی ددان به چنگ و به دندان

بانگ و غریو و غرّش غمبار
آهنگ جشنواره‌ی ایشان!

مشتی عناد پیشه‌ی كین‌توز
سر حلقگان شورش و طغیان

مردم‌ستیز و فتنه برانگیز
انسان‌گریز و عاری از ایمان

گیتی مدار گشته به ناحق
ظلمت فزای گشته به كیهان

گرگانِ حمله ور به غزالند
دیوان درس داده به شیطان

از شرّ این قبیل شیاطین
باید گریخت بر در یزدان

تا در رونِ روز و مه و سال
آذر درآید از پی آبان

پیروز باد خیر و عدالت
بر شرّ و ظلم و كینه و عدوان

۱- رَجا = امید
۲- ستودان = گورستان
۳- غریوان = فریاد كننده ، خروشنده

🎧 شنیدن این قصیده با صدای استاد ادیب برومند

تار: فریدون احتشامی
تنبک: جهانگیر ملک

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
قلبِ خونین

يک جهان احساس و دردم، خود ندانم چون كنم
كو مجالى تا كه خالى اين دلِ پرخون كنم؟

بهرِ ليلاى وطن سر در بيابان‌ها نهم
عقل فرمايد كه سيرِ وادىِ مجنون كنم

گريه‌اى خواهم زِ سوزِ قلبِ خونين زار زار
تا به پاىِ ناله‌ی زارِ نیِ محزون كنم

های‌هاىِ گريه‌اى خواهم كنار زنده‌رود
تا نيازش رفع از پيوندِ با كارون كنم

هرچه باقی مانده بود از نهبِ [۱] اعراب و مغول
بُرد جمعى كش روا باشد كه لعن افزون كنم

چون كه شد تاراجِ دزدان كشورى سرمايه‌دار
بايد اكنون وصفِ گنجى بى دُرِ مكنون كنم

بر سريرِ سرورى اى بس گداىِ كوچه‌گرد
التفاتى كم بود گر نامشان قارون كنم

اعتياد و فقر و فحشا چون كه شد سرتاسرى
شهروندى عار باشد رو سوىِ هامون كنم

برگ‌برگ دفتر آمالِ ملّى شد به باد
دفترى اين‌گونه را شيرازه‌بندى چون كنم؟

پيكرى بشكسته را گلگونه بر صورت چه سود؟
  بعدِ شيرين از چه هر دم نوحه بر گلگون [۲] كنم؟

هست افشاى حقايق، وامِ وجدانى اديب
من چرا با چشم‌پوشی خويش را مديون كنم

ادیب برومند

[۱] نهب: غارت، تاراج
[۲] گلگون: نام اسب شيرين

#ادیب_برومند


#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
خشک و تر

اى عشقِ شعله‌خيز، مرا بيش‌تر بسوز
آتش به تن درافكن و پا تا به سر بسوز

بهرِ دلِ من از مژه‌اى نيشتر بساز
وآنگه دلِ گداخته‌ام بيش‌تر بسوز

پر در هواىِ وصل، چو يک چند وا نشد
اى آتشِ فراق، مرا بال و پر بسوز

چون ماهيم به تابه‌ی اندوه، دل بتاب
چون طايرم به بابزَنِ غم، جگر بسوز

چون شويى‌ام زِ گریه‌ی خونين به شامِ هجر
پا تا سرم زِ شعله‌ی آهِ سحر بسوز

از برقِ چشمِ سروقدى آتشين سخن
هر شاخه از وجودِ مرا، برگ و بر بسوز

ما را قرار، با لبِ خشک است و چشمِ تر
اى آفتِ قرار، بيا خشک و تر بسوز

اى عشق! بعد از اين همه بيداد بر اديب
يک ذرّه هم دل از بتِ بيدادگر بسوز

#ادیب_برومند

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
«نجاتِ آذربایجان»

ساقیا لبریز کن اکنون که ماهِ آذر است
ساغرى زآن آبِ آذرگون که بس جان‌پرور است

باده پیش آور، که در آذرمهِ فرخنده‌فال
ملکِ «آذربایجان» آسوده از شور و شر است

هرکه را امروز مى‌بینى زِ غمخوارانِ ملک
شاد و خندان است و او را حال، حالى دیگر است

بى‌خلاف امروز از شادى نمى‌گنجد به‌پوست
هرکه را شورِ وطن، جوشنده در مغزِ سر است

خاصه «آذربایجانى» سازِ عیش آرد به‌چنگ
چون رها از چنگِ دزد و جانى و غارتگر است

شکرِ ایزد را که این نیکو دیارِ دل‌فروز
پاک از لوثِ وجودِ خائنِ بدگوهر است

شرحِ قتل و غارتِ یغماگرانِ بى‌وطن
داستانى دلخراش و قصه‌اى حزن‌آور است

دسته‌اى دزد و مهاجر، فرقه‌اى پست و پلید
خواستارِ قطعِ این خرّم دیار از کشور است

محفلِ مردم‌کشانِ غول‌پیکر، جابه‌جاى
بى‌گمان مانندِ زهرآلوده کامِ اژدر است

کوچه‌ها تاریک و وحشت‌زاى و آغشته به خون
خانه‌ها ویران و دهشت‌خیز و بى بام و در است

این همه زاییده‌ی قومی‌ست بدخواه و عَنود
کِش گروهى خائن و دزد و حرامى سرور است

قائدِ بى ننگ و عارش، آشنا را خصمِ جان
سرورِ بى بند و بارش، اجنبى را چاکر است

پیشه‌اش درّنده خویى، دکّه‌اش دامِ هلاک
وآنگهى در راست بازارِ خطا، «پیشه ور» است

دینِ او حقد و حسد، منظورِ او کین و عناد
کیشِ او زور و ستم، معبودِ او سیم و زر است

لشکرِ ایران به میدان تاخت اکنون وین گروه
همچو روباهى گریزان از برِ شیرِ نر است

تانک در صحرا به سان ابر مى‌بارد فشنگ
توپ در هامون طنین‌انداز، همچون تندَر است

لاجرم زآن دودمان جیش «فدایى» هرکه بود
جمله زى خارج گریزان همچو دود از مجمر است

هر خیانت‌پیشه را آخر چنین باشد سزاى
لعنِ مردم، خائنِ بى‌آبرو را کیفر است

مژده‌ی این نصرت اندر گوشِ یاران دلنواز
لیک در چشمِ رقیبان، همچو نوکِ نشتر است

بارِ دیگر ثابت آمد کآسمانى ملکِ جم
جاودان در برجِ استقلال، تابان اختر است

بارِ دیگر امتحان شد کاین گرامى سرزمین
روسپید از آزمایش‌هاى چرخِ اخضر است

آرى آرى روسیاهى، فرعِ کافر مسلکى‌ست
روسپید است آن‌که مستظهر به لطفِ داور است

این همان مُلکیست کاندر تیره ادوارِ کهن
در بُروجِ سرورى، رخشنده مهرِ خاور است

عاقبت جبران کند ننگ شکستِ «داریوش»
گر زمانى روبه‌رو با حمله‌ی «اسکندر» است

هست «آذربایجان» سرمنزلِ آزادگان
مهرِ ایران، گردنِ آزادگان را چنبر است

این گرامى خطّه ایران را برازنده سریست
سر، به‌هر جا رونماید، هم‌عنانِ پیکر است

نى شگفت آید گر ایران را بود خدمتگزار
پورِ صاحبدل همانا مامِ خود را یاور است

نى عجب باشد که گردد گِرد او پروانه‌سان
چرخ اندر کارگه گَردنده حولِ محور است

این نه‌جاى غم که باشد مردم‌اش ترکى زبان
«آرى آرى همدلى از همزبانى خوش‌تر است»

نامِ ایران اهل آن‌جا را بود نقشِ ضمیر
این حقیقت مر جهان را ثبت اندر دفتر است

باستانى خطّه‌ی زرخیزِ آذربایجان
تا جهان بوده‌ست و خواهد بود ایران را سر است

روزِ عیش و شادمانى همنواى میهن است
گاهِ سوگ و اشکبارى غمگسارِ کشور است

خشک بادا ریشه‌ی عمرِ خیانت‌پروران
تا به باغ و بوستان شاخِ درختان را بر است

طبعِ موّاجت «ادیبا» بس گهرزایى نمود
آفرین بر بحرِ طبعى کاین‌چنین پهناور است

استاد #ادیب_برومند

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
«پیام دانشجو»

به پاس مبارزات پیگیر دانشجویان دانشگاه تهران و دیگر دانشگاه‌های کشور که اکثر در سنگر آزادی‌طلبی و حقگویی وظیفه‌ی خود را ادا کرده و در این راه شهید داده‌اند این قصیده در آذرماه ۱۳۴۱ سروده شد.

به افتخار قرین باد، نام دانشجو
که هست پاسِ فضیلت مرام دانشجو

در این زمان سندِ افتخارِ آزادی
مُسجّل است به فرخنده نامِ دانشجو

قیام دانش و تقوا، به رغمِ جهل و فساد
بود نهفته به فرّ‌ِ قیامِ دانشجو

سپاهِ جهل، سلاح افکند به پیکارش
که هست تیغِ هنر در نیامِ دانشجو

هم از ریاضتِ فکر و مجاهدت باشد
هماره توسَنِ اقبال، رامِ دانشجو

فضیلت است نهان در نهادِ دانشمند
صراحت است عیان درکلامِ دانشجو

هرآن‌که منزلتِ فضل، محترم دارد
فضیلتی شمرد احترامِ دانشجو

چو هست بیشه‌ی شیران فضای دانشگاه
سزد که نام کُنیم‌اش کُنامِ دانشجو

قوامِ مملکت اندر دوامِ آزادی‌ست
چنان‌که هست به دانش قوامِ دانشجو

به گوشِ خلق رساند نویدِ پیروزی
طنینِ گوش‌نوازِ پیامِ دانشجو

گَهِ ستیزه مریزاد آن همایون دست
که کوسِ فتح، بکوبد به بامِ دانشجو

بود نهانگهِ گنجینه‌های عشق و امید
خجسته خاکِ وطن، زیرِ گامِ دانشجو

گُلابِ حکمت و آبِ حیاتِ معرفت است
همان عرق که چکد از مَسامِ* دانشجو

کنون که دوره‌ی دانشوری و دانایی‌ست
سزد که دور بگردد به کامِ دانشجو

سلامِ هم‌وطنان جمله سوی اوست که هست
سلامتِ وطن اندر سلامِ دانشجو

بدین صفت که بلند است صیتِ شعرِ ادیب
بلند باد به گیتی مقامِ دانشجو

#ادیب_برومند

*مسام = محل ریزش از پوست


#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
«نجاتِ آذربایجان»

ساقیا لبریز کن اکنون که ماهِ آذر است
ساغرى زآن آبِ آذرگون که بس جان‌پرور است

باده پیش آور، که در آذرمهِ فرخنده‌فال
ملکِ «آذربایجان» آسوده از شور و شر است

هرکه را امروز مى‌بینى زِ غمخوارانِ ملک
شاد و خندان است و او را حال، حالى دیگر است

بى‌خلاف امروز از شادى نمى‌گنجد به‌پوست
هرکه را شورِ وطن، جوشنده در مغزِ سر است

خاصه «آذربایجانى» سازِ عیش آرد به‌چنگ
چون رها از چنگِ دزد و جانى و غارتگر است

شکرِ ایزد را که این نیکو دیارِ دل‌فروز
پاک از لوثِ وجودِ خائنِ بدگوهر است
*
شرحِ قتل و غارتِ یغماگرانِ بى‌وطن
داستانى دلخراش و قصه‌اى حزن‌آور است

دسته‌اى دزد و مهاجر، فرقه‌اى پست و پلید
خواستارِ قطعِ این خرّم دیار از کشور است

محفلِ مردم‌کشانِ غول‌پیکر، جابه‌جاى
بى‌گمان مانندِ زهرآلوده کامِ اژدر است

کوچه‌ها تاریک و وحشت‌زاى و آغشته به خون
خانه‌ها ویران و دهشت‌خیز و بى بام و در است

این همه زاییده‌ی قومی‌ست بدخواه و عَنود
کِش گروهى خائن و دزد و حرامى سرور است

قائدِ بى ننگ و عارش، آشنا را خصمِ جان
سرورِ بى بند و بارش، اجنبى را چاکر است

پیشه‌اش درّنده خویى، دکّه‌اش دامِ هلاک
وآنگهى در راست بازارِ خطا، «پیشه ور» است

دینِ او حقد و حسد، منظورِ او کین و عناد
کیشِ او زور و ستم، معبودِ او سیم و زر است

لشکرِ ایران به میدان تاخت اکنون وین گروه
همچو روباهى گریزان از برِ شیرِ نر است

تانک در صحرا به سان ابر مى‌بارد فشنگ
توپ در هامون طنین‌انداز، همچون تندَر است

لاجرم زآن دودمان جیش «فدایى» هرکه بود
جمله زى خارج گریزان همچو دود از مجمر است

هر خیانت‌پیشه را آخر چنین باشد سزاى
لعنِ مردم، خائنِ بى‌آبرو را کیفر است
*

مژده‌ی این نصرت اندر گوشِ یاران دلنواز
لیک در چشمِ رقیبان، همچو نوکِ نشتر است

بارِ دیگر ثابت آمد کآسمانى ملکِ جم
جاودان در برجِ استقلال، تابان اختر است

بارِ دیگر امتحان شد کاین گرامى سرزمین
روسپید از آزمایش‌هاى چرخِ اخضر است

آرى آرى روسیاهى، فرعِ کافر مسلکى‌ست
روسپید است آن‌که مستظهر به لطفِ داور است

این همان مُلکیست کاندر تیره ادوارِ کهن
در بُروجِ سرورى، رخشنده مهرِ خاور است

عاقبت جبران کند ننگ شکستِ «داریوش»
گر زمانى روبه‌رو با حمله‌ی «اسکندر» است
***
هست «آذربایجان» سرمنزلِ آزادگان
مهرِ ایران، گردنِ آزادگان را چنبر است

این گرامى خطّه ایران را برازنده سریست
سر، به‌هر جا رونماید، هم‌عنانِ پیکر است

نى شگفت آید گر ایران را بود خدمتگزار
پورِ صاحبدل همانا مامِ خود را یاور است

نى عجب باشد که گردد گِرد او پروانه‌سان
چرخ اندر کارگه گَردنده حولِ محور است

این نه‌جاى غم که باشد مردم‌اش ترکى زبان
«آرى آرى همدلى از همزبانى خوش‌تر است»

نامِ ایران اهل آن‌جا را بود نقشِ ضمیر
این حقیقت مر جهان را ثبت اندر دفتر است

باستانى خطّه‌ی زرخیزِ آذربایجان
تا جهان بوده‌ست و خواهد بود ایران را سر است

روزِ عیش و شادمانى همنواى میهن است
گاهِ سوگ و اشکبارى غمگسارِ کشور است

خشک بادا ریشه‌ی عمرِ خیانت‌پروران
تا به باغ و بوستان شاخِ درختان را بر است

طبعِ موّاجت «ادیبا» بس گهرزایى نمود
آفرین بر بحرِ طبعى کاین‌چنین پهناور است

#ادیب_برومند


#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
«نامِ بلند»

عبرت از بدعهدى ايّام مى‌بايد گرفت
اين پيام روشن از «خيّام» مى‌بايد گرفت

خواهى ار نامِ بلند و چهره‌ی گلگون به دهر
چون شفق از دورِ گردون جام مى‌بايد گرفت

دورِ گردون رازها گويد به گوشِ جان ما
كاين دو روزه جاه و فر را دام مى‌بايد گرفت

دامِ قدرت بس خطرناک است و كامش پُرنهيب
پس برون از دامِ قدرت كام مى‌بايد گرفت

گر ندارى زَهره‌ی پيكار با زورآوران
جرأت از شيرِ نيستان وام مى‌بايد گرفت

كوس قدرت مى‌زد و شد با حقارت‌ها اسير
عبرت از رسوايىِ «صدّام» مى‌بايد گرفت

پخته‌مردان آگه‌اند از دولتِ ناپايدار
پس حذر از آرزوىِ خام مى‌بايد گرفت

قُربِ قدرت‌پروران برهم زنِ آرامش است
در پناهِ لطفِ حق آرام مى‌بايد گرفت

از رهِ خوش‌خويى و مردم‌نوازى‌ها «اديب»
بر سرِ بامِ فضيلت نام مى‌بايد گرفت

#ادیب_برومند

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
«بیداد»

ای خوش آن‌دم که مرا از قفس آزاد کنند
به وصالِ گل و سیرِ چمنم شاد کنند

یک ره ای باد، به مرغانِ شبآهنگ بگوی
که چو من بسته‌پری را، به سحر یاد کنند

چه کنم ناله که صیادِ دغل را، خوش‌تر
هرچه مرغانِ قفس ناله و فریاد کنند

بس که ماندم به خموشی، شدم از جان بیزار
کی رسد مژده کز این محبسم آزاد کنند؟

دل منه بر ستم‌آباد که ویران گردد
هر عمارت که در این مرحله، بنیاد کنند

داد کن داد که یکباره خراب است خراب
خانه‌ای را که به صد مَظلمه آباد کنند

کاخِ بیداد و ستم، دیر نماند آباد
وگرش بام و در از آهن و پولاد کنند

ای خوش آن راست رُوان، کز پیِ انصاف، «ادیب»
رو به سرمنزلِ دل‌ها، زِ رهِ داد کنند

#ادیب_برومند، زندان قزل‌قلعه، فروردین ۱۳۴۲

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
«در سوگِ درگذشت همسرم»

می‌گدازم در غمی کاشانه‌سوز
در غمی سوزان چو گرمایِ تموز

می‌گدازم شب چو شمعی تا سحر
صبحدم کاهیده‌ام پا تا به سر

سوختم زین غم سراپا سوختم
اشک و آه از سوزِ غم اندوختم

نیست اندوهم دگر تسکین‌پذیر
شد عجین با جسم و روحم ناگزیر

گر به حالم پی بَرَد هر شادمند
غرقِ بحرِ غم شود بی‏ چون و چند

گر زِ من پرسی چرا زارم چنین
گویمت کز ماتمی باشم غمین

ماتمی کز من توانم را ربود
ماتمی کآرام جانم را ربود

ماتمی سنگین و جان‌فرسا و سخت
کز غمش گردیده‌ام وارونه‌بخت

ماتمی بارنده از دیوار و در
خانه گریان، باغچه خونین‌جگر

شد دریغا خانه‌ام ماتم‌سرا
در عزای بانویی ایمان‌گرا

بانویی در دین و تقوا کم‌نظیر
همچو او یابی ولیکن دیر دیر

بانویی دانادل و نیکوسرشت
رویگردان از رویّت‌های زشت

بانویی خوش‌خوی و خیراندیش و پاک
آشنایان در عزایش دردناک

بانویی روشن‌روان و پاک‌دل
از سخاوتمندیَش احسان، خجل

خانه‌دار و لایق و بامعرفت
درخورِ تقدیس خلق از هر جهت

هان مگو بانو بگو قدّیسه‌یی
از تبارِ عرشیان تندیسه‌یی

این‌چنین قدّیسه بودی همسرم
همسرِ از جانِ شیرین برترم

همسری سر تا به پا مهر و وفا
همسری پا تا به سر لطف و صفا

همسری در شوی‌داری بی‌مثال
هم شریک زندگی در هر مقال

همسری نیک‌اختر و مینوسرشت
کرده از خوبی سرایم را بهشت

کرده فارغ از امورِ خانه‌ام
کرده آسایشگهی کاشانه‌ام

داده رمزِ شادمانی در کفم
کرده با آسوده‌‏حالان هم‌صفم

کرده هم فارغ زِ تنهایی مرا
داده هم عنوانِ آقایی مرا

بوده در هر کار هم‌‏اندیشه‌ام
دوستارِ کارکردِ و پیشه‌ام

هرچه را با کودکان مادر نمود
با من این مادرصفت همسر نمود

خاطری روشن، دلی بی‌کینه داشت
با مروّت الفتی دیرینه داشت

زیردستان را نوازش‌ها نمود
از بسی دلخسته پرسش‌ها نمود

بینوایی را به نومیدی نراند
زیردستی را به کم‌بینی نخواند

یک دم از یادِ خدا غافل نبود
بهر او زین خوب‌تر حاصل نبود

همسری این‌گونه از دستم برفت
آنکه بُد همواره پابستم برفت

رفت و این دلداده را تنها نهاد
خود به حق پیوست و ما را وانهاد

ای فرنگیس ای مهین دلدارِ من
ای به سالی شصت دیرین یارِ من

رفتی و از رفتنت نالان شدم
ناله‌سان در جمعِ بدحالان شدم

رفتی و کردی دگرگون حالِ من
وای بر من، وای بر احوالِ من

جمله گفتارت بود در گوشِ من
می‌برد یادِ تو از سر هوشِ من

من کنون هم‌صحبتم با روحِ تو
ای که شد باغِ جنان مفتوحِ تو

یاد باد آن خاطراتِ دل‌پذیر
وآن توافق‌ها که بود از گاهِ دیر

گوش من پر باشد از آوایِ تو
گفتگوی نغز و جان‌افزای تو

حالیا در حسرتِ گفت و شنود
از دو چشمم سیلِ اشک آید فرود

رفتی و در آرزویِ دیدنت
در هوای گفتن و خندیدنت

تا ابد نومید کردی شویِ خویش
بی‌نصیب از صحبتِ دلجوی خویش

با تو بودم همدم و هم‌‏روزگار
شصت سالی فارغ از هر گیر و دار

چون کنم با آن گرامی لحظه‌ها
کان به یادم مانده نغز و دلگشا

چون نَگِریم در عزایت های‌های؟
چون نبینم دیگرت؟ ای وای وای

چون نبینم دیگرت کاندر نماز
با خدا کردی همی راز و نیاز

چون نبینم دیگرت کاندر حیاط
با گلِ نورسته می‌کردی نشاط

چون ننالم در فراقت ای عزیز
کان سرانجامش بود در رستخیز

رفتی و جا در حریمِ قدسیان
یافتی ای روحِ پاکت شادمان

رفتی و رستی زِ رنجِ روزگار
دردِ پا و ثقلِ گوش و حالِ زار

مامِ خود خواهند فرزندانِ من
در غمت نالند دلبندانِ من

مامِ خود را باز می‌جویند و نیست
آنکه گیرد جایِ مادر کیست؟ کیست؟

در پناهِ رحمتِ حق شاد باش
از غم و رنج و الم آزاد باش

نیست شیرین در مذاقم بی‌تو زیست
بی‌توام خوش زندگانی نیست نیست

#ادیب_برومند
تابستان ۱۳۸۶

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
خاکِ میخانه

دل خراب است از آن روى كه شد خانه خراب
خانه بى‌سقف و ستون گشت و چو ويرانه خراب

مرغِ روحم نسرايد سخنى شادی‌بخش
بس كه افسرده بود چون كه شدش لانه خراب

جز خرابى نتوان يافت در اين دِير كه هست
دلِ هر عارف و عامى چو طربخانه خراب

عاقل از عقل به رنج است و خراب از غمِ دهر
كه چرا گشته وطن چون دلِ ديوانه خراب

نشوم شكوه‌گر از بى سروسامانىِ دل
من كه باشد وطنم را همه سامانه خراب

سِرّ اين خانه خرابى چه بود كز همه سوى
خانه‌ی جهل شود بر سر فرزانه خراب

اين خرابى زِ خودى‌ها نبود كم، زِ چه روى
همه يكباره شود بر سر بيگانه خراب؟

خاک ميخانه لگدكوب شد از عربده‌جو
خُم در آن معركه شد بر سر پيمانه خراب

از خرابى دل من سوزد و كو چاره اديب؟
شعله‌ی شمع خراب و دلِ پروانه خراب

#ادیب_برومند


#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
خاکِ میخانه

دل خراب است از آن روى كه شد خانه خراب
خانه بى‌سقف و ستون گشت و چو ويرانه خراب

مرغِ روحم نسرايد سخنى شادی‌بخش
بس كه افسرده بود چون كه شدش لانه خراب

جز خرابى نتوان يافت در اين دِير كه هست
دلِ هر عارف و عامى چو طربخانه خراب

عاقل از عقل به رنج است و خراب از غمِ دهر
كه چرا گشته وطن چون دلِ ديوانه خراب

نشوم شكوه‌گر از بى سروسامانىِ دل
من كه باشد وطنم را همه سامانه خراب

سِرّ اين خانه خرابى چه بود كز همه سوى
خانه‌ی جهل شود بر سر فرزانه خراب

اين خرابى زِ خودى‌ها نبود كم، زِ چه روى
همه يكباره شود بر سر بيگانه خراب؟

خاک ميخانه لگدكوب شد از عربده‌جو
خُم در آن معركه شد بر سر پيمانه خراب

از خرابى دل من سوزد و كو چاره اديب؟
شعله‌ی شمع خراب و دلِ پروانه خراب

#ادیب_برومند

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
«زن»

كيست بهين زيور بزم حيات
خوانچه‌اى از شكّر و نقل و نبات

كيست به دنياى لطافت چو گل
هم به ترى، هم به‏ طراوت چو گل

آينه‌افروز به روشنگرى
مظهر دلدادگى و دلبرى

نازک و نازشگر و نازآفرين
در كنف عشق، نيازآفرين

نورفشاننده رامشگهى
نظم طرازنده ساماندهى

همچو نسيم سحرى دلنواز
خسته‌دلان را زِ فرح چاره‌ساز

غنچه حسد برده به طنّازيش
دل همه‌گه دستخوش بازيش

انجمن‌آراى ادب ‏پروران
مايه‌ی الهام سخن‌گستران

ذوق بها داده به گنجينه‌اش
شوق به رقص آمده در سينه‌اش

خنده زِ گل وام گرفته به مهر
چون افقِ صبح به گلگونه چهر

روح سخنگوى منقّش ‏سرا
بى‏ رخ او خانه تهى از نوا

چهره گشاينده به روى هنر
راه نماينده به سوى هنر

گاهِ تعب مرهم دل‌هاى ريش
بهر دل غمزده خاطر پريش

سايه¬‏فكن بر سرِ دلخستگان
جلوه‌گه رامشِ دلبستگان

طاقت و صبرش بود از جمله بيش
مرحله‌ها رفته زِ مردان به پيش

حلم و ثباتش زِ تحمل فزون
كوفته سندانْش زِ پُتكِ قرون

برده بسى بارِ مشقت به دوش
خورده بسى نيش و نيابيده نوش

وه چه ستم‌ها كه به زن‌ها شده‌ست
بد به روان‌ها و به تن‌ها شده‌ست

گشته بسى حقّ زنان پايمال
از طرف مرد، به ديرينه سال

منفعلِ مظلمه تاريخِ اوست
پر ز شكايات، تواريخ اوست

بوده به زندان اسارت اسير
در همه اعصار و قرون ناگزير

در كف شو، در كف فرزندها
وز ستم جامعه در بندها

گاهِ دگر بوده اسيرى به جنگ
جزوِ غنايم شده محكوم ننگ

دور ز شوى و وطن و خانمان
گشته كنيزى به صف خادمان

جامعه باشد به زنان وامدار
زآن همه ظلمى كه بر او كرده بار

گرچه گهى تلخ‏ زبانى كند
در ره كج سفسطه‏ رانى كند

لج كند و طعنه به شوهر زند
كاسه و كوزه به هم اندر زند

زخم زبانش چو شود خشمگين
خاطر شاداب نمايد حزين

هست فراوان ‏تر ازين خوبى‌اش
خوبى و دلجويى و محبوبی‌اش

عقده‌ی موروثى اعصار پيش
گاه كند رشته خُلقش پريش

واى از آن گه كه طلاق اوفتد
جفت بهم تافته طاق اوفتد

كآن دگر آغاز سيه‌روزى است
دامگه رنج و غم‌اندوزى است

پس به زنان حرمت و نيكى رواست
درگهِ تلخيش تحمّل سزاست

پايگهش پايگه مادرى
جايگهش جايگه سرورى

مادر از آن‌گه كه شود باردار
در غم فرزند ندارد قرار

نيست دمى فارغ از احوال او
بيخته سرمايه به غربال او

هستى و سرمايه‌ی عمرى كه داشت
در ره فرزند به يكجا گذاشت

شوى نوازنده و آيين‌گراى
پاك دل و پاك ‏تن و پاك‏ راى

شدت سرما نبود حائلش
حدّت گرما نكند كاهلش

چون گلِ يخ درگهِ سرماى دى
موسم تير اطلسىِ شادپى

كار هنر بهره‌ور از نام اوست
منتظر جذبه الهام اوست

چابک و جلد و به عمل كاردان
پاسگه آبروى خاندان

مشترى دكّه رنج و محن
تاجر كالاى فسون و فتن

محفظه‌ی گوهر جاندارِ زيست
گلبن گل‌هاى فسونكارِ زيست

تربيت كودك از آن وى است
تمشيَت خانه به شان وى است

نابغه‌ها زايد و بار آورد
در چمن فضل، بهار آورد

در همه فن مستعد و يادگير
گوى سبق برده ز برنا و پير

بوده بسى زن كه به دانشورى
گشته فزونمايه به نام‌آورى

روشنى خانه و ايوان ازو
حرمت و آسايش مهمان ازو

حاشيه‏ رو منطق از احساس وى
عاطفه در هاله‌اى از پاس وى

گرچه بود دست به دامان مرد
در كف اوی است گريبان مرد

نیمه‌ای از هستی دنیای ماست
فارغ ازو، نيم دگر بر فناست

#ادیب_برومند

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
زخمی عشق

چو درکِ مستی از آن چشمِ فتنه‌جو كردم
چه باده‌ها كه به عشقِ تو در سبو كردم

زِ عشق، چاره نجستم اگرچه با دلِ خويش
هزار بار، دراين‌باره گفت‌وگو كردم

كناره‌جويى‌ات آمد به ياد و اشكم ريخت
هر آنگهى كه گذر بر كنارِ جو كردم

به هر چمن كه فكندم نظر به سبزه و گل
ميانِ سبزه، گلِ رويت آرزو كردم

زِ سوزِ عشق و غمِ هجرِ يار و بيم و اميد
عجب محاصره‌ی دل زِ چارسو كردم

جدايىِ تو، زِ مهرم نمى‌تواند كاست
كه بس كه جور فزودى، به هجر خو كردم

زِ تيغِ حسرت از آن روى زخمى‌ام در عشق،
كه شرم را سپرِ پاسِ آبرو كردم
 
بيا به گلشنِ طبعِ «اديب»، ساغر زن
كه من تفّرجِ خاطر زِ شعر او كردم

#ادیب_برومند
تيرماه ۱۳۲۸

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
«درگذشت دکتر محمد مصدق رهبر نهضت ملى ایران»

برفت آن‌کس که سالارِ وطن بود
وطن را زُبده سالارى کهن بود

برفت آن‌کس که در دل‏هاى مشتاق
گرامى همچو روح اندر بدن بود

برفت آن‌کس که در اقلیمِ خاور
پس از گاندى بریطانى‌شکن بود

برفت آن‌کس که بهرِ پاسِ میهن
مر او را پیرهن بر تن کفن بود

دریغا کز چمنزار وطن رفت!
کسى کو باغبانِ این چمن بود

صدارت را براى مملکت خواست
وکالت را اساس انجمن بود

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید!
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

دریغا کاین‌چنین مرد از جهان رفت
مهین سالارِ ملّت از میان رفت

دریغا کآن مهین دستورِ اعظم
به‌دستورِ اجل زین خاکدان رفت

گرامى نخلبندِ باغِ کشور
دل‌افکار و نژند از بوستان رفت

قیامش داستان شد اندر آفاق
دریغ آن قهرمانِ داستان رفت

چو رفت آن آهنین مردِ توانا
زِ دل‌ها تاب و از جان‌ها توان رفت

برفت از دارِ فانى رهبرِ ما
ولى با نامِ نیکِ جاودان رفت

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

کنون کشور به‌جز ماتم‏سرا نیست
که ملت را گرامى پیشوا نیست

کنون در ماتمِ فرزانه دستور
به خلوتگاهِ دل‌ها جز عزا نیست

کنون در سوگِ سالارِ کهنسال
جوانان را سرِ شور و نوا نیست

مصدق رفت و گلزارِ وطن را
دگر سرسبزى و لطف و صفا نیست

هزاران دل شکست از مرگِ وى لیک
شکستِ شیشه‌ى دل را صدا نیست

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

مصدق، رفتى و دل‌ها شکستى
زِ قیدِ محنتِ ایّام، رستى

به‌سوگِ خویشتن خُرد و کلان را
دل از اندوهِ جانفرساى، خستى

به‌جز عشق وطن هر رشته‌ئى را
زِ پیوندِ تعلق‌ها، گسستى!

تو را بى‌حدّ و حصر آزار دادند
که تا این حد چرا ایران‌پرستى؟

حریفانت هنوز اندیشناکند
پس از مرگت هم انگارند هستى!

کنون بر عرشِ اعلا دیده بگشاى
کزین دونپایه دنیا دیده بستى!

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

مصدق گرچه ما دمسازِ دردیم
به‌سوگت همنواىِ آهِ سردیم

ولیکن در رکابِ نهضتِ تو
به چالاکى شتابان همچو گَردیم

بدآن‌جانب که ما را ره نمودى
شتابان رهسپار و رهنوردیم

به‌زورِ بازوى گُردانه، گُردیم
به عزم و همّتِ مردانه مردیم

نحیفیم ار به‌صورت، همچو شمشیر
به‌معنی همچو شیر اندر نبردیم

همه با ملّتِ ایران هم‌آهنگ
به‌تکریمِ تو در هر سالگردیم

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

#ادیب_برومند
۱۵ اسفندماه ۱۳۴۵

• از صص ۴۰۶ تا ۴۰۸: سرود رهایی، ادیب برومند، انتشارات پیک دانش، تهران، ۱۳۶۷

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
به جان دوست دارم من ایران‌زمین را
نه ایران‌زمین، بل بهشت برین را

به چشم من ایران بهشت است، بارى
تو هم باز کن، دیده نیک‌بین را

سزد گر که رخشان جبینان گیتى
بسایند برخاک پاکش جبین را

نگر خاک مشکینِ مینو طرازش
که رویاند اشجار بارآفرین را

نگر آب شیرین نوشین گُوارَش
که بخشد بقا، خلق ایران زمین را

نگر باد جانبخش و خرّم هوایش
که بگشاید از چهره آژنگ و چین را

زهى گلفشان باغ‌هایش که هر یک
فشانَد به باغ «ارم» آستین را

به «کرمان» سوى «باغ شهزاده» بگذر
به «کاشان» بپیما ره «باغ فین» را

به شهر «سپاهان» برانگیز خاطر
ببین گلشن‌آرایى «ماربین» را

زمین حلقه‌‏وار است و ایران نگین‌سان
براین حلقه بنگر درخشان نگین را
***
به گلزارهاى سمن‌خیز او بین
که رخ برفروزد گل و یاسمین را

کند بوى گل‌هاى نقشینه فامش
بسى شادمان قلب اندوهگین را

فروزنده مهرش دهد روشنایى
به هر گوشه تاریک جاى حزین را

شمال‌اش به دریا دهد فرّ و آذین
جنوب‌اش به دریا هم آن را هم این را

بیابى به هر فصل، بهتر هوایى
چو در گردش آرى دل بِهْ‌گُزین را

به «مرداد» یابى «اَبان» را به شهرى
به شهرى دگر، گاهِ «دى» «فرودین» را

به کاوش برآرند از زیر خاکش
گرانمایه گنجینه‌هاى دفین را

زمین‌خیزِ کاوشگران‌اش به گیتى
بیآراست بس موزه بافَرین را

سزد گر به هر یک هنرهاش گویم
دوصدبار «احسنت» را «آفرین» را

زهى کار صورتگران‌اش که ایران
درین فن ببست از قفا دست «چین» را

زهازه به شیرین زبان شاعران‌اش
که رونق برند از سخن انگبین را

به موسیقى‌اش دل سپردم که سازد
نثارِ دل آهنگِ بس دلنشین را

بپرورد صورتگرانى چو «مانى»
چنان‌چون به رامشگرى «رامتین» را

زبان درى را هوادارم از جان
گران گنجِ نایابِ درّ‌ِ ثمین را

ببالم به فرهنگ دیرینه‌سال‌اش
کز آوا درافکند هر جا طنین را

بنازم به زیبنده خطّ‌ِ خوش وى
که بخشد به کاخ هنر زیب و زین را

به معماری‌اش چشم تحسین گشایم
عمارات رویین و حصن حصین را

سزد ما که فرزند این آب خاکیم
وطن را به جان پاس داریم و دین را

به تحصیل دانش، به ایجاد صنعت
همى‌برگماریم راى رزین را

به برترگزینى و ملّت‌گرایى
به کار اندرآریم عزم متین را

دژى آهنین است ایران و باید
نگهداشتن این دژِ آهنین را

بجوشیم و کوشیم در پیشبردش
به شوخى نگیریم کارى چنین را

«کمانگیر»سان خوب باید شناسیم
بداندیش بنشسته اندر کمین را

به یزدان پناهیم و با شیرْمردى
به کس برنگیریم شیر عرین را

به اوج شرف بایدش برکشیدن
«ادیب» این بهین کشورِ بى‌قرین را


#ادیب_برومند


#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
ما كه آزاده جوانانِ دليرِ وطنيم
در رهِ عشقِ وطن بی‌خبر از جان و تنيم

در رهِ پاسِ گران رايتِ شير و خورشيد
قد علم كرده به هر معركه شمشير زنيم

لاله بر تربتِ ما خيمه‌فكن باد كه ما
روزِ پيكارِ وطن كشته‌ی گلگون كفنيم

جامه‌ی عِزّ و شرف پيكرِ ما را زيباست
زآن‌كه در راهِ وطن غرقه به خون پيرهنيم

قلبِ ما را چه بود بيم كه هنگامِ نبرد
از چپ و راست سپاهی‌فكن و صف‌شكنيم

رزم را گاهِ غضب صفدرِ پرخاشگريم
بزم را روزِ هنر ناطقِ شيرين سخنيم

خصم گو خانه تهی ساز كه ما روزِ قيام
هم‌چنان سيلِ خروشنده‌ی بنياد كنيم

دشمن ار حربه‌ی رويين به‌در آرد گهِ خشم
باكِمان نيست كه سرسخت، به‌سانِ چدنيم

زاده‌ی رستمِ نيويم و به پولادين چنگ
پهلوان‌كوب و دل‌آشوب چو رويينه‌تنيم

ريشه‌ی وحدتِ ما سخت قوی باد كه ما
شاخسارانِ برومندِ درختِ كهنيم

آن درختِ كهن ايرانِ ثمرپرورِ ماست
كز رگ و ريشه‌ی او تغذيه‌سازِ بدنيم

وطن آن بُنگهِ تاريخی و ميراثیِ ماست
كه درو وارث كالای سرور و مِحَنيم

وطن آن جلوه‌گهِ وحدتِ آمالِ گروه
قبله‌گاهی‏ست كه تعظيمِ ورا مرتَهنيم

وطن آن‌جاست كه ميعادگهِ دلبرِ ماست
وندر آن‌جای، قرينِ بت سيمين ذقنيم

وطن آن طُرفه گلستانِ دلآرا كه در او
خرّم از خرّمیِ لاله و سرو و سمنيم

وطن آن معرفت‌آموز دياری‌ست كه ما
بس به دانشگه او بهره‌ور از علم و فنيم

پرورشگاه بزرگانِ زمان است وطن
كه از آن جمله سرافراز، به دور زَمَنيم

هم زِ مهرش همه آكنده دل و واله و مست
هم به راهش همه آماده‌ی جان باختنيم

مشتی از خاکِ وطن را به جهانی ندهيم
كه گرانبار، به مقدار و بها و ثمنيم

كشورِ ماست يكی باغ روان‌پرور و ما
همگی سروِ قد افراشته‌ی اين چمنيم

بزم ملّيت ما تا نشود تار و خموش
همگی شمعِ فروزنده‌ی اين انجمنيم

تن به خواری نسپاريم به پيكارِ رقيب
ما كه جانباز و قد افراز، به راهِ وطنيم

به نگهبانی بنگاه جم و آرش و طوس
هم‏چنان گيوِ خروشنده به جنگِ پَشَنيم

بهرِ سركوبی دشمن به سرِ كوهه‌ی زين
تيغ در دست، شتابنده به دشت و دمنيم

اين هنرها همه از پرتو استعدادی‌ست
كه بدآن درخورِ جاه و خطر از مرد و زنيم

مهر يزدان چو بود همره اين مُلک اديب
فارغ از كِيد رقيبان و بَدِ اهرمنيم

#ادیب_برومند

#عضویت_در_کانال
       👇👇👇
@sedayeslahat