"صدای ملّت"
7.95K subscribers
142K photos
69.2K videos
162 files
4.23K links

ولاتلبسوا الحق‌ بالباطل‌ و تکتموا‌ الحق‌ وانتم‌تعلمون‌. حق را با باطل در نیامیزید، حقیقت را که خود می‌دانید پنهان نکنید.

@sedayeslahat
Download Telegram
#داستان_کوتاه

انفاق

مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می‌آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند.
گوسفند از دست مرد جدا شد و فرار کرد. مرد شروع کرد به دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد. عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می‌ایستاد و منتظر می‌ماند تا کسی غذا و صدقه‌ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه‌ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد. ناگهان همسایه شان مرد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده؛ زن گفت ای جوان مرد خداوند صدقه‌ات را قبول کند.
او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده، مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت: خدا قبول می‌کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده، گوسفندی چاق از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد و سوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند، فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد. پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است.
@sedayeslahat
#داستان_کوتاه

زود قضاوت نکنیم

️مردی سگش را در خانه می گذارد تا از طفل شیر خوارش مواظبت کند
و خودش برای شکار بیرون رفت
و زمانی که برگشت، سگش را دید که در جلو خانه ایستاده و پارس میکند
و پنجه هایش خون آلود است.

مرد با تفنگش به سوی سگ شلیک کرد، او را کشت و با سرعت وارد خانه شد تا باقی مانده ی فرزندش را ببیند.
زمانی که وارد شد دید که گرگی غرق در خون غلتیده و فرزندش بدون هیچ آسیبی سالم است.

⚠️ قبل از اینکه عکس العملی نشان دهید به حرف های طرف مقابل گوش كنيد تا به دلیل قضاوت اشتباه تا آخر عمر گریان نباشید...

@sedayeslahat
#داستان_کوتاه

همسر خزبیل

در زمان حکومت فرعون هر کس به حضرت موسی (ع) ایمان می آورد، حکم اعدامش صادر می شد، آن هم با سخت ترین شکنجه ها و زجرها.
یکی از زنان مستضعف که همسر خزبیل بود در پنهانی به حضرت موسی (ع) ایمان آورد و از ترس جانش ایمان خود را مخفی می کرد.
از قضای روزگار او در حرمسرا فرعون به عنوان مشاطگی (آرایشگر) دختر فرعون رفت و آمد می کرد، روزی به هنگام آرایش کردن موی دختر فرعون، شانه از دستش افتاد، از آنجا که زبانش به ذکر خدای بزرگ عادت کرده بود، ناگهان گفت:« به نام خدا» بلافاصله دختر فرعون از او پرسید: آیا منظورت از خدا پدرم فرعون است؟ گفت:نه، بلکه من کسی را می پرستم که پدر تو را آفریده و او را از بین خواهد برد! دختر فرعون همان لحظه نزد پدرش رفت و جریان را خبر داد، فرعون ناراحت شد و او را احضار کرد، و با خشونت به او گفت: تو مگر به خدایی من اعتراف نداری؟ زن در جواب گفت: هرگز من خدای حقیقی را رها نمی کنم تا تو را بپرستم.
فرعون از این سخن قاطع به قدری عصبانی شد و بی درنگ دستور داد تنوری را که از مس ساخته بود، بیفروزند و او و بچه هایش را در آتش بیندازند.
همسر خزبیل همچنان «احد، احد» می گفت و تسلیم زور و ستمگری فرعون نمی شد، جلادان فرزندانش را یکی یکی در آتش افکندند تا نوبت به طفل شیر خوارش رسید. طبیعی است که مادر به بچه شیر خوارش علاقه خاصی دارد، در اینجا صبر و قرار زن تمام شد، با عاطفه سوزناک شروع به اعتراض و گریه کرد، به مادر کودک گفتند اگر از آیین موسی بیزاری بجویی، بچه ات را به آتش نمی افکنیم، ناگهان فرزندش به قدرت خدا، فریاد زد:« مادر جان! شکیبا باش، تو بر حق هستی.» مادر صبر کرد، آن بچه را نیز در آتش انداختند و سوزاندند، سپس خودش را نیز در آتش افکندند و این زن صابر همچنان فریاد می کرد:«احد، احد»
در دم آخر، همسر خزبیل وصیتی کرد و گفت: « خاکستر من و فرزاندنم را در یک مکان دفن کنید!»
پیامبر اسلام (ص) می فرماید: در شب معراج در فضا در محلی بوی بسیار خوشی به مشامم رسید، از جبرئیل (ع) پرسیدم:« این بوی خوش بی نظیر چیست؟»
جبرئیل گفت:« یا رسول الله، بوی عطر همسر خزبیل و فرزندان اوست که همه جا را در برگرفته است. 1 »

منبع: زنان مرد آفرین تاریخ، ص53
#داستان_ضرب_المثل

چاه مکن بهر کسی ، اول خودت دوم کسی

در زمان پیامبر اسلام  شخصی كه دشمن این خانواده بود هر وقت كه می دید مسلمانان پیشرفت می كنند و كفار به اسلام ایمان می آورند خیلی رنج می كشید. عاقبت نقشه كشید كه پیامبر را به خانه اش دعوت و به او و اصحابش آسیب برساند. به این منظور چاهی در خانه اش حفر و آن را پر از خنجر و نیزه كرد؛ سپس نزد حضرت رفته و عرضه داشت : «یا رسول الله اگر ممكن است یك شب به خانه من تشریف  فرما شوید» حضرت نیز دعوت وی را پذیرفت و فرمود : «برو تدارك ببین ما زیاد هستیم.»

شب میهمانی كه شد حضرت محمد(ص)  با علی ابن ابی طالب(ع) و اصحاب به منزل آن شخص رفتند. آن شخص كه روی چاه بالش و تشك انداخته بود بسیار تعارف كرد كه پیامبر(ص)  روی آن بنشیند. پیامبر(ص) بسم الله گفت و نشست.
آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب كرد. با خود گفت حال كه حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا می ریزم که ایشان و یارانش با هم مسموم شوند و بمیرند.

زهر را در غذا ریخته ، بر سر سفره و نزد میهمانان آورد، اما حضرت محمد(ص)  فرمود : «صبر كنید» و دعایی خواند و فرمود: «بسم الله بگویید و مشغول شوید» همه از آن غذا خوردند. زمانی كه پذیرایی تمام شد پیامبر و یارانش به راه افتادند كه از خانه بیرون بروند؛ زن و شوهر با هم حضرت و میهمانان را تا بیرون منزل مشایعت و بدرقه كردند.
بچه های آن شخص كه منتظر بودند میهمانان بروند و غذا بخورند، وقتی دیدند پدر و مادرشان برای بدرقه از خانه بیرون رفتند به سمت سفره رفتند و شروع به خوردن ته بشقاب ها کردند.
پیامبر كه برای آنها دعا نخوانده بود همه شان مسموم شدند و مردند.
وقتی كه زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچه هایشان مرده اند. سپس شخص کینه توز با دیدن بچه های تلفه شده خود ناراحت و عصبانی با چهره ای برافروخته به سمت چاه دوید و به تشک لگدی زد و گفت: «آن زهرها كه محمد بن عبدالله(ص)  را نكشتند، تو چرا فرو نرفتی؟» ناگهان خود در چاه فرو رفت و تكه تكه شد.

از آن موقع می گویند: «چاه مكن بهر كسی اول خودت، دوم كسی.»
   @sedayeslahat
#داستان_طنز

جوانی از بیکاری رفت باغ وحش پرسید:استخدام دارید؟

یارو گفت مدرک چی داری؟
گفت لیسانس!
یارو گفت یه کاری برات دارم ، حقوقشم خوبه پسره قبول کرد.
یارو گفت : ما اینجا میمون نداریم میتونی بری توی پوست میمون تو قفس تا میمون برامون بیاد !
چند روزی گذشت یه روز جمعه که شلوغ شده بود، پسره توی قفس پشتک وارو میزد از میله ها بالا پائین میرفت یهو جوگیر شد زیادی رفت بالا از اون طرف افتاد تو قفس شیره!
داد زد کمکککککککک... شیره گرفتش و دستشو گذاشت رو دهنشو گفت: آبروریزی نکن میمون، منم ممد هم دانشگاهیت، ارشد می خوندم. 😃

@sedayeslahat
#داستان_ضرب_المثل

پیراهن عثمان

بعضی افراد برای غلبه برحریف به هر دستاویزی متمسک می شوند و هر لغزش و اشتباه ناچیز از ناحیه رقیب را گناهی نابخشودنی جلوه می دهند . تلاش آنها صرفا غلبه و پیروزی بر حریف نیست بلکه ناظر به این موضوع است که مبارزاتشان را قبلا توجیه کنند و هر گونه توهم و اشابه ذهنی را مرتفع نمایند تا اذهان و انظار دیگران را به سوی خود جلب کرده باشند.
به همین جهات و ملاحظات کوچکترین نقطه ضعف حریف را امری خطیر و کمترین انحراف را گناهی نابخشودنی جلوه می دهند. در چنین موقع و مورد است که مثل بالا مورد استفاده قرار می گیرد و گوشه نشینان از باب طنز و کنایه می گویند : « فلانی مطلب ساده ای را پیرهن عثمان کرد.» و یا به قول عرب زبانها قمیص عثمان کرد تا حریف را تخفیف و مدعایش را توجیه کرده باشد .
عثمان ۷۰ سال داشت که خلافت به وی رسید. مردی ملایم و نرمخو بود؛ مال اندیشی ابوبکر و عمر را نداشت. در صورتی که برای اداره کردن کشور پهناوری چون کشور اسلامی دقت و مال اندیشی از صفات لازم و ضروری است. نرمخویی و ملایمت عثمان تا به جایی رسیده بود که عیاشی و اقسام لهو و لعب در مدینه شیوع یافت چون عثمان در مقام جلوگیری بر آمد گروهی از وی دلگیر شدند. بعضی از مسلمانان که جمعی از صحابه نیز از آن جمله بوده اند به علل و جهات دیگر از عثمان دل خوشی نداشتند.
اباذر غفاری و عماریاسر و عبدالله بن مسعود از بزرگان اصحاب پیغمبر (ص) با عثمان سرگردان بودند و قبایل آنها نیز کینه عثمان را در دل می پرورانیدند . در ولایات نیز طبقه سپاهیان و جنگجویان که غالبا با فقر و حرمان می زیستند سخت دلگیر و ناراضی بودند.
این عوامل و اختلاف طبقاتی عمیقی که بین ثروتمندان و قریش و سایر طبقات مردم پیش آمد همه و همه دست به دست داده حس انتقاد و اعتراض بر خلیفه و دلگیری از روش او را پدید آورده است و مردم را در مدینه و سایر ولایات اسلامی به تمرد و عصیان برانگیخت و زمینه را برای تبلیغات مخالفان مهیا نمود. مردم مصر با شورشی های بصره و کوفه به سوی مدینه حرکت کردند و فتنه بالا گرفت. در ابتدا مهاجمین آب را به روی عثمان بستند ولی علی بن ابی طالب (ع) برایش آب فرستاد و حسن و حسین و غلامش قنبر را برای حمایت به در خانه اش گماشت تا به احترام دو سلاله پیغمبر کسی هجوم نکند و چنین هم شد و هیچکس جرئت نکرد از آن راه هجوم ببرد ولی مخالفان عثمان چاره دیگری اندیشیدند و از دیوار خانه بالا رفتند. یک نفر به نام غافقی خلیفه سوم را به یک ضربت بکشت و با ضربت دیگری انگشت نانله یا نعیله همسر عثمان قطع گردید. آن گاه عثمان را گردن زدند و خانه وی و بیت المال را غارت کردند.

وقتی عثمان کشته شد و علی (ع) به خلافت رسید بعضی از اصحاب مانند سعد بن ثابت و ابوسعید خدری که به عثمان متمایل بودند از بیعت با علی (ع) تخلف ورزیدند. بعضی کسان هم مانند مغیره بن شعبه به شام گریختند و با معاویه همدست شدند .

معاویه که از اقارب و بستگان عثمان بود و خود نیز داعیه خلافت بلکه سلطنت در سر می پرورانید برای آنکه مردم را علیه علی بن ابی طالب (ع) بشوراند به اشاره عمر وعاص راههای مختلف در پیش گرفت که یکی از آن راهها این بود که علی (ع) را قاتل عثمان معرفی کرد و پیراهن خون آلود وی و انگشت بریده همسرش نائله را که به وسیله نعمان بن بشیر به شام رسیده بود در مسجد آویخت و در انظار مسلمین قرار داد تا مظلومیت عثمان را مجوز عصیان خود قرار دهد.


@sedayeslahat
#داستان_ضرب_المثل


همین آش است و همین کاسه

️در زمان نادر یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم می کرد و مالیات های فراوان از آن ها می گرفت.
مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند.
نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد.
وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه ی استانداران را به مرکز خواند.
دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند. بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نا در به آنها گفت:
" هر کس به مردم ظلم و تعدی کند

همین آش است و همین کاسه "
@sedayeslahat
#داستان_ضرب_المثل

خر کریم را نعل کردن!

هر وقت کسی برای رسیدن به مقصودش رشوه یا باج و یا به اصطلاح دیگر حق و حساب بدهد با کنایه می گویند خر کریم را نعل کرده است! یعنی طرف را راضی کرد و به هدفش رسید. اما چرا این ضرب المثل به وجود آمده است؟

می دانیم که در گذشته، بیش تر پادشاهان ایران و جهان در دربار خود افراد دلقک و مسخره پیشه ای داشتند. این دلقک ها با حاضرجوابی ها و شیرین کاری ها و بخصوص متلک های نیشداری که به حاضران جلسه می گفتند شاه را می خندانیدند و موجب آرامش خاطرش می شدند! دلقک ها می توانستند به هرکس حتی شاه هرچه دلشان خواست بگویند، به این شرط که در بذله گویی ها و مسخره گی ها حرف های بانمک اضافه کنند تا لطف سخن از دست نرود.

می گویند کریم نامی در تهران ابتدا معاون نقاره خانه شد و حقوق می گرفت. کریم به اقتضای شغلش بر چند دسته از دلقک های شهر هم ریاست می کرد و از آن ها مبلغی دریافت می نمود.
کریم چون در حاضرجوابی و بذله گویی ید طولایی داشت پس از چندی مورد توجه ناصرالدین شاه قرار گرفت و در دربار و خلوت شاه نفوذ پیدا کرد.
ناصرالدین شاه زیاد اهل شوخی نبود، بلکه کریم را از آن جهت دلقک دربار کرد تا به اقتضای موقعیت و سیاست روز بتواند بعضی از درباریان را با نیش زبان و متلک هایش تحقیر نماید.

یکی از مواردی که امروزه به صورت ضرب المثل در آمده "نعل کردن خر کریم" است. او خری داشت که بر خلاف قد بلند خودش دست و پای کوتاهی داشت و چون پاهایش روی زمین کشیده می شد سبب خنده شاه و مردم می شد.

کریم هر روز به بهانه نعل کردن الاغ خود از اشخاص سر شناس پول می گرفت و این پولها را که به قیمت جان خود به دست می آورد بین مستمندان و خانواده های کم بضاعت شهر تقسیم می کرد. کریم با ادای جملاتی چون "خر کریم نعل ندارد".. "خر کریم را نعل کنید" یا خرج نعل خر ما را بدید..تقاضای انعام می کرد و این عبارت امروزه به عنوان رشوه دادن به کار می رود.

البته کریم می دانست به چه کسانی باید متلک بگوید. پیداست به کسانی که مورد توجه شاه بودند بی ادبی نمی کرد. درباریان و سایر رجال برای آن که از نیش زبانش در امان باشند هر کدام باج و رشوه ای به او می دادند. آن هایی هم که از این دلقک بازی خوششان نمی آمد و حاضر نبودند چیزی به کریم بدهند شکایت به ناصرالدین شاه می بردند. ناصرالدین شاه قبلاً جریان متلک کریم را از آن ها می پرسید و با صدای بلند قهقهه می زد. بعد در جواب شاکی می گفت:«به جای گله و شکایت برو خر کریم را نعل کن!»
یعنی چیزی به او بده تا از شر زبانش در امان باشی. از همین جا کریم و خرش ضرب المثل شده است.
@sedayeslahat
#داستان_ضرب_المثل

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به مقصد نمی‌رساند

این ضرب‌المثل را معمولاً در مورد افرادی به کار می‌برند که تن پرورند و کاری را که به عهده‌شان گذاشتند را به سرانجام نمی‌رسانند و مدام بهانه می‌گیرند. از طرف دیگر وقتی که به آن‌ها امتیازاتی هم داده می‌شود، آن امتیازات را نمی‌بینند و باز شانه خالی می‌کنند از زیر بار مسئولیت‌هایشان.

اما ببینیم حکایت این ضرب‌المثل چیست؟

می‌گویند که مرد هیزم‌شکنی بود که الاغ و شتری داشت و از آن‌ها برای حمل بار هیزمش کمک می‌گرفت. هیزم‌ها را بار آن‌ها می‌کرد و به شهر می‌رفت تا هیزم‌هایش را بفروشد.

روزی طبق معمول هیزم‌هایش را روی دوش الاغ و شتر سوار کرد و به سمت شهر حرکت کرد.

در میانه راه الاغ بنا گذاشت به ناسازگاری و خود را به خستگی زد. هیزم‌شکن که دید الاغ توان حمل هیزم‌ها را ندارد، از بار او کم کرد و بر دوش شتر گذاشت.

باز هم به همین روال گذشت، تا اینکه هیزم‌شکن همه بار هیزم روی دوش الاغ را برداشت و روی شتر سوار کرد.

هنوز کمی نگذشته بود که الاغ روی زمین خوابید و وانمود کرد که دیگر نمی‌تواند راه برود.

هیزم‌شکن این‌بار در اقدامی جالب پالان الاغ را هم برداشت و این‌بار خود الاغ را به همراه پالانش روی شتر بیچاره سوار کرد.

از همین رو این ضرب‌المثل را زمانی به کار می‌برند که فردی کار و مسئولیتش را به خوبی انجام ندهد و مدام از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند. افرادی که به خاطر تنبلی از انجام وظایف خود سر باز می‌زنند و البته اطرافیان هم مدام به آن‌ها امتیاز می‌دهند.
@sedayeslahat
#داستان_ضرب_المثل

آب که سر بالا رفت، قورباغه ابوعطا می‌خواند

این ضرب‌المثل حکایت از بی‌نظمی و هرج و مرج دارد. می‌دانیم که آب سر بالا نمی‌رود و قورباغه هم طبیعتا‌ نمی‌خواند.

این ضرب‌المثل در واقع بر این موضوع تاکید دارد وقتی که یک بخش یا یک نفر کار و وظیفه خود را به درستی انجام ندهد، به تبعیت از آن دیگر بخش‌ها هم آن نظم لازمه را ندارند و کار بقیه سیستم هم مختل می‌شود.

در واقع در این مثل اشاره بر این است که اگر آب بتواند سر بالایی برود، هیچ بعید و دور از ذهن نیست که قورباغه هم ابوعطا بخواند.

اما قصه این ضرب‌المثل:

روزی و روزگاری ماهی کوچکی که در حال شنا کردن بود، احساس کرد که مثل قبل نمی‌تواند شنا کند و به اجبار مسیر حرکتش عوض می‌شود و او هرچه تلاش می‌کند، نمی‌تواند در مسیر دلخواهش حرکت کند.

کمی که دقت کرد، دید که آب در حال بالا رفتن است و او به سطح آب نزدیک می‌شود. در همین حال صدای آوازی را شنید و دید که قورباغه‌ای در حال آوازخواندن است. در این حال با خود فکر کرد که وقتی در این اوضاع عجیب و غریب آب سر بالا رفت، خب قورباغه هم آوازخوانی می‌کند دیگر!
@sedayeslahat
#داستان_کوتاه

اربابی یکی را کشت و زندانی شد و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد.
شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده
می‌کردند. ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران می‌کنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت:
ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانواده‌ات و فرزندانت وداع می‌کردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من می‌روم خود را تسلیم کنم.
من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد.

چه حکایت آشنایی...
@sedayeslahat
#داستان_ضرب_المثل

نعل وارونه زدن

ضرب المثل قدیمی « وارونه زدن » یا « نعل وارونه زدن »، ریشه در نوعی حیله جنگی دارد

در زمان‌‏های قدیم که نیروی سواره نظام نقش مهمی را در جنگ‌‏ها و ارتش دارا بود، هر وقت گروهی سواره به مقصدی رهسپار می شد، سواران نعل اسبان خود را وارونه می‌‏کوبیدند.

دلیل آن این بود که دشمنان آنان گمراه شوند. یعنی برای مثال اگر سواره‌‏ها از شمال به جنوب رفته بودند، دشمنان آنان که می‌‏خواستند از روی رد نعل اسب ها مسیر را شناسایی کنند، اشتباه می کردند و فکر می‌‏کردند اسب‌‏سوارها از جنوب به شمال رفته‌‏اند.

این تعبیر از میدان جنگ به فرهنگ عامه سرایت کرد و حالا هم هرگاه کسی رقیبش را با حیله فریب می‌‏دهد، می‌‏گویند نعل وارونه زده است.

@sedayeslahat
#داستان_ضرب_المثل

خر خورده

یك حكیمی بود كه پسرش از آب و گل درآمده بود و درسی خوانده بود و جناب حكیم‌باشی برای اینكه فوت و فن طبابت را به او یاد بدهد او را همراه خودش به عیادت مریض‌هایش می‌برد. یك روز كه جناب حكیم‌باشی بالای سر یكی از بیمارها رفت پسرش دید حال مریض از طبابت بابا بدتر شده و تب او بالا رفته و بستگان مریض هم خیلی پریشان هستند اما بابا خودش را از تنگ و تا ننداخته و مشغول و رفتن به مریض است.

البته پسر حكیم كه جوان بود و بی‌تجربه حساب دستش نبود و نمی‌فهمید قضیه از چه قرار است و باباش چه خواهد كرد؟ اما حكیم‌باشی كاركشته كه بارها توی این تنگناها گیر كرده بود تكلیف خودشو خوب می‌دونست با طول و تفصیل و آب و تاب مریض را معاینه كرد و موقع معاینه كردن هم لفتش داد و بعد از معاینه اخم‌هاشو تو هم كرد و با اوقات تلخی و تغیر گفت: «مگه من نگفتم مواظبش باشید و نگذارید ناپرهیزی كنه؟»

دور و بری های مریض كه منتظر چنین حرفی نبودند جا خوردند و هاج و واج به هم نگاه كردند و از میان آنها یكیشون با من و من گفت: «نه خیر ناپرهیزی نكرده، نگذاشتیم ناپرهیزی كنه» اما حكیم‌باشی با خاطرجمعی فراوان خیلی قرص و محكم جواب داد: «نه خیر، حتماً ناپرهیزی كرده اگر ناپرهیزی نكرده بود با آن نسخه من تا حالا هم تبش بریده بود، هم حالش خوب شده بود»

توپ و تشر حكیم‌باشی كار خودش را كرد و یكی از كسان بیمار با لحنی كه پشیمانی و عذرخواهی ازش می‌بارید گفت: «تقصیر از ما شد كه روبه‌روی او خربزه پاره كردیم. او هم چشمش كه دید دلش خواست، دیدیم مریضه گناه داره، ما هم یك قاشق نازك بئش دادیم».

پسر حكیم وقتی كه دید همه با تعجب و تحسین به باباش نگاه می‌كنند با غرور فراوان سراپای پدرشو ورانداز كرد و باطناً خیلی خوشحال شد كه همچی پدری داره... اما از وقتی كه همراه پدرش به عیادت مریض می‌رفت گرچه خیلی شگردها ازش دیده بود ولی این یك چشمه را دفعه اول بود كه می‌دید.

وقتی بابا و بچه برگشتند خونه، پسر حكیم‌باشی با اصرار و سماجت از باباش خواست تا این راز مگو را بهش بگه. حكیم‌باشی هم بادی به بروت انداخت و گفت: «بچه‌جون انقده كه میگم هروقت می‌ریم عیادت مریض حواست را جمع كن برای همینه.

مگه ندیدی وقتی كه داشتیم می‌رفتیم تو خونه سطل زباله‌شون پر بود از پوست خربزه و پوست انار، هر وقت نسخه دادی و حال مریض خوب نشد به دور و بر رختخوابش، به این ور و آن ور اتاق و حیاط نگاه كن. اگه یه دونه اناری یا یه تكه پوست خربوزه افتاده بود بدان كه از اون به مریض هم دادند. هوش به خرج بده و به هوش خودت بگو مریض نا پرهیزی كرده».

مدتی از این مقدمه گذشت و یك روز حكیم ‌باشی زكام سخت شد و ده روزی توی خونه افتاد و حكیم ‌باشی به این خیال كه پسرش هم فوت و فن كار را یاد بگیره هم مریض‌هاش به سراغ حكیم دیگری نروند او را سر مریض فرستاد و تو محكمه نشوند.

از قضا یك روز اومدند دنبالش و بردنش به عیادت یك مریض، او هم نسخه داد و اومد. پس فرداش كه دوباره به عیارت مریض رفت ناخوش حالش بدتر شده بود پسر هم تمام آن ادا اطوارهای بابا را درآورد و آخر سر بادی به گلو انداخت و گفت: «نگفتم نگذارید ناپرهیزی كنه؟» یكی از بستگان ناخوش جواب داد: «ابداً... اصلاً... ما دست از پا خطا نكرده‌ایم، شما هرچی گفته‌اید ما همون‌ها رو موبه‌مو انجام دادیم»

پسر حكیم‌باشی با اوقات تلخی و بد لعابی ناشیونه فریاد زد: «نه خیز ناپرهیزی كرده... حتماً ناپرهیزی كرده نه خیر همینه كه میگم». خوشمزه اینكه هرچه بستگان بیمار بیشتر انكار می‌كردند پسر حكیم‌باشی اصرارش بیشتر می‌شد و از حرفش برنمی‌گشت به‌طوری كه سماجت و پافشاری او دور و بری‌های مریض را عاجز و ذله كرده بود. عاقبت هم دنباله اصرارش به اینجا رسید كه فریاد زد: «نخیر ناپرهیزی كرده و خر خورده!... نخیر ناپرهیزی كرده و خر خورده كه اینجوری حالش بد شده» همین كه پسر حكیم‌باشی گفت خر خورده كه اینجوری حالش بد شده طاقت جمعیت طاق شد و بی‌اختیار زدند زیر خنده و آقازاده از خجالت غرق عرق شد و مثل گربه كتك خورده غیبش زد.

حكیم‌باشی وقتی فهمید آقازاده چه دسته گلی به آب داده دوبامبی زد توی سرش و پرسید: «از كجا به فكر خر خوری مریض افتادی!؟» بیچاره خنگ بیهوش گفت: «وقتی از تو حیاط رد شدم دیدم یه پالون خر كنج حیاط گذاشته‌اند. خیال كردم خر خورده...!!»

@sedayeslahat
#داستان_ضرب_المثل

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی ماست آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

کسی که نسبت به درخواست ها و نصایح دیگران بی توجه و بی اعتناست و یا عمداً نمی خواهد آنها را بشنود و بپذیرد، بنابراین با زور و داد و فریاد هم نمی توان به او فهماند


این بیت معروفترین سروده یغمای جندقی است و به طرز شگفت انگیزی در دوران ما (... و همه دوران) پرکاربرد است. این بیت به یک ضرب المثل در زبان و گفتار ایرانی ها تبدیل شده است.

احتمالا اکثریت نام "یغمای جندقی" شاعر دلسوخته دوران قجر را نشنیده اند. اما احتمالاً اکثریت این بیت معروف را شنیده اند و حتی بارها تجربه کرده اند!.


گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی ماست آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

@sedayeslahat
#تلنگر

#داستان_کوتاه
موشي در خانه ي صاحب مزرعه تله موش ديد ؛ به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد؛
همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطي ندارد ؛
ماري در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد ؛
از مرغ برايش سوپ درست کردند؛
گوسفند را براي عيادت کنندگان سر بريدند؛
گاو را براي مراسم ترحيم کشتند؛
و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد؛
و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر مي کرد ... !!!

#شده_حکایت_ما

@sedayeslahat
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎬 شاملو از عشق به #آیدا بسیار سروده است. بگذارید این بار آیدا از #داستان_عاشقانه خود با شاملو بگوید. ببینید و بشنوید! 🎧👆

@sedayeslahat
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎬 شاملو از عشق به #آیدا بسیار سروده است. بگذارید این بار آیدا از #داستان_عاشقانه خود با شاملو بگوید.


#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
📝📝 #داستان_کوتاه


♈️سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.

🔰سوال اول: خدا چه میخورد؟
🔰سوال دوم: خدا چه میپوشد؟
🔰سوال سوم: خدا چه کار میکند؟

♈️وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.
غلامی دانا و زیرک داشت.
وزیر به غلام گفت سلطان ۳ سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.
اینکه :خدا چه میخورد؟ چه میپوشد؟ چه کار میکند؟

♈️غلام گفت: هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا...!
اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش را میخورد.
اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.

♈️فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.

♈️وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیر گفت این غلام من انسان فهمیده ایست. جوابها را او داد.
گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.

♈️بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.

♈️ قانون زندگی، قانون باورهاست
بزرگان زاده نمی‌شوند، ساخته می‌شوند

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
📝📝 مکثی در مفهوم پناهجویی؛
🔰 چهار اشاره درباره کیمیاعلیزاده

عباس نعیمی جورشری،جامعه‌شناس

♈️المپیک ۲۰۲۰-۲۰۲۱ در حالی برگزار می شود که امر اجتماعی به شکلی غلیظ تر بر آن جاری است. از این زمره بوده حضور تیمی با عنوان «پناهجویان» که چهره هایی همچون کیمیا علیزاده در آن حاضرند. این «غلظت واقعیت اجتماعی» در مسابقه علیزاده با تیم ملی ایران برجسته شد. آنجا که او در مقابل دوست سابق و تیم پیشین خویش قرار گرفت. عرصه از مفهوم ورزشی اش فراتر رفت و سوژه ای را پرداخت که نکات زیر در باب آن قابل تامل است:

1️⃣آدمی ریشه های اجتماعی دارد. خاندان، شهر، قومیت، دین، زبان، طبقه، قشریت. اینها همه ریشه های اجتماعی آدمی است. #وطن ریشه ای بنیادین در بین ریشه های اجتماعی است. ریشه ای که ذهنیت و عینیت او را رقم می زند. وطن صرفا سرزمین نیست. آینه ای است برای کیستی و چیستی. جهت دهنده #بودن است و چگونگی حضور. این ریشه می تواند دچار نبود شود. این نبودن، ترجمان مسأله ای است.

2️⃣ آدمی که کوچ می کند از وطن خویش، روایتگر یک #داستان است. آنها که از وطن می روند تا عنوان #پناهنده را بر خویش ببینند، داستانی دارند اندوه بار. این #تراژدی مخرج مشترک همه پناهجویی ها در تاریخ بوده است. روایت آنها روایت صبرهای به سر آمده است و جان های به لب رسیده. از شرایطی که در هر داستان، متفاوت است و ذهن راوی را نمایندگی می کند. راوی را باید فهمید. روایت را بدون فهم صاحبش نمی توان به بحث نشست. او معنادهنده داستان است. سرکوب او نافی داستان نخواهد بود. نادیده گرفتن او به عدم داستان نمی انجامد. داستان پابرجاست تا آنگاه که شنیده شود و همدلی دریافت کند.

3️⃣کیمیا علیزاده یک فرد نیست. یک ورزشکار نیست. یک #نشانه است از آنچه بر ذهنیت #ایرانی می گذرد. این ایرانی البته تنوع دارد و نشانه های متغیری را نشان می دهد. بااینحال یکی از این نشانه ها «موقعیت» کیمیا است. او ترجمه یک موقعیت اجتماعی است. موقعیتی که از خاک خویش می کَنَد تا در هوایی دیگر نفس بکشد. این رفتن ناگزیر از رنج است و تلخی. در اینجا باید #تلخ را چشید؛ درک نمود‌. پیش از هر سخنی باید به داستان کیمیا گوش داد. سپس آنها را به فهم درآورد. نماد معناشناسانه ی کیمیا در لباس و کمربندی است که اگرچه به تیم پناهجویان تعلق دارد، حروف نامش را به رنگهای پرچمی نگاشته که از آن بُریده است؛ سبز، سفید، سرخ! بُریدنی در کار نیست. او پیوندش پابرجاست. حتی در آن موقعیت بیگانه و جبری. پیوند با مبدایی که از او دور افتاده. مبدایی که خودش موقعیت بیان نشده ای است. بیان او داشته هایش است بنابراین در اینجا تهی تر از این «داشتن»ها.

4️⃣ #ایران سرشار است از داستان های تلخ و شیرین مردمانش. داستان هایی که گاه فراتر از فردیت هستند. نماد جمعیتی می شوند در مفهوم بالقوه تا بالفعل! هجرت، کوچ، رفتن، پناه، ...همه و همه مستلزم #فقدان است. هشداری است بر یک فقدان بزرگ که فرد را به انجام آن راضی می کند. #رضایت به «انجام آینده» ، دلیلی بر ناامیدی از بهبود «حال» است. زمان در یک تاویل منحصر بفرد به مکان فرا می رویَد. مولفه‌ حال-آینده به مولفه ای مکان محور منجر می شود. هجرت و پناه. از چه چیز؟ به چیز؟ مسأله کانونی جاری است در این پرسش معرفت شناسانه!

#کیمیا_علیزاده
#المیک_2021_2020
#عباس_نعیمی_جورشری

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 در حاکمیت یک‌دست اصولگرایان، دیگر هیچ مانعی برای افشای اسامی #ابربدهکاران_بانکی و #مفسدان_اقتصادی و #محاکمه و #مجازات آنان وجود ندارد!

رحمت‌اله بیگدلی

اینک که همه قوای مجریه، مقننه، قضائیه، نیروهای مسلح، رسانه ملی، تریبون‌های نمازجمعه، خبرگزاری‌ها و مطبوعات حکومتی و در یک کلام همه ارکان قدرت در کشور در دست جریان مدعی اصولگرایی و انقلابیگری قرار گرفته و حاکمیت کاملا یک‌دست شده است، به جای #شعار_مبارزه_با_فساد، صادقانه و بدون گزینش، اسامی همه #ابربدهکاران_بانکی، #مفسدان_اقتصادی و متنعمان از #املاک_نجومی و #حقوق‌های_نجومی را افشا و در دادگاه صالح علنی آنان را محاکمه و مجازات کنید!

#ابراهیم_رئیسی
#محمدباقر_قالیباف
#غلامحسین_محسنی_اژه‌ای
#رئیس_قوه_مجریه
#رییس_قوه_مقننه
#رئیس_قوه_قضائیه
#داستان_تکراری
#ابربدهکاران_بانکی
#مفسدان_اقتصادی
#املاک_نجومی
#حقوق‌های_نجومی

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat