#داستان_واقعی
سالها پیش سرباز خوزستانی پس از آموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد ؛ دلگیر و غمگین شد ، از طرفی ارادتش به آقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش..
اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم آقا ، تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به آقا بگه..
ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت ؛
وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره
دید واکس زده و تمیزن
کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جوگندمی
وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز
که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت آقا
سرباز گفت: من بچه خورستانم ،
اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم
هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم
نمیدونم چکار کنم..........
کفشدار خندید و گفت آقا امام رضا خودش غریبه و غریب نواز
نگران هیچی نباش
دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد
اونم تایم اداری
سرباز شوکه بود
جز آقا و اون کفشدار کسی ازین موضوع خبر نداشت ، هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو ؛
سرباز رفت پابوس آقا و برگشت شهرش
ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده
چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید ؛
یهو فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید
چهرش آشنا بود ، اشک تو چشماش حلقه زد ؛
فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد پوردستان ؛ مرد با جذبه با موهای جوگندمی ، همون کفشدار حرم آقا بود که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود ؛ فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زد و انتقالی اون به شهرش رو داد.
@sedayeslahat
سالها پیش سرباز خوزستانی پس از آموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد ؛ دلگیر و غمگین شد ، از طرفی ارادتش به آقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش..
اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم آقا ، تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به آقا بگه..
ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت ؛
وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره
دید واکس زده و تمیزن
کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جوگندمی
وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز
که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت آقا
سرباز گفت: من بچه خورستانم ،
اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم
هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم
نمیدونم چکار کنم..........
کفشدار خندید و گفت آقا امام رضا خودش غریبه و غریب نواز
نگران هیچی نباش
دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد
اونم تایم اداری
سرباز شوکه بود
جز آقا و اون کفشدار کسی ازین موضوع خبر نداشت ، هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو ؛
سرباز رفت پابوس آقا و برگشت شهرش
ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده
چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید ؛
یهو فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید
چهرش آشنا بود ، اشک تو چشماش حلقه زد ؛
فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد پوردستان ؛ مرد با جذبه با موهای جوگندمی ، همون کفشدار حرم آقا بود که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود ؛ فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زد و انتقالی اون به شهرش رو داد.
@sedayeslahat