کتابخانه سیمرغ
74.9K subscribers
14.1K photos
935 videos
7.02K files
494 links
Download Telegram
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
📖#حکایت

شخصی در باغ خود رفت.
صوفی و خرسی را در باغ دید.
صوفی را می‌زد و خرس را هیچ نمی‌گفت.
صوفی گفت :
ای مسلمان من آخر از خرس کمتر نیستم که مرا می‌زنی و خرس را نمی‌زنی.
گفت :
خرس مسکین می‌خورد و می‌رود ،
اما تو می‌خوری و می‌بری.

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
📖#حکایت

روزی سه ملا با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچکدام دلشان نمیآمد از سهم خود به آن فقیر بدهند؛
یکی گفت: روایت است از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه.
دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند.
سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود.
وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد.
یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند.
دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند.
سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند.
فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شماها بنگرم می ترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده، با آن ذکر یا قدوس بگویند.

#عبید_زاکانی
♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
📖#حکایت

شخصی در باغ خود رفت.
صوفی و خرسی را در باغ دید.
صوفی را می‌زد و خرس را هیچ نمی‌گفت.
صوفی گفت :
ای مسلمان من آخر از خرس کمتر نیستم که مرا می‌زنی و خرس را نمی‌زنی.
گفت :
خرس مسکین می‌خورد و می‌رود ،
اما تو می‌خوری و می‌بری.

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
بزرگی از بزرگان عصر با غلام خود گفت:
که از مال خود پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم.

غلام شاد شد زیره بایی بساخت
و پیش آورد .
خواجه اش آش بخورد
و گوشت به غلام سپرد!

روز دیگر گفت بدان گوشت
نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب ترتیب کرد و پیش آورد.

خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد روز دیگر گوشت مصمحل شده بود ، گفت این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم ...!

غلام گفت ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو می باشم و اگر البته خیری در خاطر می‌گذرد نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
مولانا عضد الدین راپرسیدند
چونست در زمان خلفا ادعای خدایی و پیغمبری بسیار بود و اکنون نه!
گفت مردم این روزگار چنان در ظلم و گرسنگی افتاده اند که نه خدا به یاد آید نه پیغمبر

#عبید_زاکانی
♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
📖#حکایت

ﺭﻭﺯی ﻣﺮﺩ ﻣﻮﻣﻨﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﺮﻓﺖ.
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍی ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ که ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﯿﺒﻨﺪﻧﺪ ﻭ یکی ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ میکند.
ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ.
بالاخرﻩ یکی ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻬﺪﯾﺪ کرد ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ
ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ کشته می شود.
ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍی ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍکرﺍﻩ ﺟﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ که ﻣﻦ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ.
ﭼﻮﻥ ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﺰﺩیک کرد ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺮﺵ ﺷﺮﻭع ﺑﻪ تکان ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮﺧﻮﺩ کرد ﻭ ﺳﺮ ﺧﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ.
ﻣﺮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭی ﮔﻔﺖ: ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮی ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺣﻼﻝ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﺮ نذﺍﺷﺖ.

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹

گفتند چگونه می‌گذرانی؟
گفت نه چنانکه خداوند تعالی خواهد
و نه چنانکه شیطان خواهد و نه
چنانکه خود خواهم.
گفتند: چگونه؟
گفت: از آن که خدای تعالی خواهد عابد باشم
و چنان نیستم و شیطان خواهد که کافر باشم
و چنان نیستم و خود خواهم که شاد
و خوش‌روزی و دارای ثروت کافی
باشم و چنان نیز نیستم!

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
📖#حکایت

روباهی به فرزندش گفت :

فرزندم از تمام این باغ‌ها میتوانی انگور بخوری غیر ازآن باغی که متعلق به ملای ده است !
حتی اگر گرسنه هم ماندی به سراغ آن باغ نرو.
روباه جوان از پدرش پرسید :
چرا مگر انگور این باغ سمی است ؟
روباه به فرزندش پاسخ داد :
نه فرزندم،اگر ملا بفهمد ما از انگور باغ وی خورده ایم،فتوا میدهد گوشت روباه حلال است و دودمان ما را به باد میدهد با این جماعت که قدرتشان بر جهل مردم استوار است ، هرگز درنیفت!

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
📕#عشاق_نامه

#عبید_زاکانی

کتاب حاضر اثری از عبید زاکانی می باشد.
خواجه نظام الدین عبیدالله زاکانی از شاعران و نویسندگان طنزپرداز قرن هشتم می باشد  که در قزوین متولد شد. زاکانی به دلیل نسبت داشتن با خاندان زاکان شهرت فراوان داشت. عبید زاکانی علاوه بر اینکه شاعر بوده است همگان او را به هزل ها و طنزهایش می شناختند که در این بین منظومه «موش و گربه» از معروفیت بیشتری برخوردار است.

♦️@seemorghbook
فردى گوسفند مردم میدزدید و گوشتش را صدقه می‌کرد. از او پرسیدند که این چه معنی دارد؟
گفت: ثواب صدقه با گناه دزدی برابر گردد و درمیانه پیه و دنبه‌اش اضافی باشد!

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
قطعه‌ای از کتاب

پسرکی، جامه ای به فقیری داد. خبر به گوش پدر رسید.
با پسر، عتاب آغاز کرد.
پسر گفت در کتابی خواندم که هر که بزرگی خواهد، باید هر چه دارد ایثار کند؛ من بدین دلیل جامه را ایثار کردم.
پدر گفت ای ابله، آن کلمه را به غلط خوانده ای؛ چون ایثار نیست، بلکه انبار است.
نباید ایثار کرد، باید انبار کرد.نبینی که همه بزرگان، انبارداری می کنند؟

📕#اخلاق_الاشراف

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
☕️قطعه ای از کتاب

شخصی خانه ای به کرایه گرفته بود
چوبهای سقفش بسیار صدا میکرد
به خداوند (صاحب) خانه
از بهر مرمت سخن بگشاد
پاسخ داد که چوب های سقف
ذکر خدا میکنند!
گفت : نیک است
لیک ترسم این ذکر به سجده
منجر شود.

📕#رساله_دلگشا

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
قطعه‌ای از کتاب

مارها قورباغه ها را می خورند و قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لک ها شکایت کردند. لک لک ها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند. طولی نکشید که لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها!

قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند. عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.

مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند. حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است، اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟

📕#رساله_دلگشا

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️


📖#حکایت

روباهی به فرزندش گفت:
فرزندم از تمام این باغ ها میتوانی انگور بخوری،غیر از آن باغی که متعلق به ملای ده است!
حتی اگر گرسنه هم ماندی به سراغ آن باغ نرو!
روباه جوان از پدرش پرسید:
چرا مگر انگور آن باغ سمی است؟
روباه به فرزندش پاسخ داد:
نه فرزندم، اگر "ملا" بفهمد که ما از انگور باغش را خورده ایم، فتوا می دهد و گوشت روباه را حلال می کند و دودمانمان را به باد می دهد! با این جماعت که قدرتشان بر جهل مردم استوار است، هیچ وقت در نیفت!!

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
گویند چون خزانه انوشیروان عادل
را گشودند ، لوحی دیدند که پنج سطر
بر آن نوشته شده بود:

هر که مال ندارد ، آبروی ندارد
هر که برادر ندارد ، پشت ندارد
هر که زن ندارد ، عیش ندارد
هر که فرزند ندارد ، روشنی چشم ندارد

و هر که را هم
این چهار ندارد ، هیچ غم ندارد..!

#عبید_زاکانی


♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖 #حکایت

سگ و مسجد!

مولانا شرف الدین دامغانی از کنار مسجدی می گذشت.
خادم مسجد سگی را کتک می زد و در را بسته بود که سگ فرار نکند.
مولانا در مسجد را باز کرد و سگ گریخت.
خادم مسجد با مولانا دعوا کرد.
مولانا گفت: ای یار! سگ را ببخش چون عقل ندارد. از بی عقلی است که به مسجد در آمده وگرنه ما که عقل داریم ، آیا هرگز ما را در مسجد دیده ای؟!

#عبید_زاکانی

♦️ @seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
📖#حکایت

قلمی از قلمدان قاضی افتاد!
شخصی که آنجا حضور داشت ، گفت:
جناب قاضی کلنگ خود را بردارید
قاضی خشمگین پاسخ داد:
مردک این قلم است نه کلنگ
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم بازنشناسی؟
مرد گفت:
هر چه هست باشد
تو خانه مرا با آن ویران کردی...

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖#حکایت

جنازه ای را بر راهی می بردند
درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند.
پسر از پدر پرسید :
بابا در اینجا چیست ؟
گفت : آدمی
گفت :کجایش می برند ؟
گفت : به جایی که نه خوردنی و نه پوشیدنی ، نه نان و نه آب ، نه هیزم ، نه آتش ، نه زر ، نه سیم ، نه بوریا ، نه گلیم...
گفت : بابا
مگر به خانه ما می برندش ؟

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
قومی زپی مذهب و دین می سوزند
قومی ز برای حور عین می سوزند

من شاهد و می دارم و باغی چو بهشت
و ایشان همه در حسرت این می سوزند!

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖#حکایت

فردى گوسفند دیگری میدزدید
و گوشتش را صدقه می‌کرد! از او پرسیدند که این چه معنی دارد؟
گفت : ثواب صدقه با گناه دزدی برابر گردد و درمیانه پیه و دنبه‌اش اضافی باشد برای من!

#عبید_زاکانی

♦️ @seemorghbook