کتابخانه سیمرغ
70.7K subscribers
12.9K photos
854 videos
6.84K files
493 links
Download Telegram



جنایتكاری كه آدم كشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهكده رسید.
چند روزچیزى نخورده بود وگرسنه بود.
جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت.
شک داشت كه سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى كند. توى جیبش چاقو را لمس مى كرد که سیبى را جلوى چشمش دید!
چاقو را رها كرد... سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت: بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.
روزها، آدمكش فرارى جلوى دكه میوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنكه كلمه اى ادا كند، صاحب دكه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت .

یک شب، صاحب دكه وقتى كه مى خواست بساط خود را جمع كند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد .
عكس توى روزنامه را شناخت .زیر عكس نوشته بود: قاتل فرارى ؛ و جایزه تعیین شده بود.
میوه فروش شماره پلیس را گرفت... موقعی که پلیس او را مى برد،به میوه فروش گفت : آن روزنامه را من جلو دكه تو گذاشتم . دیگر از فرار خسته شدم. هنگامى كه داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم.
بگذار جایزه پیدا كردن من، جبران زحمات تو باشد

#گابریل_گارسیا_مارکز

@seemorghbook
بدون وحشت از خدا می‌پرسید که آیا واقعاً خیال می‌کند مخلوقاتش از آهن درست شده‌اند که بتوانند این‌همه درد و بدبختی را تاب بیاورند.

#گابریل_گارسیا_مارکز

@seemorghbook