کتابخانه سیمرغ
74.9K subscribers
14.1K photos
931 videos
7.02K files
491 links
Download Telegram
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖#حکایت

سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.


♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖 #حکایت

مارها قورباغه ‌ها را می خوردند و قورباغه‌ ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه ‌ها علیه مارها به لک لک‌ ها شکایت کردند
لک لک ‌ها چندی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه ‌ها از این حمایت شادمان شدند ...
طولی نکشید که لک لک‌ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ‌ها!
قورباغه‌ ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند . عده ای از آنها با لک لک ‌ها کنار آمدند و عده‌ ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند .
مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لک‌ ها شروع به خوردن قورباغه ‌ها کردند
حالا دیگر قورباغه‌ ها متقاعد شده ‌اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند
ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است :
اینکه نمی دانند توسط دوستانشان
خورده می شوند یا دشمنانشان!

♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
📖#حکایت

ﺭﻭﺯی ﻣﺮﺩ ﻣﻮﻣﻨﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﺮﻓﺖ.
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍی ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ که ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﯿﺒﻨﺪﻧﺪ ﻭ یکی ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ میکند.
ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ.
بالاخرﻩ یکی ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻬﺪﯾﺪ کرد ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ
ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ کشته می شود.
ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍی ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍکرﺍﻩ ﺟﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ که ﻣﻦ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ.
ﭼﻮﻥ ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﺰﺩیک کرد ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺮﺵ ﺷﺮﻭع ﺑﻪ تکان ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮﺧﻮﺩ کرد ﻭ ﺳﺮ ﺧﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ.
ﻣﺮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭی ﮔﻔﺖ: ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮی ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺣﻼﻝ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﺮ نذﺍﺷﺖ.

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
📖#حکایت

روباهی به فرزندش گفت :

فرزندم از تمام این باغ‌ها میتوانی انگور بخوری غیر ازآن باغی که متعلق به ملای ده است !
حتی اگر گرسنه هم ماندی به سراغ آن باغ نرو.
روباه جوان از پدرش پرسید :
چرا مگر انگور این باغ سمی است ؟
روباه به فرزندش پاسخ داد :
نه فرزندم،اگر ملا بفهمد ما از انگور باغ وی خورده ایم،فتوا میدهد گوشت روباه حلال است و دودمان ما را به باد میدهد با این جماعت که قدرتشان بر جهل مردم استوار است ، هرگز درنیفت!

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖 #حکایت

"ابن هرمه" به نزد منصور(خلیفه عباسی) آمد،
منصور وی را عزیز داشت و تکریم کرد
و پرسید؛ چیزی از من بخواه!
گفت؛ به کارگزارت در مدینه بنویس که
هر گاه مرا مست گرفتند، مرا حد نزنند!
منصور گفت؛ "ابطال حدود" را راهی نیست،
چیز دیگری بخواه و اصرار کرد.
اما ابن هرمه بیشتر اصرار کرد!
سرانجام منصور گفت به کارگزار مدینه بنویسند؛
هر گاه "ابن هرمه" را مست نزد تو آورند،
وی را هشتاد تازیانه زن،
و آورنده اش را صد تازیانه!!
از آن پس ابن هرمه مست در کوچه ها میرفت
و کسی معترضش نمی شد!

♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖#حکایت

نابینا:مگر شرط نکردیم از گیلاس های این سبد یکی یکی بخوریم؟
بینا:آری
نابینا:پس تو با چه عذری سه تا سه تا می خوری؟
بینا:تو حقیقتا نابینایی؟
نابینا:مادرزاد
بینا:چگونه دریافتی من سه تا سه تا میخورم؟
نابینا:آن گونه که من دو تا دوتا می خوردم و تو هیچ معترض نمی شدی!

تنها کسانی در مقابل فساد و بی قانونی
می ایستند ، که خود فاسد نباشند...!


♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖#حکایت

شیخی به چُرت بود که زنش  وارد شد به تعجیل بگفتا:شیخا چه نشستی که آش شله قلمکار دهند اندر هیئت ابوالفضلی!
پس شیخ به عبا شد و دیگ سمت دروازه پیش گرفت.
چون رسید کوی هیئت را خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو! در اندیشه شد که نوبتش نیاید و شکم در حسرت بماند!
ره زِ میان صف گشوده بالای دیگ برسید. دیگ آش نیمه یافت. پس آشپز را بگفت:دست نگاهدار، که نذری را اشکالی ست شرعی!
آشپز بگفت: از چه روی ای شیخ؟
خلق نیز به گوش شدند.
شیخ بگفت:قصاب بدیدم به بازار که گوسفند تازه ذبح بکرده سر به کناری نهاده بود. چون زِ سر بگذشتم، حیوان به ناله و اشک شد که قصاب آب نداده هلاکم نمود... هم از این روی حرام باشد آن گوشت و این شله!
مردم را ولوله افتاد و آشپز را پرسش که حال که کار زِ کار بگذشته، چه باید کرد شیخا؟
شیخ بخاراند ریش را و بگفتا:خُمس آش به امام دهید، حلال شود!
پس خلق بگفتند آشپز را که خُمس دهی حلال شود، به زِ آنست که کُلِ آن حرام شود!
پس آشپز دیگ زِ شیخ بستاند و آش اَندر بِکرد!
خلق شادمان شده شیخ را درود گفته صلوات بفرستادند.
خشتمال که ترش روی حکایت بدید و بشنید، شیخ را جلو گرفته بگفتا؛این چه داستان بود که کردی؟ چه کَس دیده که گوسفند سر بریده سخن گوید، ای فریبکار؟
شیخ بگفت :مهم شُله است، که به دیگ شد!
اَلباقی، نه گناه من است، که خلق را اگر میل به خریت باشد همه کس را حلال باشد به سواری...


♦️@seemorghbook
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️


📖#حکایت

روباهی به فرزندش گفت:
فرزندم از تمام این باغ ها میتوانی انگور بخوری،غیر از آن باغی که متعلق به ملای ده است!
حتی اگر گرسنه هم ماندی به سراغ آن باغ نرو!
روباه جوان از پدرش پرسید:
چرا مگر انگور آن باغ سمی است؟
روباه به فرزندش پاسخ داد:
نه فرزندم، اگر "ملا" بفهمد که ما از انگور باغش را خورده ایم، فتوا می دهد و گوشت روباه را حلال می کند و دودمانمان را به باد می دهد! با این جماعت که قدرتشان بر جهل مردم استوار است، هیچ وقت در نیفت!!

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖#حکایت

‏سگی در چمن علف می‌خورد.
سگ رهگذری از آنجا می گذشت.
وقتی صحنه رو دید تعجب کرد و ایستاد. آخه تا حالا ندیده بود سگ علف بخوره!
ایستاد و با تعجب گفت:
اوی! کی هستی؟ چرا علف می‌خوری؟!

سگی که علف می‌خورد نگاش کرد و بادی به غبغبه انداخت و گفت:
من؟! من سگ قاسم خان هستم!
سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت:
سگ حسابی! تو که علف می‌خوری؛ دیگه چرا سگ قاسم خان؟ اگه حداقل پاره استخونی جلوت انداخته بود باز یه چیزی؛ حالا که علف می‌خوری دیگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش..!

♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖 #حکایت

مردی در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!.
 
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید. ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
 
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید. صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد بخاطر دعایش و نابود کردن رستوران خسارت خواست !
 
ملا و مومنان ابن ادعا که بخاطر دعای آنها رستوران آن مرد نابود شده را نپذیرفتند ٬ قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت :  نمی دانم چه بگویم ؟!.سخن هر دو را شنیدم : یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند و سوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد.


♦️ @seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖 #حکایت

سگ و مسجد!

مولانا شرف الدین دامغانی از کنار مسجدی می گذشت.
خادم مسجد سگی را کتک می زد و در را بسته بود که سگ فرار نکند.
مولانا در مسجد را باز کرد و سگ گریخت.
خادم مسجد با مولانا دعوا کرد.
مولانا گفت: ای یار! سگ را ببخش چون عقل ندارد. از بی عقلی است که به مسجد در آمده وگرنه ما که عقل داریم ، آیا هرگز ما را در مسجد دیده ای؟!

#عبید_زاکانی

♦️ @seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
📖#حکایت

قلمی از قلمدان قاضی افتاد!
شخصی که آنجا حضور داشت ، گفت:
جناب قاضی کلنگ خود را بردارید
قاضی خشمگین پاسخ داد:
مردک این قلم است نه کلنگ
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم بازنشناسی؟
مرد گفت:
هر چه هست باشد
تو خانه مرا با آن ویران کردی...

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖#حکایت

جنازه ای را بر راهی می بردند
درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند.
پسر از پدر پرسید :
بابا در اینجا چیست ؟
گفت : آدمی
گفت :کجایش می برند ؟
گفت : به جایی که نه خوردنی و نه پوشیدنی ، نه نان و نه آب ، نه هیزم ، نه آتش ، نه زر ، نه سیم ، نه بوریا ، نه گلیم...
گفت : بابا
مگر به خانه ما می برندش ؟

#عبید_زاکانی

♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖#حکایت

در یکی از جنگها نادر شاه ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﺒﺮﺩ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﻮﻯ ﺳﭙﯿﺪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﯿﺮ ﻣﻰ ﺟﻨﮕﺪ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﺎﺗﻤﻪ ﻧﺒﺮﺩ، ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﺁﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ.
ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺩﺍﻯ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﭘﺮﺳﺶ ﻧﺎﺩﺭ پاسخ داد و نادر متوجه شد ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮ ﺟﻨﮕﺠﻮ ﺍﻫﻞ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
سپس نادر ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﺷﺮﻑ ﻭ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺍﻓﻐﺎﻥ ﺍﺷﻐﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، مگر ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻯ؟؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:
ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻯ...!

♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖#حکایت

خورجين شخصى را دزديدند.
مردمان بگفتند:
سوره ياسين بخوان كه آن مال پيدا شود.
مالباخته بگفت:
كل قرآن به يكجا درون خورجينم بود!

  #عبيد_زاكانى

♦️@seemorghbook
📕#حکایت_دولت_و_فرزانگی

#مارک_فیشر

بیشتر مردم حتی ساعتی از وقت خود را برای محاسبه اینکه چگونه دولتمند شوند و چرا هیچگاه دولتمند نشده اند صرف نمیکنند.
اگر ایمان داشته باشی که کاری را به انجام خواهی رساند،به انجامش خواهی رساند.
وقتی برنامه ریزیت درست باشد،ذهن ناهشیارت معجزه خواهد کرد.
وقتی هدفهایت را آفریدی،به خاطر داشته باش که بیشتر مردم زیادی محتاطند و از ارزش واقعی خود غافل مانده اند.
بیشتر مردم میخواهند خوشبخت باشند اما نمیدانند به دنبال چه چیزی هستند پس ناگزیر،بی آنکه هیچ گاه آن را یافته باشند می میرند.
هر چه ذهنت نیرومندتر شود بیشتر درخواهی یافت که چیزی وجود ندارد که ذهنت از پس آن بر نیاید.
هر چه ذهنت نیرومندتر باشد،مشکلاتت ناچیزتر خواهد نمود.این منشاء آرامش درون است
پس تمرکز کن، این یکی از بزرگترین کلیدهای کامیابی است.

♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖#حکایت

آورده اند چون عبدالله خان ازبک ، خراسان را تصرف کرد بر سر قبر رستم آمد و این بیت را خواند : 

سر از خاک بردار و ایران ببین     
بکام دلیران توران ببین

وزیر او گفت : 
رستم جوابی دارد که اگر اجازه دهید آن را بگویم ..؟ 
گفت : بگو 

فرمود رستم در جواب می گوید : 

چو بیشه تهی ماند از نره شیر    
شغالان به بیشه درآید دلیر 

چوبیشه ز شیران تهی یافتند       
سگان فرصت روبهی یافتند ...


♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖#حکایت

فردى گوسفند دیگری میدزدید
و گوشتش را صدقه می‌کرد! از او پرسیدند که این چه معنی دارد؟
گفت : ثواب صدقه با گناه دزدی برابر گردد و درمیانه پیه و دنبه‌اش اضافی باشد برای من!

#عبید_زاکانی

♦️ @seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖#حکایت

فردی فقیر که برای نگه داری روغن اندک خود خیک نداشت، روباهی شکار کرد و از پوست آن خیکِ روغن ساخت.
به او گفتند: پوست روباه حرام است.
او برای نظر خواهی نزد یک نفر مکتب دار رفت و سوال کرد.
مکتب دار عصبانی شد و گفت: تو نمی دانی که روباه حرام است؟
مرد گفت: ای داد و بیداد، بد شد!
مکتب دار پرسید: مگر چی شده؟
گفت: آقا، روغنی در آن است که برای حضرتعالی آورده ام.
مکتب دار گفت: جانور، روبه بوده یا روباه؟!
مرد گفت: نمی دانم. روبه چیست؟
مکتب دار گفت: حیوانی ست بسیار شبیه روباه، برو آن را بیاور، انشاالله روبه است.
انشاالله پاک است. بد به دل راه نده!

♦️@seemorghbook
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖#حکایت

از ابليس پرسيدند؛
چرا از دست مسلمانها فرار میکنی؟؟
در پاسخ گفت : مهارتهای دزدی؛ ريا؛
کلاهبرداری؛حيله گری؛ دروغ و رشوه خواری را به آنها آموختم و بوسيله اينها کاخ و ماشين و مزرعه و ویلا خريدند و ساختند!

و بر روی آنها نوشتند :

هذا من فضل ربی ...!

نمک نشناسها منکر من شدند...!!


♦️@seemorghbook