#حکایت
مسجدی کنار مشروب فروشی قرار داشت و امام جماعت آن مسجد درخطبه هایش هر روز دعا می کرد : "خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود ."
روزی زلزله آمد و دیوار مسجد روی میخانه فرو ریخت . و میخانه ویران شد . صاحب میخانه نزد امام جماعت رفت و گفت : "تو دعا کردی میخانه من ویران شود پس باید خسارتش را بدهی !"
امام جماعت گفت : "مگر دیوانه شدی ! مگر می شود با دعای من زلزله بیاید و میخانه ات خراب شود !"
پس هر دو به نزد قاضی رفتند . قاضی با شنیدن ماجرا گفت : "در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو ایمان دارد ، ولی تو که امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری !
🆔 @sepehrazadi
مسجدی کنار مشروب فروشی قرار داشت و امام جماعت آن مسجد درخطبه هایش هر روز دعا می کرد : "خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود ."
روزی زلزله آمد و دیوار مسجد روی میخانه فرو ریخت . و میخانه ویران شد . صاحب میخانه نزد امام جماعت رفت و گفت : "تو دعا کردی میخانه من ویران شود پس باید خسارتش را بدهی !"
امام جماعت گفت : "مگر دیوانه شدی ! مگر می شود با دعای من زلزله بیاید و میخانه ات خراب شود !"
پس هر دو به نزد قاضی رفتند . قاضی با شنیدن ماجرا گفت : "در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو ایمان دارد ، ولی تو که امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری !
🆔 @sepehrazadi
#حکایت
روزی یک زرتشتی و یک مسلمان دو آتیشه اصولگرا/داعشی از مسیری در حال عبور بودند....در حین مسیر دختر بچه ای 12 ساله را دیدند که با سبد پر از میوه می خواهد از رودخانه عبور کند .آن مرد زرتشتی سبد میوه را بر دوش و دست دخترک را در دست گرفت و از رودخانه عبور داد.
در ادامه مسیر مرد مسلمان دوآتیشه اصولگرا رو به مرد زرتشتی کرد و گفت: در دین ما لمس کردن بدن جنس مخالف عملی حرام است، مگر آنکه یکی از دو طرف به سن تکلیف نرسیده باشد و یا نسبتی بین آن دو باشد. لمس جنس مخالف سبب طغیان شهوت و سقوط به ورطه گناه است و...مرد زرتشتی کلام او را قطع کرد و گفت: من آن دخترک را به آن سوی رودخانه بردم و رها یش کردم، تو هنوز در ذهنت رهایش نکردی؟!!
ذهن "بیمار" درمانی ندارد "
#کانال_آزادی
🆔 @sepehrazadi
روزی یک زرتشتی و یک مسلمان دو آتیشه اصولگرا/داعشی از مسیری در حال عبور بودند....در حین مسیر دختر بچه ای 12 ساله را دیدند که با سبد پر از میوه می خواهد از رودخانه عبور کند .آن مرد زرتشتی سبد میوه را بر دوش و دست دخترک را در دست گرفت و از رودخانه عبور داد.
در ادامه مسیر مرد مسلمان دوآتیشه اصولگرا رو به مرد زرتشتی کرد و گفت: در دین ما لمس کردن بدن جنس مخالف عملی حرام است، مگر آنکه یکی از دو طرف به سن تکلیف نرسیده باشد و یا نسبتی بین آن دو باشد. لمس جنس مخالف سبب طغیان شهوت و سقوط به ورطه گناه است و...مرد زرتشتی کلام او را قطع کرد و گفت: من آن دخترک را به آن سوی رودخانه بردم و رها یش کردم، تو هنوز در ذهنت رهایش نکردی؟!!
ذهن "بیمار" درمانی ندارد "
#کانال_آزادی
🆔 @sepehrazadi
Forwarded from Azadi | آزادی
#حکایت
روزی یک زرتشتی و یک مسلمان دو آتیشه اصولگرا/داعشی از مسیری در حال عبور بودند....در حین مسیر دختر بچه ای 12 ساله را دیدند که با سبد پر از میوه می خواهد از رودخانه عبور کند .آن مرد زرتشتی سبد میوه را بر دوش و دست دخترک را در دست گرفت و از رودخانه عبور داد.
در ادامه مسیر مرد مسلمان دوآتیشه اصولگرا رو به مرد زرتشتی کرد و گفت: در دین ما لمس کردن بدن جنس مخالف عملی حرام است، مگر آنکه یکی از دو طرف به سن تکلیف نرسیده باشد و یا نسبتی بین آن دو باشد. لمس جنس مخالف سبب طغیان شهوت و سقوط به ورطه گناه است و...مرد زرتشتی کلام او را قطع کرد و گفت: من آن دخترک را به آن سوی رودخانه بردم و رها یش کردم، تو هنوز در ذهنت رهایش نکردی؟!!
ذهن "بیمار" درمانی ندارد "
#کانال_آزادی
🆔 @sepehrazadi
روزی یک زرتشتی و یک مسلمان دو آتیشه اصولگرا/داعشی از مسیری در حال عبور بودند....در حین مسیر دختر بچه ای 12 ساله را دیدند که با سبد پر از میوه می خواهد از رودخانه عبور کند .آن مرد زرتشتی سبد میوه را بر دوش و دست دخترک را در دست گرفت و از رودخانه عبور داد.
در ادامه مسیر مرد مسلمان دوآتیشه اصولگرا رو به مرد زرتشتی کرد و گفت: در دین ما لمس کردن بدن جنس مخالف عملی حرام است، مگر آنکه یکی از دو طرف به سن تکلیف نرسیده باشد و یا نسبتی بین آن دو باشد. لمس جنس مخالف سبب طغیان شهوت و سقوط به ورطه گناه است و...مرد زرتشتی کلام او را قطع کرد و گفت: من آن دخترک را به آن سوی رودخانه بردم و رها یش کردم، تو هنوز در ذهنت رهایش نکردی؟!!
ذهن "بیمار" درمانی ندارد "
#کانال_آزادی
🆔 @sepehrazadi
#حکایت
ابن هرمه به نزد منصور (خليفه عباسی) آمد.
منصور وی را عزيز داشت و تکريم کرد و پرسيد: چيزی از من بخواه.
گفت: "به کارگزارت در مدينه بنويس که هرگاه مرا مست گرفتند، مرا حد نزند!"
منصور گفت: ابطال حدود را راهی نيست. چيز ديگری بخواه و اصرار کرد. اما ابن هرمه بيشتر اصرار کرد...
سرانجام منصور گفت: به کارگزار مدينه بنويسيد: "هرگاه ابن هرمه را مست نزد تو آورند، وی را هشتاد تازيانه زن، و آورنده اش را صد تازيانه!!" از آن پس ابن هرمه مست در کوچه ها می رفت و کسی معترضش نمی شد!
🆔 @SepehrAzadi
ابن هرمه به نزد منصور (خليفه عباسی) آمد.
منصور وی را عزيز داشت و تکريم کرد و پرسيد: چيزی از من بخواه.
گفت: "به کارگزارت در مدينه بنويس که هرگاه مرا مست گرفتند، مرا حد نزند!"
منصور گفت: ابطال حدود را راهی نيست. چيز ديگری بخواه و اصرار کرد. اما ابن هرمه بيشتر اصرار کرد...
سرانجام منصور گفت: به کارگزار مدينه بنويسيد: "هرگاه ابن هرمه را مست نزد تو آورند، وی را هشتاد تازيانه زن، و آورنده اش را صد تازيانه!!" از آن پس ابن هرمه مست در کوچه ها می رفت و کسی معترضش نمی شد!
🆔 @SepehrAzadi
♨️ #چوپان_دروغگو نگارش جدید!
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچ کس نبود . چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی ، گوسفندان را به چرا می برد . مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند ، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد . او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند . برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...
یک روز چوپان شروع کرد به فریاد : آی گرگ آی گرگ! وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است!
آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است . اما از آن پس ، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد : گرگ ، گرگ ، آی مردم ، گرگ . وقتی مردم ده ، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ ، گوسفندی را خورده است . این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ ، گوسفندی را خورده بود!
روزی مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند . از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...
چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها ، دیگر هیچگاه گوسفندی خورده نخواهد شد . اما پس از خرید سگ ها ، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره صدای فریاد "آی گرگ ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید!
مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است . ناگهان یکی از مردم ، که از دیگران باهوش تر بود به بقیه گفت : ببینید ، ببینید هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است!
مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت چوپان دروغ می گفته است ، فریاد برآوردند : "آی دزد ، آی دزد"
چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم ، اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد . چهره ای خشن به خود گرفت و چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد . سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند!
بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از گاز سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند ، گریختند . در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند : خود کرده را تدبیر نیست ، یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان ، چماق و سگ های خود را به کسی بسپارید ، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست!
اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت : دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست "راستگو" باشد ولی وقتی گوسفندان ، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود . بنابراین بهتر است هیچگاه گوسفندان ، چماق و سگ های نگهبان خود را به یک نفر نسپاریم ...
#حکایت
@SepehrAzadi
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچ کس نبود . چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی ، گوسفندان را به چرا می برد . مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند ، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد . او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند . برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...
یک روز چوپان شروع کرد به فریاد : آی گرگ آی گرگ! وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است!
آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است . اما از آن پس ، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد : گرگ ، گرگ ، آی مردم ، گرگ . وقتی مردم ده ، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ ، گوسفندی را خورده است . این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ ، گوسفندی را خورده بود!
روزی مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند . از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...
چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها ، دیگر هیچگاه گوسفندی خورده نخواهد شد . اما پس از خرید سگ ها ، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره صدای فریاد "آی گرگ ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید!
مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است . ناگهان یکی از مردم ، که از دیگران باهوش تر بود به بقیه گفت : ببینید ، ببینید هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است!
مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت چوپان دروغ می گفته است ، فریاد برآوردند : "آی دزد ، آی دزد"
چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم ، اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد . چهره ای خشن به خود گرفت و چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد . سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند!
بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از گاز سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند ، گریختند . در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند : خود کرده را تدبیر نیست ، یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان ، چماق و سگ های خود را به کسی بسپارید ، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست!
اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت : دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست "راستگو" باشد ولی وقتی گوسفندان ، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود . بنابراین بهتر است هیچگاه گوسفندان ، چماق و سگ های نگهبان خود را به یک نفر نسپاریم ...
#حکایت
@SepehrAzadi
#حکایت است که ملانصرالدین زنش را هر روز کتک میزد...
از او پرسیدند چرا او را بی دلیل میزنی ؟
گفت : من که نمیتوانم برایش غذایی بیاورم , او را سفر ببرم, برایش لباسی بخرم یا وظیفه همسری بجا آورم . پس او را میزنم که یادش نرود من شوهرش هستم ...
حالا
در یکی از کُرات در کهکشانی دور , وادی ای را میشناسم که نه تنها حاکمانش قادر به تامین رفاه و آسایش مردمانشان نیستند . بلکه مدام میزنند و میگیرند و میبندند تا مردم یادشان نرود که حکومت در اختیار چه کسانی است ...😅
#طنز تلخ
@SepehrAzadi
از او پرسیدند چرا او را بی دلیل میزنی ؟
گفت : من که نمیتوانم برایش غذایی بیاورم , او را سفر ببرم, برایش لباسی بخرم یا وظیفه همسری بجا آورم . پس او را میزنم که یادش نرود من شوهرش هستم ...
حالا
در یکی از کُرات در کهکشانی دور , وادی ای را میشناسم که نه تنها حاکمانش قادر به تامین رفاه و آسایش مردمانشان نیستند . بلکه مدام میزنند و میگیرند و میبندند تا مردم یادشان نرود که حکومت در اختیار چه کسانی است ...😅
#طنز تلخ
@SepehrAzadi
حاکمی در مشهد رسم بنهاد هر که از مسافران وساکنان دزدی کند آن شخص را سوار بر الاغ به مدت یک هفته در شهر بگردانند.
این گذشت تا که شخصی از دیگری حلوا بدزدید و بخورد. به جرم دزدی به محکمه اش بردند و چون محکوم شد طبق حکمِ حاکم سوار بر الاغی او را در شهر بچرخانیدند و مردم در کوچه و بازار با دیدن آن حالت بسیار هیاهو بکردند.
هنگام چرخاندن نگهبان از دزد پرسید:
بسیار سخت میگذرد؟ دزد گفت نه !
حلوا را که خوردم، الاغ را هم که سوارم،
مردم هم که شادی میکنند و شادند، از این بهتر چه هست؟!
حکایتی است شیرین از احوال مملکت !
بیت المال را که میخورند، بنز را هم سوارند، ملت نیز خوشحال و جوک میسازند و می خندند.خداوند این شادی و آرامش را از ملت ما نگیرد!
#حکایت های دردناک
@SepehrAzadi
این گذشت تا که شخصی از دیگری حلوا بدزدید و بخورد. به جرم دزدی به محکمه اش بردند و چون محکوم شد طبق حکمِ حاکم سوار بر الاغی او را در شهر بچرخانیدند و مردم در کوچه و بازار با دیدن آن حالت بسیار هیاهو بکردند.
هنگام چرخاندن نگهبان از دزد پرسید:
بسیار سخت میگذرد؟ دزد گفت نه !
حلوا را که خوردم، الاغ را هم که سوارم،
مردم هم که شادی میکنند و شادند، از این بهتر چه هست؟!
حکایتی است شیرین از احوال مملکت !
بیت المال را که میخورند، بنز را هم سوارند، ملت نیز خوشحال و جوک میسازند و می خندند.خداوند این شادی و آرامش را از ملت ما نگیرد!
#حکایت های دردناک
@SepehrAzadi