تاریخ محمد
1.18K subscribers
16 photos
174 files
17 links
🔶 تاریخ راست زندگانی و کوششهای محمد و پیدایش اسلام.

🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🖌 برگرداننده : فرهیزش

https://kasravi-ahmad.blogspot.com

کانال پاکدینی (احمد کسروی)

@pakdini

همبستگی با ما :

@PakdiniHambastegibot
Download Telegram
کتابخانه‌ی احمد کسروی ، کتابها ، روزنامه‌ها و نوشته‌های او و یارانش :
در کانال تلگرامی kasravi_ahmad
✴️ درود بر اندامان کانال تاریخ محمد

🔸 بزودی کوتاه‌شده‌ی کتاب «تاریخ محمد» را برویه‌ی متن در کانال می‌پراکنیم. تا آن زمان می‌توانید گفتار «داستان نوشتن این کتاب» را بخوانید.
Forwarded from تاریخ محمد
داستان نوشتن این کتاب.

👇👇👇👇👇👇
🔶 تاریخ محمد

🔸 1ـ رسم بت‌پرستی در عرب

پیش از پیدایش اسلام هر خاندانی از عرب بتی ویژه‌ی خود داشتی و پرستیدی. تیره‌ی قریش که از بنامترین ایشان بودی و سرپرستی کعبه و فرمانروایی مکه را در دست داشتندی ، بتی هُبَل نام را درمیان کعبه در خزینه‌ای که برویه‌ی چاهی پرداخته بودند و «گنج‌خانه‌ی کعبه» می‌نامیدند گزارده می‌پرستیدندی و هر داراکی (مالی) که آوردندی به هُبَل پیشکش کردندی و در آن چاه گزاردندی. نیز دو بت دیگر ـ اِساف و نايِله ـ داشتند که بر سر چاه زمزم گزارده بودند و قربانها1 را در پیش آن بتها کردندی. نیز مردمان جداگانه بتهایی در خانه نگاه داشتندی و پرستیدندی.
عربها چون به سفر خواستندی رفت نخست خود را در آن بتها ماليدندي ، سپس بيرون رفتندي. و چون از سفر بازگردیدندي ، نخست به بتها سجده بردندي و سپس بخانه رفتندي.
همچنین عرب پس از آنکه رسم بت‌پرستی را نهاده بودند ، بتخانهها نيز برپا گردانيدند و آنها را همچون كعبه پرستشگاه خود گردانيده بودند. و بتخانه‌ها بود كه هر خاندان بزرگي از عرب يكي از آن پرداختند و پرستنده‌ها (خادمان) و پرده‌داران بآن گماردند و آن را بجاي كعبه ‌پرستيدندی و طواف ‌كردندی. ولی كعبه را از همه والاتر ‌دانستندی ، زیرا باور داشتندی كه كعبه ساخته‌ي ابراهيم و/یا پسرش اسماعيل است. پس عربها از هر گوشه‌ی عربستان بزیارت کعبه ‌آمدندی و حج2 گزاردندی. از اینرو کعبه و حَرم آن برای عربها وَرجاوَند (مقدس) شمارده شدی. پس از پیدایش اسلام ، محمد به هر جا کس فرستاد تا بتخانه‌ها را ویران گردانند.

در زمان محمد ، عربها چه یهودیانشان و چه مسیحیانشان ، یکتاپرستی را فراموش ساخته همه به بت‌پرستی رو آورده بودند. مثلاً مسیحیان عیسا را گاه پسر خدا و گاه خود خدا می‌شماردند.
نیز باید دانست از دیرباز در عربستان خداشناسانی بودند که دینشان را «تَحَنُّف» و خودشان را «حُنَفاء» خواندندی.
محمد «در گامهاي نخست بياد آن مي‌پرداخت و عرب را به پيروي از آن مي‌خواند ، و چون اين كار را كرد ، اسلام را به روي آن بنياد گزاشت».3 در قرآن آیه‌های بسیاری در این باره هست از جمله : انعام : 161 ، آل‌عمران : 95 ، النحل : 123 ، نساء : 125 ، و ...

1ـ چنانکه می‌بینیم قربان کردن پیش از اسلام هم بودی. محمد چون با بت‌پرستی به نبرد برخاست و آن زمان برداشتن این رسم نشدی ، تنها بآن بس کرد که آن را از رنگ بت‌پرستی پیراید. بدینسان که قربان بنام خدا و بسوی قبله باشد نه همچون گذشته که برای بتها کردندی. پس : «اينكه بهنگام بريدن سر گوسفند يا مرغ نام خدا را مي‌برند نه از آنروست كه اسلام اين كار را «عبادت» شناخته است بلكه از آنروست كه خواسته است از رنگ بت‌پرستي پيراسته باشد.» (در پیرامون جانوران ، احمد کسروی ، س84)
پس آیا امروز هم دیگر قربان کردن سزاست؟
2ـ چنانکه می‌بینیم حج پیش از اسلام هم بودی. «... حج از «عبادتهاي سياسي» اسلام بوده. همه مي‌دانند نه خدا را خانه‌اي هست و نه خدا از گرديدن مردم بگرد خانه‌اي خشنود خواهد بود. اينها چيزهايي نيست كه خرد پذيرد. چيزهايي نيست كه مرد بزرگي همچون پيغمبر اسلام ندانسته باشد.» (در پیرامون جانوران ، احمد کسروی ، س86 و 87) محمد حج را برویه‌ی دیگری انداخته بدینسان که مسلمانان ـ از تیره‌های گوناگون ـ آنها که توانند هر سال یک بار به مکه بروند و همدیگر را بشناسند و همبستگی پیدا کنند که هم یک دلگرمی پیا کنند و هم نشانی باشد از باهمی و یگانگی درمیانشان.
امروز که بنیاد اسلام برافتاده ، آیا دیگر جایی برای حج‌گزاری بازمانده است؟!.
3ـ کتاب «در پیرامون اسلام» ، احمد کسروی ، سات 68 از 74 نشر اینترنتی.
🔶 تاریخ محمد

🔸 2ـ سرگذشت محمد پیش از برانگیختگی

محمد چهارده سده پیش در مکه از عبدالله و آمنه دیده بجهان گشاد. پدرش عبدالله پیش از زایش او درگذشته بود. پس سرپرستی او بگردن پدربزرگش عبدالمطّلب بازافتاد.
به رسم مکیان برای او دایه تلبیدند تا او را به بیرون مکه و در خانه‌ی خود برد و شیر دهد و پروراند زیرا هواي بيرون مكه درخورتر بوده1 ، بويژه كودكان را.
پس از دو سال حلیمه ـ دایه‌ی او ـ محمد را از شیر بازگرفت و به مکه نزد آمنه بازآورد. از آن سپس مادر و پدربزرگش او را نگاهداری کردندی تا شش ساله گردید. در شش سالگی مادرش را نیز از دست داد و نزد پدربزرگش بود. عبدالمطّلب او را از همه‌ی فرزندان خود بیشتر دوست داشتی و نواختی و هرگز بانگ بلند برو برنياوردي و سخن درشت نگفتي.
چون محمد بنزدیک هشت‌سالگی رسید عبدالمطّلب خواستی درگذشت. از ميان پسران ، ابوطالب را خواند و محمد را باو سپارد و بنيك نگاه داشتنش سپارش كرد. چه او می‌دانست ابوطالب که با پدر محمد «هم‌مادر» و «هم‌پدر» است2 را مهرباني بر محمد بيشتر است و اندوه كار او را بهتر خورَد. پس ابوطالب محمد را پيش خود برد و او را بسيار دوست داشتي و هميشه دربند نوازش او بودي و او را از خود جدا نگزاردی.
نیز ابوطالب محمد را یک بار با خود بسفر شام برد. در آن هنگام محمد دوازده‌ساله بود.
یک بار هم بدرخواست خدیجه بسفر شام رفت. داستانش آنکه خدیجه داراک بسیار داشت که می‌خواست به شام فرستد. چون اعتماد بر کسی نداشت و آگاه گردیده بود که در مکه از محمد راستکارتر نیست ازو درخواست کرد تا با بنده‌اش برای او بسفر شام برود. محمد پذیرفت و رفت و بازگردید.
سپس چون خدیجه بزناشویی با محمد گرایید ، خود کس نزد محمد فرستاد و خواستش را با او درمیان گزارد. محمد چگونگی را با عموهایش ـ عبّاس و حمزه ـ بازگفت و ایشان شاد گردیدند و نزد پدر خدیجه رفتند و او را برای محمد خواستگاری کردند. محمد خدیجه را بخانه برد و ازو هفت فرزند آورد : سه پسر (قاسم و طاهر و طيّب) و چهار دختر (زينب و رقيُه و اُمِّ‌كُلثوم و فاطمه). پسرانش هر سه در روزگار ناداني (جاهلیت) درگذشتند و دخترانش همه اسلام را دريافتند و با محمد به مدينه كوچيدند. محمد همه‌ي فرزندان را از خديجه آورد ، جز ابراهيم كه از ماريه‌ي قِبطيه3 آورد. و تا خديجه زنده بود ، محمد هيچ زن ديگر نخواست.4
***
حلف‌الفضول : پیمانی بوده که برخي از عرب در روزگار ناداني بسته‌اند تا از ستمديدگان بيگانه يا كساني كه خانداني نداشتند در برابر ستمگران پشتيباني كنند. محمد نيز با ایشان هم‌پيمان بوده. این پیمان از دیده‌ی مردمان امروز از نخستین دادگستریهای (عدالتخانه‌ها) روزگار باستان بوده است.

1ـ زمین مکه شوره‌زار بودی و هیچ گیاهی در آن نروییدی.
2ـ عبدالمطّلب را ده پسر و شش دختر بودی. ولی از میان پسران تنها ابوطالب و عبدالله «برادران تنی» بوده‌اند. دیگران از زن یا زنان دیگر بوده‌اند.
3ـ ماریه‌ی قبطیه را زاده‌ی اسحاق کنیزکی ارمغان مَقوقِس شاه اسکندریه به محمد می‌نویسد ولی یادی از آن نمی‌کند که این کی و چگونه رخداده.
4ـ نشان می‌دهد که ناعادی نبوده که زن دیگر بخواهد.
کتابخانه‌ی احمد کسروی ، کتابها ، روزنامه‌ها و نوشته‌های او و یارانش :
در کانال تلگرامی kasravi_ahmad
🔶 تاریخ محمد

🔸 3ـ داستان چهار تن حُنَفاء که در روزگار نادانی از بت‌پرستی بازگردیدند.

ابن‌هشام در «سيرة‌الرسول» درباره‌ی چند تن از آن حنفاء چنين مي‌نويسد : «روزي قريش نزد بتي كه همه‌ساله برايش عيد گرفته و گوسفند سر بريده و گرد كوچه‌هايش گردانيدندي گرد آمده و برايش عيد گرفته بودند ، چهار تن از ايشان خود را كنار كشيدند و با هم بيخ‌گوشي گفتگو كردند. بهم مي‌گفتند : بايد يكدل بود و راز همديگر را نگه داشت. ايشان ورقه پسر نوفل و عبیدالله پسر جحش و عثمان پسر حويرث و زيد پسر عمرو بودند. بهم مي‌گفتند : اين مردم بروي چيز درستي نيستند. دين پدر خود ابراهيم را گم كرده‌اند. يك سنگي كه نمي‌بيند و نمي‌شنود و سود و زيان نمي‌تواند رسانيد چيست كه ما آن را گرد شهر بگردانيم؟! شما نيز بروي چيزي نيستيد. براي خود راه جستجو كنيد. پس در شهرها پراكنده شدند كه جستجوي «دين حنيف ابراهيم» كنند. از ايشان ورقه ، نصراني گرديد و در آن استوار ماند و كتابهاي آنها را نيك ياد گرفت. عبیدالله همچنان سرگردان مي‌بود تا اسلام پذيرفت و با مسلمانان به حبشه كوچيد و زن خود اُم‌ّحبیبه را كه مسلمان بود همراه برد. ولي چون بآنجا رسيد از اسلام رو گردانيده نصراني شد و در آن دين بمرد. ... عثمان نزد قيصر رفت و نصراني شد و نزد او جايگاه يافت. اما زيد پسر عمرو همچنان ايستاد و نه به جهوديگري و نه به نصرانيگري نرفت و از دين قريش هم كناره جست. اينبود از بتها بيزاري مي‌نمود و مردار و خون و گوسفنداني كه براي بتها سر مي‌بريدند نمي‌خورد و از كشتن موؤده (دختراني كه زنده بزير خاك مي‌سپردند) بجلوگيري مي‌كوشيد. گفتي من خداي ابراهيم را پرستش مي‌كنم و آشكاره بدگويي از دين قريش كردي. ... ابن‌اسحاق مي‌گويد شنيدم پسر او سعيد و پسر عمويش عمر بن خطاب از پيغمبر خواستار شدند كه از خدا آمرزش او را بخواهد. فرمود آري او روز رستاخيز به تنهايي يك «امت» باشد. زيد درباره‌ی كناره‌جويي خود از دين قريش و آنچه از ايشان مي‌ديد چنين گفته است :
اربا واحداً ام الف رب اديمن اذا تقسمت الامور
عزلت اللات و العزي جميعا كذلك يفعل الجلد الصبور
فلا عزي ادين و الا ابنتيها ولا صنمي بني‌عمرو ازور
و لا غنما ادين و كان ربا لنا في الدهر اد حلمي يسير
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
و لكن اعبد الرحمن ربي ليغفر ذنبي الرب الغفور
فتقوي الله ربكم احفظوها متي لاتحفظوها لاتبور1
تري الابرار دارهم جنان و للكفار حامية سعير
و خزي في الحيوة و ان يموتوا يلاقوا ما تضيق به الصدور
معني شعر اينست : آيا به يك پروردگار يا بهزار پروردگار باور كنم هنگامي كه كارها بخشيده شود. از لات و عُزّا همگي كناره جستم. مرد بخرد و شكيبا چنين كند. ديگر نه به عُزّا باور مي‌دارم و نه به دو دختر آن ، و نه دو بت بني‌عمرو را ديدن مي‌كنم. و نه به غنم باور مي‌دارم و آن پروردگار ما بود هنگامي كه من خرد كم مي‌داشتم. ولي خداي بخشاينده را كه پروردگار منست مي‌پرستم تا گناه مرا پروردگار آمرزنده بيامرزد. ترسيدن از خداي پروردگارتان را نگهداريد و چنانكه آن را نگهداريد تباه نشويد. مي‌بيني نيكان خانه‌شان بهشت است و براي بيدينان دوزخ گرم مي‌باشد. در زندگي نيز رسوايي باشد و چون بميرند چيزهايي كه سينه‌ها از آنها تنگ گردد يابند.2

1ـ مصرع دوم غلط است. ما در كتاب ينابيع چنين ديده و آورده‌ايم. ولي گويا درست آن «متي ما تحفظوها لاتبوروا» باشد كه «متي ما» يك كلمه و بمعني چندانكه باشد. (احمد کسروی)
2ـ این گفتار از مهنامه‌ی پیمان ـ سال ششم ، شماره‌ی هشتم ، ساتهای 474 تا 476 نوشته‌ی احمد کسروی برداشته شده است.
🔶 تاریخ محمد

🔸 4ـ آغاز برانگيختگي
گویا محمد با حُنَفاء ، جهودان و مسیحیان همنشینیها داشته و به یکتاپرستی از راه ایشان آشنا گردیده بوده. گمان ما اینست که محمد پس از آنکه اعتماد خدیجه درباره‌اش استوار گردید بارها به سفر بازرگانی برای او رفته و در این سفرها با پیروان دینهای دیگر همنشین و همسخن گردیده و از دینهاشان آگاهیهایی بدست آورده. زیرا چه کسی بهتر از او توانستی کار بازرگانی خدیجه را راه برد؟!. در پانزده سال (کمابیش) که از زناشویی با خدیجه تا برانگیختگی‌اش گذشته ، محمد می‌توانسته ده‌ها بار سفر بازارگانی کند.
گفته شده محمد سالی یک ماه به غار حرا می‌رفته و تنها می‌مانده.
این گمان را ما به راستی نزدیکتر می‌دانیم که او به آمیغهایی (حقایقی) پی برده بوده و می‌دیده آنها زندگی عربها (و دیگران) را بیکبار دگرگون خواهد کرد و ایشان را از دُژآگاهی و خونریزی میان تیره‌ها خواهد رهانید ولی چنان کار یا آرمانِ بزرگی بیمها و جلوگیرهای بسیار داشته و پرسشهای چندی را در پیش روی خود می‌دیده. در آن سالها چون به بسیاری از پرسشها پاسخی نمی‌یافته ، دودل می‌زیسته. باشد که از درمیان گزاردن چنین آرمانی با دیگران بیمها می‌کرده و از سوی دیگر از چنان کوشش بیمگین و بزرگی هم دست شستن نمی‌توانسته. بناچار بگوشه‌ای پناه می‌برده و در جستجوی چاره بوده. در تنهایی بهتر می‌توانسته چاره‌جویی و دوراندیشی کند و خود را برای چنان آرمان بزرگی آماده‌ و مصمم گرداند.
گفته شده محمد كوششهايش را در چهل سالگي آغازيد يا در چهل سالگي برانگيخته گرديد.

🔸 5ـ آغاز کوشش و گروش خدیجه
محمد در گام نخست آشنایانش را باسلام خواند ولی بیشترشان نپذيرفتند و بدشمني برخاستند و او را همي‌رنجانيدندی و سخنان بيهوده همي‌گفتندی. از اینرو محمد از ايشان رنجيده و دل‌شكسته بودی. تا آنکه خديجه باسلام گرويد1 و او از بهر آن بسيار سبك و آسوده گرديد. زیرا هرگاه كه محمد از خانه بیرون آمدي و آشنایان را باسلام خواندي ، ايشان ياوه گفتندي ، چون بخانه بازرفتي ، خدیجه ازو دلجویی کردی و گفتي : «اي محمد ، خود را از بهر ياوه‌گویي ايشان نرنجان ـ كه باشد كه هر كسي كه اين دعوت کردی كه تو مي‌كني بر او رشك بردندی و هر چي گويد او را دروغگو شمارند و دربند ناهمداستاني و رنجانيدن او باشند. اما تو دل خوش بدار ـ كه خدا ياوري دين تو دهد و دشمنان تو را شكسته گرداند و خاندانت را فرمانبرت گرداند.» و از اين گونه سخنان مي‌گفت و دلش را مي‌جست تا دلخوش گرديدي و رنجها از يادش برخاستي و ناهمداستاني آشنایان بَرو آسان و دلش استوار گرديدي.

1ـ پیداست چندی با او سخنها گفته و دلیلها آورده تا آنکه خدیجه سخنانش را فهمیده و راست یافته و باسلام گرویده. همینست دیگر آشنایانش. نه چنانکه نویسنده‌ی این کتاب نوشته : چون محمد آمدن جبرئیل را به غار حرا گفته خدیجه و دیگر آشنایانش شگفتیده‌ و بیدرنگ اسلام آورده‌اند.
🔶 تاریخ محمد

🔸 6ـ گروش علی
پس از خدیجه ، نخست کس از مردان که مسلمان گردید علی بود. در ده‌سالگی ، و پرورده‌ی محمد بود. داستانش آنکه در روزگار نادانی ، تنگی (قحطی) بسیار پیدا گردید. ابوطالب نانخور بسیار داشت. محمد ، علی را ستاند و عباس را فرمود جعفر را ستاند.1
علي نزد محمد بود تا برانگيخته گرديد و بكوشش آغازيد و علي باسلام گرويد. جعفر هم نزد عباس مي‌بود تا هنگامی كه باسلام گرويد و ازو بي‌نياز گرديد.

🔸 7ـ گروش زید پسرخوانده‌ی محمد
زید ابن حارثه از جمله غلامان حکیم ابن حزام بود که از شام آمده بود ، و به عمه‌ی خود خدیجه داد. محمد او را از خدیجه خواست و خدیجه ، زید را به محمد داد. محمد او را آزاد کرد و به پسری خود گرفت ، پیش از پیدایش اسلام.
حارثه پدر زید آرزومند پسر بود و در تلبش می‌گردید ، چون به مکه رسید و او را نزد محمد یافت ، گریه می‌کرد. محمد ، زید را در رفتن یا ماندن آزاد گزارد. زید ماندن را برگزید و پدر را روانه کرد. و چون محمد دعوت آغاز کرد ، پس از علی ، او مسلمان گردید.
مردم مکه زید را پسر محمد خواندندی. و چون محمد اين آيه را خواند : «پسران را به پدرشان نسبت کنید»2 زيد گفت : «من پسر حارثه‌ام و مرا زيد پسر حارثه بخوانيد.» پس ایشان چنان کردند.

🔸 8ـ رفتن محمد به طایف و بازگشت او
در آغاز که محمد اسلام آشکار کردن در مکه نمی‌یارست ، آهنگ طایف کرد تا مگر ایشان دعوتش پذیرند و به دینش یاوری دهند. طایفیان دعوتش نپذیرفتند و محمد دلتنگ بازگردید و آشکاره به مکه نمی‌یارست3 درآمد. چون نزدیک مکه آمد ، کس نزد اَخنَس ابن شَریق که از بزرگان مکه بود فرستاد تا او را پناه دهد و به زینهار او به مکه درآید.
اَخنَس گفت : «من از قریش نیستم ، من همسوگند ایشانم و کسی را زینهار نتوانم داد». سپس محمد کس پیش سُهَیل ابن عمرو فرستاد که از بزرگان قریش بود تا او را در پناه خود گیرد و به زینهار او به مکه درآید. او نیز بهانه‌ای آورد و زینهار باو نداد.
پس ، کس پیش مُطعِم ابن عَدی فرستاد و ازو زینهار خواست. او پذیرفت و آن هنگام با خویشان خود همگی جنگاچ4 برگرفتند و از مکه بیرون آمدند و کس فرستادند تا محمد از غار حرا بیرون آمد. چون به درِ مکه رسید ، آن هنگام مُطعِم و خویشانش همگی شمشیر برکشیدند و پیشوازش کردند و او را به مکه درآوردند و همراه او بودند تا آمد و طواف کعبه کرد و بسوی خانه‌ی خود رفت.

1ـ عباس عموی محمد ، مردی توانگر بودی و محمد خود نیز از رهگذر آنکه همباز خدیجه گردیده بود داراکمند بشمار آمدی. نکته‌ی درخور پروا آنکه ابوطالب با آنکه از بزرگان قریش بودی ، در آن هنگام او هم دستش تهی بوده.
2ـ سوره‌ی احزاب (33) ، آیه‌ی 5.
3ـ یارَستن = جرأت داشتن ، یارا = باجرأت
4ـ جنگاچ (جنگ + اچ : پسوند افزار) = سلاح
🔶 تاریخ محمد

🔸 9ـ گروش ابوبکر
پس از زيد ، ابوبكر باسلام گرويد. ابوبكر پيش از گروش باسلام ، در قريش ازو بزرگتر و خردمندتر نبود و در تبارشناسي كسي چون او نبود. و بازرگاني كردي و همه‌ي قريش پيش او گرد آمدندي و به هر سفر كه رفتندي ، به پرگ (اجازه) او رفتندي و هر كالا كه خريدندي و فروختندي ، پيشتر با او سكاليدندي1. و چون محمد او را باسلام خواند بيدرنگ و بی‌هیچ ستیزی پذيرفت. از اینرو محمد او را ستود و گفت : «هر کی را براه اسلام خواندم درو شك و درنگ بود2 ، مگر ابوبكر كه بيدرنگ پذيرفت و گرويد.»

🔸 10ـ آشکار گردیدن اسلام
چون ابوبکر مسلمان گردید ، بدعوت فهلید3 تا پنج تن از بزرگان یاران گرایش اسلام کردند : عثمان ابن عَفّان ، زُبَير ابن عَوّام ، عبدالرّحمان ابن عوف و سَعد ابن ابي وَقّاص و طَلحة ابن عُبَيدالله ، و ایشان را پیش محمد برد و مسلمان گردیدند. محمد بسيار شاد و از ابوبكر دلخوش گرديد.
تا اينجا هشت مرد باسلام گرويده بودند و با محمد بودند و او را براست مي‌داشتند و ديگر مردم مكه ، همه براست نمي‌داشتند (تصدیق نمی‌کردند) و ناهمداستان (مخالف)4 بودند. و پس از ايشان كساني پراكنده مي‌گرويدند : دو دو و سه سه و كمتر و بيشتر. تا چنان شد كه اسلام در مكه آشكار گرديد و مردم مكه از آن سخن راندندي. و از آغاز كوشش تا اين هنگام كه آشكار گرديد سه سال برآمده بود. پس از آن محمد اسلام آشكارتر گردانيد و آشكاره دعوت مي‌كرد و آشكاره با ياران خود مي‌نشست و برمي‌خاست. پيش از آن ، نهاني دعوت كردي و با ياران نهاني نشست و برخاست كردي. پس از آن باز آشكارتر گردانيد و خويشان خود ، از بني‌هاشم و ديگران را گرد كرد و بكوه صفا بررفت و از دوزخ و بهشت ايشان را آگاه گردانيد و پس از آن ، ايشان را براه راست خواند.
ايشان چون سخن محمد شنيدند ، چندان نَرَمیدند ، جز ابولَهَب كه از ميان همه برخاست و سخنان درشت و ياوه گفت.
***
در زمان کوشش نهانی ، ياران محمد به هنگام نماز به دره‌ها رفتندی و نهانی نماز کردندی. يك روز كه سَعد ابن ابي وَقّاص و گروهی از مسلمانان در يكي از دره‌هاي مكه نماز مي‌كردند گروهی از بیدینان آنها را ديدند و نپسنديد و سرزنش کردند و كار به پیکار كشيد. سَعد يكي از بیدنیان را با استخوان شتري زد و سر او را شكست و اين نخستين خوني بود كه در اسلام ريخته شد.

1ـ سُکالیدن (همچون خورانیدن) = مشورت کردن ، سُکالش = مشورت
2ـ از جمله خدیجه و زید و علی.
3ـ فهلیدن (همچون خندیدن) = مشغول بودن / شدن ؛ فهلان (همچون خندان) = مشغول
4ـ همداستان = موافق ؛ ناهمداستان = مخالف
🔶 تاریخ محمد

🔸 11ـ نيرنگهاي قريش
بیدینان قریش چون دیدند محمد اسلام آشکار گردانید و بت‌پرستی را در دل مردم سرد می‌گرداند و خدايان ايشان را دشنام می‌دهد1 و مردم مسلمانان می‌گردیدند ، و از هواداری ابوطالب ، محمد را نمی‌یارَستند رنجانید ، عُتَبه و شَیبه و ابوجهل ، که بزرگان خاندان بودند را نزد ابوطالب فرستادند که از بهر تو دشمنی نمی‌کنیم و محمد دین پدران فروگزارده دشنام بخدایان می‌دهد ، او را پند بده تا از سر این کار برود ، یا ما را پرگ (اجازه) بده تا او را از هر راهی که باشد برانیم. ابوطالب ایشان را بنرمی روانه گردانید. سپس محمد را خواند و گفت : قریش همه دشمن گردیده‌اند و از بهر من دشمنی با تو نمی‌کنند ، اگر در این کار آهستگی کنی و بگونه‌ای خشنودی ایشان بجویی ، شاید (شایسته است). محمد چون گمان برد که ابوطالب از هواداری او دست کشیده ، گفت : ای عمو ، تا محمد را جان باشد ، از سر این کار نرود و اسلام آشکار کنم تا اینکه مرا مرگ رسد و بایایم (وظیفه‌ام) را بجا آورده درگذرم. و برخاست و گریان رفت. ابوطالب ، چون چنان دید ، پشیمان گردید و محمد را بازخواند و گفت : برو و هر چی خواهی کن ، که تا جان دارم از هواداری تو بازنایستم. و خاندان را گفت که هر کی دشمن محمد و دین اوست ، من دشمن اویم و دین او.
قریش چون چنان دیدند برآشفتند و رفتند و آهنگ جنگ با محمد کردند. چون ابوطالب آگاه گردید خویشان خود را ـ از بني‌هاشم و بني‌مطَّلب ـ پيش خود خواند و چگونگي با ايشان بازگفت و ايشان را برانگيخت تا با محمد باشند و ياوري‌اش دهند و اگر قریش با او جنگيدند ايشان نيز با قریش جنگند. قریش چون آگاه گردیدند از آهنگ خود بازگردیدند.
چون هنگام حج درآمد با یکدیگر گفتند : تیره‌های عرب چون به مکه درآیند سخن محمد نیوشند2 و باو گرایند چه سخن شیرین دارد. چاره باید کرد تا پیش او نروند. ولید بزرگ قریش ازیشان چاره خواست. گفتند که با حاجیان گوییم که محمد دروغگوست یا دیوانه یا چامه‌گو (شاعر) یا جادوگر ، و سخنش ننیوشید. ولید پاسخ داد : محمد از همه آزاده‌تر و به تبار شناخته‌تر و شیواسخن است و هر چی ما درباره‌ی او گوییم ، دانند که دروغ است. نزدیکتر به کار آنست که بگوییم : محمد جادوگرست ولی جادوی او به سخنست ، چنانکه چون مردم آن را می‌نیوشند ، فرزند از مادر و پدر جدا می‌گردد و جدایی میانشان می‌افکند. باید که شما که حاجیانید ، به نشستش نروید. بسخن ولید همداستانی کردند و به پیشواز کاروان رفتند و چنان گفتند. کاروانیان پروا نکردند و به نشست محمد رفتند و سخنش نیوشیدند و مهر و دوستی‌اش را در دل گرفتند و دانستند که سخنان قریش همه دروغ و از روی رشک (حسادت) بوده است.
حاجیان پس از بازگشت به زادگاههاشان همه یاد محمد و داستان دعوت باسلام او را با مردم بازگفتند ، چنانكه در آن سال آوازه‌ي محمد در همه‌ي سرزمينهاي عرب پراكنده گرديد و مردم پيرامون همه از آن سخن گفتند.3
قریش چون دیدند که کار محمد روزبروز بالایی می‌گیرد و پیشرفت می‌کند اندوهناک گردیدند و دشمني او را بيشتر در دل مي‌پروراندند و پیاپی بداندیشی می‌کردند و شب و روز آهنگ كشتنش در دل مي‌داشتند و دربند نابودیش بودند.

1ـ انعام : 108. معنی آنکه : آنان [یعنی خدایان بیدینان] را دشنام ندهید تا خدا را از روی نادانی دشنام ندهند.
2ـ نیوشیدن = گوش کردن
3ـ باید گفت دشمنیهای قریش هوده‌ی (نتیجه) وارونه داده.
🔶 تاریخ محمد

🔸 12ـ فرومایگیهای خاندان قریش
پس از بازگشت حاجیان چنانکه گفته شد سخنان محمد در همه‌ي سرزمينهاي عرب پراکنده گردید و مردم پيرامون از اینکه او دين اسلام را آشكار گردانيده آگاه گرديدند ، بويژه مردم یثرب ، که هیچ تیره‌ای آگاهتر از ایشان به محمد نبود ، زیرا علمای یهود در نزدیکی یثرب نشیمن داشتند و یثربیان همیشه از ایشان چنین می‌شنیدند که تورات سخن از بازپسین برانگیخته‌‌ می‌راند که پیدا خواهد گردید. و چون مردم یثرب دانستند قریش از سر رشک با محمد بدشمنی برخاسته‌اند بزرگانشان چند قصیده‌ای در پند و نکوهش قریشیان گفتند و به مکه فرستادند و ایشان را از ناهمداستانی و دشمنی با محمد کهراییدند1.
قریش چون ديدند كار محمد هر روز كه برمي‌آيد نمايانتر مي‌گردد و هواداري ابوطالب و خاندان ازو بيشتر مي‌گردد و هيچ كاري نمي‌توانستند كرد ، فرومایگانِ خاندان را گماردند تا محمد را بسخن ‌رنجانند و او را دروغگو خوانند. هنگامي او را گفتندي : «تو چامه‌گويي و سخن تو چامه (شعر) است». گاهی گفتندی : «تو جادوگری و سخن تو جادوست» و هنگامي او را گفتندي : «تو ديوانه‌اي و اين سخن ديوانگانست كه تو مي‌گويي.»
محمد اینها را مي‌شنيد ، ليكن نمي‌پرواييد و يك دم از دعوت مردم سست نمي‌گرديد. و گروهي از ياران را گمارده بود تا بتلافی ، خدايان ايشان را دشنام همي‌دادند و کیششان را همي‌نكوهيدند و بيدين و گمراهشان هميخواندند.
قریش شب و روز در اندیشه‌ی آزار محمد بودند تا یک روزی در کنار خانه‌ی کعبه گرد آمدند و گفتند ما هرگز اینهمه پتیاره (بلا) که از محمد کشیدیم و می‌کشیم از دیگری بما نرسید ، خدایان ما را دشنام داد و دین ما را تباه گردانید و مردم مکه را از راه برد. در این سخن می‌بودند که محمد به مسجد درآمد و به طواف فهلید. و چون از کنار ایشان گذشت درشتی کردند چنانکه بیزاری‌ای در روی محمد پیدا گردید لیکن پروا نکرد و گذشت. بار دیگر درشتی کردند و باز محمد بی‌پروا گذشت. بار سوم سیاهرویی بسیار نمودند. آن هنگام محمد گفت بخدا نیامده‌ام مگر شما را همچون گوسفند كارد بگلو گزارم و كُشم ، و نپنداريد كه شما رايگان از چنگ من بیرون رويد. چون این سخن گفت هراسیدند و دیگر هیچ سخن یاوه نتوانستند گفت و پشیمانی نمودند. محمد باز به طواف فهلید.
روز دیگر یاد این می‌کردند ، که باز محمد بطواف درآمد ، یکباره برو رزمیدند (حمله کردند) و درشتی کردند و یکی که از همه سياهروتر بود ، دست يازيد و گوشه‌هاي ردايش را گرفت و درهم پيچيد و كشيد. ابوبکر که در آن نزدیکی بود و اینها را می‌دید برخاست و گريست و بانگ برداشت و اعتراض کرد. قریشان همه دست از محمد بازداشتند و روي به ابوبكر آوردند و ريشش گرفتند و بسيار زدند ، چنانكه سرش شكست. و چنين گويند كه بدترين كاري كه قريش با محمد كردند آن بود و پس از آن ، ايشان را هرگز دستيابي بر محمد نبوده است. نیز گویند بدترین رنجشی که او را رسانیدند آن بوده که يك روزي از خانه بيرون آمد و بر هر كي گذشت از كوچك و بزرگ ، آزاد و بنده ، او را دشنام گفتند و دروغگویش نامیدند و او را رنجانيدند ، چنانكه چون بخانه بازرفت ، از بس كه رنجيده و دلتنگ گرديده بود ، خوابيد و گليمي در سر كشيد. این سوره‌ی قرآن اشاره بر این داستان است : «اي محمد ، ما مي‌دانيم كه از دلتنگي خوابيده‌اي و گليمي در سر كشيده‌اي و از بیشرمی بيدينان آزرده‌اي. ليكن برخيز و باك ندار و آن بيدينان را از آنجهان و شكنجه‌ي دوزخ بترسان ـ كه ما بدي ايشان از تو دور گردانيم و نگزاريم كه تو را از ايشان رنجي رسد.» (سورهی مدثر (74) دربارهی همین سیاهروییهای مکیان است.)

1ـ کهراییدن (همچون خندانیدن) = نهی کردن
🔶 تاریخ محمد


🔸 13ـ گروش حمزه
داستانش آنکه محمد به کوه صفا ایستاده بود و ابوجهل برو گذشت و او را با دشنام و سیاهرویی رنجانید. لیکن محمد برتافت و چیزی نگفت. زنی ایستاده بود ، از دور چگونگی می‌دید. حمزه (عموی محمد) از شکار می‌آمد ، چه پیوسته شکاری کردی. و چون بازآمدی ، نخست طواف کعبه کردی. آن زن چگونگی با حمزه بازگفت. حمزه خشم گرفت و از پی ابوجهل به مسجد رفت. ابوجهل درمیان قریش نشسته بود. حمزه کمان بر سر ابوجهل زد و سرش را شکست. قریش آهنگ جنگ حمزه کردند. ابوجهل رها نکرد و پشیمانی نمود که گناه من بود.
حمزه هم از آنجا به نزد محمد رفت و مسلمان گردید و اسلام را نیرو پیدا گردید و قریش را ناتوانی ، چه در قریش مردانه‌تر ازو نبود.

🔸 14ـ پیشنهادهای عُتَبه
روزی دیگر بزرگان قریش در مسجد حرم گرد آمده بودند. عُتَبه ، که در آن هنگام بزرگ مکه بود محمد را در گوشه‌ی مسجد تنها دید که نشسته. گفت بروم با او سخن بگویم. گفتند : شاید. چون نزد او رفت گفت : ای محمد ، تو دینی نو گزارده‌ای و جدایی میان قریش افکنده‌ای و ایشان دشمن تو گردیده‌اند. اگر خواست تو داراک است یا جاه (مقام) و کشور ، تا تو را دهیم ، و از این کار دست بازدار و بدین ما دست‌ نَیاز1. و اگر دیو تو را وسوسه می‌کند ، تا پزشکان خوانیم و درمانت کنیم. محمد گفت بشنو : «بنام خداي بخشاينده و مهربان. حا ميم. [كتابيست] كه از سوي خداي بخشاينده و مهربان فروفرستاده گرديده. كتابيست كه آيه‌هايش بشيوايي بازنموده گرديده است ، بزبان عربي بَهرِ دانايان. كه مژده‌ده و بيم‌ده است ولي بيشترشان نمي‌شنوند.» (سوره‌ي 41 (فصلت) آيه‌هاي 1 و 2 و 3)
عُتَبه با شگفتی می‌نیوشید تا محمد سجده کرد. آنگاه گفت : شنیدی؟ گفت : آری. محمد گفت که کار من خواندن قرآن است و دعوت ، اگر پذیرفتید ، مرا با شما کاری نیست و گرنه از این کار بازنگردم و هر روز بیشتر کوشم. عُتَبه زیرک بود ، دانست که سخن او راست است2 و خواستش جاه و داراک نیست. پیش خاندان بازگردید و گفت : آنچه از محمد شنیدم ، هرگز مانند آن را نشنیده‌ام. پند من بشما آنست که سنگ راه او نشوید ، چه خواست محمد جاه و داراک نیست ، و چنانکه شما را دعوت می‌کند دیگر تیره‌های عرب را نیز دعوت می‌کند ، پس اگر او را کشند ، بکوشش دیگران خواست شما بدست آمده باشد و خون در خاندان نیفتد ، و اگر چیره گردد ، بزرگی او بزرگی شما نیز باشد چه از شما نزدیکتر باو کسی نباشد. گفتند : ای عُتَبه ، جادوی محمد در تو کار کرده است. گفت : نیکی آنست که گفتم.

1ـ یازیدن = دست‌درازی کردن
2ـ اینکه امروز قرآن بر شنونده دیگر آن هنایش (اثر) را ندارد تنها از آنروست که قرآن برای زندگانی مردم آن زمان بس تکان‌دهنده و هنایا (مؤثر) بوده ، نه برای مردم و زندگانی کنونی.
نیز باید دانست محمد قرآن را از زبان خدا می‌گفته و افسانه‌هایی را هم که یاد می‌کرده در آن زمان مردم باور می‌داشته‌اند. کسانی باینها خرده می‌گیرند که این افسانه‌ها باورنکردنیست. در پاسخ این کسانست که می‌گوییم قرآن با باورهای مردم آن زمان (1400 سال پیش) نوشته شده و خواست از این افسانه‌ها پند و راه‌نمودن به دین بوده است.
🔶 تاریخ محمد


🔸 15ـ درخواست قریش
پس از گروش حمزه ، هر روز شماره‌ی مسلمانان بیشتر می‌گردید. قریش چون چنان دیدند ، هر کس که مسلمان می‌گردید ، زندانی می‌داشتند و می‌آزردند تا از اسلام بازگردد. همچنین کس بازداشته بودند تا هر کس که گرایش مسلمانی کند بگیرند و چوب بزنند و نگزارند مسلمان گردد. ولی با اینهمه باز هوده (نتیجه) ندادی.
پس گرد آمدند و بزرگان خاندان را نزد محمد فرستادند که سخنی داریم. محمد چون پنداشت که گرایش مسلمانی دارند به در کعبه رفت ، پیش ایشان. گفتند : ای محمد ، هیچ کس با خاندان خود آن نکرد که تو می‌کنی ، رخنه در کیش و خاندان ما آوردی ، خواست تو چیست تا برآوریم؟ پاسخ داد : خواست من جاه و داراک نیست ، من برانگیخته‌ی خدایم که شما را بدین راست دعوت کنم و مژده‌ی بهشت می‌دهم و هم بیم دوزخ. اگر پذیرفتید ، نیکی دو جهان شما را باشد و گرنه می‌شکیبم تا خدا چه پیش آورد.
پس گفتند : ای محمد ، اگر راست می‌گویی از خدای بخواه تا کوههای مکه از جای برآید و دشتی گشاده گردد و چشمه‌های آب روان کند ، همچون شام. و از درگذشتگان ما قُصَیّ بن کِلاب را زنده گرداند و بر راستی تو گواهی دهد ، تا ما گرویم. دیگر گفتند : بخواه فرشته بفرستد تا به برانگیختگی‌ات گواهی دهد. دیگر گفتند : تو را داراک و سرزمین نیست ، و از بهر روزی ، تو به بازار می‌روی و این دعوی که تو می‌کنی بکار نیاید ، از خدا بخواه تا گنج زر و سیم تو را دهد.
محمد پاسخ همه‌ی گفته‌ها را چنین داد : مرا از بهر آن برانگیخته‌اند تا دین راست بشما گزارم ، و اینها که از من خواستید نزد خدا آسان است ، لیکن مرا نفرموده است که اینچنین ازو خواهم.
پس گفتند : چون هیچ یکی نمی‌خواهی ، نمی‌گرویم و خدای خود را بگو بر ما پتیاره فرستد اگر تواناست. پاسخ داد : اگر خدای خواهد فرستد. گفتند : ای محمد اگر خدای تو رازدان بودی و می‌دانست که ما پرسش خواهیم کرد ، بایستی که تو را آگاهی دادی و پاسخ یاد دادی ، ولی گمان ما آنست که اینها را رحمان یمامه بتو یاد می‌دهد و ما باو نخواهیم گروید. ما به هر گونه خشنودی تو را جستیم ولی تو ناهمداستانی ما می‌کنی ، اکنون بهانه یافتیم تا تو را کشیم یا تو ما را.
سپس هر یکی بیهوده‌ای ‌گفتند. یکی گفت : فرشتگان دختران خدایند که می‌پرستیم. دیگری گفت : نردبان بر آسمان بگزار و برو چهار فرشته به گواه بیاور. پس از آنهمه ، باز گمان آنست که نگرویم. محمد چون چنان دید دلتنگ گردید و بخانه رفت.
روز دیگر نَضر ابن حارِث که از پلیدان قریش بود گفت : بيش از اين خود را فیروزمند نپندارید ، که کار محمد پیچیده‌تر از اینهاست و سخنش بسخن چامه‌گویان و کاهنان نماند و چاره‌ی کار خود کنید. خواستش برآغالانش قریش بود بر دشمنی و آشوب‌انگیزی. و پیوسته محمد را رنجانیدی و با قرآن ستیز کردی بدینسان که پس از آنکه محمد تبلیغ کردی و برخاستی و رفتی ، بجای او نشستی و افسانه‌ی رستم و اسفندیار و شاهان ایرانی بازگفتی و برتری بر سخن محمد دادی. و آن هنگام بيدينان گفتندي : «اين داستان كه نَضر ابن حارِث گويد ، خوشتر از آنست كه محمد مي‌گويد.» در قرآن هر جا که «اَساطيرُ الاَوّلين» آمده درباره‌ی اوست ، چه می‌گفت : «اين قرآن كه محمد آورده مانند افسانه و سرگذشت پيشينيانست و من خود از آن بهتر مي‌دانم.»1
پس بزرگان قریش او را گفتند : تو و عُقبة به مدینه باید رفت و از علمای تورات و انجیل چگونگی محمد بازدانست. هر دو رفتند و از علمای یهود چگونگی محمد و راستی دعوی او پرسیدند. گفتند : سه چیز ازو بپرسید ، اگر پاسخ راست داد ، او برانگیخته است و گرنه دعویش پوچ می‌باشد. یکم داستان اصحاب کهف ، دوم داستان ذوالقرنین و سوم حقیقت روح. ایشان بمکه بازآمدند و از محمد آنها را بازپرسیدند. در قرآن سوره‌ی کهف و بنی‌اسرائیل اشاره باینهاست. با اینهمه باز قریش نگرویدند.

1ـ نشانی جاهایی از قرآن که أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ آمده است : المطففين : ١٣ ، القلم : ١٥ ، النحل : ٢٤ ، الفرقان : ٥ ، النمل : ٦٨ ، المؤمنون : ٨٣ ، الأنفال : ٣١ ، الأحقاف : ١٧ ، الأنعام : ٢٥
🔶 تاریخ محمد


🔸 16ـ خواندن «قرآن» بآواز بلند
چون بیدینان بهیچ‌روی رخنه در کار محمد نتوانستند آورد با هم نهادند که هرگاه او در نماز می‌ایستد و قرآن می‌خواند هایهوی راه اندازند و دور روند تا قرآن ننیوشند. و اگر كسي خواستي كه «قرآن» نيوشيدي ، از بيم ايشان نيارَستي.
تا آن هنگام کسی جز محمد قرآن نیارَستی خواند. از یاران نخست کس عبدالله ابن مسعود بود. داستانش آنكه روزي ياران گرد آمده بودند و گفتند : کی باشد که رود و قرآن بر بیدینان خواند. عبدالله گفت : «من روم.» گفتند : «تو مردي كم‌تواني و تيره و خاندانی نیز نداري ، ترسيم كه قريش تو را رنجانند.» گفت : «باكي نباشد.»
پس بیوسید1 تا آفتاب گرم برآمد و بزرگان قريش همگي در جايگاه ابراهيم گرد آمدند. سپس برخاست و رفت و آواز برداشت و بخواندن سوره‌ي «رحمان» آغاز کرد. همچنان كه مي‌خواند ، بزرگان قريش به يكديگر مي‌نگريستند. چون دانستند قرآن می‌خواند برخاستند و درو آويختند و او را مي‌زدند لیکن او همچنان سوره‌ي «رحمان» را تا پايان بآواز بلند می‌خواند.

17ـ قرآن نیوشیدن ابوجهل و ابوسفیان و اَخنَس ابن شَريق
محمد در خانه‌ي خود نماز كردي و قرآن در نماز بآواز بلند برخواندي. شبی این سه تن از خانه بیرون آمدند تا قرآن نیوشند. پس هر يكي بگوشه‌اي ايستادند چنانكه كسی ايشان را نمي‌ديد و قرآن را از محمد همي‌نيوشيدند تا بامداد برآمد. روز ديگر با هم گرد آمدند و يكديگر را نكوهيدند كه اگر کسی ما را بینید گمان کند که قرآن راستست و به محمد گروند. این گفتند لیکن چون شب درآمد رفتند و باز به همانسان تا بامداد قرآن نیوشیدند.
پس از آن ، اَخنَس در تنهايي پيش ابوسُفيان رفت و گفت : راي تو درباره‌ي قرآن چيست؟ گفت : سخني بسيار نيكو يافتم و برخي را فهميدم و دانستم كه خواست از آن چيست و برخي ديگر خود نفهميدم و ندانستم كه خواست از آن چيست. اَخنَس گفت : من نيز همچنين يافتم.
سپس هر دو برخاستند و در تنهایی پیش ابوجهل رفتند و رای او را درباره‌ی قرآن پرسیدند. گفت : چیزی نشنیدم که بکار آمدی. و با شما گویم که این چیست که محمد پیش گرفته است : خاندان محمد (بنی‌عبدمَناف) که پیوسته با دیگر خاندانهای قریش همچشمی می‌کردند و چیره درنمی‌آمدند ، و در همه‌ي كارهاي نيك که می‌کردند با ایشان برابری می‌کردیم ، محمد را بیرون آوردند تا دعوی برانگیختگی کند و دینی گزارد و هر بار گوید بمن فرهیده (وحی) می‌شود تا برتری ایشان بر ما نمایان گردد. چون این گفت دانستند که سخن از روی رشک می‌گوید. پس از آن هرگاه محمد دعوت کردی و قرآن خواندی ، بریشخند گفتندی : گوشهای ما گران است نمی‌شنویم ، و دلهای ما ناآگاهست سخن ترا نمی‌فهمد ، و میان ما و تو پرده است تو را نمی‌بینیم. تو بکار خود باش که ما بکار خودیم. و ترا با ما و ما را با تو کاری نیست.

1ـ بیوسیدن = انتظار کشیدن
🔶 تاریخ محمد


🔸 18ـ مسلمانان ناتوانی که بیدینان ایشان را شکنجه می‌کردند.
بیدینان قریش چون با محمد و بزرگان یارانش هیچ نمی‌توانستند کرد هر کس از مسلمانان که خویشی بزرگ نداشتند ، می‌گرفتند و بگرسنگی و تشنگی و آفتاب گرم و چوب شکنجه می‌کردند تا برخی از سستنهادانشان از دین بازگردیدند. ولی دیگران شکیبایی و پافشاری می‌کردند. از شکنجه‌گران امیّة ابن خلف بود که مسلمانان را دشمن داشتی و هر روز بلال را به بیابان مکه بردی ، و در گرما درمیان ریگ گرم ، او را خوابانیدی و سنگی بزرگ بر شکمش گزاردی و گفتی : از دین محمد بازگرد و لات و عُزّا را سجده کن. گفتی : اَحَدٌ ، اَحَدٌ (خدای یگانه ، خدای یگانه). وَرَقة ابن نوفَل برگذشت و بلال را گفت : در این شکنجه شکیبایی کن و اَحَدٌ اَحَدٌ می‌بگو که او به فریاد تو رسد. و میانجیگری به امیّه کرد ولی نپذیرفت. روزی دیگر که شکنجه می‌کرد ابوبکر میانجیگری کرد. ابوبکر را گفت : اگر تو را برو بخشایش می‌باشد ، از من بخر. ابوبکر گفت : بنده‌ای دارم زنگی نیرومند ، و بلال کم‌توانست ، بیوفانیم1. گفت : شاید. پس بلال را ستانید و آزاد کرد.
همچنین ابوبکر تا پیش از کوچ به یثرب (مدینه) دو مرد و پنج زن از یاران را خرید و آزاد کرد. از بهر این روزی پدرش با او گفت : اگر این بندگان که می‌خری و آزاد می‌کنی ، باری گروهی نیرومند بودندی که آخر یک روزی بکار تو بازآمدندی ، بهتر بودی از این مشتی ناتوانان. گفت : من ایشان از بهر پرستش (خدمت) خدا می‌خرم ، چه ایشان پرستش خدا را بهتر شایند.
***
دیگر عَمّار و پدر و مادرش و خاندانش بودند که بفرمان بزرگان تیره‌شان ایشان را هر روز برگرفتندي و به بيابان مكه بردندي و در ريگ گرم خوابانيدندي و هر گونه شكنجه كردندي. یک روزی محمد بر ایشان برگذشت و چون چنان دید گفت : «اي خاندان ياسر ، در اين شكنجه شکیبایی کنید كه فردا بهشت جاي شما خواهد بود.»
مادر عَمّار در آن شكنجه مرد. و هر اندازه او را شكنجه مي‌كردند و مي‌گفتند : «از دين محمد بيزار گرد.» مي‌گفت : «خدايم الله یگانه و دينم دين محمدست.»

ابوجهل در اين باره از همه‌ي قريش بدتر بود و پیاپی به هر تيره‌اي از قريش دويدي و ايشان را برانگيختي تا گروهي از بی‌کسان كه مسلمان گرديده بودندي درميان ايشان شكنجه كردندي و بآن كوشيدندي كه ايشان را از مسلماني بیرون آوردندي. و اگر مسلمانی بودي كه او را در تيره آبرو و جايگاهي بودي چنانكه نيارَستندي او را رنجانيد ، از در سرزنش درآمدي و گفتي : «اي فلان ، ديدي كه چه كردي؟ دين پدري و نيايي بازگزاردي و بدين محمد درآمدي؟ اين هيچ خردمند نكند كه تو كردي. ما چنان پنداشتيم كه تو را خردي و شايندگي‌اي هست. اكنون دانستيم كه تو را هيچ نيست.» و از اين گونه سخنها گفتي و مردم را به سرزنش او برانگيختي. و اگر چنان افتادی که مردي بازرگان بودي ، مردم را گفتي كه با او خرید و فروخت نكردندي و دمادم دربند كارشكني او بودي و به هر راه او را رنجانيدي و زيان داراكش را تلبیدی.
ياران محمد در شكنجه‌ي بيدينان بجايي رسيدند كه ايشان را پرگ بيديني وانمودن بودي كه وانمايان گفتندي و خود را از شكنجه‌ي ايشان رهانيدندي.

(ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام)

1ـ یوفانیدن = معاوضه کردن
🔶 تاریخ محمد


🔸 19ـ كوچ ياران به حبشه (تکه‌ی یک از دو)
چون محمد یاران را در رنج و شکنجه می‌دید پرگ داد به حبشه نزد نجاشی روند ، گفت : به حبشه بروید که در آنجا شاهیست که ستم نکند و پيش او كسي بر كسي ستم نمي‌تواند كرد. و حبشه سرزميني نيكوست و در مردم آنجا جز راستي نباشد. و در آنجا بمانيد تا خدا گشايشي كند و آن هنگام اگر خواهيد ، پيش من بازآييد.»1
پس آهنگ حبشه کردند. هشتاد و سه مرد از یاران رفتند و برخی با زن و فرزند بودند. و نجاشی ایشان را نگاهداشت و نوازش کرد.
چون آگاهی به بیدینان قریش رسید ، که یاران در حبشه روزگار بآسودگی و خوشی می‌گذرانند ، ارمغانهایی چند فراهم کردند از بهر نجاشی و نزدیکان او ، و از شناختگان قریش عبدالله ابن اَبي رَبيعه و عمرو ابن عاص را نزد نجاشی فرستادند و گفتند پیشتر نزدیکان او را دیدار کنند و به یاوری خود برانگیزند تا ایشان را به مکه بازفرستد. ابوطالب از آن آگاه گردید و چند بیت شعر گفت ، و نهانی آن شعرها را فرستاد و نجاشی را آگاه گردانید تا بسخن فرستادگان قریش پروا نکند. چون فرستادگان قریش به حبشه رسیدند و ارمغان نزدیکان نجاشی را فرستادند و گفتند : گروهی از بندگان ما گریخته‌اند به شُوَند (سبب) آنکه مردی پیدا شده و بدروغ دعوی برانگیختگی می‌کند ، و این گروه باو گرویدند و چون خاندان گوشمال ایشان خواستند کرد ایشان گریختند و باینجا آمدند. می‌خواهیم که نجاشی ایشان را به ما بازدهد تا به مکه بازگردانیم.
نزدیکان چگونگی با نجاشی درمیان گزاردند. نجاشی فرمود فرستادگان قریش را نزد او آورند تا چگونگی را بازجوید. چون بازجویی کرد فرستادگان قریش چگونگی را گفتند و نزدیکان نجاشی یاوری ایشان دادند. نجاشی پاسخ داد که گروهی که پناه بمن می‌آورند ، چگونه سخنشان ناشنیده و نادانسته ، ایشان را بدست شما بازدهم؟ پس همه خاموش شدند و کس فرستادند و یاران را آواز کردند. یاران با هم سکالیدند و همداستانی کردند که آنچه راست و فرموده‌ی خدا و فرستاده‌اش باشد ، در پاسخ گویند. نجاشی مسیحی بود و همه‌ی علما را خوانده بود. چون یاران آمدند ، نجاشی گفت : این چه دینست که شما دارید؟ از میان یاران ، جعفر ابن ابی‌طالب بسخن درآمد و گفت : ای شاه ، ما مردمی بت‌پرست بودیم و گوشت مرده می‌خوردیم و ستم می‌کردیم ، تا خدا بر ما مهربانی کرد و از تیره‌ی ما کسی را برانگیخت و بسوی ما فرستاد که از دیده‌ی تبار و راستکاری از همه شناخته‌تر و بنام‌ترست ، و ما را به یگانه‌پرستی و پرستش خدا فرمود و از پرستش بتها بازداشت و از همه‌ی زشتکاریها کهرایید ، و قرآن را بر ما می‌خوانْد و ما براست می‌داشتیم. از اینرو قریش ستم بر ما می‌کردند ، محمد پرگ داد تا باین سرزمین آمدیم. و چون دانسته‌اند که ما را سان خوشست ، کسانی را فرستاده‌اند تا ما را بایشان بازدهی و ما را ببرند و برنجانند. نجاشی ازو خواست قرآن بخواند. پس بآواز بلند سوره‌ی مریم خواند. چون دو سه آیه خوانده شد ، نجاشی و علما گریستند. نجاشی گفت : این سخن (قرآن) و آنچه عیسا آورد هر دو از یک جا بیرون آمده است. پس با فرستادگان گفت : ایشان را بشما ندهم.

🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

1ـ این بیگمان است که محمد از سرزمینهای پیرامونی و مردم و دین ایشان آگاهیهای فراوان داشته و ما این را نشان آن می‌گیریم که با ایشان همنشینی‌ها و همسخنی‌های بسیار داشته است.
🔶 تاریخ محمد


🔸 19ـ كوچ ياران به حبشه (تکه‌ی دو از دو)
روز دیگر ، عمرو ابن عاص نزد نجاشی رفت و با او گفت : ایشان عیسا را بنده می‌گویند. نجاشی یاران را خواند تا بازجوید. یاران باز گفتند : آنچه فرموده‌ی خدا و برانگیخته‌ی اوست باید گفت تا رهایی یابیم. چون نزد نجاشی رفتند و از ایشان درباره‌ی بندگی عیسا پرسید ، جعفر گفت : آنچه خدا فرموده است می‌گوییم : «عيسا آفريده‌ي خدا و برانگیخته‌ی اوست و كلمه و روان اوست كه به مريم فرستاد و درو افكند تا عيسا بي‌پدر ازو پديد آمد.»1
نجاشی براست داشت و گفت : «پاكي خدا راست! آنچه گفت يك حرف از زاب (صفت) عيساست ، چنانكه در تورات و انجيل هست ، نلغزيد و ستايشش چنانكه بود گفت.» ولی این سخن ، نزدیکان نجاشی را خوش نیامد زیرا باورشان آن نبود. لیکن نجاشی گفت : باور من اینست که ایشان خواندند. و فرمود ارمغانها را بفرستادگان قریش بازدادند و گفت : رشوه نستانم و فرمانِ كس نبرم بآنكه مسلمانان را رنجانم. پس فرستادگان قریش شرمنده گردیدند و دلتنگ برخاستند و بیرون آمدند. و در شب ، گريختند و روي به مكه گزاردند.
پس از رفتن ایشان نجاشی یاران را دلخوشی داد و نوازش بسیار کرد. و یاران در آسايش و داراكمندي و شكوه روزگار مي‌گذرانيدند.
***
حبشیان چون دانستند که باور نجاشی درباره‌ی عیسا ناسازگار با باور ایشانست و گرایش باسلام و مسلمانان دارد ، بدشمنی‌اش برخاستند. نجاشی یاران را در کشتی نشاند و گفت : شما بیوسان (منتظر) باشید ، اگر فیروزی مرا باشد بیرون آیید و اگر ایشان را باشد بروید. سپس کاغذی خواست و نوشت : «من كه نجاشي‌ام ، گواهي مي‌دهم كه خدا يكيست و محمد برانگیخته‌ی راست اوست و عيسا برانگیخته و آفريده‌‌ی اوست. كلمه و روح اوست كه در مريم دميد و از آن عيسا پديد آمد.»، و بر بازو بست و بجنگ رفت. و با مردمش گفت : من دادگری و مهربانی کردم ، شما چرا می‌جنگید؟ گفتند : «ما مي‌گوييم كه عيسا پسر خداست و تو مي‌گويي كه او آفريده‌ي اوست.» نجاشی گفت : باور من نیز اینست ، و دست بر آن کاغذ که بر بازو بسته بود گزارد و ایشان را لغزانید. ایشان ندانستند که او چه می‌گوید ، پنداشتند که می‌گوید باور من نیز همانست که شما می‌گویید ، پس همگی فرمانبر گردیدند.
نجاشی مسلمانی پنهان می‌داشت و پیروی محمد می‌کرد تا درگذشت. چون آگاهي درگذشتش به محمد رسيد برو نماز كرد و بهر او را آمرزش خواست.

🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

1ـ سوره‌ی النساء (117) ، آیه‌ی 171. معنی آنکه : اى اهل كتاب ، در دين خود از اندازه فراتر نرويد و بر خدا جز راست نگوييد ، همانا مسيح عيسا پسر مريم پيامبر خدا و كلمه‌ی اوست كه آن را بسوى مريم افكند و روحى است ازو ، پس بخدا و فرستادگان او بگرويد و نگوييد [خدا] سه [تا] است ـ اب ، ابن ، روح‌القدس ـ [از اين گفته‌] بازايستيد كه براى شما بهتر است. جز اين نيست كه «اللّه» خدايى يكتاست ، پاك است از اينكه او را فرزندى باشد ، او راست آنچه در آسمانها و آنچه در زمينست ، و خدا بس كارساز است.
🔶 تاریخ محمد


🔸 20ـ گروش عمر

عمر هم در روزگار ناداني و هم اسلام ، استواري و سَهمی1 بسيار داشتي ، چنانكه قريش ازو ترسيدندي و كسي با او نيارَستي ستيز کرد. تا عمر باسلام نگرويده بود ، مسلمانان نزديك كعبه نماز نمي‌يارَستند کرد. چون او گرويد ، در پيش ايستاد و مسلمانان در دنباله‌ي او ايستادند و مي‌رفت و با بيدينان مي‌جنگيد تا نزديك كعبه رفت و نماز كرد و مسلمانان با او نماز كردند. گروش عمر مسلمانان را گشايشي و كوچيدنش اسلام را ياوري‌ای و فرمانروایي‌اش مردم را مهرباني‌ای بود و مسلمانان هميشه گرامي بودند چون عمر گرويد.
درباره‌ي گروش عمر دو داستان هست : يكي داستان مردم یثرب و ديگري داستان مجاهد و عطا. از هر دو داستان این درمی‌یابیم که آشنایی عمر با اسلام نخست از شنیدن آیه‌های قرآن آغاز گردید و این تکانی سخت درو پدید آورد. در داستان مردم یثرب گفته می‌شود که نخست بار این را از فاطمه خواهرش و همسر او که در خانه‌شان قرآن می‌خواندند شنید. ایشان باسلام گرویده بودند ولی ازو پنهان می‌داشتند. لیکن داستانی که مجاهد و عطا گفته‌اند براستی نزدیکتر است و اینست آن را می‌آوریم :
داستانش آنكه عمر خودش بازمي‌گفت كه من بر آن سر بودم كه هرگز مسلمان نگردم و مسلمانان را بسيار دشمن مي‌داشتم و می‌رنجانیدم و باده بسیار دوست داشتم. شبی آهنگ بزم باده کردم ولی همنوشان را نیافتم ، پس آهنگ خانه‌ی باده‌فروش کردم ، در خانه نبود. کاری نداشتم و به طواف کعبه رفتم ، محمد را دیدم نماز می‌کرد. چون از طواف آسوده شدم ، دیر گاه بود. گفتم به خانه نتوان رفت ، بنشینم و قرآن محمد نیوشم. در زیر پرده‌های کعبه نزدیک حجرالاسود نشستم که مبادا مرا بیند و ترسد. چون نیوشیدم ، مرا نازکدلی‌ای روی داد چندان که گریستم. چون محمد بخانه می‌رفت ، از پی او ‌رفتم ، بازپس نگریست ، مرا دید ، گفت : نیم‌شب به چه کار آمده‌ای؟ گفتم : آمده‌ام که گروم. شاد گردید ، گفت : «بگو گواهي مي‌دهم كه خدايي جز خداي يگانه نيست و محمد فرستاده‌ي اوست.» چون گفتم ، دست بسینه‌ام فرومالید و گفت : «خدايا ، تو اين را در دين استوار بگردان.» با محمد تا خانه‌اش رفتم ، آن هنگام بازگردیدم.2
2
دودمان عمر بازگفته‌اند در همان شب که او مسلمان گردید با خود گفت : دشمن‌ترین محمد کیست؟ تا فردا او را آگاه گردانم که من مسلمانم. بدتر از ابوجهل (دایی خودش) نیافتم. روز دیگر رفتم ، گفت : خوش آمدی ، بامداد زود به چه کار آمدی؟ گفتم : مسلمان شدم ، مرا دشنام داد و بدرون خانه رفت.

🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

1ـ سهم = هیبت ، ابهت ، سهمناک = پرابهت
2ـ یکی از خیمهای (خصلت) خجسته‌ی آدمی ، خیم آمیغ‌پژوهی (حقیقت‌پژوهی) اوست. در همه‌ی جنبشها این خیم بیش از دیگر خیمها هنایا بوده. عمر چون قرآن نیوشیده و آن را راست یافته تکان خورده و از بت‌پرستی بازگردیده و باسلام گرویده. همانا بیشتریِ آک (عیب) این گونه کسان دُژآگاهی و نادانی بوده است.