تاریخ محمد
1.1K subscribers
16 photos
174 files
17 links
🔶 تاریخ راست زندگانی و کوششهای محمد و پیدایش اسلام.

🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🖌 برگرداننده : فرهیزش

https://kasravi-ahmad.blogspot.com

کانال پاکدینی (احمد کسروی)

@pakdini

همبستگی با ما :

@PakdiniHambastegibot
Download Telegram
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 81ـ داستان دورويي عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول
چون محمد از جنگ بنی‌مُصطَلِق بازمی‌گردید بر سر آبی فرود آمد. مردی از مهاجر با یکی از انصار بدشمنی درآمدند. مهاجر و انصار به تعصب درمیان آمدند و دشمنی سخت گردید. عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول که سر دورویان بود گفت : این مهاجران بیچیز و ناتوان بودند و ما ایشان را داراک و نیرو دادیم و بر ما بی‌مهری می‌کنند. چون به مدینه رویم ، ایشان را بیرون کنیم.
زید ابن اَرقَم که درفشدار محمد بود رفت و داستان با محمد بازگفت. محمد رنجید ، فرمود بیدرنگ کوچ کردند. خواستش آن بود تا مردم سخن عبداللّه بازنشنوند و از اندازه نگذرند و بآن نفهلند و پراکندگی بسيار درميان خاندان نیفتد. نیز عمر گفت : محمد بفرما عَبّاد ابن بِشر این دورور را گردن بزند. محمد گفت : نشاید چه مردم ندانند و گويند محمد ياران خود را مي‌كشد. عبدالله از رسیدن این داستان به محمد آگاهی یافت و به پیش محمد آمد و سوگند یاد کرد که این سخنها که زید بن اَرقَم گفته دروغ است.
چون نزدیک مدینه رسیده بودند محمد سوره‌ي «اِذا جاءَكَ الْمُنَافِقُون»1 را خواند و در آن خوی دورويان را آشکار کرد و بازنمود كه عبدالله ابن اَبي سوگند دروغ خورد و زيد ابن اَرقَم آنچه از زبان او گفته بود راست گفته بود.
پس پسر عبداللّه که بآخشيج پدرش در مسلماني سخت باورمند بود و از دورويي پاك و بیزار بود ، نزد محمد آمد و گفت : شنیدم که از پدرم رنجیده‌ای و خواهی فرمودن تا او را بکشند. اکنون بفرما من او را بکشم. چه می‌ترسم که اگر دیگری بیاید ، تعصّب پسری بجنبد و آن کس را کشم و آنگاه مسلمانی به بیدینی کشته باشم. محمد گفت : من او را نکشم و تا زنده باشد نگاهداشت کنم. پسر عبداللّه دلخوش گردید و بازگردید و با خاندان خود داستان بازگفت. ایشان همگی دوست محمد گردیدند و زبان نکوهش در عبدالله گزاردند و پس از آن ، هرگاه كه سخني دورويانه ازو
شنيدندي ، هم خاندانش همه بدشمني‌اش بيرون آمدندي و نزديك بودي كه او را زدندي
، تا چنان شد که از بیم خاندان ، دورویی نمی‌توانست نمود.
چون خاندان عبدالله چنان کردند و محمد آگاهی یافت به عمر گفت : «اي عمر ، اگر آن روز كه تو گفتي بگو عبدالله را كشند ، اگر او را می‌كشتيمي ، بيم آن بودي كه خاندانش به تعصب از دين بازگردیدندی. پس چون چشم پوشیدیم و او را آمرزيديم ، اين هنگام خاندان خودش زبان سرزنش درو گشادهاند و به تعصب دين [بجای خویشاوندی] برخاسته‌اند. تا جايي كه اگر ايشان را فرماييم او را كشند ، بيدرنگ او را از بهر تعصب دين كشند.» عمر گفت : «ای محمد ، نيكي و خجستگی در آن باشد كه تو فرمايي.»

🔸 82ـ نخستين كسي كه از دين بازگرديد.
مِقيَس ابن صُبابه از مکه آمد و گفت : بفرما خونبهای برادرم بدهند که یاران او را به خطا کشته‌اند. محمد فرمود خونبهای او را دادند. پس از چند روز فرصت تلبید و کشنده‌ی برادر بازکشت و به مکه رفت. و از دین بازگردید.


1ـ سوره‌ی منافقون (63)
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 83ـ داستان جُوَيريه
جُوَيريه که دختر حارِث ابن اَبي ضِرار (سر بنی‌مصطلق) بود ، رسد (سهم) ثابت ابن قَيس ابن شَمّاس افتاد ، و او را مُکاتَب1 کرد. او از محمد زر خواست تا به ثابت دهد. محمد چنان کرد و او را در زناشویی آورد. و هر کس از مسلمانان که خویشی ازآنِ او داشتند از بهر این زناشویی آزاد کرد. چنانکه صد تن ، از بهر او از بندگی رهایی یافتند و مسلمان گردیدند و بخانه‌ی خود رفتند.

🔸 84ـ زكات بني‌مُصطَلِق
پس از آن محمد وَليد ابن عُقبه را به بني‌مُصطَلِق فرستاد تا زکات ستاند. ایشان چون آگاهی یافتند که کارگزار محمد می‌آید ، برنشستند و به پیشوازش رفتند. ولید چون ایشان را دید ، پنداشت که بجنگ آمده‌اند. بازگردید و به نزد محمد آمد و گفت : ای محمد ، خاندان بنی‌مُصطَلِق زکات ندادند و آهنگ کشتن من کردند. مسلمانان محمد را بجنگ ایشان برانگیختند. در این هنگام فرستادگان بنی‌مُصطَلِق رسیدند و گفتند : ما آهنگ پیشواز و گرامی‌داشت او داشتیم لیکن او را بیم افتاد. اکنون آمده‌ایم سوگند خوریم که ما را آهنگی دیگر نبود. محمد فرستادگان را نواخت و کس بایشان فرستاد تا زکات ستاند.

1ـ مُكاتَب : بنده‌ي متعهد به بازخريد خود.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 85ـ دروغی که دورویان بر عایشه بستند. (تکه‌ی یک از دو)

عایشه بازگفت که شیوه‌ی محمد چنان بودی که چون بجنگی رفتی ، قرعه بر زنان زدی و هر کدام که قرعه برو افتادی ، او را با خود بردی. در جنگ بنی‌مُصطَلِق قرعه بر من افتاد و رفتیم. چون بازمی‌گردیدیم و به نزدیک مدینه رسیدیم به شب در فرودگاهي فرود آمديم. پگاه کوچ می‌کردند ، و من بیرون لشکرگاه رفتم از بهر بیرون‌روی. و گردنبندی داشتم که از گردنم گسیخت و چون بازگردیدم هوشدار گسیختن آن گردیدم و دوباره از بهر یافتن مهره‌های آن رفتم و سپس چون بازگردیدم ، همه رفته بودند و کجاوه‌ی من بر شتر گزارده بودند ، به پندار آنکه من در کجاوه‌ام. پس چون چنان دیدم ، چادر1 در خود پیچیدم و همانجا خوابیدم. با خود گفتم : چون مرا نیابند ، مرا بازتلبند.
ناگهان صَفوان ابن مُعَطَّل سُلَمي رسید و از لشکرگاه بازمانده بود. شتر فروخوابانید و خود دور ایستاد و مرا گفت : برنشین. برنشستم و صفوان افسار شتر گرفت و همه شب می‌کشید. چون آفتاب برآمد ، بلشکرگاه رسیدیم. دورویان چون چنان دیدند ، زبان نکوهش گشادند و دروغ می‌زدند چنانکه به گوش محمد و پدر و مادرم رسانیدند. ایشان از من پنهان می‌داشتند ، و مرا آگاهی نبود.
چندی پس از بازگشت به مدینه بیمار گردیدم. محمد درباره‌ی من برآشفته بود و چنانکه شیوه‌ی او بودی سان‌پرسی نمی‌کرد و من شُوندش نمی‌دانستم ، تا گفتم : ای محمد ، مرا پرگ بده تا بخانه‌ی پدر روم. گفت : شاید. پس رفتم. پس از بیست و پنج روز که بهتر شدم ، روزی بهر بیرون‌روی از خانه با مادر مِسطَح بیرون رفتم. ناگاه چادرش در پا افتاد و بزمین افتاد و پسر خود را دشنام می‌داد. من او را سخنها گفتم که چرا مسطح را دشنام دادی ، که او از مهاجرانست و گناهی ندارد. مرا گفت : ای عایشه ، آگاهی نداری که ایشان چنین چیزها درباره‌ی تو می‌گویند! از اندوه آن بیهوش گردیدم. و آمدند و مرا بخانه بردند و چندان گریستم كه نزديك بود جگر من پاره گرديدي. چون سخن مردم بسیار شد ، محمد بر منبر رفت و ستایش خدا گفت و پند آغاز کرد و گفت : این گروه دورویان2 را چه افتاده است که مرا می‌رنجانند ، و بر خانواده‌ی من دروغ می‌بندند؟ و من از خانواده‌ی خود و صفوان جز نیکویی و پاکدامنی چیزی دیگر ندیدم. پس از سخنان محمد ، اُسَيد ابن حُضَير ، از سران انصار برخاست و گفت : ای محمد ، اگر این گروه دورویان از خاندان خزرجند ، بفرما تا من گردن ايشان را زنم. سَعد ابن عُباده ، سر خاندان خَزرَج ، از سخن اُسَید خشم گرفت و برخاست و گفت : تو گردن خاندان خَزرَج نتوانی زد. و به سخن درآمدند. چون محمد دید که بجنگ و آشوب خواهند درآمد ، از منبر فروآمد و ایشان را آرام گردانید و بخانه رفت. چون بخانه بازرفت علی و اُسامة ابن زید را خواند و در کار من و صفوان با ایشان سکالید. اسامه مرا ستایشها گفت. لیکن علی گفت : ای محمد ، زنان بسیارند و تو می‌توانی که دیگری را بخواهی. و از بُرَيره ، کنیزک عایشه چگونگی بازدان. پس محمد بُرَيره را خواند و از او بازپرسید. علی برخاست و او را زد و گفت : راست بگو. بُرَيره گفت : ای محمد ، بخدا که من هیچ بدی از عایشه ندیدم ، و هیچ آک (عیب) او را ندانستم ، جز آنکه چون من خمیر کردمی ، او را گفتمی : بنشین و نگاه می‌دار و بکاری دیگر رفتمی. چون بازآمدمی ، ناآگاه گردیده بودی و گوسفند خمیر را خورده بودی. پس محمد برخاست و بخانه‌ی پدرم آمد و من می‌گریستم و زنی دیگر بهمداستانی من می‌گریست. محمد پس از ستایش خدا گفت : ای عایشه ، این سخنها که گفتند ، شنیدی؟ اکنون از خدا بترس و اگر کاری بد کرده‌ای توبه بکن که خدا توبه را می‌پذیرد.
1ـ این روشن گردیده که چادر (بآن معنی که ما می‌دانیم و روپوشی زنانه است) درمیان عربان نبوده. درخور دانستنست که چادر یک رسم ایرانی بوده و عربها تا ایران را نگشادند آن را نمی‌شناختند. ولی چون دیری در اینجا زیستند ، آن را از ایرانیان گرفته میان خود رواج دادند (برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به کتاب «خواهران و دختران ما» از احمد کسروی).
عربها ، مرد و زن ، پوششی که ایشان را از گرد و خاک و آفتاب نگاه دارد داشته‌اند ولی این جز چادر بوده. در اینجا ترجمان کتاب ، رفیع‌الدین اسحاقِ محمد (یا سپس رونویسان) آن پوشش زنانه‌ی عربها را چادر ترجمه کرده. در این غلطکاری چه‌بسا خواستش دوری جستن از واژه‌ی عربی بوده تا برای ایرانیان ناآشنا نیفتد.
2ـ عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول و گروهي از انصار ، از مردم خَزرَج و از مهاجران مردي و زني بودند مِسطَح و حَمنه. نیز حسّان ابن ثابت با آنکه نه از سر باور مي‌گفت ، اما چنانكه شيوه‌ي چامه‌گويان باشد ، در گفتن او نيز همداستان ايشان بود.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 85ـ دروغی که دورویان بر عایشه بستند. (تکه‌ی دو از دو)
چون اینها گفت از افسوس و اندوه آن آب از دیده‌ی من بازایستاد. با آنکه خود را كوچكتر از آن مي‌دانستم كه خدا آيه‌ي برائت درباره‌ي من فروفرستد ، ليكن با اينهمه اميد مي‌داشتم كه محمد را در خوابي از راه ناپیدا (غیب) بيگناهي من دانسته گردد. دمی هیچ نگفتم ، از بهر آنکه پدر و مادرم پاسخ گویند. گفتم چرا پاسخ محمد را نمي‌دهيد؟ گفتند ما نمي‌دانيم كه او را چه پاسخ دهيم و چه مي‌بايد داد. چون هیچ پاسخ نگفتند ، گریه بر من چیره گردید و گفتم : بخدا که هرگز از این چنین که تو می‌گویی ، توبه نباید کرد. چه اگر گویم آنچه درباره‌ی من گفته‌اند راستست ، خدا می‌داند که نکرده‌ام و اگر گویم دروغ گفته‌اند ، باور نکنند. می‌شکبیم تا خدا گشایش فرستد.
چندی گذشت تا آنکه محمد بر منبر رفت و سخن راند و خدا را ستود و هفده آيه از قرآن را كه در سوره‌ي «نور» است از سر منبر خواند و پاکی مرا آشكار گردانيد.
و چون از منبر فروآمد فرمود هر یکی از مسطح و حسّان ابن ثابت و حَمنه دختر جحش که از دوریان بودند و دشنام آشکاره می‌دادند هشتاد چوب زدند. مسطح خویش ابوبکر بود و نفقه‌ی او دادی. و چون آن داستان افتاد ، سوگند خورد که او را هیچ نفقه ندهد. لیکن سپس همان سوره‌ی نور (آیه‌ی 22) چنین می‌فرماید : ایشان که دارندگان برتری و نیکی و خود مهرورز و دست‌گیرند و به خویشاوندانشان دررفت می‌دهند و ایشان را نگاهداری می‌کنند ، باید که در آن کار کوتاهی نکنند و از آن بازنایستند ، هر اندازه خویشانشان گناهکار باشند و بایشان بدی کرده باشند. ایشان راه آمرزش و گذشت در پیش بگیرند و کینه در دل نگیرند و پس از همه‌ی اینها می‌گوید : آیا شما دوست ندارید آفریدگار شما را باین شُوَند آمرزد و بر شما مهربانی کند؟1
ابوبکر گفت : می‌خواهم که خدا مرا بیامرزد ، و همچون گذشته نفقه‌ی مسطح می‌داد.

صفوان یک روز به حسّان رسید و شمشیری باو زد ، از بهر آنکه چامه‌ای گفته بود و هجو صفوان در آن یاد کرده بود. ثابت ابن قَیس ابن شَمّاس ، صفوان را بگرفت و بخانه می‌برد تا قصاص حسّان بازخواهد. عبداللّه ابن رواحه درآمد و گفت : به نزد محمد بروید تا چه می‌فرماید. ثابت پیشتر رفت و چگونگی بازگفت. محمد حسّان را گفت : ای حسّان ، شاید که پس از آنکه خدا تو را راه نمود ، زشتی بر خاندان من کنی؟ پس از آن گفت : ای حسّان ، صفوان را بیامرز از این کار که کرد. حسّان گفت : ای محمد ، او را آمرزیدم. پس محمد در برابر آن زخم خانه‌ای در مدینه و کنیزکی قبطی باو داد.


1ـ این ترجمه‌ی واژه بواژه‌ی آن آیه نیست. آن آیه کوتاهتر از اینست. لیکن چون گردآورنده این را به پیمان عایشه با ابوبکر و نکوهش قرآن از کینه‌جویی ایشان از مسطح همبسته یافته به زند (شرح) بیشتری برخاسته است.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هِشام

🔸 86ـ سازش حُدَيبيه (تکه‌ی یک از سه)
محمد در رمضان از جنگ بنی‌مصطلق بازگردید و به مدینه رفت. و رمضان و شوّال آنجا بود و در ماه ذیقعده ، بآهنگ حج و عمره بيرون آمد و اين در آخر سال ششم بود. و از بهر قریش باک (احتیاط) داشت و با لشکری درست از مدینه بیرون رفت. و هفتاد شتر نیکو از بهر قربان فرمود آوردند تا مردم دانند که آهنگ جنگ ندارد.
چون به عُسفان رسید ، یکی از مدینه آمد و گفت : لشکر قریش به ذي‌طُوا فرود آمده‌اند و سوگند می‌خورند که محمد را نگزاریم که به مکه رود. محمد گفت : «بيشرما قریش كه ايشانند. نزديك آن گرديد كه جنگ ايشان را برداشت و هنوز از آن سير نمي‌گردند. بدبختا كه ايشانند!. ايشان را چه زيان آمدي اگر جنگ و ستیز با ما از سر بیرون کردندی و مرا و همه‌ي عرب را با يكديگر بازگزاردندي ، تا اگر عرب چيره گرديدي و مرا كشتندي ، خواست ايشان خود در دست گرديدي و ايشان درميان نبودندي و اگر نه كه من به عرب چيره گرديدمي و ایشان را به فرمان‌بردن واداشتمی ، آن هنگام ايشان نيز باسلام درآمدندي. و اگر نه که چنين نكنند و با من ستيز کنند ، پس سوگند مي‌خورم بآن خدا كه مرا آفريده است كه از جنگ و كشتن ايشان بازنايستم تا آن هنگام كه يا سر گزارم وگرنه بر ايشان فيروزي يابم و آنچه خواهم با ايشان كنم». پس محمد آهنگ آن کرد که از راهی دیگر برود ، تا قریش او را نبینند. کسی از تیره‌ی بني‌اَسلَم در پیش لشکر ایستاد و ایشان را براهی درشتِ ناخوش بیرون برد ، چنانکه لشکر به رنج آمدند. و چون بزمین هامون رسیدند ، محمد فرمود لشکر از سوی راست حدیبیه روند و به زیر مکه فرود آیند.
بیدینان قریش آگاهی یافتند ، و بُديل ابن وَرقا با گروهی بفرستادگی به نزد محمد فرستادند تا چه خواهد کرد. محمد گفت که آهنگ زیارت دارم ، نه جنگ. بازگردیدند و داستان با قریش بازگفتند لیکن ایشان باور نداشتند. چه فرستادگان از تیره‌ی خُزاعه بودند که در روزگار ناداني و اسلام هواخواه و دوستار محمد بودند.
پس قریش بار ديگر مِكرَز ابن حَفص را بفرستادگي بنزد محمد فرستادند تا چگونگي را بازداند. مِكرَز رفت و محمد باز همان سخنان را گفت. پس بازگردید و چگونگی با قریش بازگفت. قریش بار دیگر باور نداشتند و حُلَيس ابن عَلقَمه را دیگر بار بفرستادگی فرستادند. محمد چون او را دید گفت : این مرد که می‌آید از خاندانی خداترس است. اکنون شتران که از بهر قربان آورده‌ایم ، پیش ایشان در قلاده آورید تا ببینند و بیگمان بدانند که آهنگ زیارت داریم. چنان کردند و حُلَیس را از آن نازکدلی‌ای بسیار پدید آمد و بازگردید و با قریش چگونگی بازگفت و دلسوزی بسیار نمود و گفت : جلوگیری زیارت و قربان نشاید کرد. قریش خندیدند و گفتند : تو مردی ساده‌ی بیابانگردی و به ژرفای کارها نرسی و ندانی. حُلَیس رنجید و گفت : اگر از زیارت محمد جلو می‌گیرد ، من از پیمان و سوگند شما بیرون می‌روم و با محمد یکی می‌شوم. قریش از بیم گفتند : ای حُلَیس ، خشم نکن که آهنگ ما آنست که با محمد پیمانی بندیم بخواستِ ما و آنگاه ایشان را به مکه راه دهیم. دیگر بار ، عُروة ابن مسعود ثَقَفي را نزد محمد فرستادند و چون می‌رفت با قریش گفت : شما هر کس که می‌رود و بازمی‌گردد و چگونگی را بازمی‌نماید او را بدورغ بازمی‌دهید و می‌رنجید. اگر با من هم چنان خواهید کرد نخواهم رفت. گفتند تو فرزند مایی و ما تو را راستگو دانیم. چون رفت گفت : ای محمد ، تو اوباش قریش گرد کرده‌ای تا به مکه درآیی و آشوب کنی. و همه‌ی قریش بجنگ تو بیرون آمده‌اند و این لشکر که با تو می‌بینم ، تو را تنها بازگزارند. اکنون چنانکه خواست ما باشد آشتی باید کرد. پس ابوبکر بر عُروه خشم کرد و گفت : این لشکر از آب و آتش نگریزند ، چه رسد از قریش. و هر باری که با محمد سخن گفتی دست دراز کردی ، تازیانه بر دست او زدندی و گفتندی : بافرهنگانه سخن بگو. عُروه چون ديد كه ياران محمد او را چنان بزرگ و گرامی مي‌داشتند ، سخت شگفتي کرد.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 86ـ سازش حُدَيبيه (تکه‌ی دو از سه)
پس بازگردید و با قریش می‌گفت که شاهان بسیار دیده‌ام مثل خسرو و کیسَر و نجاشی ، و چنانکه یاران محمد او را بزرگ می‌دارند ، هیچ کس دیگر را ندیدم. اکنون نیکی در آنست که با محمد جنگ نکنید.
محمد ، خِراش ابن اُمَيّه‌ي خُزاعي را بر شتر خود نشاند و از پی عُروه فرستاد تا قریش بیگمان دانند که جنگ نخواهد کرد. چون رسید پای شتر محمد را بشمشیر شکستند و خواستند كه خِراش را كشند ولی بمیانجیگری خویشانِ خِراش ، او را رها کردند. او به نزد محمد آمد و چگونگی بازگفت. نیز قریش چهل یا پنجاه سوار فرستاده بودند تا لشکر محمد را سنجند و اگر کسی را توانند کشت کشند. و لشکر اسلام ایشان را گرفتند و به نزد بردند ، و محمد همه را آزاد کرد. پس از آن ، عمر را خواند که بفرستادگی نزد قریش فرستد. عمر از بیم دشمنی‌ای که قریش را با او بود سر باززد و نرفت و عثمان را برای این کار پیشنهاد کرد. پس محمد ، عثمان ابن عفّان را بفرستادگی پیش قریش به مکه فرستاد. چون رفت و فرستادگی گزارد و خواست بیرون آید ، قریش گفتند : برو و طواف کعبه کن. عثمان گفت : من طواف نکنم تا نخست محمد طواف کند. خشم کردند و او را زندانی داشتند.
آگاهی به محمد آوردند که عثمان را کشتند. پس محمد در زیر درختی نشست و لشکر را خواند و بیعت تازه کرد1 تا بجنگ قریش رود. و این بیعت را «بيعت‌الرّضوان» خوانند. و چون بیعت پایان یافت ، آگاهی رسید که عثمان را نکشته‌اند. آنگاه محمد هر دو دست آورد و گفت : دست دیگر من بجای عثمان است. و دست راست بر دست چپ گزارد و بجای عثمان بیعت کرد. قریش چون دانستند که محمد آهنگ جنگ دارد ترسیدند و سُهَيل ابن عمرو را بفرستادگی نزد محمد فرستادند تا آشتی کند بآن نهش که امسال به مکه درنیاید تا عرب نگويند كه محمد بچیرگی به مکه رفت. سُهَیل پیش محمد آمد و گفتگو بدرازا کشید ولی كار سازش را بخواست قریش بهم آورد. محمد پذیرفت و علی را فرمود بنویس.
عمر چون چنان دید ناخشنودی نمود و پیش ابوبکر رفت و گله کرد. ابوبکر گفت نیکی درآنست که محمد می‌کند. عمر خشنود نگردید و پیش محمد رفت و گفت تو که برانگیخته‌ی خدایی و ما که مسلمانانیم و ایشان که بیدینانند ، ما چرا خواري و زبوني بر خود گيريم و بخواست ايشان سازش كنيم؟ محمد گفت : برو و بیم نكن كه من برانگیختهی خدايم و آنچه كنم بفرمان خدا كنم. عمر پشیمان گردید و پیوسته نماز می‌کرد و صدقه می‌داد و بندگان آزاد می‌کرد تا خدا او را آمرزد.
پس محمد ، علی را فرمود سازشنامه نوشت2 :

1ـ چنان می‌نماید که این کار به دو خواست بوده. یکی بهر آمادگی بجنگ و دوم آنکه چون قریش او را می‌پاییدند ، این نمایشی ترس‌انگیز و بسخن دیگر ، التیماتوم جنگ به قریش بوده تا ایشان را به پذیرفتن خواستش وادارد.
2ـ علی را محمد بزرگ گردانیده بود. پس کی باو نوشتن یاد داده بود؟! یک امّی؟! در تاریخها یادش نرفته. ولی آیا ما نباید پیروی از خرد و اندیشه کنیم؟! باید همچنان گوییم محمد امّی (بیسواد) بوده و پدید آمدن قرآن را ازو یک ناتوانستنی بدانیم؟! شنیدنی آنکه از یکسو ‌گویند آیه‌ها را خدا یکایک فرهیده و از سویی گویند قرآن معجزه‌ی محمد است زیرا که امّی بوده. یک بام و دو هوا که شنیده‌اید اینست.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 86ـ سازش حُدَيبيه (تکه‌ی سه از سه)
آشتی‌نامه
«بسم الله الرّحمنِ الرَّحيم.» (بنام خدای بخشاینده‌ی مهربان)
سهیل گفت : من این ندانم ، بنویس : بسمک اللّهم. (بنام تو ای خدا) محمد فرمود : ای علی ، چنانکه او می‌گوید بنویس. و بنویس : هذا ما صالَحَ عَلَيهِ محمّدٌ رَسول الله [سهیل ابن عمرو] ـ» (این پیمانیست که محمد برانگیخته‌ی خدا [با سهیل پسر عمرو] بسته و همداستانی کرده است ـ).
سهیل گفت : اگر من می‌دانستمی که تو برانگیخته‌ی خدایی ، چرا با تو جنگ می‌کردم؟ نام خود و پدر بنویس. محمد گفت ای علی ، بنویس : «هذا ما صالَحَ عَلَيهِ مُحَمَّد ابن عَبدالله ، سُهَيل ابن عَمرو اِصطَلَحا عَلي وَضع الحَرب ...» (اینست آنچه محمد ابن عبدالله با سهیل ابن عمرو همداستانی کردند که جنگ را ده سال از مردمان دور گردانند. مردمان در این زمان ده سال آسوده باشند. اگر کسی از قریشیان بی‌پرگ سرپرست خود به پیش محمد آید ، او را بازگردانند. و اگر کسی از یاران محمد به پیش قریشیان آید او را باو بازنگردانند ... میان ما سینه‌ی پاک از کینه و نیرنگ و دربر گیرنده‌ی وفا بآشتی و سازش است. نه دزدی و تاخت نهانی و نه خیانت و تاراج پنهانی درمیانست. هر کسی دوست می‌دارد به پیمان محمد درآید می‌تواند. و هر کس دوست می‌دارد به پیمان قریشیان درآید می‌تواند. ...). نیز از گروهي از مسلمانان و هم از بيدينان را بآن گواه گردانيدند. چون نوشت ، خاندان خُزاعه برخاستند و گفتند : «ما در پيمان محمديم.» و خاندان بني‌بكر برخاستند و گفتند : «ما در پيمان قريشيم.»
همه‌ی خواهش آن بود که امسال محمد بازگردد و سال آینده از بهر زیارت به مکه آید و بیش از سه روز نماند و هیچ جنگاچ به مکه نیاورد ، جز شمشیری که هر کسی با خود می‌دارد.
چون سازشنامه نوشته بودند ، ابوجَندَل پسر سُهیل ابن عمرو که پایبند آهنین بر پای او زده بودند و از پیش قریش گریخته بود ، آمد و فریاد می‌کرد. و قریش ابوجَندَل را از بهر مسلمانی زندانی گردانیده بودند. پس محمد او را خواند و گفت : ابوجَندَل ، برو و شکیبا باش که زود باشد که خدا تو را و دیگر مسلمانان که در مکه زندانیند ، گشایش دهد که این هنگام پیمان با قریش کرده‌ایم و نمی‌خواهیم شکنیم. مسلمانان بسازش خشنود نبودند ، چه در مدینه از محمد شنیده بودند که خوابی دیده‌ام و خدا گشایش مکه مسلمانان را روزی خواهد کرد. و چون آهنگ مکه کردند ، پنداشتند که گشایش مکه در آن سال خواهد بود. و چون از سازشنامه آسوده گردید ، محمد برخاست و شتران قربان کرد ، و روی به مدینه گزارد. چون بفرودگاهی رسید که میان مکه و مدینه بود ، محمد سوره‌ي «فتح» را بر مسلمانان خواند. و اين سوره‌ مژده‌ايست از زبان خدا به محمد.
سازش حُدَيبيه با آنکه در بیرون (به ظاهر) سستي و ناتواني‌ای را مي‌مانست كه محمد از بيدينان بر خود گرفت ، اما راستي را آن سازش گشايشي بزرگ بود كه اسلام را در دست گرديد. زیرا پس از آن سازش ، در زمان دو سال ، چندان مردم باسلام آمدند كه پيش از آن ، به چند سالِ ديگر چون محمد مي‌خواند نيامده بودند. و دليل بر راستي اين سخن آنست كه بهمه‌ي لشكر كه با محمد بودند در سال حُدَيبيه ، هزار و چهارصد مرد ـ سوار و پياده ـ بودند و در سال سوم1 كه بگشايش مكه مي‌رفت ، ده‌هزار سوار و پياده با او بودند. و شُوند اين پيدايش آن بود كه محمد تا در مكه بود ، خود زمان نهاني و ناتوانی اسلام بود و هنوز آيه‌ي جنگیدن (قتال) بازنموده نشده بود و نه هر كس را سخن از اسلام يارَستی و بگفتگوي آن فهليدی. و چون به مدينه آمد و آيه‌ي جنگیدن بازنموده گردید و اسلام نيرو گرفت و زمان جنگيدن بود و مردم را آسودگي آن پيدا نمي‌گرديد كه با هم نشستندي و از يكديگر سخن اسلام شنيدندي و چون سازش حُدَيبيه رفت و مردم ايمن گرديدند و از يكديگر آسودند و باهم نشستند و بسخن اسلام پرداختند و پيوسته مي‌گفتند و مي‌شنيدند ، تا اندازه‌اي كه هيچ خردمندي نبود در اين چندگاه كه سخن اسلام شنيد مگر آنكه گراييد و باسلام درآمد. تا لشكر اسلام در اين دو سال ، باين شُوند از هر هزار به ده‌هزار گرديدند.
1ـ خواست سال سوم پس از بستن پیمان است.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 87ـ گروش عمرو ابن عاص
عمرو از اسلام خود بازگفت : چون با لشکر قریش و غَطَفان بازگردیدم ، و با آنهمه لشکر ما را گشایشی نبود ، دانستم که کار محمد بالایی خواهد گرفت. با گروهی اندیشه کردیم که به حبشه رویم نزد نجاشی ، تا اگر محمد بر قریش چیره گردد ، ایمن باشیم. و اگر قریش چیره گردند به مکه بازآییم. پس به نزد نجاشی رفتیم. و عمرو ابن اُمَيّه‌ي ضَمري را دیدم که از نزد محمد بفرستادگی آمده بود ، تا نجاشی ، جعفر ابن ابوطالب و دیگر یاران را که در حبشه بودند ، به نزد محمد بازفرستد.
مرا با نجاشی از پیش آشنایی و دوستی افتاده بود ، من عمرو ابن امیّه را از نجاشی خواستم تا بجای بزرگان قریش بازکشم. نجاشی بسیار رنجید و گفت : چگونه فرستاده‌ی کسی بتو دهم که جبرئیل بَرو می‌آید؟ پس پوزش تلبیدم و نجاشی را آرام گردانیدم و گفتم : آیا دعوی محمد راستست؟ نجاشی گفت : پند من بپذیر و برو و پیرویش کن که دعوی او راستست و بر دشمنان فیروزی یابد ، چنانکه موسا بر فرعون فیروزی یافت. پس گفتم : اگر دعوی محمد راستست ، دست بیاور و پیشتر با من بیعت کن در اسلام ، تا من بروم و مسلمان شوم. دست آورد و بیعت کرد.
من برخاستم و آهنگ محمد کردم. و چون به پیرامون مکه رسیدم ، روی در مدینه داشتم که خالد ابن ولید را دیدم که آهنگ مدینه داشت. گفتم : ای خالد ، کجا می‌روی؟ گفت : مرا در برانگیختگی محمد شکی نمانده و می‌روم تا مسلمان گردم. گفتم : من نیز همین آهنگ دارم. پس با هم رفتیم ، و نخست خالد پیش محمد رفت و گروید. و پس از آن رفتم و گفتم : ای محمد ، مسلمان می‌گردم بشرط آنکه خدا گناهان گذشته را آمرزد. گفت : اسلام هر گناهي كه پيش از اين بود را پاك گردانَد. آن هنگام دست دادم و مسلمان گردیدم.

🔸 88ـ داستان ابوبَصير
پس از سازش حُدَيبيه چون محمد به مدینه آمد ، دیر برنیامد که ابوبَصير عُتبة ابن اَسيد که مسلمان شده بود و بیدینان قریش او را زندانی داشته بودند از مکه گریخت و به مدینه آمد. قریش نامه‌ای با دو پیک به نزد محمد فرستادند تا ابوبصیر را بازفرستد. محمد او را آواز کرد و گفت : نمی‌خواهیم که پیمان شکنیم ، از بهر من به پیش قریش برو که خدا بزودی گشایش فرستد. و با دلخوشی او را روانه گردانید.
ابوبصیر با ایشان رفت و چون به ذوالحُلَيفه رسیدند ، شمشیری ازآن پیکها ستاند که نگاه کند ، و یکی را کشت و آن دیگری گریخت و به پیش محمد آمد. نیز ابوبصیر درپی او رسید و گفت : ای محمد ، تو به پیمان خود وفا کردی و من خود را رها گردانیدم. محمد گفت : ابوبصیر دلاور و جنگ‌انگیز مردیست. و این سخن برآغالانیدنی بود که در پرده باو داد تا بجایی دیگر رود. پس ابوبصیر بکناره‌ی دریا جایی که گذرگاه کاروان قریش بود رفت. و مسلمانان که در مکه زندانی بودند ، چون چگونگی ابوبصیر شنیدند ، راه رهایی خود می‌جستند ، و بکناره‌ی دریا می‌رفتند پیش ابوبصیر ، تا هفتاد تن گرد گردیدند و کاروان قریش را می‌زدند1 و هر کی از ایشان می‌یافتند می‌کشتند تا قریش فرستاده فرستادند به نزد محمد که از کار ایشان ما را تاب نمانده است. ایشان را پیش خود بخوان. پس محمد ایشان را آواز داد و به مدینه رفتند.
***
هم در آن زمان ، اُمّ‌كُلثوم دختر عُقبة ابن اَبي مُعَيط کوچید و از مکه به مدینه آمد ، از بهر اسلام. برادرانش به تلب او آمدند. محمد آهنگ آن کرد که او را بایشان دهد. لیکن سپس این آیه را خواند : زنان که از بهر اسلام کوچیده‌اند به بیدینان ندهید ، چه از بهر اسلام بر شوهران خود حرام شدند.2 پس او را بازنفرستاد.

1ـ چون تنها کاروانهای قریش را زدندی از اینجا دانسته می‌گردد که انگیزه‌شان کینه‌جویی و ناتوان گردانیدن دشمنشان بودی.
2ـ سوره‌ی ممتحنه (60) ، آیه‌ی 10.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 89ـ جنگ خَيبَر (تکه‌ی یک از دو)
چون محمد در ماه ذیحجه از حُدَیبیه بازگردید و به مدینه رفت ، و بازمانده‌ی ذیحجه و محرم را در مدینه نشست در آخر ماه محرم سال هفتم ، بجنگ خَيبَر بيرون رفت.
شيوه‌ي محمد چنان بود كه چون شبيخون بسر خانداني از بيدينان بردي ، چون در شب بنزديك ايشان رسيدي ، آنجا آراميدي تا بامداد برآمدي. پس اگر بانگ نماز از ميان ايشان شنيدي ، دست از ايشان داشتي و تاراج نکردي.
چون به خیبر رسید ، شب بیرون خیبر نشست. چون بامداد برآمد و بانگ نماز نشنیدند ، با لشکر برنشست و آهنگ ایشان کرد. در خَيبَر پنج دز بود : ناعِم ، قَموص ، صَعب ابن مُعاذ ، وَطيع ، سُلالِم. نخست دز ناعِم را گشادند. و از مسلمانان آن روز محمود ابن مَسلَمه را سنگ آسيابی از بامی بر سرش فروافكندند و کشتند. و دیگر دز قَموص را گشادند ، و از آن برده‌های بسیار یافتند. و از ایشان یکی صَفيّه دختر حُيَي ابن اَخطَب بود که محمد او را ویژه‌ی خود گردانید. محمد در آن روز مسلمانان را از چهار چیز کهرایید : 1ـ از كنيزكي كه او را بخانه‌ی خود آورند و آبستن باشد ، نزديكي با او نكنند تا زايد. 2ـ از گوشت خر كه پيش از آن حلال بود 3ـ همچنین از گوشت ددان 4ـ خريد و فروخت غنیمتها پيش از آنكه بخش کنند.
چون گشایش این دو دز کرده بود ، بیچیزان مدینه آمدند و گفتند : پول نداریم. ما را چیزی بده. محمد نوید داد که دهد. پس دز صَعب ابن مُعاذ گرفتند و داراک بسیار در آن بود. و به بیچیزان داد. پس مسلمانان بگرفتن آن دو دز دیگر آزمندتر گردیدند. محمد ده روز آن دو دز را گرد فروگرفت و شب و روز مسلمانان با ايشان همي‌جنگيدند. در آن دز جنگنده‌ای یهودی مَرحَب نام بود که بدليري و مردانگي بنام و شناخته بود و رجز می‌خواند و جنگ می‌تلبید. محمد ، محمد ابن مَسلَمه که برادرش را در دز ناعِم كشته بودند بجنگ او فرستاد. رفت و با او می‌جنگید لیکن هیچ یکی چیره درنمی‌آمد. در نزدیک ایشان درختی بود که هر بار یکی بآن پناه می‌بردند و دیگری شمشیر بر شاخه‌های آن می‌زد تا هنگامی که درخت را دیگر شاخه‌ای نماند. پس از آن مَرحَب شمشیر راند تا بر سر محمد ابن مَسلَمه زند ، او سر در پیش آورد و شمشیر در سپر فرورفت و گیر کرد و محمد ابن مَسلَمه او را کشت.
پس از آن یاسر برادر مَرحَب که در جنگ کمتر از برادرش نبود آمد و جنگ تلبید. زُبَير ابن عَوّام بجنگ او رفت و در نخست زدن كه باو راند ، افتاد و زُبَير فرود آمد و سرش را بريد.
محمد روز ديگر ابوبكر را خواند و درفش را باو داد و لشكر را با او برنشاند و فرستاد و تا شب همي‌جنگيدند و هيچ گشايشي نبود ، چنانكه لشكر چون بازآمدند ، همه فرسوده گرديده بودند.
روز ديگر عمر ابن خَطاب را خواند و درفش را باو داد و لشكري را با او برنشاند و فرستاد و تا شب همي‌جنگيدند و گشايشي نبود.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 89ـ جنگ خَيبَر (تکه‌ی دو از دو)
روز دیگر درفش به علی داد و رفت و با جنگجویان دز یک به یک می‌جنگید ، و هر یکی از ایشان به یک ضربت می‌کشت. پس از آن ، گروه گروه بيرون مي‌آمدند و علي برخي را مي‌كشت و برخي به بارو بازمی‌گردیدند. تا آنکه گروهی بیکبار از دز بیرون آمدند و علی را درمیان گرفتند و علي از اينسو و از آنسو مي‌زد و همه را از خود دور می‌کرد و بنزديك خود رها نمي‌گردانيد ، تا آن هنگام كه دز را گرفتند.
نیز برخی از مردم خیبر که محمد ایشان را زینهار داده بود آمدند و گفتند كه : «ما آباد گردانيدن زمينهاي خَيبَر بهتر توانيم كرد.» و خواهش كردند كه محمد ايشان را رها گرداند و هم در خَيبَر باشند و آبادي و كِشت زمين خيبر بشيوه‌ي خود كنند و ايشان را نيمه‌اي از ميوه‌هاي آن باشد و ديگر برداشتها دهند. محمد باين شُوند خشنودي داد ، و نهش با ايشان نوشت ، بشرط آنكه هرگاه كه خواهد ، ايشان را از خَيبَر بيرون گرداند.
محمد در بازگشت در پایان شب در فرودگاهی فرود آمد و بلال نگهبانی می‌داد و لشکر خوابیدند. سپس بلال چند رکعتی نماز خواند تا خواب برو چیره گردید و خوابید تا بامداد که آفتاب برآمد و همه بیدار گردیدند. محمد فرمود پاره‌ای پیشتر رفتند و فرود آمد و بنماز فرمود. و خود در پیش ایستاد و نماز قضا بجماعت گزارد. چون نماز بپایان رسید گفت : «هر کی نماز فراموش کند و در هنگام خود نگزارد ، چون باز یادش آید بگزارد».
محمد چون خَيبَر را گشاد ، پنج‌يك از غنیمتها را خود برگرفت و بازمانده را ميان مسلمانان به هزار و هشتصد رسد بخش کرد.1 پنج‌يكي كه خود برگرفت ميان زنان خود و خويشان و خانواده بخش کرد. نیز در روز گشایش خیبر ، جعفر ابن ابيطالب با شانزده تن از یاران که در حبشه بودند رسيدند و محمد بسیار شاد گردید.
ک
محمد چون درمی‌گذشت سه چيز را سپارش كرد : يكم ، فرمود بخاندانهاي تميم و اَشعَريان و سَبائيان و رهاويان ، هر يكي را صد بار شتر هر سال از خَيبَر بايشان دهند و دوم ، سپارد تا لشكر اُسامة ابن زيد را روانه گردانند ، كه او را بسوي شام ، بجنگ گمارده بود و سوم ، سپارد كه در سرزمين عرب بيش از دين اسلام نگزارند و نگزارند كه ديني ديگر بكار برند.2 از بهر این بود که عمر در زمان خلافتش يهود خَيبَر را بشُوَند نيرنگ و ناراستي از خَيبَر بيرون گردانيد.


1ـ از روی نوشته‌ی دکتر مهدوی بر پایه‌ی متن عربی ، جنگندگان اسلام 1400 تن و اسبها 200 سر بودند. هر تن را یک رسد و هر اسبی را دو رسد بدیده گرفتند و بدینسان هزار و هشتصد رسد گردید.
2ـ این از شگفتیهاست که محمد در بستر مرگ در اندیشه‌ی رسد آن خاندانها و سرداری اسامه و آینده‌ی سرزمین عربستان بوده ولی درباره‌ی جانشین خود هیچ نگفته است. چون محمد سپارشها در هر زمینه کردی و جانشینی نیز زمینه‌ی ارجداری بودی بیگمان در آنباره نیز سخنانی خواستی گفت. لیکن تنها گمانی که توان برد آنست که درگذشت پاکمرد عرب نابیوسیده و ناگهانی بوده و فرصتی نیافته است.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 90ـ داستان فَدَك
مردم فدک چون شنیدند که محمد خیبر را گشاد و هر کی بزینهار درآمد رهایی یافت ، کس به نزد محمد فرستادند که ما را بجان رهایی بده تا دارکمان بتو بازگزاریم. محمد بدین شُوَند زینهار داد. لیکن چون شنیدند که مردم خیبر بکشاورزی و آبادی خیبر آشتی کردند و در خیبرند ، ایشان نیز به پیش محمد آمدند و نهادند که آبادی فدک می‌کنند ، و رسدی برمی‌گیرند و بازمانده را می‌سپارند. محمد پذیرفت. و فدک ویژه‌ی محمد بود ، از بهر آنکه بی‌جنگی داده بودند.

🔸 91ـ بزغاله‌ی زهرآلود
پس از آن که محمد از خیبر آسوده گردید ، دختر حارث زن سَلّام ابن مِشكَم1 ، بزغاله‌ای زهرآلود کرد و پیش از آن پرسیده بود که کدام اندام را دوستتر می‌دارد و آن را بیشتر زهرآلود کرده بود و به پیش محمد آورد. محمد پاره‌ای بدهان گزارد و جوید و بیرون آورد و انداخت و گفت : این استخوان مرا آگاهی می‌دهد که این بزغاله زهرآلود است. و فرمود آن زن را آوردند و گفت : چرا چنین کردی؟ زن گفت : تو را دانسته است که یاران تو پدر و شوهر مرا کشتند ، و پتیاره‌ها بخاندان ما رسانیدند. اندیشیدم که بزغاله‌ای زهرآلود کنم و به محمد فرستم. اگر برانگیخته است ، خدا او را نگاه دارد. و اگر نه ، خورد و کشته گردد و مردم رهایی یابند. پس محمد او را آمرزید.
و بِشر ابن بَرا که از بزرگان یاران بود ، لقمه‌ای خورده بود و بیدرنگ مرد. و محمد را رنجی نرسید ، جز هر سال چون بدان هنگام رسیدی ، رنجی درو پیدا گردیدی و به همان شُوَند درگذشت.

1ـ زاده‌ی هشام نویسد : این زنِ سلاّم‌ ابن مشکم بود که «داستان کشتن پدر و شوهرش از پیش رفت». اینجا لغزشی رخ داده زیرا پیشتر ، از نوشته‌ی او آوردیم که سلاّم ابن مشکم سر یهود بنی‌نضیر بود (گفتار پنجاه و هشتم). در جنگ بنی‌نضیر هم دیدیم که کشته شدن کسی را ننوشته. ایشان زینهار خواستند و از دزشان بیرون آمده کوچیدند و سپس می‌نویسد : «برخي به خَيبَر رفتند و برخي بشام و آنجا نشيمن گرفتند.» گیریم خانواده‌ی این زن نزد خیبریان آمدند و آنجا بودند تا که جنگ خیبر برخاست و شوهر و پدر این زن در آنجا کشته شدند ، باز هم در آنجا «سخن از کشته شدن آن دو» نرفته.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 92ـ داستان حَجّاج ابن عِلاط
حجّاج از شناختگان مکه بود و دیر نبود که مسلمان گردیده بود ، و مردم مکه از اسلام او آگاهی نداشتند ، و در جنگ خیبر نیز بود. چون محمد از جنگ آسوده گردید ، پرگ خواست تا به مکه رود و داراکی که دارد ستاند. محمد پرگ داد. حجّاج گفت : ای محمد ، رهایی داراک خود بی‌دروغ گفتن با مردم مکه نتوانم کرد ، آیا پرگ می‌دهی؟ گفت : به هر راه که می‌توانی داراک خود را بیرون بیاور.
پس حجّاج به مکه روانه گردید. چون به نزدیک مکه رسید ، گروهی از قریش نشسته بودند تا آگاهی بازدانند که محمد با مردم خیبر چه کرده است. چه باور قریش آن بود که لشکر اسلام گریزند. پس چون حجّاج را دیدند که از مدینه می‌آمد و نمی‌دانستند که مسلمانست ، پیشواز نمودند و گفتند : سان محمد چیست؟ گفت : لشکر محمد گریخت و محمد را اسیر کردند. قریش شاد گردیدند و او را پاسدارانه در مکه بردند. و چون پیش بزرگان قریش رفت ، گفت : مرا یاری دهید تا داراک خود را از هر کس بازستانم ، و به خیبر بازروم و کالاهایی که مردم خیبر از محمد و لشکر او گرفته‌اند بازخرم ، پیش از آن که بازرگانان دیگر بروند و بخرند. پس قریش پنداشتند که راستست ، داراک او را بزور و نرمی بازگرفتند ، و پیش از سه روز به حجّاج دادند ، و آهنگ مدینه کرد. عباس نهانی نزد حجّاج رفت و گفت : اين چه آگاهي است كه از تو بازمي‌گويند؟ با من راست بگو. حجّاج سر در گوش عباس گزارد و گفت : با خود بدار که فیروزی ازآن محمد است ، و چگونگی چنانکه بود با او بازگفت. و گفت : من مسلمان گردیده‌ام و این هنگام به پیش محمد می‌روم و از بهر رهایی داراک این دروغها را پرداختم. پس عباس بخانه رفت ، و پس از سه روز جامه‌ی نیکوی عطرزده پوشید و عصایی در دست گرفت و به مسجد حرم رفت و به طواف کعبه فهلید. قریش چون عباس را دیدند که شاد بود و آرایشی بیشتر از هر روز بر خود کرده بود گفتند : می‌دانیم که تو در آتش محمد می‌سوزی ، لیکن چابکی وامی‌نمایی. پاسخ داد : خدا را سپاس می‌گزارم که محمد خیبر را گشاد و داراکها را گرفت و دختر شاه ایشان را بخانه آورد ، و حجّاج با شما نیرنگ کرد و دروغ گفت.
در این هنگام مردي ديگر رسيد و چگونگي گشايش محمد ، خیبر را بازگفت. قریش دلتنگ گرديدند و دانستند كه عبّاس راست گفته است.

🔸 93ـ عمره‌ی قضا
محمد پس از جنگ خیبر ، از ماه ربيع‌الاوّل تا ماه شوّال در مدینه بود و لشکر به هر جایی فرستاد لیکن خود در مدینه می‌ماند. و در ماه ذیقعده از بهر عمره‌ی قضای سال هفتم آهنگ مکه کرد. و چون به نزدیک مکه رسیدند ، قریش از مکه بیرون آمدند. بر پایه‌ی نهشی که نهاده بودند محمد با مسلمانان به مکه درآمد. و چنان افتاد که سالی بود که رنج و تنگی بسیار بمردم رسیده بود ، بویژه مردم مدینه. قریش شنیده بودند که مسلمانان رنج و تنگی کشیده‌اند و سست و ناتوان گردیده‌اند و به دارالنّدوه رده برکشیدند تا بینند که مسلمانان طواف چگونه می‌کنند ، تا اگر در ایشان سستی باشد شماتت کنند. محمد اين را دانسته بود. و چون مسلمانان بطواف می‌رفتند نخست خود ردا از زير بغل راست بشانه‌ي چپ انداخت و چابک ایستاد و با یاران گفت : مهربانی خدا بر آن کس باد که امروز نیرو و چابکی از خود نماید. و مسلمانان نیز همه همداستانی محمد کردند و بطواف فهلیدند و از پي محمد مي‌دويدند تا سه بار طواف كردند ، چنانکه بیدینان شگفتی نمودند. سه بار دويدن حاجيان در طواف ، از آن روز باز رسم گرديد.
محمد در مکه میمونه دختر حارث را بزنی گرفت و پس از سه روز که در مکه نشست ، می‌خواست که هم در مکه او را بخانه برد. لیکن قریش پیغام می‌فرستادند که نهش آنست که بیش از سه روز در مکه نباشی. محمد بیرون رفت و در راه مدینه میمونه را بخانه برد.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 94ـ جنگ مؤته
چون محمد از عمره‌ی قضا به مدینه بازآمد ، بازمانده‌ی ماه ذیحجه و محرّم و صفر و ربیع‌الاوّل و ربیع‌الآخر در مدینه بود. و در ماه جمادي‌الاوّل سه هزار مرد بجنگ بیدینان روم فرستاد. و زید ابن حارثه را سردار گردانید و فرمود : اگر زید را کشتند ، جعفر ابن ابی طالب سردار باشد. و اگر جعفر را کشتند ، عبداللّه ابن رواحه سردار باشد.
چون لشکر اسلام به نزدیک شام رسیدند ، بجایی که آن را مَعان گفتندی ، مردی رسید و گفت : هراکلیوس (هِرقِل) رومی با صدهزار سوار و پیاده بیرون آمدند و در زمین بَلقا فرود آمده‌اند و از دیگر تیره‌های عرب پیرامون شام صدهزار ديگر از سوار و پياده با او گرد گرديده‌اند. پس لشکر اسلام در همان فرودگاه دو شبانه‌روز بازماندند و گفتند که به پیش محمد باید فرستاد و آگاهی کردن تا چه فرماید. عبداللّه گفت : لشکر اسلام به پرشماری و نیرو نمی‌جنگند ، بلکه به نیروی دین اسلام می‌جنگند. اکنون دودل نباید بود و بجنگ باید رفتن. اگر کشته گردیم ، شهید باشیم ، و اگر چیره گردیم ، فیروزی ما را باشد ، و هر دو نیک است. لشکر براست داشتند و رفتند. چون بزمین بَلقا رسیدند ، بجایی که آن را مؤته گفتندی ، لشکر هراکلیوس (هِرقِل) و دیگر عربان پیش ایشان بازرسیدند و میانه‌ی لشکر را پیش کشیدند. زید ابن حارثه با درفش محمد در پیش رفت و جنگ می‌کرد تا شهید گردید. پس ازو جعفر ابن ابی طالب درفش برگرفت و پای اسب خود بشمشیر برید تا نگریزد و می‌جنگید تا شهید گردید. پس ازو عبداللّه ابن رواحه درفش برگرفت و در پیش ایستاد و او را نیز شهید کردند. پس ازو لشکر همداستانی کردند و سرداری را به خالد ابن ولید دادند و درفش برگرفت. بیدینان لشکر اسلام را درمیان گرفته بودند. خالد روی در بیدینان گزارد و می‌جنگید تا ایشان را گریزانید ، و مسلمانان را از میان بیدینان بیرون آورد.
پس خالد با لشکر اسلام به مدینه بازگردید و محمد و مردم مدینه پیشواز ایشان کردند.

🔸 95ـ گروش مردم بَحرَين
محمد پيش از گشايش مكه ، علاء ابن حَضرَمي را بفرستادگي پيش شاه بَحرَين ـ مُنذِر ابن ساوايِ عَبدي ـ فرستاده بود و اسلام را برو نمود و مسلمان گرديد. مردم بَحرَين نیز مسلمان گرديدند.1
علاء ابن حَضرَمي از سوي محمد در بَحرَين فرمانده بود و مُنذِر ابن ساوا تا شاه بَحرَين بود ، بسيار نيكرفتار بود. و چون محمد درگذشت و پس ازو آن شاه نيز درگذشت ، مردم بَحرَين همگي از دين بازگرديدند.

1ـ این از دیدگاه تاریخ ارج بسیار و جای آن دارد که پژوهندگان تاریخ بآن پروا کنند. بحرین باجگزار ایران و بخشی از خاک ایران در زمان خسروپرویز بشمار می‌آمد. گرداگرد بحرین نیز زیر فرمانروایی ایرانیان بسر می‌برد. با اینهمه ، شاه بحرین دعوت اسلام را پذیرفت و باو گروید و از رزم لشکر ایران بیم نکرد. این ، کشور کوبا را بیاد می‌آورد که در نزدیکی کشوری نیرومند همچون آمریکا یک فرمانروایی سوسیالیستی بنیاد گزارد. با این جدایی که کوبا پشتگرمی به کشور نیرومندی همچون شوروی داشت و شاه بحرین به فرمانروایی مدینه که هنوز مکه را نیز نگشاده بود.
نیز درخور دانستنست که : بحرین در تاریخ عرب نه این آبخوستی (= جزیره) است که امروز ما باین نام می‌خوانیم بلکه سرزمینی است که امروز احساء نامیده می‌شود و آن میان خلیج پارس و نجد افتاده و تختگاه آن شهر هَجَر است. (با یاری کتاب «تاریخ ایران بعد از اسلام» ، عباس اقبال آشتیانی)
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 96ـ گشايش مكه (تکه‌ی یک از سه)
چون لشکر اسلام از جنگ مؤته بازگردیدند ، محمد در دهم رمضان سال هشتم از مدینه بآهنگ گشایش مکه با ده‌هزار سوار و پیاده بیرون رفت. شُوَندش آنکه خاندان بنی‌بِکر که هم‌پیمان قریش بودند ، یکی از خاندان خُزاعه که هم‌پیمان محمد بودند را کشتند و پیمان شکستند1. هر دو خاندان بجنگ برخاستند و قریش به یاوری بنی‌بِکر رفتند و خاندان خُزاعه را گریزانیدند.
پس از آن ، بُدَيل ابن وَرقا که سر خاندان خُزاعه بود ، با گروهی به مدینه پیش محمد آمد و یاوری و پشتیبانی تلبید. محمد نوید پشتیبانی داد و ایشان را بازگردانید و به بسیج لشکر فهلید.
قریش از بیم ، ابوسفیان ابن حرب را به مدینه نزد محمد فرستادند تا پیمان تازه گرداند. ابوسفیان2 محمد را در مسجد یافت و پیش او رفت ، و هر اندازه خواهش می‌کرد تا محمد پیمان تازه گرداند ، محمد پاسخی نمی‌داد. پس چون ناامید گردید به مکه بازگردید.
پس محمد دهم ماه رمضان با ده‌هزار از سوار و پياده از مدینه بیرون آمد و روی در مکه گزارد. در راه محمد و مردم چند روز روزه می‌داشتند. پس از آن ، محمد روزه گشاد ، یاران نیز گشادند. نیز در راه تیره‌های عرب به یاوری باو می‌پیوستند. محمد نمی‌ایستاد و می‌راند تا به مَرُّالظَّهران رسید. و قریش را آگاهی نبود. در راه ، عباس عموی محمد با زن و فرزندان به محمد رسید و با او به مکه بازگردید. نیز در راه ابوسفيان ابن حارِث (پسرعموی محمد) و عبدالله ابن اَبي اُمَيّة ابن مُغيره (عمه‌زاده‌ی محمد) رسیدند و زینهار خواستند. ایشان درباره‌ی محمد کارهای ناشایا (نالایق) كرده و سخنهاي بيهوده گفته بودند. پس محمد ایشان را بخود راه نداد. پس رفتند و اُمِّ‌سَلَمه خواهر عبدالله ابن اَبي اُمَيّه که در خانه‌ی محمد بود را میانجی گردانیدند لیکن محمد باز نپذیرفت. ابوسفيان ابن حارث چون چنان دید گفت : بخدا اگر محمد مرا راه ندهد دست این پسرک (پسر خودش که با او بود) را گیرم و سر به بیابان گزارم تا هر دو بگرسنگی و تشنگی میریم. محمد چون چنان شنید برو بخشاید و راه داد و او مسلمان گردید و چند بیت شعر در ستایش محمد گفت و از گذشته پوزش خواست.
در مَرُّالظَّهران چون شب درآمد ، عباس بر استر محمد نشست و رفت تا آگاهی قریش دهد ، چه دلش بر ایشان می‌سوخت و میان او و ابوسفیان ابن حرب دوستی بود. چون پاره‌ای راه رفت ، آواز ابوسفیان شنید که با بُدیل ابن ورقا می‌گفت : هرگز چندین آتش ندیدم که تیره‌ای از عرب برافروختند و نمی‌دانم کیند؟!. پس عباس او را آواز کرد و گفت : لشکر محمد است که آهنگ مکه دارند. و او را نیز بر استر خود نشاند و هر دو بلشکرگاه رفتند. لشکر چون می‌دیدند که عباس ، ابوسفیان را در پشتیبانی گرفته دست نمی‌یازیدند ، جز عمر که فریاد برآورد و به پیش رفت تا پرگ خواهد و ابوسفیان را کشد. پس عباس پیشی گرفت و به نزد محمد شتافت و زینهار ابوسفیان خواست و عمر نیز رسید و جلو می‌گرفت ، چنانکه عباس از عمر رنجید. محمد چون چنان دید فرمود ابوسفیان نزد عباس باشد و بامداد به پیشش بازآید. عباس با ابوسفیان بچادر خود رفت و چون بامداد برآمد به پیش محمد بازرفتند. محمد گفت : افسوس ای ابوسفیان!. هنوز هنگام آن نیامد که خدايي جز خداي يگانه نيست (لا إله إلّا اللّه) بگویی؟ و بگویی که من برانگیخته‌ی خدایم؟ گفت : تا اکنون مرا شک بود. این هنگام مرا شکی نماند. عباس گفت : ای ابوسفیان ، سخن چند دراز کنی ، پیشتر از آنکه تو را گردن زنند بگو : أشهد أن لا إله إلّا اللّه ، و أشهد أنّ محمّدا رسول اللّه. پس بیدرنگ ابوسفیان آواز برآورد و دوگواهی گفت. پس از آن عباس گفت : ای محمد ، ابوسفیان مردیست که جاه دوست دارد ، اکنون درباره‌ی او جاهی بفرما. محمد گفت : هر کی پناه بخانه‌ی ابوسفیان برد ایمن باشد و هر که در مسجد حرم رود ایمن باشد و هر کی درِ خانه از پیش خود بندد ایمن باشد. ابوسفیان برخاست که به مکه رود تا از پیش قریش را آگاه گرداند. محمد گفت : ای عباس ، ابوسفیان را در تنگه‌ی بیابان بازدار تا امروز شکوه لشکر اسلام بازداند.

1ـ در سازش‌نامه‌ی حُدَیبیه با قریش نهاده بودند که تا ده سال ميان ايشان و مسلمانان جنگ نباشد و هيچ كسي را با كسي كار نباشد.
2ـ قریش از ایمنی‌ای که در مدینه ایشان را بود ، بیمی به دل نداشتند ولی مسلمانان هیچ یک چنین ایمنی‌ای از قریش در دل نداشتند. برای مثال در داستان حدیبیه سه کس (عُمر و خِراش و عثمان) بفرستادگی به مکه برگزیده شدند. عمر ترسید و نرفت و خِراش که رفت نزدیک بود کشته شود. عثمان را نیز بزندان افکندند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 96ـ گشايش مكه (تکه‌ی دو از سه)
چون محمد روانه گردید ، عباس با ابوسفیان در پیش لشکر بودند. چون بدان تنگه‌ رسید ، ابوسفیان را بازداشت تا همه‌ی لشکر برو گذشتند. ابوسفیان خیره ماند و شگفتی کرد و گفت : هرگز لشکر چنین با نیرو و پرشکوه ندیدم. سپس ابوسفیان شتابان رفت. و چون بر بالای مکه رسید ، خاندان را آواز داد و گفت : ای خاندان ، لشکر محمد رسید و هیچ کس را تاب ایشان نباشد. اکنون یا فرمانبر او گردید ، یا بخانه‌ی من یا بخانه‌های خود بروید و در ببندید و یا بمسجد حرم بروید که محمد مرا اين اختیار و جاه داده است و هر کی چنان کند ایمن باشد. پس قریش برخی بخانه‌ی ابوسفیان و برخی بخانه‌های خود و برخی بمسجد حرم رفتند.
محمد چون به ذي‌طُوا رسید ، فرمود لشکر پراکنده گردند و هر گروهی براهی بروند. و محمد با مهاجر و انصار به مکه رفت. و فرمود خالد ابن ولید با لشکری از زیر مکه بر بالا آید. خالد در راه بگروهی از قریش رسید که لشکری داشتند و پناه بکوهی برده بودند. و چون خالد را دیدند بجنگ درآمدند و از دو سو گروهی کشته گردیدند و سرانجام خالد ایشان را گریزانید. و محمد فرموده بود که تا قریش نجنگند شما نجنگید. جز گروهی از قریش که فرموده بود تا ایشان را بگیرند و بکشند ، و اگرهم در کعبه گریخته باشند. و اينها كسانی بودند كه هر يكي گناهي بزرگ كرده و محمد را بسيار رنجانيده بودند. پس لشکر ایشان را می‌تلبیدند و برخی را کشتند و برخی بزینهار یاران می‌رفتند و از بهر ایشان میانجیگری می‌کردند ، و محمد ایشان را رهایی می‌داد.
محمد چون به درِ مکه رسید و گشایش مکه او را در دست گردیده بود ، بر چهارپا سجده‌ی سپاسگزاری کرد. پس از آن بدرون مکه رفت. و نخست بمسجد حرم رفت و طواف کعبه کرد.
ابوبکر بخانه رفت و پدری داشت ابوقُحافه نام ، و به نزد محمد آورد. محمد گفت : چرا پدر را در خانه رها نکردی تا من پیش او رفتمی. و دست بر سینه‌ی ابوقُحافه گزارد و گفت : مسلمان شو. گفت مسلمان گردیدم و دوگواهی را گفت.
چون چند روز برآمد و مردم آرامیده بودند ، محمد روزی برنشست ، همچنان بر چهارپا هفت بار طواف کعبه کرد. و در هر بار ، نیزه‌ای کوچک که در دست داشت بر حَجَرالاَسَود می‌مالیدی. و چون از طواف آسوده گردید ، کلید خانه‌ی کعبه از عثمان ابن طلحه ستاند و در بازگشاد و بدرون کعبه رفت. و صورتی چند از چوب مانند کبوتر یافت و فرمود همه را نابود گردانیدند. سپس بلال را فرمود بانگ نماز کرد. و چون محمد از نماز آسوده شده بود آمد و بر در کعبه ایستاد و همه‌ی مردم مکه در آنجا بودند. دست در حلقه‌ی خانه زد و گفت : «پاكا خدايا كه او را مانند و همباز نيست. اوست كه نويد آفريده‌ي خود را راست گردانید و آفريده‌ي خود را ياوري داد و او را بر دشمنان خود فيروز گردانيد و لشكر بيدينان كه گرد آمده بودند (يعني در جنگ كندك) تا مسلمانان را بيكبار بردارند و مدينه را ويران گردانند گريزانيد ، بي‌جنگ و تلاشی كه مسلمانان كرده بودند.» سپس گفت : «بدانيد كه خدا ما را اين سرفرازی داد و كار اسلام بالايي گرفت و دين راست پيدا گردید و مسلمانان همه يكي‌اند و هيچ كس را بر هيچ كس برتري نيست و خودنمايي و تبار و بزرگي در تيره و خاندان ، چنانكه در روزگار ناداني بر يكديگر مي‌نازيدند و خودنمايي مي‌كردند و هر دعوي كه كسي را در روزگار ناداني بر كسي بود از جان و داراك ، برخاست و بفرمان اسلام آن دعوي پوچ گرديد و همه را زير پا گزاردم و از سر آن برخاستم.» و ديگر روي در قریش كرد و گفت : «اي قریش ، اين هنگام خدا اسلام را بهره‌ي شما گردانيد و دربند پيروي ما آورد. بايد كه با يكديگر از بهر بزرگي و تبار ننازيد و بزرگي ننماييد چنانكه در روزگار ناداني مي‌كرديد ، كه مردم همه از آدمند و آدم از خاكست و كسي را بر ديگري برتري نيست جز در پرهيزكاري در راه دين و ترس از خدا.»1 سپس این آیه را خواند : اى مردم همانا ما شما را از یک مرد و زن آفريديم و تیره تیره گردانیدیم تا با يكديگر انس و آشنايى يابيد ، بیگمان گرامى‏ترين شما در نزد خدا پرهيزکارترين شماست ، كه خدا داناى آگاهست.2

1ـ در یک سخنرانی کوتاه دو بار برتری‌فروشی خاندانی را نکوهید. دو بار نیز یکسانی و برابری مسلمانان را بیادها آورد. بدینسان زنجیرهای طبقات درمیان توده (یا کاستها) از هم می‌گسست.
2ـ آیه‌ی 13 سوره‌ی حجرات.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 96ـ گشايش مكه (تکه‌ی سه از سه)
پس از آن ، بار ديگر روي به قریش آورد و گفت : «اي گروه قریش ، مرا چگونه يافتيد ، پس از آنكه بر شما فیروزی و بر كشتنتان توانایی یافتم؟»
گفتند : «ای محمد ، آن شكيب كه از تو ديديم ، از هيچ كس نديديم ـ كه برادر با برادر نكند كه تو با ما كردي. و همچنين هيچ كس درباره‌ي خويشان آن نكند كه تو با ما كردي.»
آن هنگام ، محمد گفت : «اكنون ، برويد ـ كه شما را آزاد گردانيدم و هر بِزِه (جرم)1 و خطايي كه شما درباره‌ي من كرده بوديد ، از سر آن برخاستم.» و ديگر فرمان قصاص را هم در آن روز فرمود كه خونبهاي كشتنِ سهو چند باشد و فرمان كشتن عمد چه باشد.
چون اين سخنها را گفته بود فرود آمد و در مسجد حرم نشست. علی کلید خانه‌ی کعبه داشت و گفت : ای محمد ، كليد خانه و اختیار پرده‌داري را بما بده. محمد ، عثمان ابن طلحه که كليد خانه و اختیار پرده‌داري ازآن او بود را تلبید و با او گفت : اي عثمان ، بيا و كليد خانه را بِستان ، هم بآن شيوه كه داشتي ـ كه امروز روز نيكمردي و وفاست. و علی را گفت : من شما را چیزی دهم که هیچ کس را دل در بند آن نباشد و روزي هيچ كس بر آن بريده نگردد. علی دلشاد گردید و محمد کلید ازو ستانید و به طلحه بازداد.
روز دوم گشایش مکه ، پاکمرد بر منبر رفت و سخن راند و گفت : «خدا در آن روز كه آسمان و زمين را آفريد مكه را پيدا گردانيد و حرم او را [بروی خونریزی] حرام گردانيد و تا رستاخيز چنين خواهد بود. و هيچ كس را نرسد ـ نه پيش از من و نه پس از من ـ كه پاس آن نگاه ندارد و در آن خون ريزد و مرا نيز نرسد ، مگر اين هنگام ، تا آن هنگام كه مردم آن مسلمان گردند. و چون ايشان مسلمان گردند ، پاس آن همچنان گردد كه بود. و اگر امروز باز كسي ، كسي را كشد كيفر يا خونبها باينده (لازم) گردد. و اگر كسي شما را گويد كه محمد در آن هنگام كشت ، شما پاسخ بگوييد كه آن محمد را [در آن هنگام] حلال بود و كسي ديگر را نرسد.»

محمد چون از گشایش مکه و کار قریش آسوده شده بود ، لشکر به پیرامون مکه به تیره‌های عرب فرستاد تا ایشان را باسلام دعوت کند. خالد ابن ولید را به تیره‌ی بنی‌جَذیمه فرستاده بود و سپارش کرد که جنگ و کشتن نکند. ایشان چون خالد را دیدند ، جنگاچ برگرفتند و پیش آمدند تا جنگند. خالد پیغام فرستاد که ما نمی‌جنگیم ، اگر شما نجنگید و جنگاچ بازگزارید ، نیک وگرنه از مکه لشکر خواهم. پس ایشان جنگاچ بازگزاردند و پیش خالد آمدند. فرمود ایشان را بربستند و برخی را کشتند. چون آگاهی به محمد رسید ، رنجید و گفت : خدايا ، من از اين كار كه خالد با خاندان بني‌جَذيمه كرد بيزارم. پس با پیشنهاد ابوبکر داراکی به علی داد و فرستاد تا خونبهای کشتگان بدهد و دلجویی کند. علی رفت و خونبها داد و ایشان را دلجویی کرد. و بازمانده‌ی داراک را نیز بر ایشان بخشید و بازگردید و چگونگی را با محمد بازگفت.
خالد با آنکه از یاران بود ، لیکن کوچ و جنگها را درنیافته بود و اندکی پیش از گشایش مکه مسلمان گردیده بود.

هم در گشایش مکه محمد ، خالد را به نَخله فرستاد تا عُزّا را ویران گرداند. عُزّا خانه‌ای بود که بیدینان ساخته بودند و قوم مُضَر و کِنانه و برخی از قریش آن را می‌پرستیدند. سر نَخله ، چون شنید که خالد با لشکر اسلام خواهد آمد ، شمشیر خود را آورد و بر در عُزّا آویخت و بیتی چند گفت و بکوه رفت. معنی بیتها این بود که ای عُزّا ، خالد با لشکر اسلام رسید تا تو را ویران کند ، و ما ایستادگی نمی‌توانیم کرد ، اکنون شمشیر خود آوردم تا دشمن از خود بازداری ، و اگر بازنداری ، کوتاهی از تو باشد و ما کیش مسیحیان گیریم. پس خالد آن خانه را ویران کرد و آتش در چوبها زد.
محمد پانزده روز در مکه بود و نمازها را شکسته می‌خواند.

1ـ بزه (bezeh) = جرم
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 97ـ جنگ حُنَين (تکه‌ی یک از دو)
در عرب تیره‌ای بود که آن را هَوازِن1 گفتندی و به بزرگی و دلیری بنام بودند. سر ایشان مالِك ابن عُوف نَصري بود. چون از گشایش مکه آگاهی یافتند ، بر خود ترسیدند. پس مالک ابن عوف لشکر بسیار از تیره‌ی خود و تیره‌های ثَقیف ، نَصر ،‌ جُشَم و سَعد ابن بکر و گروهی از بنی‌هلال گرد کرد و آهنگ جنگ با محمد کرد. و با زن و فرزند و چهارپا و داراک بیرون آمدند که بدشمن هیچ پشت ندهند. و مالک گفت : چون لشکر محمد ببینید ، شمشیرها برهنه بکنید و بیکبار بر ایشان برزمید.
محمد چون شنید که مالک با لشکر بیرون آمده است ، عبدالله ابن ابي حَدرَد اَسلَمي را فرمود نهانی برود و ایشان را بسنجد. او رفت و چگونگی ایشان دانسته کرد و پیش محمد آمد و چگونگی بازگفت. پس محمد با ده‌هزار مرد که داشت و دو هزار دیگر از مکه بسیجید ، آهنگ بیدینان کرد.
.
قريش و بيدينان را درختي بزرگ بيرون مکه بود و هر سال يك بار آنجا رفتندي و جنگاچهاي بسيار از آن درختها آويختندي و شتر و گوسفند بسيار كشتندي و هر روز در آنجا نشيمن كردندي و بخوشي و شادي فهليدندي و هر سال چون روزبهي (عیدی) بودي ، فراهمگاه ايشان آن درخت بودي و آن درخت را «ذاتِ اَنواط» گفتندي. چون محمد با لشكر از مكه بيرون رفت و در بيرون مكه يك فرودگاهي رفته بود ، درختي بزرگِ نيك مانند آن درخت «ذاتِ اَنواط» كه عرب آن را مي‌پرستيدند در پيش ايشان آمد. گروهي از مردم مكه كه هنوز از باورهای روزگار ناداني بیکباره نرهیده و باسلام تازه‌آشنا بودند از گوشه‌ها آواز دادند : «ای محمد ما را نيز ذات انواطي بهكان2 ، چنانكه مردم روزگار ناداني ذات انواطي هكانيده‌اند.»3
محمد از سخن ايشان رنجيد و گفت : «بآن خدايي كه جان محمد در دست اوست كه شما مرا همان گفتيد كه خاندان موسا ، به موسا گفتند كه اي موسا ، ما را چند خدايي پيدا كن كه ما ايشان را ‌پرستيم چنانكه ديگر خاندانها را پيداست و ايشان مي‌پرستند. و آن هنگام ، موسا بايشان پرخاش کرد و گفت شما را خِرد نيست كه چنين سخن مي‌گوييد و سخن و نيايشِ جز خداي من و خداي جهانيان مي‌تلبيد؟.»4 چون محمد آن سخن با آن گروه گفته بود ، ايشان از گفته‌ي خود پشيمان گرديدند و آمرزش تلبيدند.

1ـ هوازن تیره یا گروهی از تیره‌های عربستان شمالی بسته‌ی تیره‌ی قَیس ابن عیلان بوده‌اند که در شرق مکه و شمال طایف می‌زیسته‌اند. به شُوند همچشمی بازرگانی مکه و طایف ، میان هوازن و قریش جنگهایی رخداد که جنگ فُجّار از آن جمله و بنامست. پس از این جنگست که قریش نیروی بیشتر توزید و طایف بدست ثقیف که از زیردستان ایشان بودند افتاد. تنها تیره‌ای کوچک از هوازن بنام سعد ابن بکر که حلیمه دایه‌ی محمد از ایشان بود ، زودتر از دیگر هوازنیان باسلام درآمده بودند. (با یاری دایرة‌المعارف اسلامی)
2ـ هکانیدن (همچون تکانیدن) = تعیین کردن
3ـ از این داستان پیداست درختپرستی از دوره‌ی نادانی عربها رواج داشته.
4ـ از این دو چیز می‌فهمیم. یکم ، آگاهی محمد از تاریخ پیدایش دین یهود و موسا را و دوم ، اینکه دل کندن از بت‌پرستی بآن آسانی که گمان می‌رود نیست. و همیشه نیروی پندار ، مردمان را بآن گمراهی میکشاند.
سوره‌ی اعراف (7) ، آیه‌ی 138.
نبردی که اسلام با این بت‌پرستیها در 1400 سال پیش کرده و فیروز درآمده ، صدهزار ملا در این روزگار پیشرفت دانشها نمی‌کنند و نمی‌توانند کرد.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 97ـ جنگ حُنَين (تکه‌ی دو از دو)
بامداد به بيابان حُنَين رسیدند. لشکر هَوازن آنجا در کمینگاههای استوار کمین کرده بودند. لشکر اسلام آگاهی نداشتند و لشکر بیدنیان ناگاه کمین برگشادند و بمسلمانان رزمیدند ، چنانکه مسلمانان از آن پراکندند. محمد بر استری سفیدِ سبزگون نشسته بود و عباس فرود آمده و افسار وی را بدست فروگرفته بود. چون محمد آواز بسيار داد و مسلمانان نشنيدند و از گريز خود بازنگرديدند ، به عباس فرمود : آواز بده و انصار و ياران سَمُره را برخوان.1 چنان کرد و عباس مردي سترگ و ستبر بود و آواز بلند داشتي. چون آوازش شنیدند به نزد محمد آمدند. و لشکر روی در بیدنیان گزارد و با ایشان جنگ درپیوست. و انصار درمیان جنگ بسيار استوار بودند.
محمد بر سر تپه‌ای رفت و نگاه می‌کرد تا بیدینان گریختند و برخی را دستگیر کردند و برخی را کشتند. و هنوز لشکر اسلام که گریخته بودند ، همه بازنیامده بودند که مالک ابن عوف گریخت و به طایف رفت. محمد لشکر از پی بیدینان که گریخته بودند ، به هر گوشه فرستاد و اسیر و کاچال بسیار آوردند.
چون همه‌ی لشکر بازگردیدند ، محمد روی به مکه گزارد2 و فرمود برده‌ها و داراکها که آورده بودند در جِعرانه بازداشتند و مسعود ابن عمروِ غِفاري را بر آن برگماشت.
از مسلمانان چهار مرد شهید گردیدند ، دو مرد از مهاجر و دو مرد از انصار3. و محمد در راه زنی دید که کشته شده ، گفت کشنده‌ی این زن که بوده باشد؟ گفتند : خالد ابن ولید. محمد فرمود خالد را بگویید که محمد تو را می‌کهراید از کشتن زنان و کودکان و مزدوری ازآنِ بیدینان.


1ـ یاران سَمُره کسانی بودند که در حُدَیبیه با محمد دست داده بودند.
2ـ از روی متن عربی و بازگوییهای دیگر ، محمد پس از جنگ حنین روانه‌ی طایف گردیده و سپس از آنجا به جِعرانه بازگردیده. (کتاب دکتر مهدوی)
3ـ این نیز گزارشی باورنکردنیست. در آغاز می‌گوید هوازنیان به بزرگی و دلیری بنام بودند ، و زن و فرزند و چهارپا و داراک ، همه را با خود آورده بودند که بدشمن هیچ پشت ندهند. هم گوید : هوازنیان در کمینگاههای استوار کمین کرده بودند و ناگاه کمین برگشادند و بمسلمانان رزمیدند چنانکه مسلمانان از آن پراکندند. هم پس از یک جنگ سخت که هزار تن از سپاهیان هوازن را اسیر کردند تنها چهار تن کشته دادند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 98ـ جنگ طايف
چون محمد از جنگ حُنَین بازگردید ، و خاندان ثَقیف از طایف به یاوری مالک ابن عوف بیرون آمده بودند ، آهنگ جنگ با خاندان ثقیف کرد و از مکه بیرون رفت. و در راه به دز مالک رسید و ویران کرد. و به دیهی رسید از طایف ، و کس فرستاد تا بزینهار درآیند. نیامدند. فرمود دز را ویران کردند و داراک بسیار از آن برگرفتند. و از آنجا به طایف رفت و بیست روز ایشان را گرد فروگرفت ، از بهر آنکه طایف را بارویی استوار بود و لشكر بسيار در آن بود و بر سر هر كنگره‌اي از باروي شهر ، منجنیقی برافراشته و خانداني بر سر آن داشته بودند و ديگر هر هنري1 كه جنگنده‌ها را بكار بايستي فراهم آورده بودند. و مسلمانان با ایشان کاری نمی‌توانستند کرد. بیست روز ایشان را گرد فروگرفتند و محمد فرمود منجنیق بسیجیدند ، و با آن سنگ بایشان می‌انداختند و فرمود تاکهای ایشان ویران می‌کردند و درختها می‌بریدند تا نزديك آن بود كه بزينهار درآمدندي.2

لیکن محمد شبی خوابی دید و چون روز دیگر آن را با ابوبکر درمیان گزارد هر دو آن را چنین گزاردند که امسال گشادن طایف را خدا پرگ نداده است.3

بدینسان محمد از گشایش طایف بازایستاد. آن هنگام از عمر خواست تا لشکر را از بازگشت آگاهاند. عمر چنان کرد و لشکر برخاستند و روی به مکه گزاردند.

دوازده تن در گرد فروگرفتن طايف شهيد گرديدند : پنج از قريش و هفت از انصار.

پابرگیها :
1ـ هنر = صنعت ، فن
2ـ به سرِ چند روز كه طايف را گرد فروگرفته بودند ، چند تن از مردم طايف گريخته پيش محمد آمده و مسلمان گرديده بودند و محمد ايشان را آزاد گردانيده بود. سپس چون مردم طايف باسلام درآمدند ، دارنده‌هاي آن بندگان خواهش كردند و گفتند : «ای محمد ، آن بنده‌ها را بما بازده.» گفت : «ايشان آزادكردگان خدايند و هرگز به بندگي شما بازنيايند.»
3ـ از اینجا پیداست که بخواب پروا می‌کردند و آن را بگزارش کشیده راست می‌پنداشتند. لیکن گمان ما برآنست که در گزاردن خواب ، محمد و ابوبکر هر دو ایستادگی دلیرانه و پرآمادگی طایفیان را نیز بدیده گرفته بوده و می‌خواسته‌اند اکنون که شمشیر گره را بآسانی نمی‌تواند گشاید ، بگزار تا سال دیگر آوازه‌ی پیشرفت اسلام خود گشاید.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 99ـ بخشش غنیمتها (تکه‌ی یک از دو)

در راه بازگشت از طایف محمد در جِعرانه نشست تا غنیمتهای جنگ حُنین (ششهزار مرد و زن و كوچك و بزرگ و چندان شتر و گوسفند كه كمتر در شمار آيد و كالاها و داراک ديگر از هر گونه هم بر همين اندازه) را بخش کند. و خاندان هوازن که گریخته بودند ، آمدند و مسلمان گردیدند و تلب زن و فرزند و داراکها کردند. محمد گفت : شما را از داراک و فرزندان یکی را باشد ، هر یکی که برگزینید بشما بازدهند. پس زن و فرزندان برگزیدند. محمد گفت : داراک شما آنچه ازآن من و خانواده‌ام است گویم بشما دهند. و آنچه ازآن یارانست از ایشان درخواهم و میانجیگری کنم. لیکن چون من از نماز پیشین آسوده گردم ، شما برخیزید و سخن از آن بگویید تا میانجیگری کنم. چون محمد از نماز آسوده گردید ، ایشان برخاستند و چنانکه نهاده بودند گفتند. محمد گفت : من آنِ خود و خانواده‌ی خود بازمی‌دهم. مهاجران و انصار گفتند : «اي محمد ، ما نيز بهمداستاني با تو از سر رسدهاي خود برخاستيم و بايشان بازداديم.»
لیکن گروهی از مسلمانان از خاندان بنی‌سُلَیم و غَطَفان گفتند : ما رسد خود بازنمی‌دهیم. محمد گفت : هر كس از شما كه برده‌اي رسدِ او باشد و از سر آن نمي‌تواند برخاست ، به شش شتر به من بفروشد. ایشان خشنود گردیدند و همه‌ بایشان بازدادند.
هم محمد گفت : اگر مالک ابن عوف مسلمان گردد ، خانواده‌اش و هر چی ازآن اوست باو رسانم و صد شتر دیگر دهم. چون این آگاهی باو رسید ، گرایش اسلام کرد و از میان خاندان ثَقیف گریخت و در جِعرانه پیش محمد رسید و مسلمان گردید. محمد فرمود زن و فرزندان و هر چی ازآن اوست بازدادند و صد شتر که زبان داده بود داد. نیز سری (ریاست) خاندان هوازن باو بازداد. مالک در مسلماني راستگو و نيكرفتار بود. و چون بازپس مي‌رفت ، خاندان خود را برگرفت و ميان مكه و طايف نشيمن گرفت و هر كارواني كه ازآنِ خاندان ثَقيف گذشتي تاراج کردي1 و هر چي با ايشان بودي برگرفتي. تا آن هنگام كه خاندان ثَقيف را تاب نماند.

سپس چون محمد برنشست که به مکه بازگردد گروهی از تازه‌مسلمانان و گروهی از عرب که هنوز باسلام درنیامده بودند ، و با مسلمانان در جنگ حُنَين بودند ، گفتند : ای محمد ، برده‌ها و غنیمتهای حُنَين بازپس دادی. اکنون رسد ما را بده. و آواز برمی‌داشتند و او را می‌رنجانیدند تا آنکه ناآگاهانه محمد را در زير درختی آوردند ، چنانكه شاخه‌ي آن درخت ردا را از سر محمد درربود. محمد تند گردید و گفت : مرا پنج‌یکی هست ، و اگر خود همه موی پاره‌ای باشد ، اکنون من از سر پنج‌یک خود گذشتم و بشما دادم. پس باید که هر چی شما از غنیمت پنهان کرده‌اید بازآورید ، و اگر خود سوزنی باشد تا میان شما بخش گردد. پس از آن ، هر کس که چیزی داشت آورد. محمد برخی از سران قریش که تازه در اسلام آمده بودند هر یکی را صد شتر داد و دیگران را پنجاه و چهل و کمتر تا ده می‌داد. و گروهی دیگر از بزرگان عرب که در جنگ بودند و هنوز مسلمان نبودند را رسدی داد. و برخی از مسلمانان را هیچ نداد.

1ـ همانا این رسم ایشان با دشمنان بوده.