موسیقی کائنات
ترجمه شعر هدیه به انسانی که صدای کائنات را میشنود: محمدرضا شجریان
دوستی دارم که هنوز به ملکوت باور دارد.
خل-و-چل نیست، اما با همهی دانستههایش، واقعاً
با خدا صحبت میکند،
فکر میکند کسی در ملکوت به او گوش میدهد.
او در زمین قابلیتهای خارقالعادهای دارد.
شجاع نیز هست، میتواند با سختیها مقابله کند.
ما کرم پروانهای را دیدیم که در گل و لای میمُرد، پشههای
حریص روی او میخزیدند.
همیشه ناتوانی و سیهروزی مرا متاثر میکند، همیشه
مشتاقم که با سرزندگی مخالفت کنم.
اما ترسو هم هستم، در بستن چشمانم عجولم.
ولی دوستم قادر به تماشاست، اجازه میدهد
وقایع آن طور که باید رخ دهند، او بهخاطر من
مداخله کرد و چند پشه را از روی موجود بیچاره تاراند، و او را
روی جاده به زمین گذاشت.
دوستم میگوید که من چشمانم را به روی خدا میبندم، هیچ
مطلب دیگری قادر نیست
اکراهم از واقعیت را توضیح دهد. او میگوید شبیه کودکی
هستم که سرش را در بالش پنهان میکند
تا که دیگر نبیند، کودکی که به خود میگوید
نور سببساز اندوه است--
دوستم شبیه مادر است. صبور است، مرا تشویق میکند
که مثل او بزرگ شوم، آدم
شجاعی شوم--
در رویاهایم، دوستم مرا سرزنش میکند. ما قدم
میزنیم
در همان جاده، الا اینکه الان زمستان است؛
او به من میگوید زمانی که جهان را دوست داری
موسیقی کائنات را میشنوی:
به بالا نگاه کن. زمانی که به بالا نگاه میکنم، هیچ چیز نمییابم.
مگر ابرها و برفها و همهمه سفید در میان درختها
مثل عروسهایی که به کوههای بلند میخیزند--
بعد نگران او میشوم؛ او را میبینم
که در توری گرفتار شده که روی جهان انداخته شده--
در واقع، کنار جاده مینشینیم و غروب
را تماشا میکنیم؛
گهگاه، صدای پرندهای سکوت را میشکند.
همین لحظه است که هر دو سعی میکنیم آن را توضیح دهیم، این
واقعیت را
که با مرگ که با تنهایی راحت کنار میآئیم.
دوستم دایرهای در گل-و-لای میکشد دور کرم پروانه
که دیگر نمیجنبد.
او همیشه سعی میکند چیزی را کامل کند،
چیزی را زیبا کند، تصویری
که قادر باشد جدای از او زندگی کند.
کاملاً ساکتیم، چه آرامشی دارد این جا نشستن، صحبت
نکردن، ترکیب
معین است، جاده ناگهان تاریک میشود، هوا
رو به خنکی میرود، اینجا و آنجا صخرهها میدرخشند و
برق میزنند--
همین سکوت است که هر دو عاشق آنیم.
عشق به شکل عشق به پایانها است.
۲
ایریسِ* خشمگین
در پایان رنجهایم
دری بود.
به من گوش بده: آنچه را مرگ مینامی
به یاد میآورم.
بالای سر، صداها، شاخههای صنوبر جابهجا میشوند.
بعدْ هیچ. آفتاب نزار
بر فراز سطح خشک کورسو میزند.
چه خوفناک است بقا یافتن
در هیئت آگاهیی
که در زمین ظلمانی دفن شده است.
بعد پایان میگیرد: هر آنچه از آن میترسی، روح بودن
و نتوانستن
سخن گفتن،
دفعتاً به پایان رسیدن. زمین سفت
اندکی خم میشود، و آنچه میپندارم پرندگاناند
مثل تیر از میان بوتهها میگذرند.
تو، تویی که به یاد نمیآوری
گذشتن از دنیای دیگر را
به تو میگویم، میتوانم دوباره سخن بگویم: هر آنکه
از فراموشی باز میگردد
باز میگردد تا صدایی بیابد:
از کانون زندگیم چشمهای بزرگ
میجوشد، سایههای آبی تیره
بر آبهای نیلگون دریا.
ترجمه: یوسف اباذری
*Iris: ایریس که خود نبی است زن هادس (Hades)، خدای مردگان و پادشاه زیرزمین، است.
منبع @roozarooz_ media
ترجمه شعر هدیه به انسانی که صدای کائنات را میشنود: محمدرضا شجریان
دوستی دارم که هنوز به ملکوت باور دارد.
خل-و-چل نیست، اما با همهی دانستههایش، واقعاً
با خدا صحبت میکند،
فکر میکند کسی در ملکوت به او گوش میدهد.
او در زمین قابلیتهای خارقالعادهای دارد.
شجاع نیز هست، میتواند با سختیها مقابله کند.
ما کرم پروانهای را دیدیم که در گل و لای میمُرد، پشههای
حریص روی او میخزیدند.
همیشه ناتوانی و سیهروزی مرا متاثر میکند، همیشه
مشتاقم که با سرزندگی مخالفت کنم.
اما ترسو هم هستم، در بستن چشمانم عجولم.
ولی دوستم قادر به تماشاست، اجازه میدهد
وقایع آن طور که باید رخ دهند، او بهخاطر من
مداخله کرد و چند پشه را از روی موجود بیچاره تاراند، و او را
روی جاده به زمین گذاشت.
دوستم میگوید که من چشمانم را به روی خدا میبندم، هیچ
مطلب دیگری قادر نیست
اکراهم از واقعیت را توضیح دهد. او میگوید شبیه کودکی
هستم که سرش را در بالش پنهان میکند
تا که دیگر نبیند، کودکی که به خود میگوید
نور سببساز اندوه است--
دوستم شبیه مادر است. صبور است، مرا تشویق میکند
که مثل او بزرگ شوم، آدم
شجاعی شوم--
در رویاهایم، دوستم مرا سرزنش میکند. ما قدم
میزنیم
در همان جاده، الا اینکه الان زمستان است؛
او به من میگوید زمانی که جهان را دوست داری
موسیقی کائنات را میشنوی:
به بالا نگاه کن. زمانی که به بالا نگاه میکنم، هیچ چیز نمییابم.
مگر ابرها و برفها و همهمه سفید در میان درختها
مثل عروسهایی که به کوههای بلند میخیزند--
بعد نگران او میشوم؛ او را میبینم
که در توری گرفتار شده که روی جهان انداخته شده--
در واقع، کنار جاده مینشینیم و غروب
را تماشا میکنیم؛
گهگاه، صدای پرندهای سکوت را میشکند.
همین لحظه است که هر دو سعی میکنیم آن را توضیح دهیم، این
واقعیت را
که با مرگ که با تنهایی راحت کنار میآئیم.
دوستم دایرهای در گل-و-لای میکشد دور کرم پروانه
که دیگر نمیجنبد.
او همیشه سعی میکند چیزی را کامل کند،
چیزی را زیبا کند، تصویری
که قادر باشد جدای از او زندگی کند.
کاملاً ساکتیم، چه آرامشی دارد این جا نشستن، صحبت
نکردن، ترکیب
معین است، جاده ناگهان تاریک میشود، هوا
رو به خنکی میرود، اینجا و آنجا صخرهها میدرخشند و
برق میزنند--
همین سکوت است که هر دو عاشق آنیم.
عشق به شکل عشق به پایانها است.
۲
ایریسِ* خشمگین
در پایان رنجهایم
دری بود.
به من گوش بده: آنچه را مرگ مینامی
به یاد میآورم.
بالای سر، صداها، شاخههای صنوبر جابهجا میشوند.
بعدْ هیچ. آفتاب نزار
بر فراز سطح خشک کورسو میزند.
چه خوفناک است بقا یافتن
در هیئت آگاهیی
که در زمین ظلمانی دفن شده است.
بعد پایان میگیرد: هر آنچه از آن میترسی، روح بودن
و نتوانستن
سخن گفتن،
دفعتاً به پایان رسیدن. زمین سفت
اندکی خم میشود، و آنچه میپندارم پرندگاناند
مثل تیر از میان بوتهها میگذرند.
تو، تویی که به یاد نمیآوری
گذشتن از دنیای دیگر را
به تو میگویم، میتوانم دوباره سخن بگویم: هر آنکه
از فراموشی باز میگردد
باز میگردد تا صدایی بیابد:
از کانون زندگیم چشمهای بزرگ
میجوشد، سایههای آبی تیره
بر آبهای نیلگون دریا.
ترجمه: یوسف اباذری
*Iris: ایریس که خود نبی است زن هادس (Hades)، خدای مردگان و پادشاه زیرزمین، است.
منبع @roozarooz_ media
از پی درگذشت مهسا امینی، یکی از مهمترین غلیانهای اجتماعی در ایران رخ داده و در فضایی لبالب از احساس یگانگی، مردمانی از گروهها و اقشار متفاوت را به هم پیوسته است. غلیان اجتماعی پدیدهای متناقض است: از یکسو اندوهگذاریای عظیم است و از سوی دیگر شادی بیکران. این دو احساس هماکنون در منتهای حدت خود در خیابانهای ایران به چشم میخورد. هوشنگ گلشیری گفته بود آنقدر عزا سرمان ریختهاند که فرصت سوگواری نداریم. انسداد سوگواری که همان مالیخولیا یا اندوه و عزای بیپایان باشد با مرگ معصومانه و غمانگیز مهسا درهم شکست و منجر به حس رهایی و شادمانی و اِروسی شد که هماکنون در خیابانها موج میزند. این دو پدیده متناقض و مکمل هماند و نباید هیچکس را به سبب در افتادن به این تناقض سرزنش کرد. زیرا که این تناقض خود نشان تناقض عمیقتری است که جامعهی ایران از بدو انقلاب با آن روبروست. میگویند حجاب رکن نظام است، زیرا که این نظام بر دین متکی است. این گفته محتاج واکاوی است. ماکس شِلِر، فیلسوف آلمانی، در اوج دوران کاتولیکیاش گفت که امر مقدس مصالحهناپذیر است. جنگ مقدس میبایست تا پایان جنگیده شود، حتی اگر به شکست بیانجامد. اگر گفتهی شلر درست باشد، انقلاب از همان اول دچار تناقض شد. آیا میبایست هر آنچه را میپندارند امر مقدس است تا به پایان ادامه دهند یا مصلحتی بیاندیشند. حاکمان تردید نکردند که برای بقای نظام میباید مصلحتها اندیشیده شود. جنگ ایران و عراق با همان مصلحتاندیشی پایان یافت. سپس نهادی به نام مجمع تشخیص مصلحت به ارکان نظام برای بقای نظام اضافه شد. از اینرو هیچ قاعدهای نیست که از قاعدهی «حفظ نظام» مستثنی شود. اما پرسش اینجاست اگر هر قاعدهای را بتوان حذف کرد از آن اصل چه چیزی باقی میماند؟ اینجاست که دشواری حاکمان آغاز میشود، زیرا میبایست دست به گزینشی بزنند که به نفع «حفظ نظام» باشد. در آغاز انقلاب قرار بود همهی «علوم» اسلامی شود، اما نشد. از میان این علوم بنا بود اقتصاد اسلامی قسط را در جامعه برقرار کند. گمان زده شد که شاید نتوان فیزیک را اسلامی کرد، ولی اقتصاد اسلامی حی و حاضر وجود دارد و میشود آن را به کار گرفت. اما حاکمان به آن وقعی نگذاشتند. بعد از پایان جنگ، اقتصاد باب روز جهان را بروبچههای شیکاگو و شرکا به ایران آوردند و هاشمی رفسنجانی و رؤسای جمهور بعد از او نیز جملگی آن را پذیرفتند. بنا بود این اقتصاد، علم و ثروت را در ایران آشتی دهد و به اوج برساند. اما با اجرای این سیاست یکی از ارکان نظام به دست فراموشی سپرده شد: بانکداری بدون ربا. نه فقط بانکداری بدون ربا فراموش شد، بلکه سرمایهی مالی در ایران چنان مقرراتزدایی شد که کمتر نظیری بتوان در جهان برای آن یافت. مدعی شدند این اقتصاد علم است و قادر است هر نوع رژیم سیاسی را قدرتمند سازد. هر چه حاکمیت در سودای قدرتمند شدن به این علم توسل جست، بیشتر معلوم شد که این اقتصاد علم نیست، بلکه جهانبینیای است که لاجرم رقیب جهانبینی آنان خواهد شد اگر به آن وفادار باقی بمانند. این اقتصاد طالب پیوستن به نظام جهانی و الزامات سرمایهدارانهی آن است از جمله پذیرش فرهنگ هدونیستی آن. پیوستن به نظام جهانی از طریق تحریم و غیر تحریم میسر شد و فرهنگ هدونیستی زیرجلکی مورد قبول واقع شد. سخن کوتاه: آقازادهها نماد آنند
نائومی کلاین، در کتاب «شوک درمانی»[1] مینویسد که اجرای برنامههای اقتصادی در بسیاری از کشورها نیازمند ایجاد شوکیست تا حواس مردم از نتایج دهشتناک حاصله منحرف شود. میتوان پرسشی مهم را مطرح کرد. در ایران از چه شوک درمانیای برای اجرای این برنامهها استفاده شد؟ پاسخ ساده است: دشمنی با امریکا. اما نسبت میان اجرای این سیاستها و دشمنی با امریکا پیچ و تاب بسیاری خورد. هر چه این اقتصاد بیشتر به جلو رانده شد و نتایج ناگوار آن عیانتر گشت، بر ایدئولوژی امریکاستیزی و غربستیزی اصرار بیشتری شد. مهمترین ابزار فرهنگی دشمنی با امریکا چه بود؟ در مرتبهی نخست نقد بیرحمانه از حقوق فردی و حقوق بشری زنان و مردم ایران و در مرتبهی بعد محدودساختن آزادی اقوام و مذاهب و پر و بال دادن به ملیگرایی شبهفاشیستی.
جاکوب هکر و پل پیرسُن در کتاب «بگذار توییتها را بخورند: چگونه راست در دوران نابرابری افراطی حکومت میکند»[2] از قول نیوت گینگریج، سیاستمدار جمهوریخواه امریکایی، میگویند بدیهی است که با سیاستهای اقتصادیای که ما در پیش گرفتهایم قادر نیستیم رأی طبقهی متوسط و کارگر و خاصه سفیدپوستان را به دست آوریم. بنابراین میبایست مسائل فرهنگی را چنان اغراقآمیز جلوه دهیم که مردمان نابرابریهای وسیع اجتماعی را فراموش کنند. به پیروی از این سیاست است که فاشیسم جدید و راستافراطی مسئلهی پناهندگان و سقط جنین و مهاجران و مسائل ملی و نژادی و جنسیتی را به مسئلهی روز بدل میکند و مردم عظیمی را که خود قربانی این سیاستها هستند به دنبال خود میکشد.
در متن این برنامهی جهانی بود که هیئت حاکمهی ایران نیز هر کنش اجتماعی را به تنش فرهنگی بدل کرد تا مانع پرداختن مردم به مسائل حقیقی زندگیشان شود. در این میان مسائل زنان، به ویژه مسئلهی حجاب، به صدر مسائل فرهنگی رانده شد و هر نوع تفاوت با فرهنگ رسمی مُهر فساد خورد. اما آن سوی دیگر فرهنگ بازاری در بیگ پروداکشنهای تئاتری و نمایشهای خانگی و سینمای حکومتی پر و بال داده شد و به دست اینفلوئنسرهای شُلحجاب محبوب وزارت ورزش گسترش یافت
جاکوب هکر و پل پیرسُن در کتاب «بگذار توییتها را بخورند: چگونه راست در دوران نابرابری افراطی حکومت میکند»[2] از قول نیوت گینگریج، سیاستمدار جمهوریخواه امریکایی، میگویند بدیهی است که با سیاستهای اقتصادیای که ما در پیش گرفتهایم قادر نیستیم رأی طبقهی متوسط و کارگر و خاصه سفیدپوستان را به دست آوریم. بنابراین میبایست مسائل فرهنگی را چنان اغراقآمیز جلوه دهیم که مردمان نابرابریهای وسیع اجتماعی را فراموش کنند. به پیروی از این سیاست است که فاشیسم جدید و راستافراطی مسئلهی پناهندگان و سقط جنین و مهاجران و مسائل ملی و نژادی و جنسیتی را به مسئلهی روز بدل میکند و مردم عظیمی را که خود قربانی این سیاستها هستند به دنبال خود میکشد.
در متن این برنامهی جهانی بود که هیئت حاکمهی ایران نیز هر کنش اجتماعی را به تنش فرهنگی بدل کرد تا مانع پرداختن مردم به مسائل حقیقی زندگیشان شود. در این میان مسائل زنان، به ویژه مسئلهی حجاب، به صدر مسائل فرهنگی رانده شد و هر نوع تفاوت با فرهنگ رسمی مُهر فساد خورد. اما آن سوی دیگر فرهنگ بازاری در بیگ پروداکشنهای تئاتری و نمایشهای خانگی و سینمای حکومتی پر و بال داده شد و به دست اینفلوئنسرهای شُلحجاب محبوب وزارت ورزش گسترش یافت
تناقضات اقتصادی، معلمان و کارگران و بازنشستگان و اقوام را به روز سیاه انداخت. اما حکومت کماکان بر طبل فساد حجاب و حمله به آزادیهای فردی زنان کوبید. حاصل آن نابرابری اقتصادی و این دوپارگی در حیطهی فرهنگ، ایران را به چالهی تناقضهای اجتماعی و سیاسی و اقتصادیای انداخت که هماکنون شاهد آنیم. راهحل برونرفت از این تناقضها آن است که نه مفتون داستان زناشویی ناصرالدین شاه با یکی از زنانش، به روایت سینمای خانگی شد و نه دلسپردهی رابطهی شاهان بعدی با عیالشان به روایت رسانههای عربستان سعودی. آنچه سرنوشت مردم ایران را تغییر میدهد، دلکندن از این الگوهای صنعت فرهنگی و در پیشگرفتن سیاست دموکراتیکیست که آزادی فردیشان را بری از هر نوع الگوی تحمیلی پاس بدارد.
از حیث سیاسی، جامعهی ایران بعد از کش و قوسهای اول انقلاب تحویل دو گروه سیاسی اصلاحطلب و اصولگرا شد، که کشمکش میان آنها تا اواخر دوران روحانی ادامه یافت. اکنون کسی وقعی به این نوع سیاستورزی نمیگذارد چون تأثیر خود را به طور کامل از دست داده است. پرویز صداقت دربارهی اصلاحطلبانی که زمانی مورد اقبال مردم بودند مینویسد: «جریان اصلاحطلب سهم مؤثری در شکلگیری نابسامانیهای کنونی داشته است، آنان این نقش را هم در شکلدادن به ساختار دوگانهی روابط قدرت در اقتصاد سیاسی ایران در دههی نخست انقلاب داشتند (ساختاری که سرانجام خود آنها را هم از قدرت حذف کرد) و هم در مقام مجری و طراح بسیاری از ساختارهای نولیبرالی در سپهر روابط کار، آموزش، بهداشت و سلامت، حیات شهری و کالایی کردن فزایندهی تمامی عرصههای زیست فردی و اجتماعی.»[3]
از حیث سیاسی، جامعهی ایران بعد از کش و قوسهای اول انقلاب تحویل دو گروه سیاسی اصلاحطلب و اصولگرا شد، که کشمکش میان آنها تا اواخر دوران روحانی ادامه یافت. اکنون کسی وقعی به این نوع سیاستورزی نمیگذارد چون تأثیر خود را به طور کامل از دست داده است. پرویز صداقت دربارهی اصلاحطلبانی که زمانی مورد اقبال مردم بودند مینویسد: «جریان اصلاحطلب سهم مؤثری در شکلگیری نابسامانیهای کنونی داشته است، آنان این نقش را هم در شکلدادن به ساختار دوگانهی روابط قدرت در اقتصاد سیاسی ایران در دههی نخست انقلاب داشتند (ساختاری که سرانجام خود آنها را هم از قدرت حذف کرد) و هم در مقام مجری و طراح بسیاری از ساختارهای نولیبرالی در سپهر روابط کار، آموزش، بهداشت و سلامت، حیات شهری و کالایی کردن فزایندهی تمامی عرصههای زیست فردی و اجتماعی.»[3]
جای پرسش دارد که با سقوط این دوگانه، که همه فکر میکردند مانند فیلمهای وسترن هالیوودی در حال دوئل با یکدیگرند، چه چیزی جایگزین آن شد؟ پاسخ به این سؤال ما را به فهم دقیقتر وضعیت حاضر هدایت میکند. واژگان غاییای که هیئت حاکمه هماکنون به کار میبرد دیگر اساساً «سیاسی» نیست، واژگانیست سیاستزدوده و مبدل شده به همان چیزی که حقیقتاً هست: واژگان اقتصادی بازار آزادی. به قول خودشان بناست ایران را استارتآپها و مؤسسات دانشبنیان و امثالهم نجات دهند. اکنون منطق اقتصادی عریان دیگر حوصلهی منطق سیاسی را ندارد. ماجرا این نیست که امضای برجام به نفع ملت ایران هست یا نیست. ماجرا این است که امضا کردن یا نکردن برجام و ماندن و رفتن تحریمها به نفع کدام یک از این مؤسسات ذینفع است. آنچه خیر و صلاح و منافع ملی یا عمومی نامیده میشود، دیگر محلی از اعراب ندارد، حکومت متشکل از واحدهایی است که منافع متفاوتی دارند. یکی دنبال گردشگریست، دیگری دنبال نفت. آن مفهوم بسیار ستایششدهی «رقابت» اکنون به گونهای دیگر در ایران سر برآورده است. میتوان پیشتر رفت و گفت که معنای آن به اصطلاح «انسداد سیاسی» منسوخ شدن سیاست بهطور کلی است. اما این مسئله به هیچوجه در مورد فرهنگ صدق نمیکند. فرهنگ کماکان در رأس برنامههای حکومت قرار دارد، زیرا که فقط با فرهنگیکردن هر مسئله میتواند بر تناقضات و تضادهای خود پردهای ایدئولوژیک بکشد. اکنون با گروههایی مواجهیم که بسته به سود و زیان مؤسساتشان بر سر قدرت میجنگند. آنان به دنبال تحقق منافع و علائق خوداند، دوستان و دشمنان خود را دارند، چه در سطح ملی چه در سطح بینالمللی. شادیها و غمهای خود را دارند، به پیمانهای خود پایبندند. سخن کوتاه، آنان حوصلهی مردم را ندارند، از نظر آنها مردم فقیر و زیادهخواه و پرتوقعاند. مثبت نمیاندیشند و نمیتوانند موفق و ثروتمند شوند. آنان قادر نیستند از محدودیتهایشان فضیلت بسازند. آنها فقر خود را بدل به ابزار باجگیری از دولت کردهاند. حاکمان به همین سبب به شکستخوردگان وقعی نمیگذارند. نه کارگران مورد توجه چندان آنها هستند، نه معلمان نه بازنشستگان. اما به شیوهای منفی زنان همواره مورد توجه آنان بودهاند و هستند. اقوام و مذاهب نیز از این توجه بیبهره نبودهاند. در میانهی قرائت مکرر این فتحنامه، حادثهی مرگ مهسا همه چیز را زیر و رو کرد، زیرا حربهی فرهنگی هیئت حاکمه را از دستشان گرفت. واکنش دستپاچهی آنان نشان میدهد که انتظار خیزش زنان ایرانی و پشتیبانی مردان از آنان را نداشتند، خیزشی که اکنون ابعادی جهانی نیز یافته است. اما این خیزش زنانه بههیچوجه مختص مسائل «زنان» نیست، عظیمتر از آن است. هیچ مسئلهی زنانهای فقط زنانه نیست. این خیزش، کلیهی ابعاد زندگی ایرانی را در برمیگیرد، زندگیای که هماکنون در خطر انهدام قرار دارد. اگر ایران را خانه متصور شویم، باید اعتراف کنیم که این خانه در معرض نابودیست. مثالی کوچک کفایت میکند، تا دفنِ اصفهان در زمین ده پانزده سال بیشتر وقت نمانده. قبل از واقعهی مهسا ایران به جسم آدم میلیونر پیر محتضر بیصاحبی میمانست که هر کسی از راه میرسید چیزی از جیبش کش میرفت و خارج میکرد. بیهوده است این گمان که سیاست اصلاحطلبی و اصولگرایی و دوئل کلاسیک آنها بتواند از پس این ماجرا برآید. اکنون وضعیت هیئت حاکمهی ایران مثل رویارویی آرتیستهای فیلمهای سرجیو لئونه است. کاسبان تحریم با قاطبهی کاسبانِ دیگر روبروی هم ایستادهاند، سد راه هم، معطل هم و منتظر که چه کسی زودتر دست به کار میشود. علمای علم سیاست این وضعیت را مناسب ظهور بناپارت میدانند که بناست هر کسی را با وعدهای معطل کند. شایستهی ملت ایران است که به راه خود برود. آن چه در واقعهی مرگ مهسا نه تنها دل ایرانیان بلکه دل جهانیان را به درد آورد، دیدن تن زیبای در حال احتضار او بود، تنی زیبا همچون تن زیبای در حال احتضار وطن. سرنوشت، تن مهسا را با تن ایران ماننده کرد. ما در اندوه او خون گریه میکنیم، اما آیا قادریم با امیدی در دل و توانی در دست مرگ را که همچنان بر در میکوبد از خانهمان برانیم؟
دربارهی مهسا و ایران / یوسف اباذری – نقد اقتصاد سیاسی
https://pecritique.com/2022/09/26/%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87%db%8c-%d9%85%d9%87%d8%b3%d8%a7-%d9%88-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86-%db%8c%d9%88%d8%b3%d9%81-%d8%a7%d8%a8%d8%a7%d8%b0%d8%b1%db%8c/
https://pecritique.com/2022/09/26/%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87%db%8c-%d9%85%d9%87%d8%b3%d8%a7-%d9%88-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86-%db%8c%d9%88%d8%b3%d9%81-%d8%a7%d8%a8%d8%a7%d8%b0%d8%b1%db%8c/
نقد اقتصاد سیاسی
دربارهی مهسا و ایران / یوسف اباذری
از پی درگذشت مهسا امینی، یکی از مهمترین غلیانهای اجتماعی در ایران رخ داده و در فضایی لبالب از احساس یگانگی، مردمانی از گروهها و اقشار متفاوت را به هم پیوسته است. غلیان اجتماعی پدیدهای متناقض اس…
این سخنرانی در سال ۱۳۹۷ و در «پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات» ایراد شده است.