ΑпτiгeligioпΑгcives
209 subscribers
107 photos
2 videos
42 files
58 links
✍🏼 Text channel: @AntiReligion

Scientific,
historical
philosophical
psychology
sociology and ...
.
.
.
Download Telegram
هم‌اکنون بسیاری مدارس بر انباشت اطلاعات تمرکز دارند. این کار در گذشته معقول بود چون اطلاعات کمیاب بود و سانسور مکرراً حتی مانع همان جریان قطره‌چکانی اطلاعات موجود می‌شد. اگر در سال ۱۸۰۰ در مثلاً یکی از شهرستان‌های کوچک مکزیک زندگی می‌کردید، سخت می‌شد اطلاعات زیادی دربارۀ مابقی دنیا به دست بیاورید. نه رادیو در کار بود، نه تلویزیون یا روزنامه یا کتابخانۀ عمومی. حتی اگر باسواد بودید و به یک کتابخانۀ خصوصی دسترسی داشتید، به‌جز رمان‌ها و رساله‌های دینی چیز چندانی برای خواندن نبود. امپراطوری اسپانیا سانسور گسترده‌ای روی متون چاپ‌شدۀ محلی داشت و فقط اجازه می‌داد یک خُرده از آثار منتشرۀ گزینش‌شده از خارج وارد شوند. اگر در شهرستانی در روسیه، هند، ترکیه یا چین هم زندگی می‌کردید تقریباً همین‌ها صادق بود. وقتی مدارس مدرن پدیدار شدند که خواندن و نوشتن به کودکان می‌آموختند و واقعیت‌های کلیدی دربارۀ جغرافیا، تاریخ و زیست‌شناسی را به آن‌ها منتقل می‌کردند، نمایندۀ یک پیشرفت شگرف شدند.
در مقابل، در قرن بیست‌ویکم حجم عظیمی از اطلاعات روی سر ما ریخته است و حتی سانسورچی‌ها هم تلاش نمی‌کنند جلویش را بگیرند. در عوض، مشغول پخش اطلاعات ناصحیح هستیم یا حواس‌مان را با چیزهای بدردنخور پرت می‌کنیم. اگر در شهرستانی در مکزیک زندگی کنید و گوشی هوشمند داشته باشید، خواندن ویکی‌پدیا، تماشای سخنرانی‌های تِد و گذراندن دوره‌های رایگان آنلاین می‌تواند چندین بار عمر شما را پُر کند. تصور پنهان‌سازی همۀ اطلاعات ناخوشایند به مخیلۀ هیچ حکومتی خطور نمی‌کند. ولی در سوی دیگر، اشباع عامۀ مردم با گزارش‌های متعارض و فرستادن‌شان پی نخود سیاه چنان آسان شده که نگران‌کننده است. مردم سراسر دنیا با آخرین اخبار بمباران حلب یا ذوب شدن کوه‌های یخ قطب شمال فقط چند کلیک فاصله دارند، اما روایت‌های متناقض آن‌قدر زیادند که سخت می‌شود فهمید کدام‌شان را می‌شود باور کرد. فارغ از این، بسیاری چیزهای دیگر هم در فاصلۀ چند کلیک موجودند که تمرکز را دشوار می‌کند؛ و وقتی مسائل سیاسی یا علمی بیش از حد پیچیده به نظر بیایند، وسوسه می‌شویم سراغ ویدئوهای بامزه از گربه‌ها، سخن‌چینی دربارۀ سلبریتی‌ها یا هرزه‌نگاری برویم.

در چنین دنیایی، اطلاعات بیشتر به‌واقع آخرین چیزی است که معلم باید به شاگردانش بدهد. آن‌ها همین الآن هم بیش از اندازه اطلاعات دارند. در عوض، مردم نیازمند توانایی فهم اطلاعات‌اند، توانایی اینکه تفاوت بین بااهمیت و بی‌اهمیت را تشخیص بدهند، و فراتر از همه اینکه خُرده‌اطلاعات را ترکیب کنند تا تصویری کلی از دنیا بسازند.
در حقیقت، همین کار در قرون متمادی آرمان آموزش لیبرال غربی بوده است، اما بسیاری از مدارس غربی تا همین امروز هم آن را پشت گوش انداخته‌اند. معلمان خودشان را مجاز می‌دانستند که تمرکزشان بر فروکردن داده‌ها در مغز شاگردان باشد و شاگردان را تشویق می‌کردند «مستقل فکر کنند». مدارس لیبرال به‌واسطۀ ترس‌شان از اقتدارگرایی، از کلان‌روایت‌ها هراس داشتند. این مدارس فرض می‌کردند اگر انبوهی از داده با قدری آزادی به دانش‌آموزان بدهیم، دانش‌آموزان تصویر خود را از دنیا خواهند ساخت؛ و حتی اگر این نسل نتواند داده‌ها را در قالب یک روایت منسجم و معنادار بسازد، در آینده وقت برای یک ساخت‌وساز درست، زیاد خواهد بود. اکنون دیگر زمانی برایمان نمانده است. تصمیماتی که طی چند دهۀ آینده می‌گیریم، شکل و شمایل اصل حیات را تعیین خواهد کرد، و باید این تصمیمات را بر اساس جهان‌بینی فعلی‌مان بگیریم. اگر این نسل فاقد دیدگاه جامعی به کیهان باشد، آیندۀ حیات به دست قضا و قدر سپرده می‌شود.
وقتش فرا رسیده

فارغ از اطلاعات، کانون فعالیت اکثر مدارس آن است که مجموعه‌ای از مهارت‌های معین را به شاگردان بیاموزند، چیزهایی از قبیل حل معادلات دیفرانسیل، نوشتن برنامه‌های رایانه‌ای به زبان ++C، شناسایی مواد داخل یک لولۀ آزمایش یا صحبت به زبان چینی. ولی چون هیچ تصوری نداریم که دنیا و بازار شغل در سال ۲۰۵۰ چه شکلی خواهد داشت، واقعاً نمی‌دانیم مردم کدام مهارت‌های خاص را لازم خواهند داشت. شاید تلاش زیادی کنیم که بچه‌هایمان یاد بگیرند به ++C بنویسند یا چینی حرف بزنند، اما کار که به ۲۰۵۰ رسید بفهمیم هوش‌مصنوعی می‌تواند به مراتب بهتر از انسان‌ها کدنویسی کند و یک نرم‌افزار جدید ترجمۀ گوگل به شما امکان بدهد تقریباً بی هیچ ایرادی به لهجۀ مندرین، کانتونی یا هاکا حرف بزنید گرچه شاید فقط «نی‌هاو» (سلام) را بلد باشید.

پس باید چه چیزی آموزش بدهیم؟ بسیاری از کارشناسان آموزش می‌گویند مدارس باید به سمت آموزش به‌اصطلاح «چهار سی» بروند: تفکر انتقادی، ارتباط، همکاری، خلاقیت. در یک بیان کلی‌تر، مدارس باید از مهارت‌های فنی دست بکشند و بر مهارت‌های همه‌منظورۀ زندگی تمرکز کنند. مهم‌ترین مورد، توانایی کنار آمدن با تغییر، یادگیری چیزهای جدید و حفظ توازن روانی در وضعیت‌های ناآشنا است. برای آنکه پابه‌پای دنیای ۲۰۵۰ جلو بروید، آفریدن ایده‌ها و محصولات جدید کفایت نمی‌کند؛ بلکه فراتر از همه، باید خودتان را مکرر بازآفرینی کنید.
چون با افزایش سرعت تغییرات، نه‌تنها اقتصاد، بلکه اصل معنای «انسان بودن» نیز احتمالاً متحول می‌شود. در سال ۱۸۴۸، مانیفست کمونیست اعلام کرد که «هر چه ثابت و استوار است، دود می‌شود و به هوا می‌رود». ولی آنچه در ذهن مارکس و انگلس بود، اساساً ساختارهای اجتماعی و اقتصادی بودند. تاریخ که به ۲۰۴۸ برسد، ساختارهای جسمانی و شناختی نیز دود می‌شوند و به هوا، یا به ابرهای متشکل از بیت‌های داده‌ها، می‌روند.

در سال ۱۸۴۸، شغل میلیون‌ها نفر در مزارع روستایی از دست می‌رفت و مردم به شهرهای بزرگ می‌رفتند تا در کارخانه‌ها کار کنند. اما به شهرهای بزرگ که می‌رسیدند، بعید بود جنسیت خود را عوض کنند یا حس ششم به دست بیاورند. و اگر شغلی در یک کارخانۀ نساجی پیدا می‌کردند، می‌توانستند انتظار داشته باشند که مابقی عمر کاری‌شان را در آن حرفه بگذرانند.
تاریخ که به ۲۰۴۸ برسد، مردم شاید مجبور شوند با مهاجرت به فضای مجازی، با هویت‌های سیال جنسیتی، و با تجربه‌های حسی جدیدِ حاصل از ایمپلنت‌های رایانه‌ای، کنار بیایند. اگر طراحیِ مُدهای دقیقه به دقیقه برای یک بازی واقعیت‌مجازی سه‌بُعدی بتواند شغل و معنایی برایشان دست‌وپا کند، ظرف یک دهه شاید هوش‌مصنوعی جای نه‌تنها این حرفۀ خاص بلکه همۀ شغل‌هایی را بگیرد که مستلزم این سطح از خلاقیت هنری‌اند. لذا در ۲۵ سالگی در یک وب‌سایت زوج‌یابی خودتان را این‌طور معرفی می‌کنید: «یک زن دگرجنس‌گرای بیست‌وپنج‌سالۀ ساکن لندن که در یک مغازۀ مُد کار می‌کند.» ۳۵ سالتان که شد، می‌گویید: «انسانی بدون جنسیت مشخص که در جریان فرآیند تطبیق سن است، و عمدۀ فعالیت حسی-شناختی مغزش در دنیای مجازی NewCosmos می‌گذرد، و مأموریت زندگی‌اش رفتن به جایی است که هیچ طراح مُدی به آن پا نگذاشته باشد.» ۴۵ سالتان که بشود، زوج‌یابی و تعریف خویشتن منسوخ شده‌اند. می‌نشینید تا یک الگوریتم، زوج بی‌نقصی را برایتان بیابد (یا بسازد). عطف به معنایابی از هنر طراحی مُد، الگوریتم‌ها چنان بر شما پیشی گرفته‌اند که نگاه به دستاوردهای عالی‌تان در دهه‌های گذشته بیشتر مایۀ شرمساری‌تان می‌شود تا افتخار. و در ۴۵ سالگی، هنوز چند دهه تغییر رادیکال پیش رویتان است.

لطفاً گمان نکنید این سناریو لغت به لغت همین‌طور رُخ می‌دهد. به‌واقع هیچ‌کس نمی‌تواند دقیقاً تغییراتی را پیش‌بینی کند که شاهد خواهیم بود. هر سناریوی مشخصی که ارائه شود، محتمل است با حقیقت بسیار فاصله داشته باشد. اگر کسی دنیای نیمۀ قرن بیست‌ویکم را برایتان چنان شرح بدهد که مثل یک داستان علمی‌تخیلی باشد، احتمالاً تصویر نادرستی ترسیم کرده است. ولی اگر کسی دنیای نیمۀ قرن بیست‌ویکم را برایتان چنان شرح بدهد که مثل یک داستان علمی‌تخیلی نباشد، قطعاً تصویر نادرستی ترسیم کرده است. دربارۀ جزئیات خاص آن زمان نمی‌توانیم مطمئن باشیم، اما تغییر یگانه امر قطعی است.
این تغییر بنیادین لابد ساختار اساسی زندگی را دگرگون می‌کند چنانکه گسستگی، برجسته‌ترین مشخصۀ حیات شود. از ازل، زندگی به دو بخش مکمّل تقسیم می‌شد: یک بازۀ یادگیری و پس از آن یک بازۀ کار. در بخش اول زندگی، شما به انباشت اطلاعات، پرورش مهارت‌ها، ساخت یک جهان‌بینی و خلق یک هویت باثبات می‌پرداختید. حتی اگر در پانزده‌سالگی عمدۀ وقت روزتان را (به‌جای یک مدرسۀ رسمی) به کار در مزرعۀ برنج خانواده می‌گذراندید، مهم‌ترین کارتان یادگیری بود: چگونه برنج بکارید، چگونه با تاجران حریص برنج که از شهرهای بزرگ می‌آیند مذاکره کنید، و چگونه مناقشات با سایر روستاییان بر سر زمین و آب را حل‌وفصل کنید. در نیمۀ دوم زندگی، با اتکا به مهارت‌هایی که انباشته بودید راهتان را در دنیا پیدا می‌کردید، امرار معاش می‌کردید و در جامعه سهیم بودید. البته حتی در پنجاه‌سالگی نیز همچنان چیزهای جدیدی دربارۀ برنج، تاجران و مناقشات می‌آموختید، اما این آموخته‌ها صرفاً ظریف‌کاریِ آن مهارت‌های ساخته و پرداخته‌اند.

در نیمۀ قرن بیست‌ویکم، تغییر پرشتاب به همراه عمرهای طولانی‌تر این الگوی سنتی را منسوخ خواهند کرد. زندگی در نقاط اتصالش از هم می‌گسلد و پیوستگی میان بازه‌های مختلف زندگی روزبه‌روز کمتر می‌شود. پرسش «من کیستم؟» چنان ضروری و پیچیده خواهد شد که سابقه نداشته است.
این وضعیت احتمالاً استرس فوق‌العاده‌ای به همراه خواهد داشت: چون تغییر همواره استرس‌زا است، و اکثر افراد پس از سن معینی دیگر تغییر را نمی‌پسندند. پانزده‌ساله که هستید، زندگی‌تان سراسر تغییر است. بدن‌تان بزرگ می‌شود، ذهن‌تان رشد می‌کند، رابطه‌هایتان عمیق‌تر می‌شوند. همه‌چیز در سیلان است، و همه‌چیز جدید است. سرگرمِ آفریدن خودتان هستید. این وضعیت برای اکثر نوجوانان هراسناک، ولی در عین حال هیجان‌انگیز است. چشم‌اندازهای جدیدی پیش چشمان‌تان گشوده می‌شوند، و کل دنیا نشسته است تا فتحش کنید. به پنجاه‌سالگی که برسید، تغییر نمی‌خواهید، و اکثر افراد بی‌خیال فتح دنیا شده‌اند. فلان‌جا بودم، بیسار کار را کردم، پیرهن مربوطه را هم گرفتم. ثبات را بسیار بیشتر ترجیح می‌دهید. چنان روی مهارت‌ها، حرفه، هویت و جهان‌بینی‌تان سرمایه‌گذاری کرده‌اید که نمی‌خواهید دوباره از نو شروع کنید. هرچه برای ساختن چیزی سخت‌تر تلاش کرده باشید، بی‌خیال آن شدن و جا باز کردن برای یک چیز جدید دشوارتر می‌شود. شاید هنوز هم تجربه‌های جدید و تعدیل‌های جزئی را بپسندید، اما اکثر آن‌هایی که از مرز پنجاه‌سالگی گذشته‌اند حاضر نیستند ساختارهای عمیق هویت و شخصیت خود را بکوبند و از نو بسازند.

این قضیه، دلایل عصب‌شناختی دارد. مغز بزرگسالان منعطف‌تر و تغییرپذیرتر از آنی است که در گذشته گمان می‌شد، اما باز هم چکش‌خواری آن کمتر از مغز نوجوانان است. متصل‌سازی دوبارۀ نورون‌ها و سیم‌پیچی دوبارۀ سیناپس‌ها، بسیار پرزحمت است. اما در قرن بیست‌ویکم، ثابت برایتان به‌صرفه نیست. اگر سعی کنید به یک هویت، شغل یا جهان‌بینی ثابت بچسبید، ممکن است عقب بیفتید چون دنیا سوت‌زنان از شما جلو می‌زند. عطف به اینکه امید به زندگی احتمالاً زیاد می‌شود، شاید مجبور شوید چندین دهه مثل یک فسیل سردرگم به سر ببرید. برای اینکه به دردی بخورید (از جهت اقتصادی و مهم‌تر از آن اجتماعی)، حتی در سنِ کمی مثل پنجاه‌سالگی باید توانایی یادگیری و بازآفرینی مُدام خودتان را داشته باشید.
از آنجا که غریبگیْ هنجار جدید زندگی می‌شود، تجربه‌های سابق‌تان (و همچنین تجربه‌های سابق کل بشریّت) راهنمای چندان قابل‌اعتمادی نخواهد بود. هم تک‌تک انسان‌ها و هم کل نوع بشر روزبه‌روز باید با چیزهای بیشتری سر و کله بزنند که تاکنون پیش روی هیچ‌کس نبوده‌اند، چیزهایی مانند ماشین‌های فوق‌هوشمند، بدن‌های مهندسی‌شده، الگوریتم‌هایی که می‌توانند با دقت وصف‌نشدنی هیجانات‌تان را دست‌کاری کنند، دگرگونی‌های اقلیمی سریعی که دست‌ساز بشرند، و نیاز به اینکه هر دهه حرفه‌تان را عوض کنید. در مواجهه با یک وضعیت کاملاً بی‌سابقه، کار درست چیست؟ در سیلاب حجم عظیم اطلاعات، وقتی مطلقاً هیچ راهی برای جذب و تحلیل آن‌ها نیست، باید چه کنید؟ در دنیایی که عدم‌قطعیت نه ایراد آن، بلکه مشخصه‌اش است، چگونه باید زیست؟

برای آنکه در چنین دنیایی جان به در ببرید و شکوفا شوید، به مقدار زیادی انعطاف‌پذیری روانی و ذخیرۀ عظیمی از توازن هیجانی نیاز دارید. مکرر پیش می‌آید که مجبور شوید از آنچه خوب بلدید دست بکشید، و با آنچه برایتان ناآشناست هم‌خانه شوید. متأسفانه آموزشِ پذیرشِ امرِ ناآشنا و حفظ توازن روحی به کودکان بسیار دشوارتر از آموزش یک معادلۀ فیزیکی یا علل جنگ جهانی اول است. با خواندن یک کتاب یا شنیدن یک درس‌گفتار، تحملتان زیاد نمی‌شود. خود معلمان هم معمولاً فاقد آن انعطاف‌پذیری روحیِ لازم برای قرن بیست‌ویکم هستند چون محصول سیستم آموزشی قدیم‌اند.
انقلاب صنعتی، نظریۀ خط تولید را در عرصۀ آموزش به ما داد. در میانۀ شهر، یک ساختمان بزرگ بتونی است که به چندین اتاق مشابه تقسیم شده است، اتاق‌هایی که هریک مجهز به چند ردیف میز و صندلی‌اند. با صدای زنگ، همراه با ۳۰ بچۀ دیگر که همگی همسال شمایند، به یکی از این اتاق‌ها می‌روید. هر ساعت، یک بزرگ‌سال وارد می‌شود و شروع به حرف زدن می‌کند. همۀ آن‌ها از حکومت پول می‌گیرند تا این کار را بکنند. یکی دربارۀ شکل زمین به شما می‌گوید و دیگری دربارۀ گذشتۀ بشر و سومی دربارۀ تن انسان. می‌بینیم که این مدل چقدر خنده‌دار است، و فارغ از دستاوردهای گذشته‌اش اکنون ورشکسته است. ولی تاکنون یک بدیل بادوام هم نساخته‌ایم. جایگزین‌های پیشنهادی هم بدیل‌های مقیاس‌پذیری نیستند که بتوان به‌جز در حومه‌های ثروتمند کالیفرنیا، در نواحی روستایی مکزیک هم پیاده کرد.
هک کردن انسان‌ها

پس بهترین نصیحتم برای نوجوان پانزده‌ساله‌ای که در یک مدرسۀ قدیمی در مکزیک، هند یا آلاباما گیر کرده است این است: زیاد به بزرگسالان تکیه نکن. اکثراً نیّت خیر دارند، اما دنیا را نمی‌فهمند. در گذشته، پیروی از بزرگسالان تصمیم درستی بود چون دنیا را بالنسبه خوب می‌شناختند و تغییرات دنیا کُند بود. اما قرن بیست‌ویکم قرار است متفاوت باشد. به‌خاطر سرعت روزافزون تغییرات، هیچ‌وقت نمی‌فهمید که حرف بزرگسالان یک حکمت ازلی و ابدی است یا یک سوگیری منسوخ.

پس به‌جای آن روی چه می‌توانید تکیه کنید؟ فناوری؟ این قمار حتی از آن قبلی هم خطرناک‌تر است. فناوری می‌تواند کمک زیادی به شما بکند، اما اگر قدرت زیادی روی زندگی‌تان پیدا کند شاید گروگان برنامه‌اش شوید. انسان‌ها هزاران سال پیش کشاورزی را ابداع کردند، اما این فناوری فقط یک قشر کوچک سرآمدان را غنی کرد در حالی که اکثریت انسان‌ها را برده ساخت. اکثر مردم می‌دیدند که از طلوع تا غروب مشغول چیدن محصولات، حمل سطل‌های آب و برداشت ذرت زیر تابش سوزان خورشیدند. این اتفاق می‌تواند برای شما هم بیافتد.
فناوری بد نیست. اگر بدانید در زندگی دنبال چه هستید، فناوری می‌تواند به شما کمک کند تا به آن برسید. ولی اگر ندانید در زندگی دنبال چه هستید، فناوری به سادگی می‌تواند اهداف‌تان را برایتان شکل دهد و کنترل زندگی‌تان را به دست بگیرد. به‌ویژه حالا که فناوری در فهم انسان‌ها خُبره‌تر می‌شود، شاید روزبه‌روز شما بیشتر در خدمت آن درآیید به‌جای آنکه فناوری در خدمت شما باشد. آن زامبی‌هایی را دیده‌اید که سرشان در گوشی‌های هوشمندشان است و در خیابان‌ها پرسه می‌زنند؟ به نظرتان آن‌ها فناوری را کنترل می‌کنند یا فناوری آن‌ها را کنترل می‌کند؟

خُب، آیا باید به خودتان تکیه کنید؟ این توصیه به درد مجموعۀ انیمیشن «خیابان سسمی» یا فیلم‌های قدیمی دیزنی می‌خورد، اما در زندگی واقعی چندان جواب نمی‌دهد. حتی دیزنی هم کم‌کم این را فهمیده است. اکثر مردم، مثل رایلی اندرسن در انیمیشن درون‌بیرون، بعید است خودشان را بشناسند؛ و وقتی سعی می‌کنند «به خودشان گوش بدهند» ساده در چنگ فریب‌های بیرونی می‌افتند. صدایی که در سرمان می‌شنویم هرگز قابل‌اعتماد نبوده است چون همیشه بازتاب پروپاگاندای دولت، ذهن‌شویی ایدئولوژیک و تبلیغات تجاری است؛ و حالا پای دستکاری‌های زیست‌شیمیایی هم به مغزهایمان باز شده است.
هرچه زیست‌فناوری و یادگیری ماشین پیشرفت می‌کند، دستکاری عمیق‌ترین هیجانات و امیال مردم ساده‌تر می‌شود، و دنبالِ دل رفتن خطرناک‌تر می‌شود. وقتی کوکاکولا، آمازون، بایدو یا حکومت می‌داند که چطور ریسمان قلب‌تان را بکشد و دکمه‌های مغزتان را بفشارد، آیا باز هم می‌توانید فرق میان خویشتن‌تان با کارشناسان بازاریابی آن‌ها را تشخیص بدهید؟

برای موفقیت در چنین کار مهیبی، باید سخت تلاش کنید تا سیستم‌عامل‌تان را بهتر بشناسید. تا بفهمید چه کسی هستید و از زندگی چه می‌خواهید. البته این قدیمی‌ترین نصیحت تاریخ است: خودشناسی. فلاسفه و پیامبران هزاران سال مردم را به خودشناسی ترغیب کرده‌اند. ولی این نصیحت هیچ‌گاه به قدر قرن بیست‌ویکم ضرورت نداشته است، چون برخلاف ایام لائوتسه یا سقراط، اکنون رقیبانی جدی دارید. کوکاکولا، آمازون، بایدو و حکومت همگی دنبال هک‌کردن شمایند. نه گوشی هوشمندتان، نه رایانه‌تان، و نه حساب بانکی‌تان؛ آن‌ها مسابقه گذاشته‌اند تا خود شما، و سیستم‌عامل ارگانیک‌تان را هک کنند. شاید شنیده باشید که در عصر هک کردن رایانه‌هاییم، اما این حرف حتی نصف حقیقت هم نیست. به‌واقع ما در عصر هک کردن انسان‌هاییم.
الگوریتم‌ها همین الآن هم مراقب شمایند. آنگاه مراقبند که کجا می‌روید، چه می‌خرید، با چه کسی ملاقات می‌کنید. به زودی تک‌تک قدم‌ها، نفس‌ها و ضربان‌های قلب‌تان را هم رصد می‌کنند. آن‌ها با اتکا به کلان‌داده‌ها و یادگیریِ ماشین، شما را روزبه‌روز بهتر می‌شناسند. و آنگاه که این الگوریتم‌ها بهتر از خودتان شما را بشناسند، می‌توانند شما را کنترل و دست‌کاری کنند، و دیگر کار چندانی از دست‌تان برنمی‌آید. آن هنگام شما در ماتریکس، یا در چیزی از جنس «نمایش ترومن» به سر می‌برید. بالاخره این نوعی مسألۀ تجربی است و بس: اگر الگوریتم‌ها بهتر از آنچه خودتان می‌فهمید بفهمند که درون شما چه رُخ می‌دهد، مرجعیت به آن‌ها منتقل می‌شود.

البته شاید با کمال میل مرجعیت را تسلیم الگوریتم‌ها کنید و به آن‌ها اعتماد کنید تا برای شما و مابقی دنیا تصمیم بگیرند. اگر چنین است، راحت باشید و خوش بگذرانید. لازم نیست کاری بکنید. الگوریتم‌ها ترتیب همه‌چیز را خواهند داد. ولی اگر می‌خواهید قدری کنترل روی وجود شخصی‌تان و آیندۀ زندگی‌تان داشته باشید، باید سریع‌تر از الگوریتم‌ها بدوید، سریع‌تر از آمازون و حکومت، و پیش از آن‌ها به خودشناسی برسید. برای آنکه سریع بدوید، بار و بُنۀ چندانی برندارید. همۀ خیال‌های باطل را رها کنید چون بار گرانی روی دوش‌تان هستند.

📗٢١درس برای قرن بیست‌ویکم

🔚 پایان...

🖇 #یووال_نوح_هراری #انسان_خردمند #آینده_بشریت #٢١درس_برای_قرن_بیست‌ویکم #نگرانی #سیستم_آموزشی #تروریسم #هوش_مصنوعی #دگرگونی #هک_کردن_انسان
#YuvalNoahHarari #21LessonsForThe21stCentury
📚 @AntiReligionArchives
📚 مقاله شماره: ٨١

📝: من نجود هستم ده ساله، مطلقه

🆔 https://t.me/AntiReligionArchives/1333
من نجود هستم؛ ده ساله مطلقه داستان زندگی دختر ٩ ساله‌ای است که در یکی از روستاهای یمن زندگی می‌کند. مادر نجود غیر از او ١۵ فرزند دیگر هم به دنیا آورده که چندتایی به علت بیماری مرده‌اند. پدرش هم کشاورزی و دامداری می‌کند. آن‌ها صاحب چند ده رأس گاو و گوسفند هستند و زندگی چنان‌چه در روستاهایی اینچنین می‌گذرد، در حال جریان است تا این‌که یک روز ماجرایی برای خواهر نجود اتفاق می‌افتد که اهالی روستا آن را لکه ننگ می‌دانند.

در واقع خواهر نجود در این ماجرا به نظر بی‌تقصیر می‌رسد اما دشمنان پدر نجود، بزرگان روستا را تحریک می‌کنند تا پدر و خانواده این دختر را از روستا بیرون کنند. آن‌ها مجبور می‌شوند هر‌چه دارند در روستا بگذارند و به پایتخت یمن، صنعا بروند. 

پدر در این مهاجرت ناخواسته همه چیزش را از دست می‌دهد و مجبور به کارگری می‌شود اما کارگری کفاف زندگی خانواده پرجمعیت‌شان را نمی‌دهد؛ بنابراین چاره‌ای ندارد جز این‌که نجود را به عقد مردی روستایی در بیاورد و نجود که هنوز حتی به سن بلوغ هم نرسیده، به خانه شوهر می‌رود.
نجود در فوریه ٢٠٠٨ به اجبار پدر مستبدش با مردی سی و چند ساله ازدواج می‌کند. مرد که قول داده است تا نجود به بلوغ نرسد، با او عروسی نکند، زیر قولش می‌زند و شب اولی که نجود را به خانه می‌برد به او تعرض می‌کند. و شب‌های بعد هم؛ تا دو ماه! نجود که هنوز شخصیت و روحیه‌ای کودکانه دارد، رنج فراوانی می‌کشد و با راهنمایی زن پدرش، به دادگاه شکایت می‌کند. شوهر و پدرش بازداشت می‌شوند. دادگاه طلاق او را می‌گیرد. در سرزمین او که چنین عکس العملی از یک زن غیرطبیعی و عجیب است، توسط رسانه‌ها مشهور می‌شود. موسسات و افراد خیر به او کمک مالی فراوانی می‌کنند. او تصمیم دارد وکیل شود و از دخترانی که سرنوشت شان مانند اوست دفاع کند.

دیدم هیکل پرمو و مرطوب خودش را به من فشرد. کسی داشت چراغ را خاموش می‌کرد و اتاق را در تاریکی فرو می‌برد. لرزیدم. خودش بود. از بوی سیگار و قات(نوعی ماده مخدر) او را شناختم. بوی تعفن می‌داد مثل حیوان. بدون کلمه‌ای شروع کرد به مالیدن خودش به من. گفتم "التماس می‌کنم رهایم کن." "تو زن منی. از الان به بعد من درباره همه چیز تصمیم می‌گیرم. باید در یک رختخواب بخوابیم."

کتاب «من نجود هستم، ده ساله، مطلقه» از نجود علی و دلفین مینویی؛ با نام‌های متفاوت، از نشرهای مختلف با مترجمین مختلف- به بازار کتاب رسیده است و در رده بندی کتابخانه‌ای با موضوعات «ازدواج کودکان»، «دختران یمن- وضعیت اجتماعی» «یمن- آداب و رسوم زندگی اجتماعی» قرار دارد.

گفتنیست که بعد از پایان این ماجرا نجود به معنای پنهان نام خود را به نجوم به معنای ستارگان تغییر داد. و علاوه بر کتاب، داستان او بصورت یک فیلم بلند نیز ساخته شد؛
🎥
I Am Nojoom Age 10 & Divorced
همیشه مطالعه موفقیت‌های بزرگ و سرگذشت جذاب افراد مصمم و شجاعی که خالق تحولات چشمگیر و رو به جلو در جامعه بوده‌اند، برایم انگیزه بخش و هیجان انگیز بوده است. معتقدم بزرگترین دستاورد و ثمره آشنایی با انسان‌های با اراده، گسترش افق‌های فکری و افزایش احساس کارآمدی و اقتدار فردی است. نجود به سرنوشت اسفناکی که خانواده فقیر و آداب و رسوم غلط پیش رویش گذاشته بودند، نه گفت. انتخاب کرد در زمره انسان‌های اثرگذاری قرار بگیرد که با افتخار می‌گویند: به دنیا آمده‌ام تا آن را تغییر بدهم.

جملات زیبایی که در جا به جای متن نوشته شده است، برای جذابیت بیشتر کتاب و تفهیم قالب روان شناسانه اش انتخاب شده‌اند. «متحول شدن زندگی تان در گرو یک نفر است؛ خودتان.» «اگر شجاعت خداحافظی با کسی را داشته باشید، که لایقتان نیست، زندگی پاداش شما را با سلامی جدید خواهد داد.»

داستان نجود که در رده خاطره ­نویسی قرار می‌گیرد، بیانی با زاویه اول شخص دارد تا مخاطب راحت ­تر بتواند همذات‌پنداری کند و تأثیر بپذیرد. نجود از نگاه خود هرآنچه دیده و تصور کرده را بیان می‌کند. بازگویی خاطرات مربوط به سن کودکی و نوجوانی، در کنار آدم بزرگ‌هایی که شعور و اخلاق و عاطفه ندارند، و فقط به سلطه جنسی بر زن می‌اندیشند و تداوم نسل خود، او را چون برده‌ای می‌بینند. رقتی نفس­گیر می‌آورد که مخاطب را به‌شدت از آن‌ها منزجر می‌کند.
از همان ابتدای داستان، فضایی سخت و خشن، بدون رنگی از عاطفه و احساس و همراهی، به‌تصویر کشیده می‌شود؛ تصویری سیاه و آزاردهنده با مردانی مستبد و زنانی منفعل: «در خرجی، به زن‌ها یاد داده نمی‌شود که انتخاب کنند. وقتی اُمایم، شویه، ١۶ساله بود، بدون کلمه‌ای مخالفت، با ابایم ازدواج کرد و وقتی ابایم، چهار سال بعد سعی کرد خانواده‌اش را با اختیار کردن زن دوم گسترش دهد، اُمایم مطیعانه پذیرفت.» و این حال و هوا در ازدواج نجود به اوج می رسد: «حوله‌ها خاکستری بودند و بوی بدی می‌دادند. مگس ها دور و برم وز وز می‌کردند. هر وقت خسته می‌شدم و دست از کار می‌کشیدم مادرشوهرم با دست‌های کثیفش موهایم را می‌کشید. بوی گند آشپزخانه گرفته بودم. ناخن هایم کاملا سیاه شده بود.»

براساس کتاب، سنت و آدم‌های متعلق به آن، ویژگی قابلی ندارند؛ آن‌ها عقب‌مانده، بی‌سواد و ستم‌پذیرند؛ اگر هم، مثلا، داشته باشند پنهان و در محاق است و جسارت و جرأت بروز آن را ندارند. این «سنت»، در «نجود ده ساله مطلقه» مشخصا با اسلام و مسلمانان معرفی می‌شود.

مکان داستان، خرجی، ته یک دره قرار دارد؛ درست مانند سوات در داستان ملاله که ته دره بود!
خرجی یعنی آخر دنیا. محلی که فقط مسلمانان در آن زندگی می کنند: «روستایمان ته دره‌ای واقع شده بود که از هر نوع امکانات پزشکی دور بود.» آن‌جا فقط پنج خانه‌ی کوچک سنگی دارد، بدون خاروبار فروشی، گاراژ، سلمانی، سالن تجمعات، یا حتی مسجد، راه یا جاده ندارد، و برای ورود به آن باید از کنار تخت سنگ ها و یک راه باریک عبور کرد. «خرجی در عربی یعنی بیرون و به تعبیری آخر دنیا. بیشتر جغرافیدانان حتی زحمت ترسیم این مکان میکروسکوپی روی نقشه را به خود نمی‌دهند؛ مسافرت از این محدوده کوچک گم شده، تا پایتخت، حداقل چهار ساعت در جاده‌ی آسفالت و بعد چهار ساعت در جاده‌ی خاکی و پُر از سنگریزه طول می‌کشد. در این جای دور افتاده، اکثر زن‌ها بی‌سواد اند»
شخصیت اصلی داستان، نجود، مسلمان زاده و بی‌هویت است. نمی‌داند چه روز و ماه و سالی به دنیا آمده؛ او هیچ برگه هویتی ندارد و در این شرایط، بزرگ‌ترها هم از جواب دادن عاجزند؛ حالا چرا؟ «از جواب دادن طفره می‌رفت چون اصلا نمی‌دانست چه بگوید. دلیلش ساده است اسم من در هیچ سند اداری وارد نشده بود.» پس این عجز بی‌علت نیست. مسلمانان دیگر نیز همین‌طورند: «آن بیرون مردم گله گله بچه دار می‌شوند، بدون این که کسی زحمت گرفتن کارت شناسایی برای بچه‌اش را به خودش بدهد.» مسلمانان فقط به زاد و ولد اهمیت می‌دهند؛ از زن و مردشان.

مادر نجود یازده فرزند دارد به جز آن‌هایی که سقط کرده یا مرده‌اند و منا دخترش به او می‌گوید مادر مرغی است که خوب تخم می‌گذارد: «صبح که بیدار می‌شدم انتظار داشتم نوزادی در رختخواب اُمایم (مادر) ببینم که دارد سر از تخم در می‌آورد او هیچگاه تمامش نمی‌کرد.» آدم بزرگ‌های بد، اغلب مردانند و زنان را تحت ظلم و سلطه خود درآورده از آن‌ها بهره‌جنسی و کارگری می‌برند؛ زن‌ها هم نادانند و با مغزی شست و شو شده در فرهنگ مسلمانی، حس و حالی از عاطفه و محبت و لطافت ندارند؛ آن‌ها همان مرغ تخم گذارند.