قذافی روی تختش بود و لباسی به تن نداشت. وحشت کردم. چشمانم را بستم. چنان یکه خوردم که ناخودآگاه چند قدم به عقب برداشتم. فکر میکردم: «لابد اشتباه وحشتناکی شده! من الان نباید اینجا باشم. ای وای، خدای من!» سرم را برگرداندم و مبروکه را دیدم که پشت در ایستاده. حالت چهرهاش سنگدلانه بود. زیر لبی به مبروکه گفتم: «ایشان لباسی به تن ندارند!» به شدت ترسیده بودم و فکر میکردم #مبروکه از این موضوع خبر ندارد. مبروکه گفت: برو جلو. و بعد از عقب مرا هل داد به جلو. قذافی دستم را گرفت و وادارم کرد روی تخت کنارش بنشینم. جرئت نداشتم نگاهش کنم. به من گفت: «به من نگاه کن، لکاته (جنده).»