اجتماعی مشهد
13.8K subscribers
43.6K photos
18.1K videos
375 files
24.3K links
با اخبار #مشهد درکوتاه ترین زمان آگاه ترین باشید
.
.
.
دستورالعمل ها برای ارسال پیام های شما 👇
@AkhbarMashhadRules
@AkhbarMashhadRules
.
.
.
دستور العمل ها برای ارائه تبلیغ 👇
@ads_AkhbarMashhad
@ads_AkhbarMashhad
.
.
.
۱۲۱۱۸۲۱
Download Telegram
بابا !

🔹برای تحصیل به شهری دور رفتم. در دانشگاه با دختری آشنا شدم که خیلی باکلاس بود و سرو وضع شیکی داشت. موضوع را با خانواده‌ام مطرح کردم.‌ آنها می‌گفتند با ازدواج  راه دور مخالف هستند ولی اگر من تصمیم را گرفته‌ام باید همدیگر را ببینیم.
🔹به مادرم گفتم خجالت می‌کشم بگویم شما خانواده‌ام هستید و حالا پدرم می‌گوید مخالف است. پدرم با شنیدن این حرف دلش شکست و دیگر به صورتم نگاه نکرد.
🔹شرایطم را با خانواده آن دختر مطرح کردم و فقط با کسب اجازه تلفنی از پدر و مادرم و بدون حضور خانواده ام، زن گرفتم.
🔹دیگر به خانواده‌ام رو ندادم و خواسته همسرم هم این بود آنها را فراموش کنم. با این ازدواج همه دوستانم می‌گفتند نان تو در روغن افتاده است.
🔹پدر همسرم از ما حمایت کرد و کارگاه تولیدی کوچکی گوشه خانه شان تاسیس کردیم. کارمان رونق گرفت و فکرهای بزرگترین در سرم می‌پروراندم.
🔹 با بلند پروازی‌های همسرم و خرید قسطی  یک ماشین که از حد و توان من فراتر بود و یک سری ولخرجی‌های دیگر، ناگهان ورق برگشت. من ورشکست شدم.  پدر همسرم هم می‌گفت کم آوردم و از این بیشتر تعهدی نسبت به تو ندارم.
🔹مجبور شدم فرار کنم و به مشهد آمدم. زندگی مخفیانه‌ای شروع کردم. همسرم تقاضای طلاق داد. انگار تا زمانی مرا می‌خواست که مشکلی پیش نیامده باشد، یعنی قرار نبود در غم و شادی هم شریک باشیم. وکالت طلاق دادم و با منت به سرم که مهریش را بخشیده، دنبال زندگی خودش رفت.
🔹روزها و شب‌های سختی را پشت سر گذاشتم. چند روز قبل سر کله یکی از طلبکارهایم پیدا شد. فهمیدم با همسرم ازدواج کرده و نشانی‌ام را به دست آورده است. حکم جلب مرا داشت. دستگیر شدم.
🔹نمی‌دانستم چه کار کنم. بعد از چند سال با روسیاهی و شرمساری شماره تلفن پدرم را از دفترچه قدیمی شماره تلفن‌هایم در آوردم و زنگ زدم. مادرم گوشی را جواب داد. صدایش می‌لرزید. می‌گفت چند بار به گوشی ات زنگ زده ایم و تو رو پیدا نکرده ایم.
🔹مادرم گریه افتاده بود، من فکر می‌کردم از دلتنگی برای من احساساتی شده است. بی‌مقدمه توضیح دادم به مشکل خورده ام.
بلافاصله وکمتر از چند ساعت خواهرم و شوهرش خودشان را رساندند. پولی جور کرده بودند و توانستند رضایت شاکی را بگیرند.
🔹حال پدرم را پرسیدم. خواهرم با صدای بغض گرفته گفت سالگردش نزدیک است ... . پاهایم شل شدند، نمی‌توانستم بایستم. چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. دلم برای پیرمرد روستایی با دست‌های پینه بسته، پیشانی چین و چروک و نگاهی مهربان که روزی خجالت کشیدم بگویم پدرم است اندازه یک دنیا تنگ شد. پدرم آن قدر قهرمان بود که بعد از مرگش هم پشت و پناه من بماند.
🔹من به خانواده‌ام بد کردم، خواهش می‌کنم اسم و فامیل یا عکسی از من نیندازید ولی از طرف من به همه جوان‌ها بگویید دست پدر و مادرتان را ببوسید.
🔹رو ندارم با خواهرم و شوهرش به شهرمان بروم، از طرفی نمی‌توانم اینجا بمانم. دیگر یک لحظه هم طاقت ندارم. کاش پدرم زنده بود، دستش را می‌بوسیدم و می‌گفتم: باباببخش، تو افتخارمن و همه دنیایم هستی.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست...
@EjtemaeeMashhad
نگاهم کن !

🔹خواستگاری‌ آمدم حرف، چیز دیگری بود. از رویاهایت برایم گفتی. از خواسته‌ها و انتظاراتت و اینکه یک مرد وفادار می‌خواهی به او تکیه کنی.
🔹تمام گفته‌هایت را به جان خریدم. با همه وجود زحمت کشیدم و زندگی ساده و آبرومندی ساختیم.
🔹همه دغدغه‌ام این بود لقمه‌ای نان حلال، خانه بیاورم. هرچه گفتی گفتم چشم. کم کم حرف تو شد یک‌کلام.
🔹باز هم با هم خوب بودیم، بیماری مادرم باعث شد تمام وقت برایش تلاش کنم.
🔹دکتر می‌بردمش و نمی‌خواستم به این زودی‌ها بی مادر شوم. بعد مرگ پدرم، او برای من و خواهر و برادرم هم پدر بود و هم مادر. 🔹زحمت کشید، خون دل خورد تا بزرگ شدم. یکی دو ماه حضور کمتر من در خانه سبب شد فاصله بگیری.
🔹 دلگیر بودی و حق هم داشتی. اما به من حق ندادی. مادرم از دنیا مدتی فکرم درگیر این مصیبت کنارم نماندی. نمی‌دانم شاید از مادرم دلگیر بودی، ولی هرچه بود مادرم بود و من شوهر تو.
🔹گفتم بیا برویم‌ مشاوره. گفتی مشاوره کیلو چند، همه مشاورها باید بیایند پیش من درس بگیرند. نمی‌دانستی همان موقع من پیش مشاور ز خودم و تو می‌گفتم. تویی که عامل حال خرابی من بودی.
🔹نگاهم کن، زندگی ما نباید به اینجا کشیده می‌شد. راست می‌گویی راهی جز طلاق نمانده ناراحتم نصیحت مادرم این بود احترام زنت را نگهدار. تلاشم را کردم. نخواستی، من هم بلد نبودم. کار به اینجا نمی‌خواهم بیشتر از این درباره مشکل زندگی و علت جدایی مان حرف بزنم چون شرمسارم.
🔹زن و شوهرها مراقب زندگی‌تان باشید،به هم نگاه کنید و همدیگر را بفهمید.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست...
@EjtemaeeMashhad
باختم!

🔹داشتم زندگی ام را می‌کردم که سر و کله جاری‌ام پیدا شد. دختری لوس و ننر و البته خوش سر زبان.
با ترفند و تعریف و تمجیدهای الکی خودش را حسابی توی دل مادر شوهر و خواهر شوهرم جا داد.
🔹اوایل برام مهم نبود اما وقتی دیدم اقوام و آشنایان هم درباره کارهایش واکنش عاطفی نشان دادند حساس شدم.
جای آنکه دنبال راه حل بگردم و به قول مشاور، مهارت‌های ارتباطی را یاد بگیرم  هدفم فقط پوز زدن بود.
🔹از تریپ مهربانی و چاپلوسی های جاری‌ام و البته تیکه انداختن‌های او حالم به هم می‌خورد.
سراغ دوستی رفتم که پایه رفاقت بود.
می‌گفت از شوهرش جدا شده و تنها زندگی می‌کند.
از آن به بعد خانه او پاتوق من و بچه‌ام شد.
شوهرم سر کار می‌رفت و من خانه دوستم می رفتم.
🔹خانواده شوهرم و خانواده خودم نسبت به این رفت و آمدها حساسیت نشان دادند.
با دهن کجی،  لجبازی می کردم، می گفتم به هیچکس رو نمی‌دهم در زندگی ام دخالت کند. از طرفی دوستم مرا چلغوز خطاب می کرد و می گفت  بدبخت، خودت را پایبند مردی کرده‌ای که مرام و معرفت ندارد و نمی تواند  از حق تو دفاع کند.
🔹با این حرف‌ها روز به روز از شوهرم دورتر شدم. دوستم به خرمن بدبینی‌هایم آتش کشید و حس انتقام را در وجودم شعله ور کرد.
می‌گفت حتماً شوهرت هم  با زنی در ارتباط است که نسبت به تو این قدر رفتار خونسردی نشان می‌دهد.
🔹عقلم را باخته بودم و به باوری غلط خودم را دست سرنوشت سپردم ، سرنوشتی که یک مشت حرف یک من دوغاز می‌خواست آن را تعیین کند. اشتباه کردم ، کار جایی رسید که شوهرم طلاقم داد. دادگاه هم صلاحیت مرا برای حضانت دختر کوچولویم تایید نکرد.‌
🔹البته این حق من بود. نفهمیده و ناسنجیده رو به اعتیاد آوردم . خیر سرم در یک کارگاه تولیدی کار می کنم.  دچار افسردگی شدیدی هستم. دیگر خسته شده ام.
🔹حماقت کردم. با این کارها پوز خودم  حسابی خورد و شوهرم ازدواج کرده است و دخترم به نامادری اش می‌گوید مامان .
🔹فقط می توانم بگویم عاقبت غرور، لج بازی و ندانم‌کاری و بهانه گیری می شود طلاق و این تازه می تواند اول بدبختی باشد.

#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست...
@EjtemaeeMashhad
میلی به او ندارم !

🔹با من سرد رفتار می‌کند و از او دلسرد شده‌ام، گاهی دلم نمی‌خواهد از سر کار به خانه برگردم.
🔹از همان روز اول مشکل ما شروع شد، می‌گفت مردها همه بدخلق و سر و ته یک کرباس هستند.
🔹مرا زیر نظر داشت، به خصوص وقتی در جمعی بودیم که چند زن هم حضور داشتند.
این رفتارهای توهین آمیزش برایم خیلی دردآور بود. با او صحبت می‌کردم و می‌گفتم مطمئن باش که من وفادار به زندگی مان هستم. می‌خندید و می‌گفت چرا این حرف را به زبان می‌آوری، حتماً ریگی در کفش داری.
🔹بعد از مدتی فهمیدم نسخه زندگی پدر و مادرش را برای ما پیچیده است.
🔹پدرش عصبی و بد خلق است، یک بار هم گویا چند سال قبل مشکلی در ارتباط با یک زن غریبه  پیش آمده و تا مرز طلاق هم پیش رفته‌اند.
🔹گفتم قرار نیست به خاطر اشتباهات دیگران ما تاوان بدهیم‌. مرا در منگنه قرار می‌دهد و  اعصابم خط خطی می‌شود.
🔹من خیلی مطالعه کرده ام. در مورد مهارت‌های ارتباطی هم اطلاعاتی دارم. زن و شوهر نباید برای هم مترسک باشند.
🔹 گاهی توجه حتی با یک نگاه، یک گفتگو و سر روی شانه همدیگر گذاشتن و آرام حرف زدن می‌شود دوای درد و آب روی آتش مشکلات و دلتنگی‌ها.
🔹به او تاکید می‌کنم به خودت برس، یک سفره قشنگ و با سلیقه برای خودمان بچینیم، با همان چیزهایی که داریم شیک و تمیز زندگی کنیم.
شاید برایتان خنده‌دار باشد برای کلیدهایش یک دسته کلید عروسکی خیلی قشنگ خریده ام.
می‌گوید احترام و دوست داشتن یعنی در رستوران‌های گران قیمت غذا خوردن و ریخت و پاش کردن.
🔹حرفش را قبول دارم اما شرایطمان را هم باید درک کنیم. اول راه زندگی هستیم و باید با قناعت و توکل به خدا سرمایه ای جفت و جور کنیم.
🔹خسته شده ام. میلی به او ندارم. دلم خیلی گرفته. تنهایی رفتم سینما. با شک و تردید تعقیبم کرده بود و همین را برایم آسمان ریسمان بافته که حتماً ... .
🔹من احساس خوبی داشتم و به زندگی ام گرم بودم، سرد شده ام از بس انتظارها، توقع‌ها و خواسته‌هایم‌ سرکوب شدند.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست...
@EjtemaeeMashhad
زیبا و خواستنی !

🔹خدا بیامرز می‌گفت هنوز بچه‌ای، دهانت بوی شیر می‌دهد. شاید هم راست می‌گفت، تازه ۱۹ ساله شده بودم. عشق دختر مورد علاقه ام را در دلم نگه داشتم.از سربازی که برگشتم دوباره درباره آن دختر با مادرم صحبت کردم.
🔹می‌گفت دختری که توی خیابان ببینی و عاشقش بشوی زن زندگی نمی‌شود و البته دختر همسایه ازدواج کرده و دنبال زندگی خودش رفته است.
🔹عمه‌ام هم کاسه داغ تر از آش شده بود و می‌گفت سر سفره عقد شوهرش را دیده و آن سال‌ها این طوری ازدواج می‌کردند و ... .
🔹حرفی برای گفتن نداشتم. مادرم و عمه ام به سلیقه خودشان، بدون آن که نظری از من بخواهند خواستگاری دختر یکی از اقوام رفتند. زن گرفتم. مهر همسرم خیلی زود به دلم نشست. حالا که فکر می‌کنم هنوز که هنوزه هم زیباست و هم خواستنی.
🔹زندگی مشترک خود را زیر یک سقف آغاز کردیم. صاحب دو فرزند شدیم. همسرم هر وقت بگو‌مگویی پیش می‌آمد می‌گفت پدر و مادرش برای ازدواج مان نظری از او نخواسته‌اند و شاید اگر صبر می‌کرد خواستگار بهتری برایش می‌آمد.‌
🔹با شنیدن این حرف‌ها، دنیا روی سرم آوار می‌شد. همسرم به جوان‌های این دوره که خودشان انتخاب می‌کنند و حرف شان خوب به کرسی می‌نشیند حسودی اش می‌شد.
🔹با این حرف ها دلم شکسته بود. دیگر در خانه انگار حرفی برای گفتن نداشتیم. در حالی که روز به روز فاصله عاطفی مان بیشتر می‌شد ماجرایی رخ داد که درس عبرت شد. برای دختر باجناقم خواستگار آمد. پسری که خاطر خواه هم بودند و می‌گفتند یکی دوسال هست همدیگر را می‌خواهند و حتی با هم بیرون می‌روند.
🔹بنده خدا باجناقم و همسرش با تحقیقاتی که کردند جواب رد دادند و گفتند رضایت نمی‌دهند. فایده ای نداشت. دختر کم‌تجربه با لج بازی و تهدید حرفش را به کرسی نشاند.
🔹 خواهر همسرم و شوهرش از ترس آبروی شان کوتاه آمدند. جشن عقد کنان با کلی ریخت و پاش بر پا شد. اما عمر ازدواج شان کمتر از چند ماه به سر آمد.
🔹داماد جوان به مواد مخدر صنعتی معتاد بود و نوعروس هم می‌گفت انتخابش اشتباه بوده و جوان دیگری را می‌خواهد... .
🔹 من و همسرم فهمیدیم نه آن روش قدیمی‌ها درست بوده و نه انتخاب سر سری و بی حساب بعضی جوان‌های امروز.
🔹 مرکز مشاوره آمده ایم. ما الگوی بچه‌های مان هستیم.‌ باید زندگی قشنگ مان را حفظ کنیم و برای هم احترام بگذاریم. باید به بچه‌های مان عشق ورزیدن و محبت یاد بدهیم.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست..‌.
@EjtemaeeMashhad
گول نخوردم!

🔹به زندگی و سرنوشتم گند زدم، گول نخوردم بلکه خودم را به تباهی کشاندم.
🔹شوهرم کارگری ساده و زحمتکش بود. با تلاش و زحمت شبانه روزی اش، خانه نقلی خریدیم، یک ماشین مدل پایین هم جفت و جور کردیم و صاحب دو فرزند شدیم.
🔹از زندگی خود لذت می‌بردیم  احساس خوشبختی می‌کردیم.
🔹هیچ وقت در مورد اینکه چرا من درس نخواندم، چرا تن به این ازدواج دادم چه راه‌های دیگری که می‌توانست سرنوشت دیگری برایم رقم بزند فکر نکرده بودم.
🔹همسایه‌ای برای ما آمد که زنی شیک و باکلاس بود. آشنایی و دوستی با این زن باعث شد به این فکر کنم بیشتر باید به خودم برسم.
زن همسایه از تیپ و قیافه‌ام تعریف می‌کرد و این که من حیف شده ام و نباید زود ازدواج می‌کردم.
🔹او کم کم خجالت را کنار گذاشت و در مورد تیپ و قیافه شوهرم هم ایراد می‌گرفت.
🔹 کم کم نسبت به زندگی ام سرد شدم.‌ هنوز هم باورم نمی‌شود من که روی خیلی از مسائل رفتاری و اعتقادی مقید بودم چطور خام حرف‌های زن همسایه شدم.
🔹چند بار با او مهمانی رفتم. شوهرم به خاطر اعتمادی که به من داشت حرفی نمی‌زد. زن همسایه مرا با جوانی آشنا کرد که می‌گفت همسرش را طلاق داده و... .
🔹این مرد زیر پایم نشستم بهانه گیری‌های من شروع شد. شوهرم خیلی سعی کرد زندگی مان را حفظ کند. فایده‌ای نداشت و دلخوش به وعده‌هایی شده بودم که مرا به رویای زندگی خارج از کشور می‌برد. بالاخره با آزار و اذیت‌های روحی و روانی من، شوهرم حاضر شد طلاقم بدهد.
🔹من به عقد پنهانی مردی درآمدم که قرار بود خوشبختم کند. نمی‌توانم بگویم گول خوردم، خودم را گول زدم.
🔹از چشم خانواده‌ام افتاده بودم، با همسرم به مشهد آمدیم. چهار پنج سالی اینجا کج دار و مریز زندگی کردم. بالاخره رهایم کرد و رفت.
شوهر سابقم، همان مردی که خجالت می‌کشیدم روزی بگویم زنش هستم ازدواج کرده و حتی همسرش یک بچه هم آورده است.
🔹به زن‌های جوان می‌گویم مراقب زندگی تان باشید، قدر همسر و خانه و بچه‌تان را بدانید. فریب نخورید، اگرچه آدم تا نخواهد کسی نمی‌تواند سرش را کلاه بگذارد.
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست..‌.
🖋غلامرضا تدینی راد
@EjtemaeeMashhad
عاشق شدم !

🔹خاطرخواه پسری شدم، پدرم خودش را به آب و آتش زد و می‌گفت این پسر به درد تو نمی‌خورد.
گوشم بدهکار این حرف ها نبود، همان روزها برایم خواستگاری آمد، کار را به تهدید کشاندم،گفتم یا پسری که خودم می‌خواهم یا...
🔹حرفم را به کرسی نشاندم، ازدواج کردم شوهرم پسر بدی نبود، خانواده‌اش همان طور که پدرم می‌گفت آدم‌های تند و عصبی بودند، دوران عقد مشکل‌های جدی پیدا کردم، به خاطر دخالت‌های مادر شوهرم و‌سر لج بازی طلاق گرفتم.
🔹بعد از آن دانشگاه رفتم، پدرم که عمری با آبرو زندگی کرده بود شکست و مادرم پیر شد، حرص و جوش می‌خوردند و تمام دغدغه و نگرانی ام این بود آنها را از غم و اندوه در بیاورم،خیلی اتفاقی با پسری آشنا شدم، کارگر ساده کارخانه ای است و مشهد کار می کند.
🔹با کمک‌های مالی پدرم زندگی ساده و کوچکی درست کردیم، لقمه ای نان حلال هم داریم و نیازمند کسی نیستیم، اما نمی‌دانم چرا دچار تشویش خاطر شده‌ام، شاید اگر با مادر شوهرم کنار می آمدم و زندگی قبلی‌ام را حفظ می‌کردم بهتر بود.
🔹شوهرم واقعا اهل زندگی، باوقار، نجیب و وفادار است، دوستم دارد و می‌گوید برای خوشبختی ام جانش را فدا می‌کند، مرکز مشاوره آمدم، باید از این خودخوری در بیایم، مداخله مشاور خانواده بسیار مفید خواهد بود، واقعیت این که خیلی از آدم‌های امروزی به خودشان زحمت نمی‌دهند یک نفر را کشف کنند، زیبایی‌هایش را ببینند و در برابر تلخی‌ها صبر نشان دهند.
🔹زندگی مثل یک بیسکویت بسته‌بندی نیست که فقط شیرینی از آن بیرون بیاید و همه با لبخند بگویند حق با تو است. باید مهارت‌های زندگی را یاد بگیریم و شرایط و موقعیت های خودمان را به بهترین وضع مدیریت کنیم

#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست..‌.
🖋غلامرضا تدینی راد
@EjtemaeeMashhad
شاخ شدیم

🔹از روز اول ازدواج‌ حاشیه‌ها شروع شد. خانواده من و شوهرم با احساس مسئولیت پا پیش گذاشتند مبادا دچار مشکل شویم.
🔹پدرم و پدر شوهرم همه امکانات یک زندگی زوج جوان را در حد توان شان فراهم کردند. به ظاهر مشکلی نداشتیم. فقط دغدغه بزرگترها بود که برای ما حاشیه درست می‌کرد. من لحظه به لحظه رفتارهای همسرم را به خواهرم و مادرم گزارش می‌دادم.
🔹چند بار شوهرم گفت سعی کن رازدار زندگی مان باشی. او کم حرف بود و عاشق تماشای فیلم و وقتی هم‌ پیش مادرم بودم یکی از دوستانش خانه ما می‌آمد.
🔹خانواده من نسبت به همین رفتارها حساسیت نشان می‌دادند. کم کم اختلاف‌های مان شروع شد. کار جایی رسید که زبان گلایه باز کردم و جیک و پوک زندگی ام را به خانواده شوهرم هم می‌گفتم.
🔹آنها اوایل از من دفاع می‌کردند، کم کم زخم زبان‌های شان شروع شد. مادرم و خواهرم هم در این معرکه کم نیاوردند و ... . 
🔹کار جایی رسید در خانه‌مان را قفل زدیم و قهرکردیم. شاخ شدیم، احترام هم را جلوی دیگران زیر پا می‌گذاشتیم و هر کس قضاوتی می‌کرد.
🔹دیگر کم کم صحبت از طلاق و این حرف‌ها پیش آمد. پدرم و پدر شوهرم یک آب از بقیه شسته‌تر بودند، نشستند و نتیجه این بود مرکز مشاوره بیاییم.
🔹کاش زودتر مشاوره آمده بودیم. زوج‌های جوان نمی‌دانند آدم‌های اطراف ما درمانگر نیستند چون علم این حرفه را ندارند. البته هر فردی دست به خود افشایی بزند در واقع به دیگران این اجازه را داده در زندگی اش دخالت کند و مورد قضاوت قرار بگیرد. ممکن است شعار بدهیم که قضاوت دیگران برای ما مهم نیست، ولی اگر منطقی فکر کنیم خواهیم دید این قضاوت‌ها در زندگی ما نقش مهمی دارند..
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست...
@EjtemaeeMashhad
بی‌ریخت !

🔹نخ دادن بهش، می‌خوان منو خراب کنن. من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم. راست میگن گشنه رو میشه سیر کرد ولی یه عقده‌ای رو هیچ وقت.
🔹 یادش رفته چی بود و کجا رسیده. می‌خوام‌ وایستم ‌و مهریه‌ام رو از توی حلقومش بیرون بکشم. روزگارش رو سیاه می‌کنم تا دیگه جرات نکنه راه بره به من بگه بی‌ریخت، نه که خودش خیلی خوشگله!
🔹زن جوان دل پرردی داشت. شوهرش هم خسته بود و می‌گفت سادگی خیلی خوبه اما آدم باید شیک پوش باشه.
🔹از سر کار خونه می‌رفتم فکر می‌کردم با یک کارگر نظافتی روبرو شدم. اصلاً به خودش نمی‌رسید، خونه برق می‌زد ولی سر و وضع خودش حال به‌همزن بود.
🔹تا می‌خواستم یه کلمه حرف بزنم فاتحه منو می‌خوند و می‌گفت: من یه زن قانع هستم برو ببین زن‌های مردم چه خرج‌هایی می‌کنند و ... .
🔹روی اعصابم راه می‌رفت برای همین بهش  گیر سه پیچ دادم.  یک کلام گفتم من زن شلخته نمی‌خوام. با خواهرش صحبت کرد. تازه متوجه شد باید خودشو کمی تغییر بده. این بار از اونور بوم افتاد. رفته بود آرایشگاه و موهاشو مدل چتری زده بود. گفتم اصلاً بهت نمیاد. ناراحت شد. از لج من که شده با سر و وضعی بیرون‌ می‌رفت که دوست نداشتم. گفتم نه به اون شوری شور نه به این بی‌نمکی.
🔹دهن کجی می‌کرد. یک شب که حالم خیلی خراب بود و به خاطر یک چک کم آورده بودم، باهام بگو مگو راه انداخت. گفتم روی اعصابم راه نرو. پرت و پلا می‌گفت که اگر از روز اول خرج رو دستت می‌ذاشتم اینجوری نمی‌شد. از کوره در رفتم .. .
🔹با حمایت پدر و مادرش شکایت کرد. مرکز مشاوره آمده‌ایم. من فکر می‌کنم تعادل در همه چی خیلی خوبه.  قناعت و صداقت و پاکی از صفات خیلی خوبن. در کنارش آدم وقتی زندگی زناشویی تشکیل میده باید به احترام طرف مقابلش یه سری چیزا براش مهم باشه.
من زنمو دوست دارم، کاش زودتر مشاوره اومده بودیم.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست...
@EjtemaeeMashhad
سه ساعت دلهره!

🟠راهمان را گم کرده بودیم، دل توی دل مان نبود تلفنش زنگ می‌خورد و هی چکس جواب نمی‌داد.
🟠درگذشت پدربزرگ خانواده را به هم ریخت.
من مامور شدم موضوع را به پدر اطلاع بدهم.
می‌دانستم برای انجام کاری با خودرو به تایباد رفته و در حال برگشت به مشهد است.
🟠زنگ زدم، با صدای بغض گرفته پرسیدم کجایید ؟ می‌گفت فریمان را رد کردم و نزدیک مشهد هستم.
🟠شک کرده بود،پرسید اتفاقی افتاده؟
نتوانستم خودم را کنترل کنم. گفتم پدربزرگ فوت کرده است. سکوت کرد و هرچه صدایش می‌زدم جواب نمی‌داد.
🟠بعد از چند دقیقه فقط گفت حالم خیلی بد است، حالم خوب نیست و تکرار کرد حالم خوب نیست. تماس قطع شد و بعد از آن دیگر تلفنش زنگ می‌خورد اما کسی جواب نمی‌داد.
ساعت ۷ شب بود. از پلاک ماشینی که تازه گرفته بود مشخصاتی نداشتیم.
🟠به یکی از دوستان پلیس زنگ زدیم. با صحبت‌هایش آرامم کرد، می‌گفت اتفاقی نیفتاده و صبور باشید.
🟠نتوانستیم شماره‌ای از پلاک ماشین پیدا کنیم.
دوستم شماره تلفن پدر را به جناب سرهنگ ساعدی، رئیس مرکز فوریت‌های پلیسی ۱۱۰ اعلام کرد. البته ما هم با ۱۱۰ تماس گرفتیم و موضوع را خبر دادیم.
🟠از آخرین تماس ۳ ساعت می‌گذشت. در خانه ما عزای درگذشت پدربزرگ و بی‌اطلاعی از پدر غوغایی به پا کرده بود.
🟠دوستم زنگ زد و گفت با پیگیری جناب سرهنگ ساعدی آخرین بررسی‌های پلیسی حکایت از آن دارد که پدر را به یکی بیمارستان های فریمان انتقال داده اند.
🟠در آن لحظه این بهترین خبری بود که  خانواده را آرام می‌کرد. بلافاصله راهی شدیم. من با بیمارستان فریمان تماس گرفتم. گفتم بستری و تحت مراقبت‌های ویژه قرار گرفته است.
🟠بعد ازاخرین  تماس  با پدر گوشی داخل ماشین از دستش می‌افتد و حالش بد می‌شود. خدا خیرش بدهد کسی که او را به بیمارستان رسانده است.
🟠واقعا ما قدر سلامتی و امنیت مان را نمی‌دانیم. خبر سلامتی پدر از جان برکفانی که مسئول امنیت ما هستند واقعاً جای تشکر دوست دارم یک روز به دیدن جناب سرهنگ و همکارانشان در مرکز فوریت‌های پلیسی ۱۱۰ بروم و دست یکایک شان را ببوسم. این خادمان امنیت با تمام وجود و هستی شان رای امنیت ما وقت می‌گذارند.
🟠امیدوارم حال پدر زودتر خوب شود و خانه برگردد. می‌خواهم از صمیم قلبم هفته انتظامی را هم تبریک بگویم. البته یک تشکر ویژه هم از خادمان سلامت در  بیمارستان فریمان دارم. دم همه شما گرم،  مخلص تان هستیم.

🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست...
@EjtemaeeMashhad
بابا سجاد !

🔹داریوش یک ساله است و عکس بابای شهیدش را که می‌بیند با لبخند و هیجان برای آغوش بابا دست و پا می‌زند.
🔹پسر کوچولو عادت داشت سرش را روی شانه‌های بابا بگذارد و آرام بخوابد. او از این به بعد باید در خواب، بابا را ببیند، اگر چه بابا سجاد همیشه کنارش و مراقبش است.
🔹سجاد صیامی اهل شهر خضری و دشت و بیاض شهرستان قائن خراسان جنوبی بود. او و خانواده‌اش چند سالی است برای زندگی به مشهد آمده اند و در منطقه قاسم آباد زندگی می‌کنند.
🔹پدرش بازنشسته است و روزی که سجاد لباس فراجا تن کرد باغرور گفت دیگر به تو افتخار می‌کنم، می‌توانی به کشور خدمت کنی. سجاد برای خدمت به استان سیستان و بلوچستان رفت.
🔹جوان خوش قد و قامت که در هنگ مرزی نگور خدمت می‌کرد ۱۰ روز قبل هنگام کنترل نوار مرزی و برقراری امنیت در راه مبارزه با کالای قاچاق و ارز و مواد مخدر مجروح شد.‌
🔹سرباز رشید جبهه امنیت کشور پس از چندروز در بیمارستان چابهار دعوت حق را لبیک گفت و به درجه رفیع شهادت نائل شد تا به مقام « عند ربهم یرزقون» برسد.
🔹پیکر مطهر استوار دوم شهید سجاد صیامی با تشریفات نظامی روز پنجشنبه وارد فرودگاه مشهد شد و همرزمانش با فرماندهان شجاع انتظامی و مرزبانی و جمعی از مسئولان به استقبالش آمدند.
🔹آیین تشییع پیکر شهید صیامی روز شنبه ساعت ۹ صبح از مهدیه مشهد به سمت حرم مطهر امام رضا علیه السلام برگزار می‌شود.
🔹سجاد مثل کبوتران در حرم دور گنبد طلایی طواف می‌کند و سپس از خاک به جایگاه رفیع خود در آسمان پر می‌کشد.
🥀 راهش پر رهرو باد
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست...
@EjtemaeeMashhad
سنگ‌ روی یخ !

🔹خواهر شوهرم با ازدواج ما مخالف بود، با قلمبه سلمبه‌ و نیش و کنایه‌هایش عذابم می‌داد. یک سال عقد بودیم.
🔹هر موقع  مهمانی خانوادگی داشتیم عزا می‌گرفتم.اعتقاد داشت من عروس بد پا قدمی هستم و چشمم شور است.با این حرف اوقاتم را تلخ می کرد.‌
🔹سرتان را درد نیاورم، سال اول زندگی مان باردار شدم و دوران حاملگی خیلی سختی می‌گذراندم. مادربزرگ شوهرم فوت کرد.
🔹خواهرشوهرم که مثلا احساساتی شده بود می‌گفت از روزی که عروس گرفته‌ایم یکسره بد می آوریم و خدا کند بچه‌اش مثل خودش نباشد.
این حرف به گوشم رسید. آتشی به پا کردم که نگو نپرس. خانواده‌ام هم شاکی شده بودند. 
🔹با پیغام و پسغام‌ و خط و نشان‌هایی که رد و بدل می‌کردند دعوایی به پا شد، شوهرم خونسرد و بی تفاوت بود،از شدت فشار روحی و عصبی بیهوش شدم. وقتی چشمانم را باز کردم دیدم روی تخت درمانگاه و زیر سرم هستم.
🔹از بیمارستان ،خانه پدرم رفتم . یک هفته گذشت،از همسرم خبری نشد.  انگار نه انگار من هم هستم، دلم خیلی گرفته بود. با خانواده‌ام به مشهد آمدم ، گفتیم زیارتی می کنم و حال و هوایم کمی عوض شود.
🔹من در دوران بارداری نیاز به توجه و محبت بیشتری می کردم، اما همسرم با گزارش موضوع به پلیس ادعا کرد از خانه فرار کرده ام.
🔹دیروز هم با توپ پر دنبالم آمد. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. با ذوق و شوق استقبالش رفتم. جای آن که حداقل به خاطر روز تولدم یک شاخه گل بیاورد و آبرویم را جلوی خانواده خاله ام حفظ کند ... .
🔹رد انگشتانش روی صورتم مانده بود، دستش را گرفتم و گفتم رد انگشتانت روی صورتم مثل یک گل سرخ  مانده و برایم عزیز است ، پدرم خودداری کرد و روبرگرداند.اجازه ندادم  غرورشوهرم جلوی دیگران خرد شود.
🔹با پیشنهاد دختر خاله ام مشاوره آمده ایم.  عذرخواهی کرد. گفتم عاشق دست‌های مردانه ات هستم که می‌خواهند برای من و فرزندم زندگی بسازند. از حرم به مادر شوهرم زنگ‌زدم و گفتم خیلی دوستت تان دارم و  نایب الزیاره هستم . او هم نگران بود و می گفت دلتنگم شده است .‌

🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست...
@EjtemaeeMashhad
لباس عروس!

🔹بابا ول کن، خسته شده ام. به زور شمشیر که خواستگاریت نیامدم. با ذوق و شوق « بله » گفتی و من هم بی‌ریا جلو آمدم.
🔹زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. گفتم بیا مجلس عروسی بگیریم. مادرت گفت هرچه پول دارید جمع و جور کنید و یک خانه نقلی بخرید.
خودتان خواستید با یک مراسم ساده،عروسی بگیریم. حاصل زندگی ما دو فرزند است. یک ماشین هم الحمدلله خریده ایم و از خیلی زن و شوهرهای هم سن خودمان یک پله بالاتریم،  الحمدلله دستمان جلوی کسی دراز نیست.
🔹از سه سال قبل به یک مشکل اساسی خورده‌ایم. همسرم تحت تاثیر حرف‌های دوستش و دختر خاله‌اش راه می‌رود و با طعنه و سرزنش می‌گوید برایم جشن عروسی نگرفتی . خودخوری می‌کردم و  این حرف را نادیده می گرفتم.
🔹چند بار جلوی اقوام و آشنایان این حرف را به زبان آورد. احساس می‌کردم غرور و شخصیتم خرد می‌شود. یک روز که بگو مگو داشتیم سرکوفت می‌زد اگر آدم بودی برایم جشن عروسی می‌گرفتی و... .
🔹در این اوضاع و احوال که چرخاندن یک زندگی واقعاً سخت شده این حرف‌ها دلسردی و فاصله عاطفی به وجود می‌آورد. آخرین بار که از جشن عروسی گفت دستش را گرفتم و از خانه بیرونش کردم. قهر کرد و رفت. بعد هم سراغی از من نگرفت. چند روز گذشت،خانواده‌اش پاپیچ من شده‌اند چرا دنبال همسرت نمی‌آیی.
🔹گفتم نمی‌خواهمش.کار به دعوا کشید و با برادر همسرم دست به یقه شدیم. بعد از یک قهر کوتاه، به پیشنهاد یکی از آشنایان ، مرکز مشاور آمده‌ایم. به همسرم حق می‌دهم، کاش وضع مالی خوبی داشتم و همان موقع برایش جشن آبرومند عروسی می‌گرفتم.
🔹 ولی به نظرم زن و شوهر باید دست رفاقت بدهند و همراه هم باشند. یک سری رسم و رسوم و ریخت و پاش ها هم بایستی مدیریت شوند و با همین حرف‌های دست و پاگیر دخترها و پسرهای جوان نمی‌توانند ازدواج کنند و مشکل به وجود می‌آید.

🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست...
@EjtemaeeMashhad
حالم بده !

🔹پونزده شونزده سال از ازدواجمون می‌گذره. حالا دیگه باید یه شناختی از هم پیدا می‌کردیم. باید خیلی موضوع‌های پیش پا افتاده برامون حل می‌شد. باید می‌دونستیم توقع‌ها و انتظاراتمون چیه و چطور با هم برخورد کنیم و به قول معروف قلق هر کدوممون چیه.
🔹مرده شور این فضای مجازی رو ببرن، مردم رو بدجور درگیرخودش کرده. اگر هدفمند باشه خوبه  اما... .
🔹یکیش همین همسر من. از کله صبح تا بوق شب سرش توی گوشیه. غرق فضای مجازی و این دستگاه وامونده شده. همش دنبال اینه که چطور خانوما زیباتر میشن، از آرایش و لباس و عمل و.... اینا حرف می‌زنه.
🔹خداوکیلی ۴ تا محتوای درست و حسابی نمی‌بینی دلت گرم بشه. یه مطلبی که بگه چطور می‌تونی عاقل‌تر و بالغ‌تر بشی، چطور می‌تونی موفق‌تر باشی. یه سری مطالبی در این باره من دیدم که خیلی اطلاعاتش سطحیه.
🔹من هزار تا ایراد دیدم و دهنمو بستم.
مشکل ما از مراسم عزای پدرم شروع شد. با یه ریخت و قیافه‌ای اومده بود همه سر تا پا  براندازش می‌کردن. بعد هم بین زن‌ها نشسته بود و دوره گرفته بود که چه جوری فلان و فلان و با هم قاطی کنین و یه ماسک صورت درست کنین و... . خونمونم برگشتیم حواسش بهم نبود که من عزا دارم.
🔹ازش خسته شدم. من با زیبایی مخالف نیستم. اتفاقاً آدم باید به خودش برسه. شیک و تروتمیز باشه، ولی هر چیزی حد و اندازه‌ای داره.‌
🔹همسرم بعدش شروع کرد گیر دادن به قیافه من.
🔹آخر قصه هم دسته گل به آب داد. وقتی ازش پرسیدم این پسره کیه باهاش توی  فضای مجازی ارتباط داری، گفت دوست اجتماعی منه.
حالم بده، نمی‌خوام باهاش زندگی کنم.
🔹مغازه رو سپردم دست شاگردها و یکی دو هفته اومدم مشهد. هیچ کس خبر نداشت اینجام. بالاخره شاگردم لو دادو سر و کله‌شون پیدا شد.
🔹بزرگترا پا پیش گذاشتن. میگن آشتی کنین.
دیگه دلم باهاش نیست، زیبایی‌هاشو نمی‌بینم، مرکز مشاوره اومدیم. حرفامو تایید کردن. البته حرف‌های اونم تایید کردن. به من گفتن تو بهش توجه نداشتی، ازش تعریف و تمجید نمی‌کردی و حواست بهش نبوده.
🔹نمی‌دونم شایدم اینطوریه. منم باید خودمو تغییر بدم. منم بدجور درگیر کار و پول درآوردن شده بودم.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست...
@EjtemaeeMashhad
زنم بشو !

🔹همون اول کار گربه رو در حجله بکش و اجازه نده حرف بزند، باید با همین فرمان پیش بروی.
🔹اعتراف می‌کنم تکبر و غرور بیش از حد کار دستم داد. اهل بگو بخند نبودم تریپ اخم و بد خلقی می‌گرفتم. همه فامیل می‌گفتن تو مرد واقعی هستی. یکی از اقوام که به خیال باطل من، اِندمرام بود و معرفت، توصیه می‌کرد مراقب باشم کم نیاورم. زنش را طلاق داده بود و می‌گفت اگر دسته گل روی سر زن‌ها بریزی حواست نباشد آخرش تو را له می‌کنند و رد می‌شوند و... .
🔹سرتان را درد نیاورم، نسخه زندگی شکست خورده دوستم را چاشنی اخلاق گند خودم کردم. حاصل ازدواج ما یک دختر کوچک بود، شیرین و خوش زبان.
🔹چند سالی زندگی کردیم. طاقتش طاق شد. این اواخر جواب می‌داد و دهن کجی می‌کرد. طلاقش دادم. او هم طلاق گرفت و نگاهم نکرد.
بچه‌ را من برداشتم. با کمک خانواده‌ام بزرگش کردیم و مدرسه رفت. یک روز گریه کنان آمد و از زیر زبانش کشیدیم چه اتفاقی افتاده.
🔹می‌گفت همکلاسی هایم توی مدرسه با من بازی نمی‌کنند و می‌گویند پدر و مادرت طلاق گرفتند.
🔹این حرف به ظاهر کودکانه به نظر می‌رسید اما مثل پتکی من را فرو ریخت. بیرون زدم، سراغ همسرم رفتم. هاج و واج مانده بود. گفتم زن من بشو.
🔹با اصرار زیاد و خواستگاری دوباره و تعریف ماجرای مدرسه به شرط مشاوره حاضر شد بیاید و زندگی کنیم. گفتم دوستت دارم، با تعجب نگاهم کرد و خندید.
🔹می‌خواهم از نو بسازم و اشتباهات گذشته را جبران کنم. از شما چه پنهان دلم برایش یک ذره شده بود.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست...
@EjtemaeeMashhad
ببو !

🔹چی، دوباره بگم‌؟ بشین بابا، بس کن دیگه خستم کردی. خودتم نمی‌دونی دنبال چی هستی.
🔹مرد جوان خسته و کلافه رو برمی‌گرداند. همسرش اما دست بردار نیست. من باید دهانم را ببندم یا تو که منتظر یه لحظه‌ای تا بنشینی و از بقیه بد بگی.
🔹مرد با عصبانیت به همسرش نگاه می‌کند و می‌گوید: من گفتم تو هم باید سه سوت بری و به بقیه بگی چی گفتم.
🔹من به تو حرف زدم زاقارت.
🔹زن با نگاهی تند و تیز حرف شوهرش را قطع می‌کند و می‌گوید: زرشک. حالا توی ببو می‌خوای بگی آدم خوبه یه قصه‌ای؟. باشه بابا تو خوب هیچ ایرادی نداری.
🔹مرد می‌گوید اگر ببو نبودم می‌دونستم چطور باهات رفتار کنم که زارت بلند نشی اینور اونور بری و حرف بزنی.
🔹بگو مگوی زن و شوهر جوان انگار تمامی نداشت. دل هر دویشان پر بود و از هم گله می‌کردند.‌ حدود ۲ سال از زندگی مشترکشان می‌گذرد. تقریبا ۲ سال هم دوران نامزدی شان طول کشیده است.
🔹مشکل آنها این است که نمی‌دانند درست است گفت‌وگو و حرف زدن رابطه زن و شوهر را گرم صمیمانه می‌کند و شناخت بهتری از افکار روحیات هم پیدا می‌کنند.
🔹اگر این گفتگو سالم و درست باشد در حل خیلی از مشکلات مفید خواهد بود. زن و شوهرها باید تلاش کنند هر روز بهانه‌ای برای گفت و گو داشته باشند.
🔹اما این زوج جوان گفتگویشان با غیبت و تهمت و سوءظن و توقع‌های بیجا از همدیگر و گلایه قاطی پاتی شده است.
🔹به قول خودشان مثل این که توی باغ نیستند باید احترام همدیگر و حرمت بزرگترها و خانواده‌های شان را حفظ کنند.
🔹زن خسته است حرف‌های تکراری شوهر، موضوع ها را خانواده‌اش اطلاع می‌دهد.
مردم کلافه از گلایه‌بندی‌های همسرش داستان درست می‌کند و با یک وجب روغن تحویل خانواده‌اش می‌دهد. این حرف‌ها سبب شده اختلاف‌های جدی و دلگیری‌هایی بین خانواده آنها هم رخ دهد، اگرچه باز هم بزرگترها  خودداری می‌کنند و به روی هم نمی‌آورند.
اما زوج جوان کم کم از گفتگو به تنش و متاسفانه چند با زد و خورد کشیده می‌شوند.
با این وضعیت دیگر پای بزرگترها هم وسط کشیده می‌شود و با خط و نشان‌های آنچنانی کار بیخ پیدا می‌کند. خانواده‌ها تازه به این فکر می‌افتند که فرزندشان فرصت‌های بهتری برای ازدواج داشته و... .
🔹زوج جوان به این نتیجه می‌رسند برای حل مشکلشان باید به مشاور مراجعه کنند. آنها می‌توانند در مورد علاقه‌مندی‌های خود صحبت کنند، با پرهیز از انتظارهای بیجا توقع‌های نابجا و برنامه‌ریزی درست برای اوقات فراغت خود پیش بروند.
🔹مداخله مشاور خانواده در این باره بسیار موثر خواهد بود.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست...
@EjtemaeeMashhad
جز جگر !

🔹تا غروب خسته و کوفته‌ کار کردم، حتی فرصت نبود ناهارم را بخورم.
🔹به خانه برگشتم. با دیدن پسر کوچولویم خستگی از تنم در رفت. همان پشت در خانه او را بغل کردم و چند ثانیه‌ای چشم‌هایم را بستم.
از توی پذیرایی، داخل اتاق رفتم. لباس‌هایم را عوض کردم. دست و رویم را شستم و آب یخی به کف پاهایم زدم.
🔹همانطور توی آشپزخانه جلوی اجاق گاز ایستاده بود.  به استقبالم نیامد که هیچ،
بدون آن که نگاهم کند بگو بخند می‌کرد و تیکه‌های قلمبه سلمبه می انداخت. برگشتم روی کاناپه نشستم. بالاخره یک چای آب زیپو برایم آورد. به خاطر لباسی که برایش ازسفر کاری آورده بودم تشکر کرد.
🔹برای خرید کمی خرت و پرت از خانه بیرون زدیم. با آن که نای راه رفتن نداشتم دلش را نشکستم. توی ماشین دوباره گفت تصمیمش جدی است و فکر نکنی قصد مسخره کردن و الاف کردنت رو دارم.
🔹می‌دانستم می‌خواهد چه بگوید. سکوت کردم.  گفت چرا وقتی از طلاق حرف می‌زنم ناراحت می‌شوی، چرا قبول نمی کنی دوستی یکطرفه بدرد نمیخورد. من می‌خواهم برای خودم زندگی کنم.‌ اجبار نیست ادامه بدهیم. من را به زور نمیتوانی نگه داری.....
🔹دوباره دلم را شکست. حالم بد شد. مدتی است که حرف از طلاق می‌زند.
🔹گفتم ایراد ندارد بیا برویم فردا از هم جدا شویم. در جوابم می‌گوید وقت می‌خواهم و هنوز آماده طلاق نیستم.
🔹برای اولین بار جلویش ایستادم، روی حرفم پافشاری کردم. رنگ از رویش پریده بود.
🔹با اینکه می‌گفت اصلاً مشاوره را قبول ندارد وقتی پافشاری مرا دید همراهم آمد. بیشتر از یک سال است درگیر همین حرف هستیم. کاش زودتر مشاوره آمده بودیم. همسرم تحت تاثیر حرف مادرم که سر لجبازی گفته دلش می‌خواسته دختر یکی از اقوام را برای من بگیرد و پسرش که من بخت برگشته باشم عاشق دلباخته دختری بودم فقط می‌خواستم مرا جز جگر بدهد.
🔹خیلی کم توقعی ام شد. هم از حرف‌های نسنجیده مادرم، و هم از رفتار و گفتار همسرم.
🔹می‌دانم دوستم دارد، مانده ام چرا هر روز حرف از طلاق می‌‌زند. یعنی اینقدر با من غریبه بودی و از هم فاصله داشتیم که حرف دلت رو نگفتی. کاش بداند یک تار مویش را به دنیا عوض نمی‌کنم.
🔹من دوستش دارم، در این مدت به زندگی ام سرد شده بودم. حتی فکرهای ناجور در مورد این زن به سرم می‌زد. یک حرف نسنجیده می‌تواند عواقب خطرناکی داشته باشد. حالا چه مادرم بگوید، چه همسرم به زبان بیاورد بچه من با  قضاوت‌های اشتباه بشنوم و خدای نکرده اشتباهی جبران ناپذیر انجام بدهم. زن و شوهرها با هم دوست باشید با رعایت احترام بزرگترها خیلی ماهرانه اجازه ندهید کسی در زندگی تان دخالت کند.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست...
@EjtemaeeMashhad
🔸قلبمی!

🔹عشق من است، تمام دنیایم در شادی و خوشحالی و خوشبختی او خلاصه می‌شود. حاضرم جانم را فدایش کنم خوش و سعادتمند باشد.
🔹من آدم ناشکر و ناسپاسی بودم. همیشه می‌نالیدم و حسرت زندگی دیگران را می‌خوردم.
پدرم همیشه نالان بود و می‌گفت شکرگزار نعمت‌های خدا باش ... .
🔹طفلک پیرمرد را به تمسخر می‌گرفتم و می‌گفتم شما از زندگی چه فهمیده‌اید، صبر و قرائت و سادگی.
🔹آدم وقتی خوشبخت است که پولدار باشد. آن موقع سری توی سرها در می‌آورد.
سر همین حرفا با همسرم هم اختلاف نظر پیدا کرده بودم.
🔹اما خدا یک جای کار خاص به من بفهماند قشنگی و صفای زندگی به همان قناعت و سادگی و شکرگزاری درگاه الهی است.
🔹دختر کوچولویم ر حادثه‌ای تا یک قدمی مرگ پیش رفت. شاید برای اولین بار در زندگیم از ته دل خدا را صدا زدم و با نذر و نیاز متوسل به بارگاه امام رضا شدم که دخترم بهبود پیدا کند.
🔹دیگر برایم هیچ چیزی مهم نبود جز آنکه دخترم به خانه برگردد. دوره درمان او چند روزی به طول انجامید.
🔹دخترم اگرچه دچار معلولیت جزئی شد ما به لطف خدا بهبود پیدا کرد و خانه‌ها برگشت.
حضورش در خانه بعد از این ماجرا برای من هر لحظه اش  شیرین  است. من یاد گرفتم شکر نعمت بگویم.
🔹راست می‌گویند آدم قدر سلامتی و امنیت را نمی‌داند. هر لحظه باید خدا را شکر بگوییم و اگر صالح و شایسته باشیم در حد و اندازه‌مان خدا رزق و روزی می‌دهد.

🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست...
@EjtemaeeMashhad
راز لبخند عروس!

🔹ازدواج ما سنتی بود، مادرم با زن یکی از آشنایان  نشستند و بریدند و دوختند،من، همسرم را در جلسه خواستگاری دیدم. نگاهی کرد ، لبخندی زد و رد شد.
🔹آن روز معنی لبخندش را الان درک می‌کنم راز لبخند عروس در جلسه خواستگاری این بود هر دوی ما بدبخت می‌شویم.‌
🔹چند سالی گذشت. تمام وجود برای زندگیمان وقت گذاشتم. کم کم به همسرم ابسته و علاقه‌مند شدم. حس می‌کردم دوستش دارم  برای همین هرچه می‌خواست مهیا می‌کردم.
🔹اما او در تمام این سال‌ها دلش به من صاف نبود. همیشه نگاهش را به گوشه‌ای می‌دوخت و در سکوتی عذاب آور فرو می‌رفت. بالاخره از سردی زندگی دلم گرفت.
🔹اختلاف مان روز به روز بیشتر می‌شد، فاصله عاطفی بغرنجی پیدا کرده بودیم. یک روز نشستم و با او جدی صحبت کردم. گفت طلاق می‌خواهم. علتشم این بود که به گفته دوستانش ر ازدواج‌های سنتی به نظر و خواسته طرفین توجه نمی‌شود.
🔹گفتم تو که مرا دوست نداشتی چرا بچه‌دار شدیم،گفت بچه‌ات هم مال جدا شدیم. لحظه خداحافظی دوباره لبخندی زدو رد شد.
🔹من بعد از مدتی ازدواج کردم. از زندگی جدیدم راضی مصاحبه یک فرزند شدیم . همسرم بین بچه‌ها فرقی نمی‌گذاشت و من در کنارش واقعاً آرامش گرفتم.
🔹حالا سر و کله همسر قبلی ام پیدا شده و می‌گوید پشیمان است. گفتم به هیچ عنوان حاضر نیستم با تو یک کلمه حرف بزنم. می‌گوید مرا به عنوان همسر دوم قبول کن ، فقط سایه ات روی سرم باشد.
🔹لبخندی زدم و گفتم، آن سایه‌ای که روی سرت بود تمام شد،چرخش روزگار مسیر سایه را عوض کرد.
🔹مدتی مزاحم می‌شد و همسرم دچار سوء تفاهم شده برای اینکه مشکلی پیش نیاید مرکز مشاور آمده‌ایم. البته همسر قبلی ام هم شکست خورده از برنامه های که در سر می پروراند متوجه شده کار از کار گذشته و و تیرش نه تنها به سنگ می‌خورد لکه کمانه می‌کند و خودش را هدف قرار می‌دهد.
🔹فقط می توانم بگویم عاشق لبخند زنی هستم که در این مدت به من آرامش داده و مونس و همدم واقعی هم بوده است. نوکر و مخلصش هستم.

🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست...
@EjtemaeeMashhad
فاز قیافه !

🔹حرف و حدیث‌ها برای زن گرفتن من شروع شده بود که شوهر خواهرم گفت به حرف پدر و مادرت گوش نکن‌، حواست باشه وضع مالی فامیل ما از خودمون بدتره و ... .
می‌گفت از همین الان مخ یه دختر پولدارو بزن تا بتونی سری تو سرا داشته باشی.
🔹یکی دو نفر رو معرفی کرد. چون دختر دوستاش بودن تونستم خیلی زود باهاشون ارتباط بگیرم. البته منظورم از زود، کلمه راحت بود. موضوع رو با پدر و مادرم مطرح کردم. پدرم می‌گفت زن باید اصیل و نجیب باشه، خونواده‌دار باشه، یه لنگه جوراب نیست که دو روز دیگه نخوای بندازیش بیرون.
🔹این حرفا تو گوشم فرو نمی‌رفت. گفتم فقط دختری که من میگم. پافشاری کردم.
از ترس آبروشون کوتاه اومدن و رفتیم خواستگاری. پدرم نظر خودشو گفت، مادرم هم می‌گفت این دختر و خونواده به درد ما نمی‌خورند. جلوی شان ایستادم و گفتم: من تصمیم خودمو گرفتم به هیچکی مربوط نیست می‌خوام چیکار کنم.
🔹خط و نشون کشیدم که یا با من میاین یا خودم تنها میرم و ازدواج می‌کنم.
اینطوری بود که زن گرفتم. اما توی همون دوران عقد فهمیدم حرف بابام درست بوده.
🔹ما از نظر فرهنگی و فکری خیلی فاصله داشتیم. سرتونو درد نیارم. طلاق گرفتیم. بعد جدایی من توسری خور خانواده شدم.
فاصله عاطفی از خانواده باعث شد اشتباه دیگری کنم و به دام اعتیاد بیفتم.
🔹کار جایی رسید که دیگه به قول معروف بز هم برای ما شاخ می‌کشید، منظورم بچه خواهرمو پسر برادرمه که تازه سبیل در آوردن  و مینشستن و منو نصیحت می‌کردن.
🔹امروز منو با خرده فروش‌های مواد مخدر دستگیر کردن، گفتم خرده فروش نیستم اومده بودم یکم تلخی بگیرم.
🔹یکی از مامورا زرنگ بود. با کنترل دوربین مداربسته که چند شب قبل وسایل یک ماشین دزدیده بودیم چهره منو شناسایی کرد. مجبور شدم بشینم همدستمو معرفی کنم و هم بگم چند فقره سرقت کردم.
🔹حرف آخر من اینه برای ازدواج مراقب باشین‌، اندازه خودت باش، وقتی کسی اندازه تو نیست دست به اندازه خودت نزن.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست...
@EjtemaeeMashhad