#داستانک
#داغ_سرد
چشمانم را زیر دوش آب بستم و ریزش شدید قطرات آب را بر سر و بدنم حس میکردم،غرق در افکارم بودم و حس ناراحتی و غم به وضوح بر وجودم سیطره داشت.
فرهاد جوانی که تازه 20 سالگیش را پشت سر نهاده بود، شاد و شنگول و پر انرژی، خوش برخورد و خوش خنده.
بچه محل بودیم و چند وقت پیش بهمراه چند تن از دوستان دیگر خود را مهمان طبیعت آخر تابستان و اول پاییز کردیم،
نه گرمای زننده تابستان را حس میکردیم و نه سرمای گزنده پاییز و زمستان.
طبیعت ما را به خوردن انار دعوت کرده بود و لنز دوربین گوشی هایمان مشغول به ثبت و ظبط این مهمانی بود..
آن روز برای همیشه تمام شد و چند ماه بعد فرهاد هم با خزان زمستان تمام کرد و دیگر چشمش به بهاری دیگر نخورد.
بیماری سرطان پوستش به ناگه ظهور کرده بود و نه تیغ جراح و نه دعای مادر کارساز نشد که نشد....
چند فحش نثار زمین و زمان کردم و آب ریخته شده بر سرم را نه نعمت که محنت و عذاب پنداشتم-شیر دوش را بستم و چشمانم را باز کردم و چند ثانیه بعد غم خاطره فرهاد را با وحشت و واهمه زیاد تجربه کردم.
بر پشت ساق پای راستم لکه هایی قرمز و نقطه هایی سیاه ظهور کرده بود و من هنگام خشک کردن خود متوجه آنها شدم...
موهای آن قسمت از پا هم حالتی از سوختگی و ریخته شدن را نشان میداد..
همان آثاری که بر سینه فرهاد بود و او را تسلیم تقدیرش کرده بود....
چه باید کرد!؟
به مادرم که نمیتوام بگویم.
به کدام دکتر مراجعه کنم،
آیا فایده ای هم دارد دکتر اصلا!؟
سکوت محض بر وجودم فرود آمده بود و مغزم پر از سوال؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وصیت نامه بنویسم یا اول به برادر بزرگترم بگوییم یا نه بهیچ کس نگوییم و فردا به فرودگاه بروم و با اولین پرواز برای درمان به پایتخت مراجعه کنم...
گاهی فکر میکردم من هم سرنوشت فرهاد را دارم و گاهی هم نه به خود دلداری میدادم و میخواستم روحیه ام را حفظ کنم و آنچه که کتاب ها و فضای مجازی خوانده بودم را پیش بگیرم و مبارزه کنم.
باری آن شب گذشت در حالی که خواب در چشم ترم شکسته بود و من بودم و یک صبح هولناک در پیش رو...
انگیزه کار فقط یک عنوان داشت برایم و هیچ رنگی نداشت،اما با این وصف به مغازه رفتم و پشت میز کارم نشستم و خواستم اموراتم را رتق و فتق کنم و بعد به دنبال سرنوشتم باشم...
هوا سرد بود و من مطابق عادت همیشگی بخاری که تقریبا 20 سانت با آن فاصله داشتم را روشن کردم و باز گرمای زیادش ساق پای راستم را مور مور و گرم میکرد. و من ناخوداگاه دستم را بر شلوارم میکشیدم و ساق پایم را لمس میکردم....
آه خدای من همین بود...
فریاد شوق و خنده ام بلند شد.
بخاری و گرمای زیاد و ساق پای راستم که همواره در کنار بخاری بود و دست من که عادت به لمس ساق پاییم میکرد و در نهایت گرمای حاصل از اینکار که پوستم را سوزانده بود و موهای پایم را ریخته بود....
خندم گرفت بشدت و شب پشت سر گذشته را به یادم آورد..........
چه داغ سردی بود آن افکار و این گرمای بخاری.....
@Library_Telegram
#داغ_سرد
چشمانم را زیر دوش آب بستم و ریزش شدید قطرات آب را بر سر و بدنم حس میکردم،غرق در افکارم بودم و حس ناراحتی و غم به وضوح بر وجودم سیطره داشت.
فرهاد جوانی که تازه 20 سالگیش را پشت سر نهاده بود، شاد و شنگول و پر انرژی، خوش برخورد و خوش خنده.
بچه محل بودیم و چند وقت پیش بهمراه چند تن از دوستان دیگر خود را مهمان طبیعت آخر تابستان و اول پاییز کردیم،
نه گرمای زننده تابستان را حس میکردیم و نه سرمای گزنده پاییز و زمستان.
طبیعت ما را به خوردن انار دعوت کرده بود و لنز دوربین گوشی هایمان مشغول به ثبت و ظبط این مهمانی بود..
آن روز برای همیشه تمام شد و چند ماه بعد فرهاد هم با خزان زمستان تمام کرد و دیگر چشمش به بهاری دیگر نخورد.
بیماری سرطان پوستش به ناگه ظهور کرده بود و نه تیغ جراح و نه دعای مادر کارساز نشد که نشد....
چند فحش نثار زمین و زمان کردم و آب ریخته شده بر سرم را نه نعمت که محنت و عذاب پنداشتم-شیر دوش را بستم و چشمانم را باز کردم و چند ثانیه بعد غم خاطره فرهاد را با وحشت و واهمه زیاد تجربه کردم.
بر پشت ساق پای راستم لکه هایی قرمز و نقطه هایی سیاه ظهور کرده بود و من هنگام خشک کردن خود متوجه آنها شدم...
موهای آن قسمت از پا هم حالتی از سوختگی و ریخته شدن را نشان میداد..
همان آثاری که بر سینه فرهاد بود و او را تسلیم تقدیرش کرده بود....
چه باید کرد!؟
به مادرم که نمیتوام بگویم.
به کدام دکتر مراجعه کنم،
آیا فایده ای هم دارد دکتر اصلا!؟
سکوت محض بر وجودم فرود آمده بود و مغزم پر از سوال؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وصیت نامه بنویسم یا اول به برادر بزرگترم بگوییم یا نه بهیچ کس نگوییم و فردا به فرودگاه بروم و با اولین پرواز برای درمان به پایتخت مراجعه کنم...
گاهی فکر میکردم من هم سرنوشت فرهاد را دارم و گاهی هم نه به خود دلداری میدادم و میخواستم روحیه ام را حفظ کنم و آنچه که کتاب ها و فضای مجازی خوانده بودم را پیش بگیرم و مبارزه کنم.
باری آن شب گذشت در حالی که خواب در چشم ترم شکسته بود و من بودم و یک صبح هولناک در پیش رو...
انگیزه کار فقط یک عنوان داشت برایم و هیچ رنگی نداشت،اما با این وصف به مغازه رفتم و پشت میز کارم نشستم و خواستم اموراتم را رتق و فتق کنم و بعد به دنبال سرنوشتم باشم...
هوا سرد بود و من مطابق عادت همیشگی بخاری که تقریبا 20 سانت با آن فاصله داشتم را روشن کردم و باز گرمای زیادش ساق پای راستم را مور مور و گرم میکرد. و من ناخوداگاه دستم را بر شلوارم میکشیدم و ساق پایم را لمس میکردم....
آه خدای من همین بود...
فریاد شوق و خنده ام بلند شد.
بخاری و گرمای زیاد و ساق پای راستم که همواره در کنار بخاری بود و دست من که عادت به لمس ساق پاییم میکرد و در نهایت گرمای حاصل از اینکار که پوستم را سوزانده بود و موهای پایم را ریخته بود....
خندم گرفت بشدت و شب پشت سر گذشته را به یادم آورد..........
چه داغ سردی بود آن افکار و این گرمای بخاری.....
@Library_Telegram