کتابخانه تلگرام
79K subscribers
2.87K photos
703 videos
10.5K files
1.95K links
انواع کتاب کمیاب و ممنوعه
رمان، داستان
علمی، تخیلی، آموزشی
تاریخی، سیاسی
مطالب و داستانهای آموزنده و ...

ارتباط با ادمین:⬇️
@Library_Telegram_Bot

صفحه اینستاگرام کانال⬇️
https://www.instagram.com/library_telegram/
Download Telegram
📖 #داستانک

🥛 یک جرعه مهربانی 🥛

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست می‌آورد، روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می‌آورد تصمیم گرفت از کسی تقاضای کمی غذا کند. در خانه‌ای را زد. دختر جوان زیبایی در را به روی او گشود. دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.

پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟»
دختر جوان گفت: «هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می‌دهیم چیزی دریافت نکنیم.»
پسرک در مقابل گفت: «از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.»
پسرک که «هاروراد کلی» نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قوی‌تر حس می‌کرد بلکه ایمانش به انسان‌های نیکوکار و محبت آنها نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری انتقال یافت.
دکتر هاروارد کلی در مورد مشاوره وضعیت این زن فرا خوانده شد. وقتی او نام شهری را که زن جوان از آن آمده بود شنید برق عجیبی در چشمهایش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد بست هر چه در توان دارد برای نجات زندگی او بکار گیرد. مبارزه آنها با بیماری بعد از کشمکش طولانی به پیروزی رسید.

روز ترخیص بیماری فرا رسید. زن با ترس و لرز صورت حساب را گشود. او اطمینان داشت باید تا آخر عمر برای پرداخت صورت حساب کار کند. نگاهی به صورت حساب انداخت. جمله‌ای به چشمش خورد: «همه مخارج بیمارستان قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است.»

تو نیکی می کن و در دجله انداز ... که ایزد در بیابانت دهد باز (سعدی)

@Library_Telegram
#داستانک

دعوا سر لحاف من بود
🔹 در یک شب زمستانی سرد، ملا در رختخواش خوابیده بود که یکباره صدای غوغا از کوچه بلند شد.
زن ملا به او گفت: که بیرون برود و ببیند چه خبر است.
ملا گفت: به ما چه، بگیر بخواب. زنش گفت: یعنی چه که به ما چه؟ پس همسایگی به چه درد می خورد؟
سرو صدا ادامه یافت و ملا که می دانست بگو مگو کردن با زنش فایده ای ندارد، با بی میلی لحاف را روی خودش انداخت و به کوچه رفت. گویا دزدی به خانه یکی از همسایه ها رفته بود ولی صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود که چیزی بردارد. دزد در کوچه قایم شده بود همین که دید کم کم همسایه ها به خانه اشان برگشتند و کوچه خلوت شد، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پیش خود فکر کرد که از هیچی بهتر است. به طرف ملا دوید، لحافش را کشید و به سرعت دوید و در تاریکی گم شد.
وقتی ملا به خانه برگشت، زنش از او پرسید: چه خبر بود؟
ملا جواب داد: هیچی، دعوا سر لحاف من بود و زنش متوجه شد که لحافی که ملا رویش انداخته بود دیگر نیست.
این ضرب المثل هنگامی استفاده می شود که فردی در دعوائی که به او مربوط نبوده ضرر دیده یا در یک دعوای ساختگی مالی را از دست داده است.

@Library_Telegram
#داستانک

مردی نابینا زیر درختی نشسته بود! پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟» پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌ سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟ هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: به چه می خندی؟ نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود. مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست...
نه سفیدی بیانگر زیبایی است.. و نه سیاهی نشانه زشتی..
شرافت انسان به اخلاقش است..

@Library_Telegram
#داستانک

حکایتی از کشکول شیخ بهائی
🔹 شبلی عارف معروف، به مسجدی رفت که دو رکعت نماز بخواند. در آن مسجد کودکان درس می خواندند و وقت نان خوردن کودکان بود. دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند.
یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
در زنبیل پسر ثروتمند پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک. پسر فقیر از او حلوا می خواست.
آن کودک می گفت: اگر خواهی که پاره ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ کن.
آن بیچاره بانگ سگ کرد و پسر ثروتمند پاره ای حلوا بدو می داد. باز دیگر باره بانگ می کرد و پاره ای دیگر می گرفت. همچنین بانگ می کرد و حلوا می گرفت.
شبلی در آنان می نگریست و می گریست. کسی از او پرسید: ای شیخ تو را چه رسیده است که گریان شده ای؟
شبلی گفت: نگاه کنید که طمع کاری به مردم چه رسانَد؟
اگر آن کودک بدان نان تهی قناعت می کرد و طمع از حلوای او برمی داشت، سگ همچون خویشتنی نمی شد.

@Library_Telegram
#داستانک


#قهوه_شور
جوون قصه ما، دختر رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. دختر خیلی برجسته بود و خیلی از پسرها بهش توجه داشتن و این در حالی بود که پسر کاملا معمولی بود و هیچ دختری بهش توجه نمی کرد. آخر مهمونی، دختر رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد. دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد.

توی یک کافی شاپ نشستند. پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد که بگه: خواهش می کنم اجازه بده برم خونه… یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد: میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام. همه بهش خیره شدند. خیلی عجیب بود! چهره ش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه ش و اونو سرکشید.

دختر با کنجکاوی پرسید: چرا این کار رو می کنی؟ پسر پاسخ داد: وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردیم؛ بازی تو دریا رو دوست داشتم. می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی م می افتم... زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ میشه، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.

همینطور که صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه... همُّ و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاهش، دوران بچگیش و خونوادش.

مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه؛ خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد، قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد.

پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند… هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.

بعد از چهل سال که مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت: عزیزترینم! لطفا منو ببخش، منو برای بزرگترین دروغ زندگیم ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم، قهوه نمکی... یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم... در واقع یک کم شکر می خواستم اما هول کردم و گفتم نمک.

برام سخت بود حرفم رو عوض کنم. بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حالا که من دارم می میرم و دلم می خواد واقعیت رو بهت بگم... من قهوه نمکی رو دوست ندارم... چون خیلی بدمزه اس...

من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون با تو آشنا شدم... هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن، بزرگترین خوشبختی زندگی من بوده. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.

اشک های زن، کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید: مزه قهوه نمکی چطوره؟ اون جواب داد: شیرینِ شیرین...

@Library_Telegram
#داستانک

#دو_دوست
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها از سر خشم، بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود، سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت “امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد”.

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود، لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: “امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد”.

دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم، تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟ دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد، باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش، آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.

@Library_Telegram
#داستانک


من بی حیا نیستم

عابد خداپرست در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا می کرد. آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا بالا رفته بود که خداوند هر شب به فرشتگانش امر می کرد تا از اطعمه بهشتی، برایش ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش فرمود: امشب برای او چیزی نبرید؛ می خواهم او را امتحان کنم. آن شب عابد هر چه ماند، خبری نشد؛ تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد.

طاقتش تمام شد. از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت. از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد. سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت. مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت: ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟

به اذن خدای عز و جل، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال، سگ در خانه مردی هستم. شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...

@Library_Telegram
#داستانک

#اندر_احوالات_ﻣﺎ

ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻓﻘﯿﺮ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻨﮕﺪﺳﺘﯽ ﻭ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﻌﯿﺸﺖ، ﺟﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﻟﺐ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩ ملا ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻼ! ﻓﺸﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺗﻨﮕﻨﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ! ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ، ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﯽ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﻧﺎﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺑﺎ ﺯﻥ، ﺷﺶ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻗﺪ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻗﺪ، ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺍﺗﺎﻕ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﺨﺮﻭﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﺮ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺁﺏ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﭼﮑﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.

ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﻢ، ﭘﺎﯼ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﻧﻔﺮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ. ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻤﻞ ﻧﯿﺴﺖ. ﭘﯿﺶ ﺗﻮ، ﮐﻪ ﻣﻘﺮﺏ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍیی، ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﮔﺸﺎﯾﺸﯽ ﺩﺭ ﻭﺿﻊ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺣﺎﺻﻞ ﺷﻮﺩ!
ﺁﺧﻮﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺍﺯ ﻣﺎﻝ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﯾﮏ ﮔﺎﻭ، ﯾﮏ ﺧﺮ، ﺩﻭ ﺑﺰ، ﺳﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ، ﭼﻬﺎﺭ ﻣﺮﻍ ﻭ ﯾﮏ ﺧﺮﻭﺱ ﺍﺳﺖ.

ملا ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﺮﻁ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻫﯽ ﻫﺮﭼﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﯽ! ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺷﺮﻁ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﻭ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩ! ملا ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺸﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺎﻭ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺒﺮﯼ! ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﺮﺁﺷﻔﺖ ﮐﻪ: ﻣﻼ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ. ﺗﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺒﺮﻡ؟

ملا ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯽ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﮐﻤﮏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ! ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﻭ ﻧﺰﺍﺭ ﻧﺰﺩ ملا ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﺸﺐ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﻢ. ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻭ ﻟﮕﺪﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﮔﺎﻭ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺣﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ. ملا یک باﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﻮﻝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺸﺐ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﮔﺎﻭ، ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺮ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺒﺮﯼ!

ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺍﺯ ﻭﺿﻊ ﺧﻮﺩ ﻧﺰﺩ ملا ﻣﯽ ﺭﻓﺖ، ﺍﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺒﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻫﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺷﺪﻧﺪ! ﺭﻭﺯ ﺁﺧﺮ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﮔﻮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﺳﺮﺍﭘﺎﯼ ﺯﺧﻤﯽ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﭘﺎﺭﻩ ﻧﺰﺩ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﭘﺬﯾﺮ ﻧﯿﺴﺖ!

ملا ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺭﯾﺶ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﻭﺭﻩ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﮔﺸﺎﯾﺸﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺣﺎﺻﻞ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺷﺐ ﮔﺎﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ! ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﺖ ﻣﻌﮑﻮﺱ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻧﺰﺩ ملا ﻣﯽ ﺭﻓﺖ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺣﯿﻮﺍﻥ، ﺧﺮﻭﺱ ﻧﯿﺰ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪ.

ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻧﺰﺩ ملا ﺭﻓﺖ، ملا ﺍﺯ ﻭﺿﻊ ﺍﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﻣﻼ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪت ها، ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ! ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺯﺑﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻨﻢ! ﺁﻩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﯾﻢ!
#ملانصرالدین:-):-).

@Library_Telegram
#داستانک

مرد کتاب به دوش

نویسنده: لین دین

بدیهی است مردی که همیشه با خود کتاب به همراه دارد،اگر نه کاملاً اما به میزان مشخصی در تمامی جوامع، چه مبتدی و چه پیشرفته مورد احترام دیگران واقع می شود.
پیربویی,دوچرخه ساز بی سواد اهل روستای فَت دَت,واقع در اعماق دلتای مِکانگ، هرکجا که می رفت با خود کتابی به همراه داشت.اما بعد از مدتی تأثیر اعجاب انگیز این مسئله به سرعت آشکار شد.به طور ی که گداها و فاحشه ها دیگر میلی به نزدیک شدن به او نداشتند و دربرابر او حاضر نمی شدند.
پیر بویی،در ابتدا تنها یک کتاب باخود حمل می کرد,اما بعد ازمدتی دریافت که با حمل کتاب های بیشتر حتی می تواند بیش از پیش تاثیرگذار باشد.از این قرار اوشروع به حمل سه کتاب به شکل همزمان کرد. در روزهایی که جشنی برگزار می شد ، وقتی خیابان حسابی شلوغ می شد، یک دوجین(دوازده)کتاب به همراه داشت.
این مهم نبود که آن ها چه کتاب هایی بودند: اینکه چطور بر دوستان پیروز شوی و بر مردم تأثیر بگذاریم,ما و بدن هایمان، زیر آفتاب توسکان و...
فقط باید کتاب می بودند.
با این وجود، پیر بویی وانمود می کرد که به کتاب های قطور با باچاپ ریزعلاقه مند است.شاید او فکر می کرد اینجور کتاب ها منزلت بیشتری برایش به ارمغان می آورند. سیرتکامل کتابخانه ی او به سرعت اتفاق می افتاد و درآن تعداد زیادی کتاب قطور در زمینه ی علم حسابداری و برگه های سفید از بزرگترین شهرهای دنیا یافت می شد.
هزینه ی فراهم کردن این کتب ، در مقایسه با درآمد ناچیز یک دوچرخه ساز بسیار بالا بود.او مجبور بود برای تأمین این هزینه ها از همه ی نیازها ومخارج به غیر از هزینه ی غذا صرف نظرکند.
بسیاربودند روز هایی که اوچیزی جز نان و شکر دریک روز نمی خورد,بااین وجود او هیچگاه کتاب های ارزشمندش رانفروخت.اما احترامی که او از سوی دیگر اهالی روستا داشت تسکینی بر گرسنگی و تنگدستی او بود.
ایمان راسخ پیربویی به کتاب ها در سال۱۹۷۲نتیجه داد,زمانی که طی یکی از خشن ترین نبردهای جنگ ، خانه های روستا سوخته وخاکستر شده بودند; به جز باغچه ی کوچک کلبه ی او,جایی که پیربویی , چمباتمه زده و لرزان به آن پناه برده بود,اما اصلا آسیب ندیده بود چرا که حداقل با ده هزار کتاب در اطرافش احاطه شده بود.

مترجم: یاسمینا مرجانی

بازبینی: مازیار ناصری

@Library_Telegram
#داستانک

#دختر_و_عروس_از_دید_مادر
از خانمی پرسیدند: «شنیده‌ایم به سلامتی، پسر و دخترت هر دو ازدواج کرده‌اند، آیا از زندگی خود راضی هستند؟» خانم جواب داد:

«دخترم زندگی خوشی پیدا کرده که من همیشه برایش آرزو می‌کردم. ابداً دست به سیاه و سفید نمی‌زند. صبحانه را در رختخواب می‌خورد. بعد از ظهرها هم دو سه ساعتی می‌خوابد. عصر با دوستانش به گردش می‌رود و شب هم با تفریحاتی مثل سینما و تلویزیون سر خود را گرم می‌کند. یقین دارم که دامادم هم با داشتن چنین همسری سعادتمند است!

اما پسرم بدبخت شده است. خدا نصیب نکند! یک زن تنبل و وارفته‌ای دارد که انگار خانه شوهر را با تنبل‌خانه اشتباه گرفته است. دست به سیاه سفید نمی‌زند. اصرار دارد که صبحانه را در رختخواب بخورد. تا ظهر دهن دره می‌کند. بعد از ظهرها باز تا غروب خبر مرگش کپیده! عصر هم از خانه بیرون می‌رود و تا نصفه شب مشغول گردش است.»

@Library_Telegram
#داستانک

#پلوی_زندگی
دوستی داشتم که پلوی غذایش را خالی می خورد و گوشت و مرغش را می گذاشت آخر کار. می گفت: می خواهم خوشمزگی اش بماند زیر زبانم. همیشه هم پلو را که می خورد سیر می شد. گوشت و مرغ غذا می ماند گوشه بشقابش؛ نه از خوردن آن پلو لذت می برد، نه دیگر ولعی داشت برای خوردن گوشت و مرغش... برای جاهای خوشمزۀ غذا.

زندگی هم همین جوریست. گاهی شرایط ناجور زندگی را تحمل می کنیم و لحظه های خوبش را می گذاریم برای بعد، برای روزی که مشکلات تمام شود. خیلی از افراد، زندگی در لحظه را بلد نیستند. همه خوشی ها را حواله می کنند برای فرداها، برای روزی که قرار است دیگر مشکلی نباشد؛ غافل از اینکه زندگی دست و پنجه نرم کردن با همین مشکلات است. پلو زندگی مان را خالی نخوریم و گوشت و مرغ لحظه ها را دست نخورده رها نکنیم... مراقب لحظه لحظه زندگی مان باشیم.

@Library_Telegram
#داستانک

#صد_و_یک

ملا از حاکم خواست تا حکمی بنویسد که هر کس از زنش می ترسد، باید یک مرغ به ملا بدهد. حاکم که ملا را به شوخ طبعی می شناخت، حکم را نوشت و به او داد. ملا رفت و چند روز بعد با صد مرغ برگشت و به خانه حاکم رفت. حاکم پرسید: ملا، این همه مرغ را از کجا آورده ای؟

ملا گفت: دیگر حوصله نداشتم وگرنه به تعداد مردان متاهل شهر مرغ بدست می آوردم. ضمنا شنیده ام در فلان محله شهر کنیز زیبایی هست و خوش سخن که جان میدهد برای مصاحبت شما! حاکم به ملا اشاره کرد: آهسته تر! ممکن است زنم پشت در گوش ایستاده باشد. ملا گفت: خب، من خیلی گرفتارم. دستور بدهید مرغی به من بدهند تا از حضور مرخص شوم.

@Library_Telegram
#داستانک

بخون خیلی قشنگه

مردی بازاری خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتادندی! برخیز و مرامی به خرج بده همی!

مرد هم خراب مرام شد و یکشب از دیوار قلعه بالا رفت و از لای نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیق رساند. مرد زندانی خوشحال شد و گفت ایول داداش!دمت گرم. زود باش زنجیرها را باز کن که الان نگهبان ها می رسند.

ولی دوستش گفت: میدانی چه خطرها کرده ام؟از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.

بعد زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.

رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.

با دردسر خودشان را بالا کشیدند. همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.

مرد زندانی فریاد زد: نگهبان ها! نگهبان ها! بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!

تا نگهبان ها آمدند مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟

مرد گفت: پنج سال در حبس شما باشم بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم!

در زندگی از گرسنگی بمیرید، فقر را تحمل کنید، تن به دشواری بدهید اما زیر بار منت هیچکس نروید. هیچکس. هیچکس.

بار حمالان به دوش خود کشيدن سخت نيست زير بار منت نامرد رفتن ، مشکل است

@Library_Telegram
#داستانک

#داغ_سرد

چشمانم را زیر دوش آب بستم و ریزش شدید قطرات آب را بر سر و بدنم حس میکردم،غرق در افکارم بودم و حس ناراحتی و غم به وضوح بر وجودم سیطره داشت.

فرهاد جوانی که تازه 20 سالگیش را پشت سر نهاده بود، شاد و شنگول و پر انرژی، خوش برخورد و خوش خنده.

بچه محل بودیم و چند وقت پیش بهمراه چند تن از دوستان دیگر خود را مهمان طبیعت آخر تابستان و اول پاییز کردیم،
نه گرمای زننده تابستان را حس میکردیم و نه سرمای گزنده پاییز و زمستان.
طبیعت ما را به خوردن انار دعوت کرده بود و لنز دوربین گوشی هایمان مشغول به ثبت و ظبط این مهمانی بود..

آن روز برای همیشه تمام شد و چند ماه بعد فرهاد هم با خزان زمستان تمام کرد و دیگر چشمش به بهاری دیگر نخورد.

بیماری سرطان پوستش به ناگه ظهور کرده بود و نه تیغ جراح و نه دعای مادر کارساز نشد که نشد....

چند فحش نثار زمین و زمان کردم و آب ریخته شده بر سرم را نه نعمت که محنت و عذاب پنداشتم-شیر دوش را بستم و چشمانم را باز کردم و چند ثانیه بعد غم خاطره فرهاد را با وحشت و واهمه زیاد تجربه کردم.

بر پشت ساق پای راستم لکه هایی قرمز و نقطه هایی سیاه ظهور کرده بود و من هنگام خشک کردن خود متوجه آنها شدم...

موهای آن قسمت از پا هم حالتی از سوختگی و ریخته شدن را نشان میداد..
همان آثاری که بر سینه فرهاد بود و او را تسلیم تقدیرش کرده بود....

چه باید کرد!؟
به مادرم که نمیتوام بگویم.
به کدام دکتر مراجعه کنم،
آیا فایده ای هم دارد دکتر اصلا!؟
سکوت محض بر وجودم فرود آمده بود و مغزم پر از سوال؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وصیت نامه بنویسم یا اول به برادر بزرگترم بگوییم یا نه بهیچ کس نگوییم و فردا به فرودگاه بروم و با اولین پرواز برای درمان به پایتخت مراجعه کنم...

گاهی فکر میکردم من هم سرنوشت فرهاد را دارم و گاهی هم نه به خود دلداری میدادم و میخواستم روحیه ام را حفظ کنم و آنچه که کتاب ها و فضای مجازی خوانده بودم را پیش بگیرم و مبارزه کنم.

باری آن شب گذشت در حالی که خواب در چشم ترم شکسته بود و من بودم و یک صبح هولناک در پیش رو...

انگیزه کار فقط یک عنوان داشت برایم و هیچ رنگی نداشت،اما با این وصف به مغازه رفتم و پشت میز کارم نشستم و خواستم اموراتم را رتق و فتق کنم و بعد به دنبال سرنوشتم باشم...

هوا سرد بود و من مطابق عادت همیشگی بخاری که تقریبا 20 سانت با آن فاصله داشتم را روشن کردم و باز گرمای زیادش ساق پای راستم را مور مور و گرم میکرد. و من ناخوداگاه دستم را بر شلوارم میکشیدم و ساق پایم را لمس میکردم....

آه خدای من همین بود...
فریاد شوق و خنده ام بلند شد.

بخاری و گرمای زیاد و ساق پای راستم که همواره در کنار بخاری بود و دست من که عادت به لمس ساق پاییم میکرد و در نهایت گرمای حاصل از اینکار که پوستم را سوزانده بود و موهای پایم را ریخته بود....
خندم گرفت بشدت و شب پشت سر گذشته را به یادم آورد..........
چه داغ سردی بود آن افکار و این گرمای بخاری.....

@Library_Telegram
#داستانک📚

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد هنگام صرف صبحانه زن متوجه شد که همسایه اش در حال آویزان کردن رخت های شسته است.

رو به همسرش کرد و گفت: لباس ها را چندان تمیز نشسته است. احتمالا بلد نیست لباس بشوید شاید هم باید پودرش را عوض کند.

مرد هیچ نگفت.مدتی به همین منوال گذشت و هر بار که زن همسایه لباس های شسته را آویزان می کرد، او همان حرف ها را تکرار می کرد.

زن یک روز با تعجب متوجه شد همسایه لباس های تمیز را روی طناب پهن کرده است به همسرش گفت: یاد گرفته چه طور لباس بشوید.

مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم!

@Library_Telegram
#داستانک 📚

شاگردی که شیفته استادش بود تصمیم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زیر نظر بگیرد. فکر می کرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد. استاد فقط لباس سفید می پوشید، شاگرد هم فقط لباس سفید پوشید. استاد گیاهخوار بود شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گیاه خورد. استاد بسیار ریاضت می کشید و شاگرد تصمیم گرفت ریاضت بکشد و برای همین هم روی بستری از کاه می خوابید.

مدتی گذشت. استاد متوجه تغییر رفتار شاگردش شد. به سراغ او رفت تا ببیند چه خبر است. شاگرد گفت: «دارم مراحل تشرف را می گذرانم. سفیدی لباسم نشانه ی سادگی و جستجو است. گیاهخواری جسمم را پاک می کند. ریاضت موجب می شود که فقط به معنویت فکر کنم.»

استاد خندید و او را به دشتی برد که اسبی سفید از آن می گذشت. بعد گفت: «تمام این مدت فقط به بیرون نگاه کرده ای در حالی که در دیار معرفت امور ظاهری هیچ اهمیتی ندارد. آن حیوان را آنجا می بینی؟ او هم موی سفید دارد، فقط گیاه می خورد و در اصطبلی روی کاه می خوابد. فکر می کنی اهل معنویت است یا روزی استادی واقعی خواهد شد؟»


@Library_Telegram
#داستانک 📚


روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.

استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟»

شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»

پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.»

پیر هندو گفت: «رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.» 


@Library_Telegram
#داستانک 📚


جان، دوست صمیمی جک، در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: «یک لحظه منتظر باش می‌روم یک روزنامه بخرم.»

پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می‌کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت. جک از او پرسید: «چی شده؟»
جان جواب داد: «به روزنامه‌فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرش خیلی شلوغ است و نمی‌تواند برای کسی پول خرد کند. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می‌خواهم پولم را خرد کنم. واقعاً عصبانی شدم.»

جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه‌فروشی شکایت می‌کرد و غر می‌زد که او مرد بی‌ادبی است. جک در حالی که دوستش را دلداری می‌داد، حرفی نمی‌زد. جک بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه‌فروشی رفت. وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه‌فروشی گفت: «آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می‌خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می‌خواهم، می‌بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می‌گیرم.»

صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می‌داد یک روزنامه به جک داد و گفت: «بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.»وقتی که جک با غنیمت جنگی‌اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: «مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه‌فروشی در آنجا بود؟»

جک خندید و به دوستش گفت: «دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می‌بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد. ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی‌منطق می‌رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می‌شود.»


@Library_Telegram
#داستانک

ما عشایر یک رسم داریم که روز نامزدی یک زوج که قرار با هم ازدواج کنند، ریش سفیدها و بزرگ های فامیل توسط خانواده داماد دعوت می شوند و بعد از صرف نهار، مقداری پول، یک کله قند و چند کیلو شکلات داخل سینی میگذارند میارن وسط مجلس و بزرگان مجلس بر اساس توانایی مالی خانواده داماد و عرف فامیل و حساب سرانگشتی هزینه های یک مجلس عقد و عروسی در شأن خانواده های عروس و داماد، مبلغی از پول داخل سینی را به عنوان هزینه کل مراسمات و جهیزیه و مایحتاج عروسی در نظر گرفته و جدا می کنند و به پدر داماد تحویل می‌دهند. خانواده داماد هم باید این مبلغ را هزینه مراسمات عقد، عروسی و خرید طلا و جهیزیه کنند. یادمه سال ۱۳۸۰ که قرار بود برادر بزرگترم ازدواج کنه کل پولی که تو سینی گذاشتیم و بردیم داخل مجلس مبلغ ۲ میلیون تومان بود که با این مبلغ در میان اقوام ما رکورددار بیشترین مبلغ شدیم. لازم به ذکر است که خانواده ما جز خانواده های دارای توان مالی بالاتر نسبت به بقیه خانوارهای اقوام بود. اما نکته جالب این داستان زمانی اتفاق افتاد که بزرگان بعد از مشورت و حساب کتاب و چانه زنی های معمول این مراسمات مبلغی که برای کل هزینه های ذکر شده بالا در نظر گرفتن مبلغ ۴۰۰هزار تومان بود بله با چهارصد هزار تومان ما باید مراسم عقد و عروسی با حداقل دعوت هفتصد نفر و خرید طلا و جهیزیه را به سرانجام می رساندیم. اما قسمت دردناک موضوع اینجاست که امروز بنده رفتم قصابی گوشت بخرم با همان چهارصدهزار تومان که خرج و مخارج یک عروسی متوسط را برآورده میکرد میتونستم ۷۰۰گرم گوشت بخرم، کمتر از یک کیلو بله دوستان این است دستاوردهای اقتصادی حکومت مقتدر اسلامی که ادعای مقابله با استکبار جهانی دارد.

کوروش.ر

@Library_Telegram
#داستانک

روزی پسر بچه‌ای در خیابان سكه‌ای یك سنتی پیدا كرد. او از پیدا كردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شده بود. این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشم‌های باز، سرش را به سمت پایین بگیرد. او در مدت زندگیش، 296 سكه 1 سنتی، 48 سكه 5 سنتی، 19 سكه 10 سنتی، 16 سكه 25 سنتی، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده 1 دلاری پیدا كرد. یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت.

در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد. او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان، در حالی كه از شكلی به شكل دیگر در می‌آمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.

#پی_نوشت این حکایت بیشتر زندگی‌های ما انسانهاست که زیبایی‌های اطراف‌مان را نمی‌بینیم و غرق در خیلی از مسائل روزمره هستیم.

@Library_Telegram