کتابخانه تلگرام
79K subscribers
2.87K photos
703 videos
10.5K files
1.95K links
انواع کتاب کمیاب و ممنوعه
رمان، داستان
علمی، تخیلی، آموزشی
تاریخی، سیاسی
مطالب و داستانهای آموزنده و ...

ارتباط با ادمین:⬇️
@Library_Telegram_Bot

صفحه اینستاگرام کانال⬇️
https://www.instagram.com/library_telegram/
Download Telegram
📖حکایت

جحی در کودکی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود. جحی را گفت: درین کاسه زهر است، نخوردی که هلاک شوی. گفت: من با آن چه کار دارم؟ چون استاد برفت، جحی وصله جامه به صراف داد و تکه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.​
استاد بازآمد، وصله طلبید، جحی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، باقی تو دانی

#عبید_زاکانی

@Library_Telegram
📖حکایت

ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ.
ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ. ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ.
ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ:
ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍُﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨّﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮو، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ ...

#عبید_زاکانی

@Library_Telegram
روزی سه ملا با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: روایت است از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه.
دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود.

وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد. یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند.
دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند.
فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده، با آن ذکر یا قدّوس بگویند.

#عبید_زاکانی
#پیش_به_سوی_آگاهی

@Library_Telegram
📖حکایت

خواب دیدم قیامت شده است. هر قومی را داخل چاههای عظیم انداخته و بر سر هر چاهی نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاه ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم:
عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده اند؟
گفت: می‌دانند که ما چنان مشغول خود هستیم که ندانیم در چاله ایم یا چاه.
پرسیدم: اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند؟
گفت: گر کسی از ما فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش را بکشیم و او را به تهِ چاه باز گردانیم...

#عبید_زاکانی

@Library_Telegram
📖حکایت

سلطان محمود از طلحک پرسید :
فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین
مردم آغاز می شود ..؟
طلحک گفت: ای پدر سوخته
سلطان گفت : توهین میکنی سر از بدنت
جدا خواهم کرد
طلحک خندید و گفت :
جنگ اینگونه آغاز میشود
کسی غلطی میکند و کسی به غلط جواب میدهد .. .

#عبید_زاکانی

@Library_Telegram
#حکایت

مردے را علت قولنج افتاد.
تمام شب از خداے درخواست ڪه بادے از وی جدا شود.
چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته، تشهد می‌ڪرد،
و می‌گفت بار خدایا بهشت نصیبم فرماے!
یڪی از حاضران گفت: اے نادان! از آغاز شب تا این زمان التماس بادے داشتی، پذیرفته نیامد. چگونه تقاضاے بهشتی ڪه وسعت آن به اندازه آسمانها و زمین است از تو مستجاب گردد؟

#عبید_زاکانی

حکایت امروز ماست. نقد رو رها کردیم نسیه رو چسبیدیم.

@Library_Telegram
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

📖 حکایت

مولانا شرف الدین دامغانی از کنار مسجدی می گذشت.
خادم مسجد سگی را کتک می زد و در را بسته بود که سگ فرار نکند.

مولانا در مسجد را باز کرد و سگ گریخت.
خادم مسجد با مولانا دعوا کرد.

مولانا گفت: ای یار! سگ را ببخش چون عقل ندارد.
از بی عقلی است که به مسجد در آمده وگرنه ما که عقل داریم ، آیا هرگز ما را در مسجد دیده ای؟!


#عبید_زاکانی
@Library_Telegram

🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺
📖حکایت

قلمی از قلمدان قاضی افتاد!
شخصی که آنجا حضور داشت ، گفت:
جناب قاضی کلنگ خود را بردارید
قاضی خشمگین پاسخ داد:
مردک این قلم است نه کلنگ
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم بازنشناسی؟
مرد گفت:
هر چه هست باشد
تو خانه مرا با آن ویران کردی...

#عبید_زاکانی

@Library_Telegram
#حکایت

مولانا شرف‎الدین دامغانی بر در مسجدی می‎گذشت.
دید خادم مسجد سگی را ڪه در مسجد پیچیده بود، می‎زد و سگ فریاد می‎ڪرد.

مولانا در مسجد بگشاد و سگ بدر جست،
خادم با مولانا عتاب ڪرد.
مولانا گفت ای یار معذوردار ڪه سگ عقل ندارد، از بی‎عقلی در مسجد می‎آید، ما ڪه عقل داریم هرگز ما را در آنجا میبینی؟؟

#عبید_زاکانی

@Library_Telegram
روزی که همه بفهمند
هيچ چيز عيب نيست،
جز قضاوت و مسخره کردن ديگران.
هيچ چيز گناه نيست، جز حق الناس...
هيچ چيز ثواب نيست، جز خدمت به ديگران...
هيچ کس اسطوره نيست، الا در مهرباني و 《انسانيت.》
هيچ ديني با ارزشتر از 《انسانيت》 نيست.
هيچ چيز جاودانه نمي ماند، جز عشق
هيچ چيز ماندگار نيست، جز خوبي و بدي.
هيچ سعادتي بالاتر از آگاهي نيست.
هيچ دشمني خطرناکتر از جهل نيست.

زمين تبديل مي شود به بهشتي سراسر ازعشق

#عبید_زاکانی

@Library_Telegram
#اندکی_اندیشه

واعظی بر منبر میگفت: هر ڪه نام آدم و حوا نوشته در خانه آويزد، شيطان بدان خانه درنيايد.
رندی از پای منبر برخاست و گفت: ای شیخ شيطان در بهشت در جوار خداوند به نزد ايشان رفت و آنها را بفريفت، چگونه میشود ڪه در خانه ما از اسم ايشان پرهيز ڪند...؟

#عبید_زاکانی

@Library_Telegram
#زنگ_تفکر

يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانه‌هاشان راه نمیدادند .
همين‌جور ڪه توی ڪوچه‌‌های روستا می گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می ڪنند . از ڪسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميڪنه ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نويس
می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم .
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم .
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد ڪردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير ڪرسی نشاندند ، بعد قلم و ڪاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی ڪاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين ڪاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد .
از طرفی ڪلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز ڪه هوا خوب شد راهیش ڪردند . بعد از رفتنش یڪی از دهاتی ها ڪاغذ دعا را ڪه ڪناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . .

#عبید_زاکانی

به امید رهائی بشر از خرافات و جهل و ناآگاهی...


@Library_Telegram
#حکایت_مملکت_ما

خواب دیدم قیامت شده است. هر قومی را داخل چاههای عظیم انداخته و بر سر هر چاهی نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاه ایرانیان!

خود را به عبید زاڪانی رساندم و پرسیدم:
عبید این چه حڪایت است ڪه بر ما اعتماد ڪرده نگهبان نگمارده اند؟
گفت: می‌دانند ڪه ما چنان مشغول خود هستیم که ندانیم در چاله ایم یا چاه.

پرسیدم: اگر باشد در میان ما ڪسی ڪه بداند و عزم بالا رفتن ڪند؟
گفت: گر کسی از ما فیلش یاد هندوستان ڪند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش را بڪشیم و او را به تهِ چاه باز گردانیم...

#عبید_زاکانی

@Library_Telegram
شخصی نزد طبیب رفت و گفت موی ریشم درد می کند!
پرسید که چه خورده ای ؟
گفت :
نان و یخ!

گفت :
برو بمیر که نه دردت به آدمی ماند و نه خوراکت!!

#عبید_زاکانی

@Library_Telegram
☕️ قطعه ای از کتاب

سلطان محمود را در حالت گرسنگی خوراک بادنجان بورانی پیش آوردند. خوشش آمد.

گفت:
«بادنجان طعامی است خوش.»

ندیمی به تعریف از بادنجان پرداخت.

سلطان چون سیر شد، گفت:
«بادنجان سخت مضر چیزی است.»

ندیم باز درباره مضرات بادنجان زیاده‌روی کرد.

سلطان گفت:
«ای مردک تا این زمان به تعریف از آن می‌پرداختی؟»

 گفت:
«من ندیم توأم، نه ندیم بادنجان. مرا چیزی باید بگویم که تو را خوش آید، نه بادنجان را».

📕 کلیات

#عبید_زاکانی

@Library_Telegram
گربه شد عابد و پارسانا

#عبید_زاکانی

ﺩاﺳﺘﺎﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﭘﺎﺭﺳﺎ

ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻱ ﻛﺒﻜﻲ در جنگلی لانه داشت. پس از چند روزی که به لانه‌ی خود بر نگشت، ناگهان خرگوشی در لانه‌ی او جای کرد و آن را خانه‌ی خود پنداشت. پس از چند روز که ﻛﺒﻚ بازگشت و آن پیش‌آمد را دید، به خرگوش گفت که؛ از خانه‌‌ی من بیرون شو که آن را خود ساخته‌ام. خرگوش پاسخ داد که این خانه را خود یافته‌ام و اگر شما حقی دارید و پیش از من در آن زندگی کرده‌ای ثابت کن؟ ﻛﺒﻚ به خرگوش گفت که در این نزدیکی و بر لب آبگیر، گربه‌ی پارسایی زندگی می‌کند که همیشه در ستایش است و هرگز خونی نرﻳﺨﺘﻪ و کسی را آزار نداﺩﻩ و هنگام ریاضت، با آب و گیاه دهان باز ﻣﻲکند. داوری از او دادگرتر پیدا نمی‌شود. پس نزدیک او رویم تا کار ما را درست کند.
هر دو پذیرفتند و به سوی گربه به راه افتادند. گربه تا آن‌ها را دید برخواست و برای عبادت آماده شد. خرگوش از این کار او سخت شگفت‌زده شد و تا پایان عبادت چیزی نگفت. چون عبادت گربه پایان یافت، خرگوش با فروتنی بسیار از او خواهش کرد تا بین وی و ﻛﺒﻚ داوری کند. گربه از آن‌ها خواست تا هرکدام سخن بگویند چون سخن آنان را شنید، گفت که؛ پیری مرا ناتوان کرده‌است و چشم و گوشم از کار افتاده است، نزدیک‌تر آیید و سخن بلندتر گویید تا بدانم چه می‌خواهید گربه سپس آن‌ها را سرزنش کرد و از آن‌ها خواست تا برای جهانی دیگر با کردار نیک، ره‌توشه‌ای بسازند و هرگز کسی را نیازارند و به مال دنیا چشم ندوزند. خرگوش و ﻛﺒﻚ با شنیدن این سخنان شیفته‌ی گربه شدند و به او خو گرفتند در این هنگام گربه با یک یورش هر دو را بگرفت و بکشت. زهد و ظاهر فریبی آن کس که درونی ناپاک و زشت دارد، تنها پوششی است بر کارهای ناپاک او ...

@Library_Telegram
☕️ قطعه‌ای از کتاب


مارها قورباغه ها را می خورند و قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لک ها شکایت کردند. لک لک ها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند. طولی نکشید که لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها!

قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند. عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.

مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند. حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است، اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟

📕 #رساله _دلگشا

#عبید_ زاکانی

@Library_Telegram
يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانه‌هاشان راه نمیدادند

همين‌جور كه توی كوچه‌‌های روستا می گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد

. ما دنبال دعا نويس
می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم .
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم

فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير كرسی نشاندند ، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند .

بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :

خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . .

#عبید_زاکانی

به امید رهائی بشر از خرافات

@Library_Telegram
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻

روباهی به فرزندش گفت؛ فرزندم از تمام این باغ‌ها میتونی انگور بخوری، غیر از آن باغی که متعلق به ملای ده است! حتی اگر گرسنه هم ماندی به سراغ آن باغ نرو! روباه کوچک از مادرش پرسید؛ چرا مگر انگور آن باغ سمی است؟

روباه به فرزنش پاسخ داد؛ نه فرزندم اگر او بفهمد که ما از انگور باغش خورده‌ایم، فتوا میدهد و گوشت روباه را حلال میکند و دودمانمان را به باد میدهد! با این جماعت که قدرتشان بر جهل مردم استوار است، هیچ وقت در نیفت!

#عبید_زاکانی

@Library_Telegram