نشر سایه سخن
9.74K subscribers
13K photos
4.72K videos
270 files
3.75K links


📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹

خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com

📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391

آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
Download Telegram
#تفکر

👤تو حال خودم بودم
از پله برقی به سمت ایستگاه می رفتم.
وقتی چرخیدم صندلی ها خالی بود. نشستم و سمت راستم یه پسر بچه بود...
تا نشستم به سمتم اومد و گفت خاله یه دستمال بخر...
-گفتم لازم ندارم...
+گفت یه دونه بخر...
همین طور میگفت و منم مقاومت که نخرم...
فقط برای اینکه این مدل دستمال کاغذی ها رو مصرف نمیکنم...
-گفتم به جای خرید یه شکلات بهت میدم
+گفت شکلات نمیخوام بخر ازم
-گفتم واقعا مصرف نمیکنم
+گفت پس بیا هدیه
خندم گرفته بود از حرفش
-آخر گفتم چند؟
+گفت هزار
-هزاری در اوردم و گفتم دستمالم نمیخوام و بفروش به یکی دیگه
+گفت نه نمیشه باید برداری...حداقل از اینا که فال داره، فالشو بردار...
-گفتم نمیشه که یکی ازت بخره اونوقت فال نداره و بالاخره یه بسته صورتی فال دار برداشتم...
مترو هنوز نیومده بود...
بهش نگاه کردم اروم کنارم نشسته بود...به دلم زد که باهاش حرف بزنم.
-اسمت چیه؟
+یونس
-به به اقا یونس...
+مدرسه میری؟
-اره
-کلاس چندم؟
+سوم
-کی میای مترو و کی درس میخونی؟
+ظهرا میام و شبا درس میخونم
-بهش گفتم: میدونی تو چقدر مردی؟ یه مرد بزرگ که خیلی زودتر از بقیه مرد شده
+گفت اوهوم
به چهرش نگاه میکردم
-گفتم خوب درستو بخون یه روز میاد که جبران همه این زحمت هات میشه
+گفت اره
دلم میخواست از شرایط خانوادش بپرسم ولی هیچ وقت این اجازه رو در مورد هیچ کس به خودم نداده بودم و این بقیه بودن که از شرایطشون بهم میگفتن

زل زدم به سکوی رو به روم
-از دهنم پرید گفتم چه آرزویی داری؟ ( تو دلم این بود اگر بگه بتونم براوردش کنم و تو خیال خودم سرعتی فکر میکردم و منتظر جوابش بودم)
+گفت نمیدونم... بهش فکر نکردم
-گفتم یعنی بزرگ شی دوست داری چیکاره بشی؟
+گفت "هر چی خدا بخواد"
یه لحظه یخ کردم...یه پسر بچه 9 ساله میگه هر چی خدا بخواد در جواب آرزوش...
سریع خودمو جمع کردم و گفتم افرین درست میگی ولی تلاش خودتم هست... اصلا نمیدونم چرا این حرفو زدم شاید فقط خواستم حرفی زده باشم...
-وقتی گفتم تلاش خودتم هست
+گفت اوهوم
تا قبل خرید دستمال به صورتش با دقت نگاه نکرده بودم و سرم پایین بود ولی وقتی دیدمش الان که مینویسم میبینم با سختی کار ارامش تو چهرش و اعتمادش به اون بالایی فوق العاده بود..
قطار اومد و دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم...
-بهش گفتم کاری نداری؟
+گفت نه
-گفتم باشه مراقب خودت باش و رفتم سمت قطار.
برگشتم که یه لبخند بزنم و دستی براش تکون بدم که دیدم اونم رفت سمت قطار

توی قطار با خودم میگفتم چند وقته پی آرزوهام هستم ولی تا حالا نگفتم هر چی خدا بخواد و این روزها دارم سخت به هر دری میزنم که همون که میخوام بشه ولی همین یه جمله این پسر تلنگر عجیبی بود...
اینکه وقتی خدا هست و تلاشتم کردی پس باقی رو بسپر به خودش... به بهترین شکل تو رو میرسونه به مقصدت...

تا خونه ذهنم درگیر همون پسر بود و دوستاش...
شاید #بچه_های_کار در ذهن ما بعضی هاشون سمج به نظر برسن وقتی ازشون چیزی نمیخریم ولی فهمیدم چقدر عادی شدن برامون...هر روز میبینیمشون ولی چند نفرمون نشستیم کنارشون و باهاشون حرف بزنیم. ما راه خودمون و اونا هم راه خودشون...
اصلا #اقلیت_مذهبی و رنگ و پوست و #نژاد و #فرهنگشون برام مهم نیست و فقط میدونم یه بچه با سن اون بعد مدرسه میاد ناهار میخوره و استراحت و مشق و بازی ولی این بچه های کار دارن عمرشون رو به التماس و کار کردن میگذرونن.

💯مردهای کوچک که احتمالا مردتر از خیلی ها باشن ولی همیشه میگن تو بچگی انقدر بچگی کنید که تو دلتون نمونه و این بچه ها که زود بزرگ میشن و بچگی نمیکنن پس چی؟؟؟

🙏از کنارشون راحت عبور نکنیم و خیلی هاشون #تلنگرهای خوبی برای زندگیامون هستن.. برای ما که غرق این تجملات و دنیای ماشینی شدیم و مثل ربات فقط دنبال زندگی و پول و کار می دویم.

به قلم رافولین

🆔 @sayehsokhan