اگر گویم نشاید و اگر خاموش شوم هم نشاید!
از همان ابتدای تحصیل تا آخرش، من هیچوقت به یادداشتبرداری در سرِ کلاسهای درس عادت نداشتم؛ ضدِ عادتی که همکلاسانم را متعجب و برخی معلمان و استادانم را خشمگین میکرد!
در سال آخر دبیرستان، معلم زبان انگلیسی ما که از کرمان به سیرجان منتقل شده بود، اصلاً قادر به تحمل یادداشت برنداری(!) من نبود بخصوص اینکه به خلاف سایر درسهایم، این یک درسم کلاً تعریفی نداشت و همین نکته معلم دلسوز اما کم و بیش عصبی را فراتر ازحد لازم آزار میداد.
در هر صورت معلم زبان با جثۀ ریزه میزهاش در وسط کلاس قدم میزد و با ضرباهنگ کلامی که با سرعت یادداشتبرداری دانشآموزان هماهنگ باشد، نکات گرامری زبان انگلیسی را دیکته میکرد.
او هر وقت از جلو من که در همان ردیف اول کلاس مینشستم رد میشد، از اینکه به خلاف سایر دانشآموزان، دستهایم را زیر چانهام گذاشته و خونسرد و بیتفاوت حرکات او را رصد میکردم، خون خونش را میخورد اما به روی خودش نمیآورد!
به روی خود نیاوردنش اما خیلی طولانی نمیشد به طوری که ناگهان رشتۀ کلامش را میگسست و مانند عقابی به سمتم هجوم میآورد و بر سرم فریاد میزد: زیدآبادی! تو نمینویسی؟ با خونسردی جواب میدادم؛ نه آقا! نمینویسم! با این جواب، خشم او دو چندان می شد و با تمام قوا فریاد میزد: بنویس! بچه بنویس! در پاسخ میگفتم؛ باشه آقا مینویسم! سپس خودکاری و ورقِ کاغذی از همکلاسیها میگرفتم و شروع به یادداشتبرداری به سبک و سیاق خاص خودم میکردم!
نمیدانم چرا این هم دبیر محترم را راضی نمیکرد، چون بعد از لحظهای او باز به سراغم میآمد و میپرسید: زیدآبادی! داری مینویسی؟ میگفتم؛ بله آقا دارم مینویسم! او اما این بار صدایش را پایین میآورد و با لحنی مأیوسانه میگفت: ننویس! ننویس! نمیخواد بنویسی! تو که نمیخونیشون چه فایده که بنویسی؟ نه ننویس! من هم میگفتم؛باشه آقا! نمینویسم! و بلافاصله قلم و کاغذ را به صاحبانش برمیگرداندم! چند لحظهای اما نمیگذشت که معلم باز به سویم هجوم میآورد و فریاد میزد: زیدآبادی! تو نمینویسی؟ میگفتم، نه آقا نمینویسم! آمرانه نعره میزد که: بنویس! بچه بنویس! و من باز قلم و کاغذی را که پس داده بودم از همکلاسی بازپس میگرفتم و شروع به نوشتن میکردم تا اینکه معلم دوباره به سمتم میآمد و.....
اگر بگویم که این دورِ بنویس ! ننویس! در طول یک ساعت درس با الفاظ دقیقاً مشابه، بیش از ده بار عیناً تکرار میشد، گزافه نگفتهام!
یاد آن معلم به خیر که نمیدانم چرا نه طاقت نوشتنم را داشت و نه طاقت ننوشتنم را! وقتی نمینوشتم معترض بود که چرا نمینویسی! وقتی هم مینوشتم، میگفت لازم نیست بنویسی!
در این روزگار اما نوشتن و ننوشتن برای خود ما هم مسئله شده است! نه نوشتن خشنودمان میکند که گویی بیاثر است و نه ننوشتن که طاقت آن هم نیست! حال و روزمان همچون عینالقضاة همدانی شده است که میگفت:
"کاشکی یکبارگی، نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی!
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم ، رنجور شوم از آن بغایت
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم ، هم رنجور شوم
چون احوال عاشقان نویسم، نشاید
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید
هر چه نویسم نشاید
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید
اگر گویم نشاید
و اگر خاموش گردم هم نشاید
اگر این واگویم نشاید
و اگر وانگویم هم نشاید
و اگر خاموش شوم هم نشاید!"
#احمد_زیدآبادی
#کرمان
#سیرجان
#عین_القضاة
#ادبیات
@ahmadzeidabad
https://instagram.com/ahmadzeidabadiii
🆔 @Sayehsokhan
از همان ابتدای تحصیل تا آخرش، من هیچوقت به یادداشتبرداری در سرِ کلاسهای درس عادت نداشتم؛ ضدِ عادتی که همکلاسانم را متعجب و برخی معلمان و استادانم را خشمگین میکرد!
در سال آخر دبیرستان، معلم زبان انگلیسی ما که از کرمان به سیرجان منتقل شده بود، اصلاً قادر به تحمل یادداشت برنداری(!) من نبود بخصوص اینکه به خلاف سایر درسهایم، این یک درسم کلاً تعریفی نداشت و همین نکته معلم دلسوز اما کم و بیش عصبی را فراتر ازحد لازم آزار میداد.
در هر صورت معلم زبان با جثۀ ریزه میزهاش در وسط کلاس قدم میزد و با ضرباهنگ کلامی که با سرعت یادداشتبرداری دانشآموزان هماهنگ باشد، نکات گرامری زبان انگلیسی را دیکته میکرد.
او هر وقت از جلو من که در همان ردیف اول کلاس مینشستم رد میشد، از اینکه به خلاف سایر دانشآموزان، دستهایم را زیر چانهام گذاشته و خونسرد و بیتفاوت حرکات او را رصد میکردم، خون خونش را میخورد اما به روی خودش نمیآورد!
به روی خود نیاوردنش اما خیلی طولانی نمیشد به طوری که ناگهان رشتۀ کلامش را میگسست و مانند عقابی به سمتم هجوم میآورد و بر سرم فریاد میزد: زیدآبادی! تو نمینویسی؟ با خونسردی جواب میدادم؛ نه آقا! نمینویسم! با این جواب، خشم او دو چندان می شد و با تمام قوا فریاد میزد: بنویس! بچه بنویس! در پاسخ میگفتم؛ باشه آقا مینویسم! سپس خودکاری و ورقِ کاغذی از همکلاسیها میگرفتم و شروع به یادداشتبرداری به سبک و سیاق خاص خودم میکردم!
نمیدانم چرا این هم دبیر محترم را راضی نمیکرد، چون بعد از لحظهای او باز به سراغم میآمد و میپرسید: زیدآبادی! داری مینویسی؟ میگفتم؛ بله آقا دارم مینویسم! او اما این بار صدایش را پایین میآورد و با لحنی مأیوسانه میگفت: ننویس! ننویس! نمیخواد بنویسی! تو که نمیخونیشون چه فایده که بنویسی؟ نه ننویس! من هم میگفتم؛باشه آقا! نمینویسم! و بلافاصله قلم و کاغذ را به صاحبانش برمیگرداندم! چند لحظهای اما نمیگذشت که معلم باز به سویم هجوم میآورد و فریاد میزد: زیدآبادی! تو نمینویسی؟ میگفتم، نه آقا نمینویسم! آمرانه نعره میزد که: بنویس! بچه بنویس! و من باز قلم و کاغذی را که پس داده بودم از همکلاسی بازپس میگرفتم و شروع به نوشتن میکردم تا اینکه معلم دوباره به سمتم میآمد و.....
اگر بگویم که این دورِ بنویس ! ننویس! در طول یک ساعت درس با الفاظ دقیقاً مشابه، بیش از ده بار عیناً تکرار میشد، گزافه نگفتهام!
یاد آن معلم به خیر که نمیدانم چرا نه طاقت نوشتنم را داشت و نه طاقت ننوشتنم را! وقتی نمینوشتم معترض بود که چرا نمینویسی! وقتی هم مینوشتم، میگفت لازم نیست بنویسی!
در این روزگار اما نوشتن و ننوشتن برای خود ما هم مسئله شده است! نه نوشتن خشنودمان میکند که گویی بیاثر است و نه ننوشتن که طاقت آن هم نیست! حال و روزمان همچون عینالقضاة همدانی شده است که میگفت:
"کاشکی یکبارگی، نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی!
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم ، رنجور شوم از آن بغایت
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم ، هم رنجور شوم
چون احوال عاشقان نویسم، نشاید
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید
هر چه نویسم نشاید
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید
اگر گویم نشاید
و اگر خاموش گردم هم نشاید
اگر این واگویم نشاید
و اگر وانگویم هم نشاید
و اگر خاموش شوم هم نشاید!"
#احمد_زیدآبادی
#کرمان
#سیرجان
#عین_القضاة
#ادبیات
@ahmadzeidabad
https://instagram.com/ahmadzeidabadiii
🆔 @Sayehsokhan