داروخانه بودم. زنی زیبا ولی رنجور از بیماری، روی صندلی چرخدار کاتالوگ رنگ مو ورق می زد... آرام و با حوصله...
نسخه را دادم به مرد میانسال و خسته ی پشت پیشخوان... اخمو و کسل بدون آنکه از جایش بلند شود خودش را با صندلی کشاند آن طرف تر تا دستش برسد به قفسه ی مورد نظر... من منتظر ماندم... آرام آرام خودم را کشاندم سمت آن زن... نگاهش را دنبال کردم بین طیف رنگ ها... من را دید و لبخند قشنگی برایم زد ... بوی عطرش را عمیق کشیدم داخل ریه هایم... بوی زندگی می داد... آشنا بود این بو ... هفته ی قبل هم محکم نفس کشیده بودمش... یادم آمد .... وقتی همان پدر را دیدم که تازگیها مادر بچه هایش از دنیا رفته بود ولی او سبزی خریده بود... تره و شاهی دستش بود .... بوی سبزی نبود... بوی زندگی می داد...
صدایم می کنند... می روم سمت پیشخوان... مرد بی حوصله یک فیش بد خط می نویسد و می گذارد پیش رویم... دم صندوق حساب می کنم... بقیه پولم را مسکن می دهند... برمیگردم قبض پرداخت شده را می دهم و او تقریبا کیسه داروها را برایم پرت می کند... باید مسکن ها را می دادم تا همه را با هم بخورد ولی می اندازمشان توی کیفم... وقتی اینقدر انگشت شمارند آدمهایی که بوی زندگی بدهند قطعا لازمم میشود...
✍ #فاطمه_شاهبگلو
🆔 @SayehSokhan
نسخه را دادم به مرد میانسال و خسته ی پشت پیشخوان... اخمو و کسل بدون آنکه از جایش بلند شود خودش را با صندلی کشاند آن طرف تر تا دستش برسد به قفسه ی مورد نظر... من منتظر ماندم... آرام آرام خودم را کشاندم سمت آن زن... نگاهش را دنبال کردم بین طیف رنگ ها... من را دید و لبخند قشنگی برایم زد ... بوی عطرش را عمیق کشیدم داخل ریه هایم... بوی زندگی می داد... آشنا بود این بو ... هفته ی قبل هم محکم نفس کشیده بودمش... یادم آمد .... وقتی همان پدر را دیدم که تازگیها مادر بچه هایش از دنیا رفته بود ولی او سبزی خریده بود... تره و شاهی دستش بود .... بوی سبزی نبود... بوی زندگی می داد...
صدایم می کنند... می روم سمت پیشخوان... مرد بی حوصله یک فیش بد خط می نویسد و می گذارد پیش رویم... دم صندوق حساب می کنم... بقیه پولم را مسکن می دهند... برمیگردم قبض پرداخت شده را می دهم و او تقریبا کیسه داروها را برایم پرت می کند... باید مسکن ها را می دادم تا همه را با هم بخورد ولی می اندازمشان توی کیفم... وقتی اینقدر انگشت شمارند آدمهایی که بوی زندگی بدهند قطعا لازمم میشود...
✍ #فاطمه_شاهبگلو
🆔 @SayehSokhan
سبزه ی زرد شده را می اندازم داخل کیسه زباله... کفش های سفید مهمانی بچه ها را تمیز می کنم و می گذارم داخل جعبه ... یکی یکی ظرف های هفت سین را برمیدارم و خالی می کنم. پسرک با دلخوری می گوید: چرا هفت سینو خراب می کنی مامان؟ می گویم عزیزدلم عید تمام شد... تخم مرغ رنگی ها را از دستم می گیرد و با لب و لوچه آویزان می رود...
از باقیمانده شیرینی ها یکی می گذارم توی دهانم و روبه روی ماشین لباس شویی می ایستم تا خاموش شود... به چرخشش زل می زنم دلم می خواهد پسرک را بیاورم کناردستم و دوتایی نگاه کنیم به این دایره شیشه ای... بگویم نازنینم ما همینیم ... انگار توی یک حباب می چرخیم و می چرخیم تا خاموش شویم... روزها شب می شوند و عیدها تمام می شوند... هیچ چیزی همیشگی نیست... ولی می گذارم با تخم مرغ شبیه خوکش بازی کند. خودش حتما و حتما در یکی از عید های دهه چهارم زندگی اش این را خواهد فهمید... یا شبیه مادرش در انتظار پایان کار ماشین لباسشویی یا در هر اتفاق تکراری دیگر... شاید من فقط بتوانم تا آن روز این را به او بیاموزم که تکرار ها و چرخش های این چرخ گردون وقتی قابل تحمل می شوند که تکرار دوست داشتن باشند... هیچ چیزی مثل دوست داشتن تکراری اش دلچسب نیست... سالها و روزها بچرخد و بگردد این فقط دوست داشتن است که زیبا و زیبا تر می شوند...
ما به مرور شبیه همین لباس ها، خیس و چروک و رنگ و رو رفته خواهیم شد و دوست داشتن همان آفتاب است... به آن محتاجیم تا دوباره سبک شویم... تا زنده شویم و زنده بمانیم....
✍ #فاطمه_شاهبگلو
@manima4
🆔 @SayehSokhan
از باقیمانده شیرینی ها یکی می گذارم توی دهانم و روبه روی ماشین لباس شویی می ایستم تا خاموش شود... به چرخشش زل می زنم دلم می خواهد پسرک را بیاورم کناردستم و دوتایی نگاه کنیم به این دایره شیشه ای... بگویم نازنینم ما همینیم ... انگار توی یک حباب می چرخیم و می چرخیم تا خاموش شویم... روزها شب می شوند و عیدها تمام می شوند... هیچ چیزی همیشگی نیست... ولی می گذارم با تخم مرغ شبیه خوکش بازی کند. خودش حتما و حتما در یکی از عید های دهه چهارم زندگی اش این را خواهد فهمید... یا شبیه مادرش در انتظار پایان کار ماشین لباسشویی یا در هر اتفاق تکراری دیگر... شاید من فقط بتوانم تا آن روز این را به او بیاموزم که تکرار ها و چرخش های این چرخ گردون وقتی قابل تحمل می شوند که تکرار دوست داشتن باشند... هیچ چیزی مثل دوست داشتن تکراری اش دلچسب نیست... سالها و روزها بچرخد و بگردد این فقط دوست داشتن است که زیبا و زیبا تر می شوند...
ما به مرور شبیه همین لباس ها، خیس و چروک و رنگ و رو رفته خواهیم شد و دوست داشتن همان آفتاب است... به آن محتاجیم تا دوباره سبک شویم... تا زنده شویم و زنده بمانیم....
✍ #فاطمه_شاهبگلو
@manima4
🆔 @SayehSokhan
Forwarded from مانیما (فاطمه شاهبگلو)
امروز تولدم بود... به چیزهای مختلفی فکر کرده بودم برای هدیه دادن به خودم... ولی هیچ چیزی دلم نمی خواست... کیک هم حتی دلم نمی خواست ... و یا فوت کردن شمع...
چندوقتی بود دغدغه یکی دو روز تنها بودن داشتم... شبیه یک سفر بدون هیچکس... حتی بدون آدم هایی که مهم ترین های زندگی ام هستند و تمام دقایق روزهایم را پر می کنند... دلم فقط خودم و خودم را می خواست...
امروز تولدم بود... صبح قبل از اینکه پسرها چشم هایشان را باز کند... حتی کمی قبلتر از بیدارشدن خورشید، کوله پشتی سبکم را برداشتم و زدم بیرون. سبک ترین ساک سفری بود که تا حالا برداشته بودم...
حالا هم کیلومترها آن ورتر از خانه کیف می کنم با هدیه ی جالب و هیجان انگیز امسالم ...
سلام سی و پنج سالگی!
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
چندوقتی بود دغدغه یکی دو روز تنها بودن داشتم... شبیه یک سفر بدون هیچکس... حتی بدون آدم هایی که مهم ترین های زندگی ام هستند و تمام دقایق روزهایم را پر می کنند... دلم فقط خودم و خودم را می خواست...
امروز تولدم بود... صبح قبل از اینکه پسرها چشم هایشان را باز کند... حتی کمی قبلتر از بیدارشدن خورشید، کوله پشتی سبکم را برداشتم و زدم بیرون. سبک ترین ساک سفری بود که تا حالا برداشته بودم...
حالا هم کیلومترها آن ورتر از خانه کیف می کنم با هدیه ی جالب و هیجان انگیز امسالم ...
سلام سی و پنج سالگی!
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
فردا باید مانی رو ببرم سنجش... یه آزمون چند دقیقه ای ورودی برای مدرسه... مدارکی که باید همراهم باشه رو آماده کردم و گذاشتم پشت در. اکثر شبها وسایل مورد نیاز فردا رو میذارم پشت در که یادم نره صبح با خودم بردارم. مثلا همین الان پوشه مدارک، کتاب کتابخانه، پاوربانک، کیف نیما و اسباب بازی غول پیکرش همه پشت درند.
چندباری درباره فردا یه چیزهایی به مانی گفتم. ولی خیلی نخواستم قضیه رو جدی نشان بدم که طفلک حالا فکر کنه چه خبره... لیست سوال های احتمالی رو هم داشتم.
رو به روش نشستم و گفتم خب مثلا بگو: نام و نام خانوادگیت چیه؟
گفت نام چیه؟ گفتم همون اسمه. اسمت چیه؟ گفت آرش.
گفتم نه عزیزم مانی. شاکی شد و گفت مگه نمیگم توی خونه به من بگید آرش... گفتم حالا مثلا فرداس و الان بیرون خونه ایم... خلاصه...
گفتم اسم چهار تا گل بگو... گفت گل سمی آدمخوار... اومدم یه چیزی بگم که باباش سریع گفت به خدا منم الان نمی تونم ۴ تا گل نام ببرم...
میگم اسم ۵ تا حیوون؟ میگه دم هم داشته باشن؟ میگم فرقی نداره، میگه توی آب زندگی کنن یا بیرون... با کینک کونگ دوست باشن یا دشمن؟ ترسناک میشه باشن؟ .... منقرض شده باشن اشکال نداره؟ ....
میگم تا چند بلدی بشمری میگه تا ۲۵. میگم عالیه بشمر برام... انگلیسی می شمره... میگم فارسی بشمر میگه میس سحر گفته no farsi...
میگم از چه حیوونی شیر می دوشن؟ میگه گرگ و گربه. میگم نه ...گاو رو می دوشن... میگه اینا رو بچه هاشون می دوشن.
به بابک میگم گرگ واقعا شیر میده به بچه اش؟ با نگاه عاقل اندر سفیه نگاهم میکنه... میگم چیه؟ حداقل من اسم ۴ تا گل بلدم...
بعد مثلا خواسته کمک کنه به بچه گفته اسم گل پرسیدن یاد عمه هات بیفت اسم های اونا رو بگو... هیچی دیگه... حالا فردا به این میگن اسم گل بگو میگه عمه مریم عمه نرگس... اون لحظه جا داره من با سر برم تو دیوار یا نه!
باید به وسایل پشت در یه آرامبخش هم اضافه کنم. قطعا فردا لازمم میشه.
✍️ #فاطمه_شاهبگلو
@manima4
🆔 @SayehSokhan
چندباری درباره فردا یه چیزهایی به مانی گفتم. ولی خیلی نخواستم قضیه رو جدی نشان بدم که طفلک حالا فکر کنه چه خبره... لیست سوال های احتمالی رو هم داشتم.
رو به روش نشستم و گفتم خب مثلا بگو: نام و نام خانوادگیت چیه؟
گفت نام چیه؟ گفتم همون اسمه. اسمت چیه؟ گفت آرش.
گفتم نه عزیزم مانی. شاکی شد و گفت مگه نمیگم توی خونه به من بگید آرش... گفتم حالا مثلا فرداس و الان بیرون خونه ایم... خلاصه...
گفتم اسم چهار تا گل بگو... گفت گل سمی آدمخوار... اومدم یه چیزی بگم که باباش سریع گفت به خدا منم الان نمی تونم ۴ تا گل نام ببرم...
میگم اسم ۵ تا حیوون؟ میگه دم هم داشته باشن؟ میگم فرقی نداره، میگه توی آب زندگی کنن یا بیرون... با کینک کونگ دوست باشن یا دشمن؟ ترسناک میشه باشن؟ .... منقرض شده باشن اشکال نداره؟ ....
میگم تا چند بلدی بشمری میگه تا ۲۵. میگم عالیه بشمر برام... انگلیسی می شمره... میگم فارسی بشمر میگه میس سحر گفته no farsi...
میگم از چه حیوونی شیر می دوشن؟ میگه گرگ و گربه. میگم نه ...گاو رو می دوشن... میگه اینا رو بچه هاشون می دوشن.
به بابک میگم گرگ واقعا شیر میده به بچه اش؟ با نگاه عاقل اندر سفیه نگاهم میکنه... میگم چیه؟ حداقل من اسم ۴ تا گل بلدم...
بعد مثلا خواسته کمک کنه به بچه گفته اسم گل پرسیدن یاد عمه هات بیفت اسم های اونا رو بگو... هیچی دیگه... حالا فردا به این میگن اسم گل بگو میگه عمه مریم عمه نرگس... اون لحظه جا داره من با سر برم تو دیوار یا نه!
باید به وسایل پشت در یه آرامبخش هم اضافه کنم. قطعا فردا لازمم میشه.
✍️ #فاطمه_شاهبگلو
@manima4
🆔 @SayehSokhan
هفت و نیم صبح گل پسر باید توی مدرسه باشه. با احتساب آماده شدن و دوسه لقمه صبحانه خوردن باید شش و نیم بیدار بشیم. خیلی زوووده. چرا آخه... یعنی واقعا راه نداشت از ده شروع بشه مدارس... خیلی سخته بیدار شدن...
ذوق داشت که بره از بوفه مدرسشون خرید کنه. همون روز اول پدر جوگیرش یه ده تومنی بهش داد. منم با همون چشمای نیمه باز شروع کردم غر زدن که چه خبره؟ من با این سن روزی ده تومن خرج نمی کنم.اون روز ولی زورم بهش نرسید و مانی با اون ده تومن رفت ولی با همون ده تومن هم برگشت و گفت چون شلوغ بوده اصلا نرفته بود خرید کنه... روز دوم خودم بهش دوهزار تومن دادم که هزار تومن رو برگردوند گفت مال فردام... حال کردم که مدل خودمه نه باباش!
روز سوم چندتا خوراکی توی کیفش گذاشتم. ظهر گفت بعضی از خوراکی ها رو دوست نداشتم به خاطر همین دادم آقای ناظممون بخوره... گفتم خب می آوردی خونه گفت آخه آقای ناظم گناه داشت خوراکی نداشت ... متاسفانه فهمیدم این قسمت رفتارش مدل باباش شده!
خلاصه ....
مدرسه ای شدن پسرم یه حس عجیب غریبی بهم داده که نمی تونم قطعا بگم خوبه یا بده... انگار از این بمب های شادی جشن تولدها زدن بالای سرم و همزمان یک عالمه حس مختلف ریخته روی سرم.... اسم بعضی از این حس ها رو اصلا نمی دونم. انگار هیچ وقت تجربه شون نکردم... نگرانی های عجیبی سراغم می یان .... مدام استرس دارم وقتی مدرسه اس ولی در عین حال خوشحال هم هستم... وقتی کیف و کتابش رو باز میکنه رو میز دلم می خواد اونقدر محکم بغلش کنم که فرو بره توی قلبم...
راستی از جلد کردن کتاباش نگفتم... افتضاح شد... کلا ۵ تا کتاب بود... سر پنجمی تازه فهمیدم چی کار باید می کردم که چروک نشن... ایشالا واسه سال دیگه خوب بلدم...
فقط کاش مسئولان تا سال بعد یه فکری برای ساعت شروع مدارس بکنند... من اگه ۹ ماه ۶ و نیم صبح بیدار بشم اصلا به سال بعد نمیرسم و جان به جان آفرین تسلیم می کنم.... بریم توئیتر هشتگ بزنیم
#نه_به_آموزش_کله_ی_سحر
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
🆔 @SayehSokhan
ذوق داشت که بره از بوفه مدرسشون خرید کنه. همون روز اول پدر جوگیرش یه ده تومنی بهش داد. منم با همون چشمای نیمه باز شروع کردم غر زدن که چه خبره؟ من با این سن روزی ده تومن خرج نمی کنم.اون روز ولی زورم بهش نرسید و مانی با اون ده تومن رفت ولی با همون ده تومن هم برگشت و گفت چون شلوغ بوده اصلا نرفته بود خرید کنه... روز دوم خودم بهش دوهزار تومن دادم که هزار تومن رو برگردوند گفت مال فردام... حال کردم که مدل خودمه نه باباش!
روز سوم چندتا خوراکی توی کیفش گذاشتم. ظهر گفت بعضی از خوراکی ها رو دوست نداشتم به خاطر همین دادم آقای ناظممون بخوره... گفتم خب می آوردی خونه گفت آخه آقای ناظم گناه داشت خوراکی نداشت ... متاسفانه فهمیدم این قسمت رفتارش مدل باباش شده!
خلاصه ....
مدرسه ای شدن پسرم یه حس عجیب غریبی بهم داده که نمی تونم قطعا بگم خوبه یا بده... انگار از این بمب های شادی جشن تولدها زدن بالای سرم و همزمان یک عالمه حس مختلف ریخته روی سرم.... اسم بعضی از این حس ها رو اصلا نمی دونم. انگار هیچ وقت تجربه شون نکردم... نگرانی های عجیبی سراغم می یان .... مدام استرس دارم وقتی مدرسه اس ولی در عین حال خوشحال هم هستم... وقتی کیف و کتابش رو باز میکنه رو میز دلم می خواد اونقدر محکم بغلش کنم که فرو بره توی قلبم...
راستی از جلد کردن کتاباش نگفتم... افتضاح شد... کلا ۵ تا کتاب بود... سر پنجمی تازه فهمیدم چی کار باید می کردم که چروک نشن... ایشالا واسه سال دیگه خوب بلدم...
فقط کاش مسئولان تا سال بعد یه فکری برای ساعت شروع مدارس بکنند... من اگه ۹ ماه ۶ و نیم صبح بیدار بشم اصلا به سال بعد نمیرسم و جان به جان آفرین تسلیم می کنم.... بریم توئیتر هشتگ بزنیم
#نه_به_آموزش_کله_ی_سحر
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
🆔 @SayehSokhan