#زیر_چاپ (قسمت اول)
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
"داستانى براى درمان مراجعى كه در كودكى مورد سوءاستفاده قرار گرفته است"
رپ نه در جستجوى درمان بود و نه مىخواست كه براى درمان مراجعه كند. او به جرم همسر و كودكآزارى در انتظار محاكمه توسط دادگاه ايالتى بود و در دوره آزادى مشروط هيچ انتخاب ديگرى نداشت مگر آنكه براى درمان مراجعه كند و يا به زندان برود. او مردى استخوانى با سينهاى برآمده و كبوترى، با دندانهايى كه تغيير رنگ داده بودند و ظاهرى عبوس بود كه با اندوه و نااميدى روبهروى من نشست و با كلمات تكواژهاى به سؤالات پاسخ مىداد. اولين ملاقات را به آرامى و آسان گرفتم. به او گفتم گاهى اوقات مردم من را (درمانگر) به عنوان بخشى از سيستم اجراى قانون اشتباه مىگيرند. در حالىكه قبلا نه قانون را مىدانستم و نه با كارمند اداره آزادى مشروط آشنا بودم. من حتى تمايلى ندارم كه بدانم دادگاه چه مىگويد. به او فرصت دادم كه بداند من فقط به خودِ او علاقه دارم، و او هم به من فهماند كه هيچ علاقهاى به درمان ندارد. از نظر او چيزى وجود نداشت كه بتوانم براى او انجام دهم. او «قابگرفته» شده بود. همسايه مزخرف او كه ذهن رپ از لعنت كردن او غافل نبود گزارش او را به پليس داده بود. همسايه او يك دروغگو بود و همسرش يك زن جيغجيغو كه اگر دست به او مىزدى طورى سروصدا راه مىانداخت انگار كه در حال كشتن او هستی. اما آن تولهبچه! كه بر سر هيچ هميشه نعره مىكشيد.
ادامه دارد
🌟 @sayehsokhan 🌟
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
"داستانى براى درمان مراجعى كه در كودكى مورد سوءاستفاده قرار گرفته است"
رپ نه در جستجوى درمان بود و نه مىخواست كه براى درمان مراجعه كند. او به جرم همسر و كودكآزارى در انتظار محاكمه توسط دادگاه ايالتى بود و در دوره آزادى مشروط هيچ انتخاب ديگرى نداشت مگر آنكه براى درمان مراجعه كند و يا به زندان برود. او مردى استخوانى با سينهاى برآمده و كبوترى، با دندانهايى كه تغيير رنگ داده بودند و ظاهرى عبوس بود كه با اندوه و نااميدى روبهروى من نشست و با كلمات تكواژهاى به سؤالات پاسخ مىداد. اولين ملاقات را به آرامى و آسان گرفتم. به او گفتم گاهى اوقات مردم من را (درمانگر) به عنوان بخشى از سيستم اجراى قانون اشتباه مىگيرند. در حالىكه قبلا نه قانون را مىدانستم و نه با كارمند اداره آزادى مشروط آشنا بودم. من حتى تمايلى ندارم كه بدانم دادگاه چه مىگويد. به او فرصت دادم كه بداند من فقط به خودِ او علاقه دارم، و او هم به من فهماند كه هيچ علاقهاى به درمان ندارد. از نظر او چيزى وجود نداشت كه بتوانم براى او انجام دهم. او «قابگرفته» شده بود. همسايه مزخرف او كه ذهن رپ از لعنت كردن او غافل نبود گزارش او را به پليس داده بود. همسايه او يك دروغگو بود و همسرش يك زن جيغجيغو كه اگر دست به او مىزدى طورى سروصدا راه مىانداخت انگار كه در حال كشتن او هستی. اما آن تولهبچه! كه بر سر هيچ هميشه نعره مىكشيد.
ادامه دارد
🌟 @sayehsokhan 🌟
#زیر_چاپ (قسمت دوم)
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
در ابتداى كار، رپ در ملاقاتهايش بازى «حالا من را مىبينى، حالا نمىبينى» را اجرا مىكرد و عذرهاى او كاملا خلاقانه بود. وقتى كه اداره آزادى مشروط در اين ميان مداخله كرد براى مدتى او منظم مراجعه كرد. من بر گرفتن تاريخچه زندگىاش متمركز شدم و از موضوع مورد درخواست دادگاه دورى كردم.
و سرانجام او وقتى به اندازه كافى احساس امنيت كرد درباره دوران كودكىاش سخن گفت. او بزرگترين فرزند يك پدر الكلى و يك مادر به شدت افسرده بود. پس مجبور شد از سنى بسيار پايين به حال خودش رشد كند. پدرش اغلب در حالت جنون بود و بر سر هر اتفاقى با هر آنچه كه در دسترس بود او را وحشيانه كتك مىزد. يكبار او جمجمه رپ را با سطل زغال شكسته بود. او شديدآ از سوى پدرش احساس ناامنى مىكرد به همان اندازه نسبت به دنياى بيرون نگران بود. او هرگز پدرش را «پدر» خطاب نكرد- همانطور كه به همسرش لقب «مزخرف» و به فرزندش لقب «توله» مىداد.
در دوران كودكى رپ، خانوادهاش در دهكده زندگى مىكردند. پدرش در طول هفته در كارخانهاى در شهر كار مىكرد و در روزهاى پايان هفته نيز در يك مزرعه صيفىكارى بزرگ در نزديكى خانهشان به كار اشتغال داشت. رپ عاشق آن مزرعه صيفىكارى بود و اغلب با خودش فكر مىكرد كه روزى صاحب چنين مزرعهاى مىشود، اما اين فقط يك خيال بود مانند ساير روياهاى توخالى ديگر.
با كمال تعجب پذيرش او براى به خلسه رفتن بسيار آسان بود. وقتى كه او درباره احساس تحريكپذيرى و عصبى بودن كه گاهى در حد جنون و خارج از كنترل او بود شكايت مىكرد، بر اساس تجربياتم فكر مىكردم خيلى سخت و با عصبانيت در برابر پذيرش «روشى براى آرامش و احساس بهتر» مقاومت كند و به راحتى آن را نپذيرد. وقتى از خلسه خارج شد انكار كرد كه به خلسه رفته است. او گفت «من مىتوانستم هر كلمهاى كه شما مىگفتيد بشنوم، من در خلسه نبودم!» اما بعد از آنكه او در جلسات بعدى درخواست كرد «كارى كنيد حس بهترى داشته باشم» داستان زير پديدار شد.
ادامه دارد...
🌟 @sayehsokhan 🌟
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
در ابتداى كار، رپ در ملاقاتهايش بازى «حالا من را مىبينى، حالا نمىبينى» را اجرا مىكرد و عذرهاى او كاملا خلاقانه بود. وقتى كه اداره آزادى مشروط در اين ميان مداخله كرد براى مدتى او منظم مراجعه كرد. من بر گرفتن تاريخچه زندگىاش متمركز شدم و از موضوع مورد درخواست دادگاه دورى كردم.
و سرانجام او وقتى به اندازه كافى احساس امنيت كرد درباره دوران كودكىاش سخن گفت. او بزرگترين فرزند يك پدر الكلى و يك مادر به شدت افسرده بود. پس مجبور شد از سنى بسيار پايين به حال خودش رشد كند. پدرش اغلب در حالت جنون بود و بر سر هر اتفاقى با هر آنچه كه در دسترس بود او را وحشيانه كتك مىزد. يكبار او جمجمه رپ را با سطل زغال شكسته بود. او شديدآ از سوى پدرش احساس ناامنى مىكرد به همان اندازه نسبت به دنياى بيرون نگران بود. او هرگز پدرش را «پدر» خطاب نكرد- همانطور كه به همسرش لقب «مزخرف» و به فرزندش لقب «توله» مىداد.
در دوران كودكى رپ، خانوادهاش در دهكده زندگى مىكردند. پدرش در طول هفته در كارخانهاى در شهر كار مىكرد و در روزهاى پايان هفته نيز در يك مزرعه صيفىكارى بزرگ در نزديكى خانهشان به كار اشتغال داشت. رپ عاشق آن مزرعه صيفىكارى بود و اغلب با خودش فكر مىكرد كه روزى صاحب چنين مزرعهاى مىشود، اما اين فقط يك خيال بود مانند ساير روياهاى توخالى ديگر.
با كمال تعجب پذيرش او براى به خلسه رفتن بسيار آسان بود. وقتى كه او درباره احساس تحريكپذيرى و عصبى بودن كه گاهى در حد جنون و خارج از كنترل او بود شكايت مىكرد، بر اساس تجربياتم فكر مىكردم خيلى سخت و با عصبانيت در برابر پذيرش «روشى براى آرامش و احساس بهتر» مقاومت كند و به راحتى آن را نپذيرد. وقتى از خلسه خارج شد انكار كرد كه به خلسه رفته است. او گفت «من مىتوانستم هر كلمهاى كه شما مىگفتيد بشنوم، من در خلسه نبودم!» اما بعد از آنكه او در جلسات بعدى درخواست كرد «كارى كنيد حس بهترى داشته باشم» داستان زير پديدار شد.
ادامه دارد...
🌟 @sayehsokhan 🌟
#زیر_چاپ (قسمت سوم)
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
روزى روزگارى در يك مكان دوردست، گلخانهاى بسيار زيبا كه از شيشههاى درخشان ساخته شده بود، برپا بود. اين گلخانه بسيار بزرگ بود، و نور خورشيد ملايم درون گلخانه مىتابيد. هوا مرطوب و گرم بود و تا آنجا كه چشم كار مىكرد، روى قفسههايى كه روى ديوارها و سقف آويزان بودند و داخل گلدانهاى بزرگ روى زمين، انواع گياهان زيبا، معطر و شكوفا، پربرگ و سرزنده ديده مىشد. رديفهايى طولانى از گلهايى به يك رنگ و در رديف ديگر به رنگ ديگر وجود داشت، بهطورى كه شما كثرت رنگها را مىديديد. گلها و برگها و گياهان در هوايى دلانگيز و معطر آويزان بودند. اگر شما خيلى نزديك مىشديد صداى خشخش بىصداى رشد گياهان را مىشنيديد و مىتوانستيد دست خود را دراز كرده و گلبرگهاى نرم و لطيف يك گياه را لمس كنيد و يا درخشش خيرهكننده گل ديگرى شما را محو تماشا كند و يا شبكه ريشههاى درهم تنيده گياهى ديگر را حس كنيد. هر جا كه نگاه مىكرديد مىتوانستيد ببينيد، هرجا كه سر مىچرخانديد مىتوانستيد ببوييد و بشنويد و رشد اعجابانگيز گياهان را در همه طرف حس كنيد.
در اين دنياى دوستداشتنى و پرنور باغبانى حضور داشت كه به دقت از گياهان مراقبت مىكرد. آنها را آب مىداد، به دقت آنها را هرس و وجين مىكرد، آنها را پيوند مىزد و مراقب صدها گياه آنجا بود. گلخانه، قلمروى پادشاهى افسونشده او بود. در يك بهار او دستهاى از نهالهاى خيلى برگزيده را انتخاب كرد و هر يك را درون گلدان مخصوص خودش در مكانى خاص قرار داد كه در ديد او باشند تا بتواند از آنها در اولين روزهاى حساس ريشه دادن و ثابت شدن مراقبت كند تا گياهانى قوى و سالم پرورش يابند. همه چيز خوب پيش مىرفت تا اينكه يك روز گلدانى كوچك در انتهاى رديف گلدانها كج شد و لغزيد و بدون آنكه كسى متوجه او شود، گلدان از قفسه پايين افتاد و با صداى آهسته، تالاپى پشت يك ستون از گلدانهاى سفالى و گياهان فرود آمد. جايى كه كاملا از نظر دور بود و در جايى نيمهتاريك جايى كه نه به خاطر مىآمد و نه كشف مىشد قرار گرفت. برگها و ريشههاى آن خيلى خوب تغذيه نمىشدند، زيرا در سايه گلدانها و ساير گياهان نور كافى وجود نداشت. بنابراين او تمام توانش را براى رشد دادن يك شبكه ريشهاى قوى و محكم و وسيع جمع كرد. و شبكه ريشهاى هر چه قوىتر و وسيعتر رشد كرد و شروع كرد به خارج شدن از گلدان كوچك و به زودى گياه كوچك ضعيف احساس فشار و تنگى مىكرد و در زندان آن گلدان كه براى رشدش بيش از حد كوچك بود، احساس خفگى مىكرد. در همين زمان ساير گياهان كه همزمان با او نهالشان كاشته شده بود، از گلدانهاى كوچك اوليه خارج شدند و براى تغذيه و رشد بهتر به زمينى گرم، آزاد و وسيع منتقل شدند. اما نهال كوچك و ضعيف قصه ما در اين مكان نيمهتاريك ضعيف و پژمرده شد و بهنظر مىرسيد كه گياه كوچك محكوم به شكست بود.
ادامه دارد... همچنان با ما باشید
🌟 @sayehsokhan 🌟
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
روزى روزگارى در يك مكان دوردست، گلخانهاى بسيار زيبا كه از شيشههاى درخشان ساخته شده بود، برپا بود. اين گلخانه بسيار بزرگ بود، و نور خورشيد ملايم درون گلخانه مىتابيد. هوا مرطوب و گرم بود و تا آنجا كه چشم كار مىكرد، روى قفسههايى كه روى ديوارها و سقف آويزان بودند و داخل گلدانهاى بزرگ روى زمين، انواع گياهان زيبا، معطر و شكوفا، پربرگ و سرزنده ديده مىشد. رديفهايى طولانى از گلهايى به يك رنگ و در رديف ديگر به رنگ ديگر وجود داشت، بهطورى كه شما كثرت رنگها را مىديديد. گلها و برگها و گياهان در هوايى دلانگيز و معطر آويزان بودند. اگر شما خيلى نزديك مىشديد صداى خشخش بىصداى رشد گياهان را مىشنيديد و مىتوانستيد دست خود را دراز كرده و گلبرگهاى نرم و لطيف يك گياه را لمس كنيد و يا درخشش خيرهكننده گل ديگرى شما را محو تماشا كند و يا شبكه ريشههاى درهم تنيده گياهى ديگر را حس كنيد. هر جا كه نگاه مىكرديد مىتوانستيد ببينيد، هرجا كه سر مىچرخانديد مىتوانستيد ببوييد و بشنويد و رشد اعجابانگيز گياهان را در همه طرف حس كنيد.
در اين دنياى دوستداشتنى و پرنور باغبانى حضور داشت كه به دقت از گياهان مراقبت مىكرد. آنها را آب مىداد، به دقت آنها را هرس و وجين مىكرد، آنها را پيوند مىزد و مراقب صدها گياه آنجا بود. گلخانه، قلمروى پادشاهى افسونشده او بود. در يك بهار او دستهاى از نهالهاى خيلى برگزيده را انتخاب كرد و هر يك را درون گلدان مخصوص خودش در مكانى خاص قرار داد كه در ديد او باشند تا بتواند از آنها در اولين روزهاى حساس ريشه دادن و ثابت شدن مراقبت كند تا گياهانى قوى و سالم پرورش يابند. همه چيز خوب پيش مىرفت تا اينكه يك روز گلدانى كوچك در انتهاى رديف گلدانها كج شد و لغزيد و بدون آنكه كسى متوجه او شود، گلدان از قفسه پايين افتاد و با صداى آهسته، تالاپى پشت يك ستون از گلدانهاى سفالى و گياهان فرود آمد. جايى كه كاملا از نظر دور بود و در جايى نيمهتاريك جايى كه نه به خاطر مىآمد و نه كشف مىشد قرار گرفت. برگها و ريشههاى آن خيلى خوب تغذيه نمىشدند، زيرا در سايه گلدانها و ساير گياهان نور كافى وجود نداشت. بنابراين او تمام توانش را براى رشد دادن يك شبكه ريشهاى قوى و محكم و وسيع جمع كرد. و شبكه ريشهاى هر چه قوىتر و وسيعتر رشد كرد و شروع كرد به خارج شدن از گلدان كوچك و به زودى گياه كوچك ضعيف احساس فشار و تنگى مىكرد و در زندان آن گلدان كه براى رشدش بيش از حد كوچك بود، احساس خفگى مىكرد. در همين زمان ساير گياهان كه همزمان با او نهالشان كاشته شده بود، از گلدانهاى كوچك اوليه خارج شدند و براى تغذيه و رشد بهتر به زمينى گرم، آزاد و وسيع منتقل شدند. اما نهال كوچك و ضعيف قصه ما در اين مكان نيمهتاريك ضعيف و پژمرده شد و بهنظر مىرسيد كه گياه كوچك محكوم به شكست بود.
ادامه دارد... همچنان با ما باشید
🌟 @sayehsokhan 🌟
#زیر_چاپ (قسمت چهارم و پایانی)
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
ادامه داستان:
يك روز صبح، پسر جوان خوشسيمايى به داخل گلخانه آمد. او سرشار از حيرت و كنجكاوى به اينجا و آنجا سرك مىكشيد و نگاه مىكرد و گوش مىكرد و از اين دنياى رنگين و معطر لذت مىبرد. او به برگها دست مىزد و پشت هر گياه را نگاه مىكرد و همينطور كه در حال زيرورو كردن بود متوجه شد كه يك ساقه قهوهاى كوچك از پشت ستون عظيمى از گلدانها بيرون زده است. او با تعجب فرياد زد «اينجا را نگاه كنيد. اين شبيه بقيه گياهان گلخانه نيست. اين چه مىتواند باشد؟» و خودش را پشت گلدانها رساند و نهال كوچك و فشردهشده در گلدان را برداشت و بيرون آورد و در نور گذاشت. او گفت «اُه، من فكر كنم كه اين گياه كوچك از دست رفته است.» ولى گياه كوچك تكان خورد و لرزيد و تقلا كرد تا شايد پسر جوان نجواى او را بشنود كه «نه، نه، من نمردهام، هنوز نه، نه هنوز.»
اگرچه پسر اين كلمات را نشنيد تا پاسخى دهد، ولى شروع به چرخاندن گلدان كوچك به اينسو و آنسو كرد. سپس متوجه شد كه در قسمت انتهايى گياه كوچك پژمرده يك تكه سبز مانده است. پس گفت «بگذار ببينم چكار مىشود كرد؟» و گلدان را به باغبان داد و گفت «ببين من چى پيدا كردم.» باغبان در حالىكه به آن نگاه مىكرد گفت «چه چيز كوچك و ضعيفى، خيلى دير شده، بگذار آن را همينجا داخل زبالهها بيندازيم.» پسر جوان گفت «اُه، نه. مىشود آن را به من دهيد؟» و باغبان شانههايش را بالا انداخت و گفت «اگر دوست دارى باشد، اما اينجا گياهان ديگرى وجود دارد كه مىتوانم به تو بدهم و فكر كنم تو را بيشتر راضى مىكنند.» پسر گفت «ممنونم، اما من اگر بتوانم اين گياه كوچك را نجات دهم لذت مىبرم.» باغبان پاسخ داد «هر طور ميل توست». و پسر از گلخانه بيرون آمد چون كارهاى مهم زيادى داشت كه بايد انجام مىداد.
پسر جوان به دقت گلدان سفالى را شكست و ريشههاى گياه را آزاد كرد. او از ديدن اينكه چطور ريشههايى به اين وسعت آنجا رشد كردهاند حيرتزده شد. بهنظر مىرسيد كه شبكه ريشهها خيلى زنده بودند. بنابراين او جايى نيمهسايه، نيمآفتابى با خاكى غنى و داراى منافذ زياد و كمى دورتر از بقيه گياهان پيدا كرد و گودالى به قدر كافى عميق براى ريشههاى گياه حفر كرد تا آنها را درون خاك محكم كند. به نرمى آنها را از يكديگر جدا كرد و گسترد و با مهربانى شيارهايى مناسب در زمين اطراف ريشهها ايجاد كرد تا به خوبى با خاك غنى، مرطوب و گرم پوشانده شوند و پس از آن به آرامى زمين را فشرد، بنابراين ريشهها در جايى امن بودند تا آزادانه در هر جهت رشد كنند. در روزها و هفتههاى آتى دقيقآ ريشهها آزادانه به هر سو رشد كردند. از آنها پيچكهايى بيرون زد كه رطوبت را از خاك مىمكيدند و مواد مغذى را از زمين گرفته و به سمت بالا به سمت نور مىفرستادند. به زودى ساقهاى محكم و پربرگ پديدار شد و گياه كوچك شروع به رشد كرد. پسر جوان به آن نگاه مىكرد، آن را آبيارى و وجين مىكرد و به دقت مراقبش بود. هر روز شاد مىشد، همين كه مىديد كه برگى تازه سبز مىشد تا بالاخره جوانهها ظاهر شدند. و با گسترش ريشهها و گسترش ساقه و برگها، گياه كوچك زيباتر از همه گياهان ديگر به گل نشست زيرا شبكه ريشههاى آن بسيار قوى بودند.
رپ پس از داستان، به صورت قابل توجهى پاسخگوتر حتى گاهى پرحرف شد. البته كارهاى زيادى براى انجام دادن توسط او وجود داشت، اما مسير آشكار شده بود و او آماده بود كه به پيش رود. او معتاد به الكل توأمان با پارانويا و نقايص و اختلالات چندگانه ديگر بود. او براى ترك الكل به گروه الكلىهاى گمنام رفت و آن را ترك كرد. وقتى كه پس از يكسال مأمور آزادى مشروط به او توصيه كرد كه درمان را به پايان رساند، رپ موافقت كرد كه جهت خانوادهدرمانى همراه با همسر و فرزندش نزد من بيايند. در حال حاضر آنها را با فواصل سه ماه يكبار مىبينم. من معتقدم كه به زودى مىتوانيم جلسات درمانى را به پايان برسانيم.
🌟 @sayehsokhan 🌟
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
ادامه داستان:
يك روز صبح، پسر جوان خوشسيمايى به داخل گلخانه آمد. او سرشار از حيرت و كنجكاوى به اينجا و آنجا سرك مىكشيد و نگاه مىكرد و گوش مىكرد و از اين دنياى رنگين و معطر لذت مىبرد. او به برگها دست مىزد و پشت هر گياه را نگاه مىكرد و همينطور كه در حال زيرورو كردن بود متوجه شد كه يك ساقه قهوهاى كوچك از پشت ستون عظيمى از گلدانها بيرون زده است. او با تعجب فرياد زد «اينجا را نگاه كنيد. اين شبيه بقيه گياهان گلخانه نيست. اين چه مىتواند باشد؟» و خودش را پشت گلدانها رساند و نهال كوچك و فشردهشده در گلدان را برداشت و بيرون آورد و در نور گذاشت. او گفت «اُه، من فكر كنم كه اين گياه كوچك از دست رفته است.» ولى گياه كوچك تكان خورد و لرزيد و تقلا كرد تا شايد پسر جوان نجواى او را بشنود كه «نه، نه، من نمردهام، هنوز نه، نه هنوز.»
اگرچه پسر اين كلمات را نشنيد تا پاسخى دهد، ولى شروع به چرخاندن گلدان كوچك به اينسو و آنسو كرد. سپس متوجه شد كه در قسمت انتهايى گياه كوچك پژمرده يك تكه سبز مانده است. پس گفت «بگذار ببينم چكار مىشود كرد؟» و گلدان را به باغبان داد و گفت «ببين من چى پيدا كردم.» باغبان در حالىكه به آن نگاه مىكرد گفت «چه چيز كوچك و ضعيفى، خيلى دير شده، بگذار آن را همينجا داخل زبالهها بيندازيم.» پسر جوان گفت «اُه، نه. مىشود آن را به من دهيد؟» و باغبان شانههايش را بالا انداخت و گفت «اگر دوست دارى باشد، اما اينجا گياهان ديگرى وجود دارد كه مىتوانم به تو بدهم و فكر كنم تو را بيشتر راضى مىكنند.» پسر گفت «ممنونم، اما من اگر بتوانم اين گياه كوچك را نجات دهم لذت مىبرم.» باغبان پاسخ داد «هر طور ميل توست». و پسر از گلخانه بيرون آمد چون كارهاى مهم زيادى داشت كه بايد انجام مىداد.
پسر جوان به دقت گلدان سفالى را شكست و ريشههاى گياه را آزاد كرد. او از ديدن اينكه چطور ريشههايى به اين وسعت آنجا رشد كردهاند حيرتزده شد. بهنظر مىرسيد كه شبكه ريشهها خيلى زنده بودند. بنابراين او جايى نيمهسايه، نيمآفتابى با خاكى غنى و داراى منافذ زياد و كمى دورتر از بقيه گياهان پيدا كرد و گودالى به قدر كافى عميق براى ريشههاى گياه حفر كرد تا آنها را درون خاك محكم كند. به نرمى آنها را از يكديگر جدا كرد و گسترد و با مهربانى شيارهايى مناسب در زمين اطراف ريشهها ايجاد كرد تا به خوبى با خاك غنى، مرطوب و گرم پوشانده شوند و پس از آن به آرامى زمين را فشرد، بنابراين ريشهها در جايى امن بودند تا آزادانه در هر جهت رشد كنند. در روزها و هفتههاى آتى دقيقآ ريشهها آزادانه به هر سو رشد كردند. از آنها پيچكهايى بيرون زد كه رطوبت را از خاك مىمكيدند و مواد مغذى را از زمين گرفته و به سمت بالا به سمت نور مىفرستادند. به زودى ساقهاى محكم و پربرگ پديدار شد و گياه كوچك شروع به رشد كرد. پسر جوان به آن نگاه مىكرد، آن را آبيارى و وجين مىكرد و به دقت مراقبش بود. هر روز شاد مىشد، همين كه مىديد كه برگى تازه سبز مىشد تا بالاخره جوانهها ظاهر شدند. و با گسترش ريشهها و گسترش ساقه و برگها، گياه كوچك زيباتر از همه گياهان ديگر به گل نشست زيرا شبكه ريشههاى آن بسيار قوى بودند.
رپ پس از داستان، به صورت قابل توجهى پاسخگوتر حتى گاهى پرحرف شد. البته كارهاى زيادى براى انجام دادن توسط او وجود داشت، اما مسير آشكار شده بود و او آماده بود كه به پيش رود. او معتاد به الكل توأمان با پارانويا و نقايص و اختلالات چندگانه ديگر بود. او براى ترك الكل به گروه الكلىهاى گمنام رفت و آن را ترك كرد. وقتى كه پس از يكسال مأمور آزادى مشروط به او توصيه كرد كه درمان را به پايان رساند، رپ موافقت كرد كه جهت خانوادهدرمانى همراه با همسر و فرزندش نزد من بيايند. در حال حاضر آنها را با فواصل سه ماه يكبار مىبينم. من معتقدم كه به زودى مىتوانيم جلسات درمانى را به پايان برسانيم.
🌟 @sayehsokhan 🌟
#چاپ_دوم (قسمت اول)
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
"داستانى براى درمان مراجعى كه در كودكى مورد سوءاستفاده قرار گرفته است"
رپ نه در جستجوى درمان بود و نه مىخواست كه براى درمان مراجعه كند. او به جرم همسر و كودكآزارى در انتظار محاكمه توسط دادگاه ايالتى بود و در دوره آزادى مشروط هيچ انتخاب ديگرى نداشت مگر آنكه براى درمان مراجعه كند و يا به زندان برود. او مردى استخوانى با سينهاى برآمده و كبوترى، با دندانهايى كه تغيير رنگ داده بودند و ظاهرى عبوس بود كه با اندوه و نااميدى روبهروى من نشست و با كلمات تكواژهاى به سؤالات پاسخ مىداد. اولين ملاقات را به آرامى و آسان گرفتم. به او گفتم گاهى اوقات مردم من را (درمانگر) به عنوان بخشى از سيستم اجراى قانون اشتباه مىگيرند. در حالىكه قبلا نه قانون را مىدانستم و نه با كارمند اداره آزادى مشروط آشنا بودم. من حتى تمايلى ندارم كه بدانم دادگاه چه مىگويد. به او فرصت دادم كه بداند من فقط به خودِ او علاقه دارم، و او هم به من فهماند كه هيچ علاقهاى به درمان ندارد.
🆔 @Sayehsokhan
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
"داستانى براى درمان مراجعى كه در كودكى مورد سوءاستفاده قرار گرفته است"
رپ نه در جستجوى درمان بود و نه مىخواست كه براى درمان مراجعه كند. او به جرم همسر و كودكآزارى در انتظار محاكمه توسط دادگاه ايالتى بود و در دوره آزادى مشروط هيچ انتخاب ديگرى نداشت مگر آنكه براى درمان مراجعه كند و يا به زندان برود. او مردى استخوانى با سينهاى برآمده و كبوترى، با دندانهايى كه تغيير رنگ داده بودند و ظاهرى عبوس بود كه با اندوه و نااميدى روبهروى من نشست و با كلمات تكواژهاى به سؤالات پاسخ مىداد. اولين ملاقات را به آرامى و آسان گرفتم. به او گفتم گاهى اوقات مردم من را (درمانگر) به عنوان بخشى از سيستم اجراى قانون اشتباه مىگيرند. در حالىكه قبلا نه قانون را مىدانستم و نه با كارمند اداره آزادى مشروط آشنا بودم. من حتى تمايلى ندارم كه بدانم دادگاه چه مىگويد. به او فرصت دادم كه بداند من فقط به خودِ او علاقه دارم، و او هم به من فهماند كه هيچ علاقهاى به درمان ندارد.
🆔 @Sayehsokhan
#چاپ_دوم (قسمت دوم)
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
ادامه قسمت اول:
از نظر او چيزى وجود نداشت كه بتوانم براى او انجام دهم. او «قابگرفته» شده بود. همسايه مزخرف او كه ذهن رپ از لعنت كردن او غافل نبود گزارش او را به پليس داده بود. همسايه او يك دروغگو بود و همسرش يك زن جيغجيغو كه اگر دست به او مىزدى طورى سروصدا راه مىانداخت انگار كه در حال كشتن او هستی. اما آن تولهبچه! كه بر سر هيچ هميشه نعره مىكشيد.
ادامه دارد
🆔 @Sayehsokhan
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
ادامه قسمت اول:
از نظر او چيزى وجود نداشت كه بتوانم براى او انجام دهم. او «قابگرفته» شده بود. همسايه مزخرف او كه ذهن رپ از لعنت كردن او غافل نبود گزارش او را به پليس داده بود. همسايه او يك دروغگو بود و همسرش يك زن جيغجيغو كه اگر دست به او مىزدى طورى سروصدا راه مىانداخت انگار كه در حال كشتن او هستی. اما آن تولهبچه! كه بر سر هيچ هميشه نعره مىكشيد.
ادامه دارد
🆔 @Sayehsokhan
#چاپ_دوم (قسمت سوم)
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
ادامه قسمت دوم:
در ابتداى كار، رپ در ملاقاتهايش بازى «حالا من را مىبينى، حالا نمىبينى» را اجرا مىكرد و عذرهاى او كاملا خلاقانه بود. وقتى كه اداره آزادى مشروط در اين ميان مداخله كرد براى مدتى او منظم مراجعه كرد. من بر گرفتن تاريخچه زندگىاش متمركز شدم و از موضوع مورد درخواست دادگاه دورى كردم.
و سرانجام او وقتى به اندازه كافى احساس امنيت كرد درباره دوران كودكىاش سخن گفت. او بزرگترين فرزند يك پدر الكلى و يك مادر به شدت افسرده بود. پس مجبور شد از سنى بسيار پايين به حال خودش رشد كند. پدرش اغلب در حالت جنون بود و بر سر هر اتفاقى با هر آنچه كه در دسترس بود او را وحشيانه كتك مىزد. يكبار او جمجمه رپ را با سطل زغال شكسته بود. او شديدآ از سوى پدرش احساس ناامنى مىكرد به همان اندازه نسبت به دنياى بيرون نگران بود. او هرگز پدرش را «پدر» خطاب نكرد- همانطور كه به همسرش لقب «مزخرف» و به فرزندش لقب «توله» مىداد.
ادامه دارد
🆔 @Sayehsokhan
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
ادامه قسمت دوم:
در ابتداى كار، رپ در ملاقاتهايش بازى «حالا من را مىبينى، حالا نمىبينى» را اجرا مىكرد و عذرهاى او كاملا خلاقانه بود. وقتى كه اداره آزادى مشروط در اين ميان مداخله كرد براى مدتى او منظم مراجعه كرد. من بر گرفتن تاريخچه زندگىاش متمركز شدم و از موضوع مورد درخواست دادگاه دورى كردم.
و سرانجام او وقتى به اندازه كافى احساس امنيت كرد درباره دوران كودكىاش سخن گفت. او بزرگترين فرزند يك پدر الكلى و يك مادر به شدت افسرده بود. پس مجبور شد از سنى بسيار پايين به حال خودش رشد كند. پدرش اغلب در حالت جنون بود و بر سر هر اتفاقى با هر آنچه كه در دسترس بود او را وحشيانه كتك مىزد. يكبار او جمجمه رپ را با سطل زغال شكسته بود. او شديدآ از سوى پدرش احساس ناامنى مىكرد به همان اندازه نسبت به دنياى بيرون نگران بود. او هرگز پدرش را «پدر» خطاب نكرد- همانطور كه به همسرش لقب «مزخرف» و به فرزندش لقب «توله» مىداد.
ادامه دارد
🆔 @Sayehsokhan
#چاپ_دوم (قسمت چهارم)
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
ادامه قسمت سوم:
در دوران كودكى رپ، خانوادهاش در دهكده زندگى مىكردند. پدرش در طول هفته در كارخانهاى در شهر كار مىكرد و در روزهاى پايان هفته نيز در يك مزرعه صيفىكارى بزرگ در نزديكى خانهشان به كار اشتغال داشت. رپ عاشق آن مزرعه صيفىكارى بود و اغلب با خودش فكر مىكرد كه روزى صاحب چنين مزرعهاى مىشود، اما اين فقط يك خيال بود مانند ساير روياهاى توخالى ديگر.
با كمال تعجب پذيرش او براى به خلسه رفتن بسيار آسان بود. وقتى كه او درباره احساس تحريكپذيرى و عصبى بودن كه گاهى در حد جنون و خارج از كنترل او بود شكايت مىكرد، بر اساس تجربياتم فكر مىكردم خيلى سخت و با عصبانيت در برابر پذيرش «روشى براى آرامش و احساس بهتر» مقاومت كند و به راحتى آن را نپذيرد. وقتى از خلسه خارج شد انكار كرد كه به خلسه رفته است. او گفت «من مىتوانستم هر كلمهاى كه شما مىگفتيد بشنوم، من در خلسه نبودم!» اما بعد از آنكه او در جلسات بعدى درخواست كرد «كارى كنيد حس بهترى داشته باشم» داستان زير پديدار شد.
ادامه دارد...
🆔 @Sayehsokhan
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
ادامه قسمت سوم:
در دوران كودكى رپ، خانوادهاش در دهكده زندگى مىكردند. پدرش در طول هفته در كارخانهاى در شهر كار مىكرد و در روزهاى پايان هفته نيز در يك مزرعه صيفىكارى بزرگ در نزديكى خانهشان به كار اشتغال داشت. رپ عاشق آن مزرعه صيفىكارى بود و اغلب با خودش فكر مىكرد كه روزى صاحب چنين مزرعهاى مىشود، اما اين فقط يك خيال بود مانند ساير روياهاى توخالى ديگر.
با كمال تعجب پذيرش او براى به خلسه رفتن بسيار آسان بود. وقتى كه او درباره احساس تحريكپذيرى و عصبى بودن كه گاهى در حد جنون و خارج از كنترل او بود شكايت مىكرد، بر اساس تجربياتم فكر مىكردم خيلى سخت و با عصبانيت در برابر پذيرش «روشى براى آرامش و احساس بهتر» مقاومت كند و به راحتى آن را نپذيرد. وقتى از خلسه خارج شد انكار كرد كه به خلسه رفته است. او گفت «من مىتوانستم هر كلمهاى كه شما مىگفتيد بشنوم، من در خلسه نبودم!» اما بعد از آنكه او در جلسات بعدى درخواست كرد «كارى كنيد حس بهترى داشته باشم» داستان زير پديدار شد.
ادامه دارد...
🆔 @Sayehsokhan
#چاپ_دوم (قسمت پنجم)
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
روزى روزگارى در يك مكان دوردست، گلخانهاى بسيار زيبا كه از شيشههاى درخشان ساخته شده بود، برپا بود. اين گلخانه بسيار بزرگ بود، و نور خورشيد ملايم درون گلخانه مىتابيد. هوا مرطوب و گرم بود و تا آنجا كه چشم كار مىكرد، روى قفسههايى كه روى ديوارها و سقف آويزان بودند و داخل گلدانهاى بزرگ روى زمين، انواع گياهان زيبا، معطر و شكوفا، پربرگ و سرزنده ديده مىشد. رديفهايى طولانى از گلهايى به يك رنگ و در رديف ديگر به رنگ ديگر وجود داشت، بهطورى كه شما كثرت رنگها را مىديديد. گلها و برگها و گياهان در هوايى دلانگيز و معطر آويزان بودند. اگر شما خيلى نزديك مىشديد صداى خشخش بىصداى رشد گياهان را مىشنيديد و مىتوانستيد دست خود را دراز كرده و گلبرگهاى نرم و لطيف يك گياه را لمس كنيد و يا درخشش خيرهكننده گل ديگرى شما را محو تماشا كند و يا شبكه ريشههاى درهم تنيده گياهى ديگر را حس كنيد. هر جا كه نگاه مىكرديد مىتوانستيد ببينيد، هرجا كه سر مىچرخانديد مىتوانستيد ببوييد و بشنويد و رشد اعجابانگيز گياهان را در همه طرف حس كنيد.
در اين دنياى دوستداشتنى و پرنور باغبانى حضور داشت كه به دقت از گياهان مراقبت مىكرد. آنها را آب مىداد، به دقت آنها را هرس و وجين مىكرد، آنها را پيوند مىزد و مراقب صدها گياه آنجا بود. گلخانه، قلمروى پادشاهى افسونشده او بود.
ادامه دارد... همچنان با ما باشید
🆔 @Sayehsokhan
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
روزى روزگارى در يك مكان دوردست، گلخانهاى بسيار زيبا كه از شيشههاى درخشان ساخته شده بود، برپا بود. اين گلخانه بسيار بزرگ بود، و نور خورشيد ملايم درون گلخانه مىتابيد. هوا مرطوب و گرم بود و تا آنجا كه چشم كار مىكرد، روى قفسههايى كه روى ديوارها و سقف آويزان بودند و داخل گلدانهاى بزرگ روى زمين، انواع گياهان زيبا، معطر و شكوفا، پربرگ و سرزنده ديده مىشد. رديفهايى طولانى از گلهايى به يك رنگ و در رديف ديگر به رنگ ديگر وجود داشت، بهطورى كه شما كثرت رنگها را مىديديد. گلها و برگها و گياهان در هوايى دلانگيز و معطر آويزان بودند. اگر شما خيلى نزديك مىشديد صداى خشخش بىصداى رشد گياهان را مىشنيديد و مىتوانستيد دست خود را دراز كرده و گلبرگهاى نرم و لطيف يك گياه را لمس كنيد و يا درخشش خيرهكننده گل ديگرى شما را محو تماشا كند و يا شبكه ريشههاى درهم تنيده گياهى ديگر را حس كنيد. هر جا كه نگاه مىكرديد مىتوانستيد ببينيد، هرجا كه سر مىچرخانديد مىتوانستيد ببوييد و بشنويد و رشد اعجابانگيز گياهان را در همه طرف حس كنيد.
در اين دنياى دوستداشتنى و پرنور باغبانى حضور داشت كه به دقت از گياهان مراقبت مىكرد. آنها را آب مىداد، به دقت آنها را هرس و وجين مىكرد، آنها را پيوند مىزد و مراقب صدها گياه آنجا بود. گلخانه، قلمروى پادشاهى افسونشده او بود.
ادامه دارد... همچنان با ما باشید
🆔 @Sayehsokhan
#چاپ_دوم (قسمت ششم)
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
در يك بهار او دستهاى از نهالهاى خيلى برگزيده را انتخاب كرد و هر يك را درون گلدان مخصوص خودش در مكانى خاص قرار داد كه در ديد او باشند تا بتواند از آنها در اولين روزهاى حساس ريشه دادن و ثابت شدن مراقبت كند تا گياهانى قوى و سالم پرورش يابند. همه چيز خوب پيش مىرفت تا اينكه يك روز گلدانى كوچك در انتهاى رديف گلدانها كج شد و لغزيد و بدون آنكه كسى متوجه او شود، گلدان از قفسه پايين افتاد و با صداى آهسته، تالاپى پشت يك ستون از گلدانهاى سفالى و گياهان فرود آمد. جايى كه كاملا از نظر دور بود و در جايى نيمهتاريك جايى كه نه به خاطر مىآمد و نه كشف مىشد قرار گرفت. برگها و ريشههاى آن خيلى خوب تغذيه نمىشدند، زيرا در سايه گلدانها و ساير گياهان نور كافى وجود نداشت. بنابراين او تمام توانش را براى رشد دادن يك شبكه ريشهاى قوى و محكم و وسيع جمع كرد. و شبكه ريشهاى هر چه قوىتر و وسيعتر رشد كرد و شروع كرد به خارج شدن از گلدان كوچك و به زودى گياه كوچك ضعيف احساس فشار و تنگى مىكرد و در زندان آن گلدان كه براى رشدش بيش از حد كوچك بود، احساس خفگى مىكرد. در همين زمان ساير گياهان كه همزمان با او نهالشان كاشته شده بود، از گلدانهاى كوچك اوليه خارج شدند و براى تغذيه و رشد بهتر به زمينى گرم، آزاد و وسيع منتقل شدند. اما نهال كوچك و ضعيف قصه ما در اين مكان نيمهتاريك ضعيف و پژمرده شد و بهنظر مىرسيد كه گياه كوچك محكوم به شكست بود.
ادامه دارد... همچنان با ما باشید
🆔 @Sayehsokhan
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
در يك بهار او دستهاى از نهالهاى خيلى برگزيده را انتخاب كرد و هر يك را درون گلدان مخصوص خودش در مكانى خاص قرار داد كه در ديد او باشند تا بتواند از آنها در اولين روزهاى حساس ريشه دادن و ثابت شدن مراقبت كند تا گياهانى قوى و سالم پرورش يابند. همه چيز خوب پيش مىرفت تا اينكه يك روز گلدانى كوچك در انتهاى رديف گلدانها كج شد و لغزيد و بدون آنكه كسى متوجه او شود، گلدان از قفسه پايين افتاد و با صداى آهسته، تالاپى پشت يك ستون از گلدانهاى سفالى و گياهان فرود آمد. جايى كه كاملا از نظر دور بود و در جايى نيمهتاريك جايى كه نه به خاطر مىآمد و نه كشف مىشد قرار گرفت. برگها و ريشههاى آن خيلى خوب تغذيه نمىشدند، زيرا در سايه گلدانها و ساير گياهان نور كافى وجود نداشت. بنابراين او تمام توانش را براى رشد دادن يك شبكه ريشهاى قوى و محكم و وسيع جمع كرد. و شبكه ريشهاى هر چه قوىتر و وسيعتر رشد كرد و شروع كرد به خارج شدن از گلدان كوچك و به زودى گياه كوچك ضعيف احساس فشار و تنگى مىكرد و در زندان آن گلدان كه براى رشدش بيش از حد كوچك بود، احساس خفگى مىكرد. در همين زمان ساير گياهان كه همزمان با او نهالشان كاشته شده بود، از گلدانهاى كوچك اوليه خارج شدند و براى تغذيه و رشد بهتر به زمينى گرم، آزاد و وسيع منتقل شدند. اما نهال كوچك و ضعيف قصه ما در اين مكان نيمهتاريك ضعيف و پژمرده شد و بهنظر مىرسيد كه گياه كوچك محكوم به شكست بود.
ادامه دارد... همچنان با ما باشید
🆔 @Sayehsokhan
#چاپ دوم (قسمت هفتم و پایانی)
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
ادامه داستان:
يك روز صبح، پسر جوان خوشسيمايى به داخل گلخانه آمد. او سرشار از حيرت و كنجكاوى به اينجا و آنجا سرك مىكشيد و نگاه مىكرد و گوش مىكرد و از اين دنياى رنگين و معطر لذت مىبرد. او به برگها دست مىزد و پشت هر گياه را نگاه مىكرد و همينطور كه در حال زيرورو كردن بود متوجه شد كه يك ساقه قهوهاى كوچك از پشت ستون عظيمى از گلدانها بيرون زده است. او با تعجب فرياد زد «اينجا را نگاه كنيد. اين شبيه بقيه گياهان گلخانه نيست. اين چه مىتواند باشد؟» و خودش را پشت گلدانها رساند و نهال كوچك و فشردهشده در گلدان را برداشت و بيرون آورد و در نور گذاشت. او گفت «اُه، من فكر كنم كه اين گياه كوچك از دست رفته است.» ولى گياه كوچك تكان خورد و لرزيد و تقلا كرد تا شايد پسر جوان نجواى او را بشنود كه «نه، نه، من نمردهام، هنوز نه، نه هنوز.»
اگرچه پسر اين كلمات را نشنيد تا پاسخى دهد، ولى شروع به چرخاندن گلدان كوچك به اينسو و آنسو كرد. سپس متوجه شد كه در قسمت انتهايى گياه كوچك پژمرده يك تكه سبز مانده است. پس گفت «بگذار ببينم چكار مىشود كرد؟» و گلدان را به باغبان داد و گفت «ببين من چى پيدا كردم.» باغبان در حالىكه به آن نگاه مىكرد گفت «چه چيز كوچك و ضعيفى، خيلى دير شده، بگذار آن را همينجا داخل زبالهها بيندازيم.» پسر جوان گفت «اُه، نه. مىشود آن را به من دهيد؟» و باغبان شانههايش را بالا انداخت و گفت «اگر دوست دارى باشد، اما اينجا گياهان ديگرى وجود دارد كه مىتوانم به تو بدهم و فكر كنم تو را بيشتر راضى مىكنند.» پسر گفت «ممنونم، اما من اگر بتوانم اين گياه كوچك را نجات دهم لذت مىبرم.» باغبان پاسخ داد «هر طور ميل توست». و پسر از گلخانه بيرون آمد چون كارهاى مهم زيادى داشت كه بايد انجام مىداد.
پسر جوان به دقت گلدان سفالى را شكست و ريشههاى گياه را آزاد كرد. او از ديدن اينكه چطور ريشههايى به اين وسعت آنجا رشد كردهاند حيرتزده شد. بهنظر مىرسيد كه شبكه ريشهها خيلى زنده بودند. بنابراين او جايى نيمهسايه، نيمآفتابى با خاكى غنى و داراى منافذ زياد و كمى دورتر از بقيه گياهان پيدا كرد و گودالى به قدر كافى عميق براى ريشههاى گياه حفر كرد تا آنها را درون خاك محكم كند. به نرمى آنها را از يكديگر جدا كرد و گسترد و با مهربانى شيارهايى مناسب در زمين اطراف ريشهها ايجاد كرد تا به خوبى با خاك غنى، مرطوب و گرم پوشانده شوند و پس از آن به آرامى زمين را فشرد، بنابراين ريشهها در جايى امن بودند تا آزادانه در هر جهت رشد كنند. در روزها و هفتههاى آتى دقيقآ ريشهها آزادانه به هر سو رشد كردند. از آنها پيچكهايى بيرون زد كه رطوبت را از خاك مىمكيدند و مواد مغذى را از زمين گرفته و به سمت بالا به سمت نور مىفرستادند. به زودى ساقهاى محكم و پربرگ پديدار شد و گياه كوچك شروع به رشد كرد. پسر جوان به آن نگاه مىكرد، آن را آبيارى و وجين مىكرد و به دقت مراقبش بود. هر روز شاد مىشد، همين كه مىديد كه برگى تازه سبز مىشد تا بالاخره جوانهها ظاهر شدند. و با گسترش ريشهها و گسترش ساقه و برگها، گياه كوچك زيباتر از همه گياهان ديگر به گل نشست زيرا شبكه ريشههاى آن بسيار قوى بودند.
رپ پس از داستان، به صورت قابل توجهى پاسخگوتر حتى گاهى پرحرف شد. البته كارهاى زيادى براى انجام دادن توسط او وجود داشت، اما مسير آشكار شده بود و او آماده بود كه به پيش رود. او معتاد به الكل توأمان با پارانويا و نقايص و اختلالات چندگانه ديگر بود. او براى ترك الكل به گروه الكلىهاى گمنام رفت و آن را ترك كرد. وقتى كه پس از يكسال مأمور آزادى مشروط به او توصيه كرد كه درمان را به پايان رساند، رپ موافقت كرد كه جهت خانوادهدرمانى همراه با همسر و فرزندش نزد من بيايند. در حال حاضر آنها را با فواصل سه ماه يكبار مىبينم. من معتقدم كه به زودى مىتوانيم جلسات درمانى را به پايان برسانيم.
🆔 @Sayehsokhan
نام کتاب: #داستانهایی_برای_گوش_سوم
نویسنده: #لى_والاس
مترجم: #مريم_تقی_پور
نشر: #سایه_سخن
ادامه داستان:
يك روز صبح، پسر جوان خوشسيمايى به داخل گلخانه آمد. او سرشار از حيرت و كنجكاوى به اينجا و آنجا سرك مىكشيد و نگاه مىكرد و گوش مىكرد و از اين دنياى رنگين و معطر لذت مىبرد. او به برگها دست مىزد و پشت هر گياه را نگاه مىكرد و همينطور كه در حال زيرورو كردن بود متوجه شد كه يك ساقه قهوهاى كوچك از پشت ستون عظيمى از گلدانها بيرون زده است. او با تعجب فرياد زد «اينجا را نگاه كنيد. اين شبيه بقيه گياهان گلخانه نيست. اين چه مىتواند باشد؟» و خودش را پشت گلدانها رساند و نهال كوچك و فشردهشده در گلدان را برداشت و بيرون آورد و در نور گذاشت. او گفت «اُه، من فكر كنم كه اين گياه كوچك از دست رفته است.» ولى گياه كوچك تكان خورد و لرزيد و تقلا كرد تا شايد پسر جوان نجواى او را بشنود كه «نه، نه، من نمردهام، هنوز نه، نه هنوز.»
اگرچه پسر اين كلمات را نشنيد تا پاسخى دهد، ولى شروع به چرخاندن گلدان كوچك به اينسو و آنسو كرد. سپس متوجه شد كه در قسمت انتهايى گياه كوچك پژمرده يك تكه سبز مانده است. پس گفت «بگذار ببينم چكار مىشود كرد؟» و گلدان را به باغبان داد و گفت «ببين من چى پيدا كردم.» باغبان در حالىكه به آن نگاه مىكرد گفت «چه چيز كوچك و ضعيفى، خيلى دير شده، بگذار آن را همينجا داخل زبالهها بيندازيم.» پسر جوان گفت «اُه، نه. مىشود آن را به من دهيد؟» و باغبان شانههايش را بالا انداخت و گفت «اگر دوست دارى باشد، اما اينجا گياهان ديگرى وجود دارد كه مىتوانم به تو بدهم و فكر كنم تو را بيشتر راضى مىكنند.» پسر گفت «ممنونم، اما من اگر بتوانم اين گياه كوچك را نجات دهم لذت مىبرم.» باغبان پاسخ داد «هر طور ميل توست». و پسر از گلخانه بيرون آمد چون كارهاى مهم زيادى داشت كه بايد انجام مىداد.
پسر جوان به دقت گلدان سفالى را شكست و ريشههاى گياه را آزاد كرد. او از ديدن اينكه چطور ريشههايى به اين وسعت آنجا رشد كردهاند حيرتزده شد. بهنظر مىرسيد كه شبكه ريشهها خيلى زنده بودند. بنابراين او جايى نيمهسايه، نيمآفتابى با خاكى غنى و داراى منافذ زياد و كمى دورتر از بقيه گياهان پيدا كرد و گودالى به قدر كافى عميق براى ريشههاى گياه حفر كرد تا آنها را درون خاك محكم كند. به نرمى آنها را از يكديگر جدا كرد و گسترد و با مهربانى شيارهايى مناسب در زمين اطراف ريشهها ايجاد كرد تا به خوبى با خاك غنى، مرطوب و گرم پوشانده شوند و پس از آن به آرامى زمين را فشرد، بنابراين ريشهها در جايى امن بودند تا آزادانه در هر جهت رشد كنند. در روزها و هفتههاى آتى دقيقآ ريشهها آزادانه به هر سو رشد كردند. از آنها پيچكهايى بيرون زد كه رطوبت را از خاك مىمكيدند و مواد مغذى را از زمين گرفته و به سمت بالا به سمت نور مىفرستادند. به زودى ساقهاى محكم و پربرگ پديدار شد و گياه كوچك شروع به رشد كرد. پسر جوان به آن نگاه مىكرد، آن را آبيارى و وجين مىكرد و به دقت مراقبش بود. هر روز شاد مىشد، همين كه مىديد كه برگى تازه سبز مىشد تا بالاخره جوانهها ظاهر شدند. و با گسترش ريشهها و گسترش ساقه و برگها، گياه كوچك زيباتر از همه گياهان ديگر به گل نشست زيرا شبكه ريشههاى آن بسيار قوى بودند.
رپ پس از داستان، به صورت قابل توجهى پاسخگوتر حتى گاهى پرحرف شد. البته كارهاى زيادى براى انجام دادن توسط او وجود داشت، اما مسير آشكار شده بود و او آماده بود كه به پيش رود. او معتاد به الكل توأمان با پارانويا و نقايص و اختلالات چندگانه ديگر بود. او براى ترك الكل به گروه الكلىهاى گمنام رفت و آن را ترك كرد. وقتى كه پس از يكسال مأمور آزادى مشروط به او توصيه كرد كه درمان را به پايان رساند، رپ موافقت كرد كه جهت خانوادهدرمانى همراه با همسر و فرزندش نزد من بيايند. در حال حاضر آنها را با فواصل سه ماه يكبار مىبينم. من معتقدم كه به زودى مىتوانيم جلسات درمانى را به پايان برسانيم.
🆔 @Sayehsokhan