✍ روی مبل نشسته؛ لم نداده، خیلی وقت است که لم نمیدهد. سکوتش هر روز سنگینتر میشود، گاه از صدای سکوتش گوشم سوت میکشد، گاه جیغ سکوتش آنقدر بلند میشود که ترکی روی دیوار میافتد. گاهی صدای آرام ذکر گفتنش سکوت را میشکند، دور تسبیح تمام میشود و دوباره سکوت. حتما امروز حکم اعدام داده است. ابروهایش شکسته، لابد دلش برای متهمش سوخته. هر از گاهی نفسش آهی کوتاه میشود ، متهم پروندهی جدیدش یک کودک است؛ شاید همان کودکی که دیشب بعد از اخبار در تلویزیون دیدم و دلم برایش سوخت، همان که جلوی دوربین نشانده بودند و به تمام کارهای زشتش اقرار میکرد. خدا از سر تقصیراتش بگذرد. چای را برایش روی میز میگذارم، نگاهش را به دیوار روبرو دوخته، میخواهد لبهایش را برای تشکر باز کند که صدایش میلرزد و میبرد: "ممنن....". پس زمان اندکی کنارم هست باید حرفهایم را در بیصدایی سریعتر بزنم.
میدانی حاجی خیلی وقت هست خندههای شیرین نکردهام، حواست هست؟! راستی تو صورت مرا به یاد داری؟ چه زود آمار چین و چروکها از دستم در رفت، گاه خودم را نمیشناسم. میدانی من هم با هر زایمان بخشی از خودم را اعدام کردم اما تو تولد را دیدی تا لحظهای از چشمان ملتمس زندگی نگاه مرگ را فراموش کنی. تولد اول تولد دوم ..... تولد دهم تولدم یازدهم. راستی میدانم شبهای اعدام نمیتوانی بخوابی. تو هم با متهمت انتظار مرگ را میکشی، ساعت اعدام که میرسد گلویت خشک میشود و حکم اجرا میشود. تو هم در آن لحظه میمیری؛ تو هم اعدام میشوی اما در سکوت!
بعد هر اعدام که به خانه میآیی سکوتت سنگینتر میشود .
راستی بازهم امروز بغضم ترکید، علی آقا هنوز آزاد نشده، بچههایش بیقرارند، دخترش تشنج کرده و موهای پسرش عجیب میریزد. پنج ماه است که پدرشان را ندیدهاند. دلم برایشان شور میزند.
چای را لب میزنم، داغ نیست، تلخی چای صداهای درونم را در خود حل میکند . ترک دیوار هم از جیغ سکوت بزرگتر شده. صدایم را میشنوی حاجی؟ صدای قلبم بلند شده، بلندتر از آن که نشنوی. حاج خانم امروز در روضه میگفت بچهی دوازدهم برکت است، اصلا بیا اینبار محیا را به دنیا بیاوریم... .
شاید او بتواند همهٔ مردهها را به زندگی برگرداند. بغض دیوار اینبار با تپش قلب من فرو ریخت و پشت دیوار شهری اعدام شده ...
لباسهایم را میپوشم و کنار در میایستم.
"حاج آقا مگر نمیخواهی از شاکی پرونده رضایت بگیری؟ من آمادهام."
محصول کارگاه ۱۰۰۱ شب قصه
موضوع: دنیای آدمهای آن طرف
#نه_به_اعدام
#نه_به_خشونت
#دکتر_سرگلزایی
🆔 @Sayehsokhan
میدانی حاجی خیلی وقت هست خندههای شیرین نکردهام، حواست هست؟! راستی تو صورت مرا به یاد داری؟ چه زود آمار چین و چروکها از دستم در رفت، گاه خودم را نمیشناسم. میدانی من هم با هر زایمان بخشی از خودم را اعدام کردم اما تو تولد را دیدی تا لحظهای از چشمان ملتمس زندگی نگاه مرگ را فراموش کنی. تولد اول تولد دوم ..... تولد دهم تولدم یازدهم. راستی میدانم شبهای اعدام نمیتوانی بخوابی. تو هم با متهمت انتظار مرگ را میکشی، ساعت اعدام که میرسد گلویت خشک میشود و حکم اجرا میشود. تو هم در آن لحظه میمیری؛ تو هم اعدام میشوی اما در سکوت!
بعد هر اعدام که به خانه میآیی سکوتت سنگینتر میشود .
راستی بازهم امروز بغضم ترکید، علی آقا هنوز آزاد نشده، بچههایش بیقرارند، دخترش تشنج کرده و موهای پسرش عجیب میریزد. پنج ماه است که پدرشان را ندیدهاند. دلم برایشان شور میزند.
چای را لب میزنم، داغ نیست، تلخی چای صداهای درونم را در خود حل میکند . ترک دیوار هم از جیغ سکوت بزرگتر شده. صدایم را میشنوی حاجی؟ صدای قلبم بلند شده، بلندتر از آن که نشنوی. حاج خانم امروز در روضه میگفت بچهی دوازدهم برکت است، اصلا بیا اینبار محیا را به دنیا بیاوریم... .
شاید او بتواند همهٔ مردهها را به زندگی برگرداند. بغض دیوار اینبار با تپش قلب من فرو ریخت و پشت دیوار شهری اعدام شده ...
لباسهایم را میپوشم و کنار در میایستم.
"حاج آقا مگر نمیخواهی از شاکی پرونده رضایت بگیری؟ من آمادهام."
محصول کارگاه ۱۰۰۱ شب قصه
موضوع: دنیای آدمهای آن طرف
#نه_به_اعدام
#نه_به_خشونت
#دکتر_سرگلزایی
🆔 @Sayehsokhan