شعر پارسی
68.2K subscribers
319 photos
36 videos
2.19K links
هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک است ...

فرسته‌ی نخست:
https://t.me/ShearZii/1

تبلیغ و تبادل:
@Rodin66

کانال‌های ادبی:
@vir486
@ShearZii
Download Telegram
شبيه سرزمينى كه يكى در آن بپاخيزد
يكى در من شبيه تو خيال كودتا دارد!

جواد منفرد / شـــعر پارسی
جرعه به جرعه می‌دهم شعر به نوش دلبرم
دل که نکرد اثر به او، شعر کند مگر اثر...

حافظ / شـــعر پارسی
عاشق آن نیست که هر لحظه زند لاف محبت
مرد آن‌ست که لب بندد و بازو بگشاید

قاآنی / شـــعر پارسی
‌دلم تا برایت تنگ می‌شود؛
نه شعر می‌خوانم
نه ترانه گوش می‌دهم،
دلم تا برایت تنگ می‌شود؛
می‌نشینم، اسمت را می‌نویسم
می‌نویسم
می‌نویسم
می‌نویسم
بعد می‌گویم:
اینهمه او
پس چرا دلتنگی؟

گروس عبدالملکیان / شـــعر پارسی
تو را بَدَل نتوان یافت در جهان که گلاب
نه کار آب کند گر چه آب‌‌مانندست...

طالب آملی / شـــعر پارسی
خوابِ شبم ربوده‌ای مونسِ من تو بوده‌ای
دردِ توام نموده‌ای غیرِ تو نیست سودِ من

مولانا / شـــعر پارسی
در سینه‌ی هر که ذرّه‌ای دل باشد
بی‌ عشقِ تو زندگیش مُشکل باشد

با زلفِ چو زنجیر گره بر گِره‌ات
دیوانه کسی بُوَد که عاقل باشد

مولانا / شـــعر پارسی
رشک می‌آید مرا از جامه بر اندام تو
با تو ای گل جای در یک پیرهن باید مرا

رهی معیری / شـــعر پارسی
با صدهزار جلوه برون آمدی
که من با صدهزار دیده
تماشا کنم "تـو" را...!

فروغی‌ بسطامی / شـــعر پارسی
‏آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم...

فروغ فرخزاد / شـــعر پارسی
زائل نشد ملال
به افراط می،
دریغ
صد شیشه گشت خالی و دل
همچنان پر است ...

طالب‌ آملی / شـــعر پارسی
ای در دل من میل و تمنا همه تو
وندر سـر من مایه سودا همه تو

هر چنـــــد به روزگار در می‌نگرم
امروز هـمه تویی و فردا همه تو

مولانا / شـــعر پارسی
دنیی آن قدر ندارد که بر او رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند

نظر آنان که نکردند درین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند

سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند

سعدی / شـــعر پارسی
ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻳﻢ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﻧﺮﻭﻳﻢ
ﺑﯽ ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻧﺮﻭﻳﻢ

ﺑﻮﺳﺘﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﻴﺸﺴﺖ ﻭ ﭼﻤﻦ ﮐﻮﯼ ﻧﺸﺎﻁ
ﺗﺎ ﻣﻬﻴﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﻋﻴﺶ ﻣﻬﻨﺎ ﻧﺮﻭﻳﻢ

ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﻨﻨﺪ
ﻣﺎ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﺧﺎﺻﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻐﻤﺎ ﻧﺮﻭﻳﻢ

ﻧﺘﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﻣﮕﺮ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻳﺎﺭ ﻋﺰﻳﺰ
ﻭﺭ ﺗﺤﻤﻞ ﻧﮑﻨﺪ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﺎ ﺗﺎ ﻧﺮﻭﻳﻢ

ﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﺯ ﺩﺭ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﺮﺍﻧﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪﺵ ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﻫﺎ ﻧﺮﻭﻳﻢ

ﮔﺮ ﺑﻪ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﺍﺣﺒﺎ ﺗﻦ ﻣﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻨﻨﺪ
ﺑﻪ ﺗﻈﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻋﺪﺍ ﻧﺮﻭﻳﻢ

ﭘﺎﯼ ﮔﻮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻭ ﺑﺮ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﺎ ﻧﻪ ﭼﻮ ﺑﺴﺎﻁ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻘﺶ ﺑﺴﺎﻃﺖ ﺑﺮﻭﺩ ﻣﺎ ﻧﺮﻭﻳﻢ

ﺑﻪ ﺩﺭﺷﺘﯽ ﻭ ﺟﻔﺎ ﺭﻭﯼ ﻣﮕﺮﺩﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﺎ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺑﺮﻭﻳﻢ ﺍﺯ ﻧﻈﺮﺕ ﻳﺎ ﻧﺮﻭﻳﻢ

ﺳﻌﺪﻳﺎ ﺷﺮﻁ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ ﻟﻴﻠﯽ ﺁﻧﺴﺖ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﻮﺩﺍ ﻧﺮﻭﻳﻢ

سعدی / شـــعر پارسی
غم که می‌آید در و دیوار شاعر می‌شود
در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود

می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود

تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود

تا زمانی با توام، انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم، دلم انگار شاعر می‌شود

باز می‌پرسی چطور اینگونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار، شاعر می‌شود

گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم
از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود

نجمه زارع / شـــعر پارسی
مشکل فتاده با یار کارم چو صبح و خورشید
با او نمی‌توان بود! بی او نمی‌توان زیست

نجیب کاشانی / شـــعر پارسی
در نسبت لب تو با شهد گفتگوئي است
لب باز كن ببيند كاين گفتگو ندارد

ضيائی سبزواری / شـــعر پارسی
دوست دارم گِرهی را که به کارم زده‌اند
کاین همان‌ است که پیوسته در ابروی توُ بود

غالب دهلوی / شـــعر پارسی
اینجا که منم قیمت دل هر دو جهان است
آنجا که تویی در چه حساب است دل ما؟!

صائب / شـــعر پارسی
نیَم به هجر تو تنها، دو همنشین دارم
«دلِ شکسته» یکی، «جانِ بی‌قرار» یکی

حزین لاهیجی / شـــعر پارسی