گر تو هم دلتنگ من هستی؛ نشانی بفِرست
گر که نیستی هم غمی نیست؛ سر سلامت باشی یار
فاطمه سپید / شـــعر پارسی
گر که نیستی هم غمی نیست؛ سر سلامت باشی یار
فاطمه سپید / شـــعر پارسی
من مهر تو بر تارک افلاک نهم
دست ستمت، بر دل غمناک نهم
هر جا که تو بر روی زمین پای نهی
پنهان بروم، دیده بر آن خاک نهم
مولوی / شـــعر پارسی
دست ستمت، بر دل غمناک نهم
هر جا که تو بر روی زمین پای نهی
پنهان بروم، دیده بر آن خاک نهم
مولوی / شـــعر پارسی
اولین بار که تو را دیدم
زخمی داشتی
که از دیگری بود
من تو را
با زخمهایت دوست داشتم...
جمال ثریا / شـــعر پارسی
زخمی داشتی
که از دیگری بود
من تو را
با زخمهایت دوست داشتم...
جمال ثریا / شـــعر پارسی
به جز تو قلبِ خودم را به هیچکس نسپردم
تو هم غمی به جهانم اضافه کردی و رفتی!
امید صباغ نو / شـــعر پارسی
تو هم غمی به جهانم اضافه کردی و رفتی!
امید صباغ نو / شـــعر پارسی
تو به صد آینه از دیدن خود، سیر نهای!
من به یک چشم ز دیدار تو، چون سیر شوم؟
صائب تبریزی / شـــعر پارسی
من به یک چشم ز دیدار تو، چون سیر شوم؟
صائب تبریزی / شـــعر پارسی
با کدام بال میتوان
از زوال روزها و سوزها گریخت!
با کدام اشک میتوان
پرده بر نگاهِ خیره زمان کشید؟
با کدام دست می توان
عشق را به بند جاودان کشید؟
با کدام دست؟
فروغ فرخزاد / شـــعر پارسی
از زوال روزها و سوزها گریخت!
با کدام اشک میتوان
پرده بر نگاهِ خیره زمان کشید؟
با کدام دست می توان
عشق را به بند جاودان کشید؟
با کدام دست؟
فروغ فرخزاد / شـــعر پارسی
غم عشق تُرا چون گنج در دل کردهام پنهان
به این گنج نهانی ساکن ویرانه خواهم شد
هلالی جغتایی / شـــعر پارسی
به این گنج نهانی ساکن ویرانه خواهم شد
هلالی جغتایی / شـــعر پارسی
گفتی که: مرا با تو نه سِرّی، نه سری هست
گر سرّ و سری نیست، نهانی نظری هست
گرداب شکیباییم آموخت که دیدم
گاه از من سودازده سرگشته تری هست
برگی ست که پیچان به کف باد خزان است
گر در همهٔ شهر چو من در به دری هست
گشتند پی فتنه بر هر گوشهٔ این شهر
در گوشهٔ چشمان تو گویا خبری هست
با یاد تو گر آه برآرم، نه غمین است
خوش آن سفر افتد که در او همسفری هست
گفتم که به پای تو گذارم سرِ تسلیم
گفتی که نخواهیم کسی را که سری هست
چون شمع، مگر شعله زبان سخنت بود؟
کز سوز تو سیمین! به غزل ها اثری هست
سیمین بهبهانی / شـــعر پارسی
گر سرّ و سری نیست، نهانی نظری هست
گرداب شکیباییم آموخت که دیدم
گاه از من سودازده سرگشته تری هست
برگی ست که پیچان به کف باد خزان است
گر در همهٔ شهر چو من در به دری هست
گشتند پی فتنه بر هر گوشهٔ این شهر
در گوشهٔ چشمان تو گویا خبری هست
با یاد تو گر آه برآرم، نه غمین است
خوش آن سفر افتد که در او همسفری هست
گفتم که به پای تو گذارم سرِ تسلیم
گفتی که نخواهیم کسی را که سری هست
چون شمع، مگر شعله زبان سخنت بود؟
کز سوز تو سیمین! به غزل ها اثری هست
سیمین بهبهانی / شـــعر پارسی