چند گویی که میا و مرو از کوچه ی ما
میروم، راهِ من است این، به تو کاری دارم؟
شجاع کاشانی / شـــعر پارسی
میروم، راهِ من است این، به تو کاری دارم؟
شجاع کاشانی / شـــعر پارسی
خانه چون خالی شود گویم که دستِ من بگیر
دست میگیرد ولی از خانه بیرون میکند
لسانی شیرازی / شـــعر پارسی
دست میگیرد ولی از خانه بیرون میکند
لسانی شیرازی / شـــعر پارسی
گر با تو غمی گویم در خواب کنی خود را
این دردِ دل است آخر افسانه نمیخوانم
اميرخسرو دهلوى / شـــعر پارسی
این دردِ دل است آخر افسانه نمیخوانم
اميرخسرو دهلوى / شـــعر پارسی
تغافلهایِ او در بزمِ غیرم کشته بود امشب
نبودش سوی من هاتف گر آن دزدیده دیدنها
هاتف اصفهانى / شـــعر پارسی
نبودش سوی من هاتف گر آن دزدیده دیدنها
هاتف اصفهانى / شـــعر پارسی
به تکلم ، به خموشی ، به تبسم، به نگاه
میتوان برد به هر شیوه دل آسان از من
کلیم کاشانی / شـــعر پارسی
میتوان برد به هر شیوه دل آسان از من
کلیم کاشانی / شـــعر پارسی
گمان بری که سیه زلف او بر آن رخِ او
یکی شبست که با روزِ او جدال کند
هزار صومعه ویران کند به یک ساعت
چو حلقه هایِ سرِ زلف جیم و دال کند
سنايى / شـــعر پارسی
یکی شبست که با روزِ او جدال کند
هزار صومعه ویران کند به یک ساعت
چو حلقه هایِ سرِ زلف جیم و دال کند
سنايى / شـــعر پارسی
نجیب امشب حنایِ دستِ او هرگه به یاد آرم
به دل چون شاخِ مرجان،خونِ حسرت ریشه میبندد
نجيب كاشانى / شـــعر پارسی
به دل چون شاخِ مرجان،خونِ حسرت ریشه میبندد
نجيب كاشانى / شـــعر پارسی
بی مِهرِ رُخَت روزِ مرا نور نماندست
وز عمر، مرا جز شبِ دیجور نماندست
هنگامِ وداعِ تو ز بس گریه که کردم
دور از رخِ تو، چشمِ مرا نور نماندست
میرفت خیالِ تو ز چشمِ من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصلِ تو اَجَل را ز سرم دور همیداشت
از دولتِ هجرِ تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رُخَت این خستهٔ رنجور نماندست
صبر است مرا چارهٔ هجرانِ تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست؟
در هِجرِ تو گر چشمِ مرا آبِ روان است
گو خونِ جگر ریز که معذور نماندست
حافظ، ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست
حافظ / شـــعر پارسی
وز عمر، مرا جز شبِ دیجور نماندست
هنگامِ وداعِ تو ز بس گریه که کردم
دور از رخِ تو، چشمِ مرا نور نماندست
میرفت خیالِ تو ز چشمِ من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصلِ تو اَجَل را ز سرم دور همیداشت
از دولتِ هجرِ تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رُخَت این خستهٔ رنجور نماندست
صبر است مرا چارهٔ هجرانِ تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست؟
در هِجرِ تو گر چشمِ مرا آبِ روان است
گو خونِ جگر ریز که معذور نماندست
حافظ، ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست
حافظ / شـــعر پارسی
زنی در من گهی آتش کنی گاهی دلم را خوش
کدامین بهتر است از لطف یا قهرت؟ نمیدانم
فیض کاشانی / شـــعر پارسی
کدامین بهتر است از لطف یا قهرت؟ نمیدانم
فیض کاشانی / شـــعر پارسی