گمان بری که سیه زلف او بر آن رخِ او
یکی شبست که با روزِ او جدال کند
هزار صومعه ویران کند به یک ساعت
چو حلقه هایِ سرِ زلف جیم و دال کند
سنايى / شـــعر پارسی
یکی شبست که با روزِ او جدال کند
هزار صومعه ویران کند به یک ساعت
چو حلقه هایِ سرِ زلف جیم و دال کند
سنايى / شـــعر پارسی
نجیب امشب حنایِ دستِ او هرگه به یاد آرم
به دل چون شاخِ مرجان،خونِ حسرت ریشه میبندد
نجيب كاشانى / شـــعر پارسی
به دل چون شاخِ مرجان،خونِ حسرت ریشه میبندد
نجيب كاشانى / شـــعر پارسی
بی مِهرِ رُخَت روزِ مرا نور نماندست
وز عمر، مرا جز شبِ دیجور نماندست
هنگامِ وداعِ تو ز بس گریه که کردم
دور از رخِ تو، چشمِ مرا نور نماندست
میرفت خیالِ تو ز چشمِ من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصلِ تو اَجَل را ز سرم دور همیداشت
از دولتِ هجرِ تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رُخَت این خستهٔ رنجور نماندست
صبر است مرا چارهٔ هجرانِ تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست؟
در هِجرِ تو گر چشمِ مرا آبِ روان است
گو خونِ جگر ریز که معذور نماندست
حافظ، ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست
حافظ / شـــعر پارسی
وز عمر، مرا جز شبِ دیجور نماندست
هنگامِ وداعِ تو ز بس گریه که کردم
دور از رخِ تو، چشمِ مرا نور نماندست
میرفت خیالِ تو ز چشمِ من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصلِ تو اَجَل را ز سرم دور همیداشت
از دولتِ هجرِ تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رُخَت این خستهٔ رنجور نماندست
صبر است مرا چارهٔ هجرانِ تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست؟
در هِجرِ تو گر چشمِ مرا آبِ روان است
گو خونِ جگر ریز که معذور نماندست
حافظ، ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست
حافظ / شـــعر پارسی
زنی در من گهی آتش کنی گاهی دلم را خوش
کدامین بهتر است از لطف یا قهرت؟ نمیدانم
فیض کاشانی / شـــعر پارسی
کدامین بهتر است از لطف یا قهرت؟ نمیدانم
فیض کاشانی / شـــعر پارسی
تا سرمه دان سياهىِ چشمِ تو ديده است
در چشمِ خويش ميل زِ خجلت كشيده است
يك موى فرق نيست ميانِ دو ابرويت
خوش مصرعى به مصرعِ ديگر رسيده است
غنى كشميرى / شـــعر پارسی
در چشمِ خويش ميل زِ خجلت كشيده است
يك موى فرق نيست ميانِ دو ابرويت
خوش مصرعى به مصرعِ ديگر رسيده است
غنى كشميرى / شـــعر پارسی
پس تو کیستی که مرا در منظرهی آغوشم به خواب میبری؟
کیستی که میگذری و یک میلیون آشیل
در پاشنهی تو آواز میخوانند؟
بیژن الهی / شـــعر پارسی
کیستی که میگذری و یک میلیون آشیل
در پاشنهی تو آواز میخوانند؟
بیژن الهی / شـــعر پارسی
جان به جانان کی رسد جانان کجا و جان کجا
ذره است این، آفتاب است، این کجا و آن کجا
دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبهای
ورنه پای ما کجا وین راه بیپایان کجا
ترک جان گفتم نهادم پا به صحرای طلب
تا در آن وادی مرا از تن برآید جان کجا
جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق
این تن لاغر کجا بار غم هجران کجا
در لب یار است آب زندگی در حیرتم
خضر میرفت از پی سرچشمهٔ حیوان کجا
چون جرس با ناله عمری شد که ره طی میکند
تا رسد هاتف به گرد محمل جانان کجا
هاتف اصفهانی / شـــعر پارسی
ذره است این، آفتاب است، این کجا و آن کجا
دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبهای
ورنه پای ما کجا وین راه بیپایان کجا
ترک جان گفتم نهادم پا به صحرای طلب
تا در آن وادی مرا از تن برآید جان کجا
جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق
این تن لاغر کجا بار غم هجران کجا
در لب یار است آب زندگی در حیرتم
خضر میرفت از پی سرچشمهٔ حیوان کجا
چون جرس با ناله عمری شد که ره طی میکند
تا رسد هاتف به گرد محمل جانان کجا
هاتف اصفهانی / شـــعر پارسی
همهی ما
اندکاندک تنها میشویم
یکی خود را در زلالی آب غرق میکند
آن یکی دلواپس عشق میشود
و سکوت میکند
چون تسلیم شده است
آرامآرام تنهایی اسم میشود
اسمِ زمان میشود
اسمِ مکان میشود
اسمِ روزگار در بند میشود
اسمِ خیابان میشود
اسمِ زمستان میشود...
احمدرضا احمدی / شـــعر پارسی
اندکاندک تنها میشویم
یکی خود را در زلالی آب غرق میکند
آن یکی دلواپس عشق میشود
و سکوت میکند
چون تسلیم شده است
آرامآرام تنهایی اسم میشود
اسمِ زمان میشود
اسمِ مکان میشود
اسمِ روزگار در بند میشود
اسمِ خیابان میشود
اسمِ زمستان میشود...
احمدرضا احمدی / شـــعر پارسی
افرادی که به اجبار میکوشند جالب باشند،
بیشتر از همیشه نفرتانگیز میشوند.
جبران خلیل جبران
نامههای عاشقانه، ترجمهی حریری
https://t.me/ShearZii
بیشتر از همیشه نفرتانگیز میشوند.
جبران خلیل جبران
نامههای عاشقانه، ترجمهی حریری
https://t.me/ShearZii
آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست
موقف آزادگان بر سر میدان اوست
ره به در از کوی دوست نیست که بیرون برند
سلسله پای جمع زلف پریشان اوست
چند نصیحت کنند بیخبرانم به صبر
درد مرا ای حکیم صبر نه درمان اوست
گر کند انعام او در من مسکین نگاه
ور نکند حاکمست بنده به فرمان اوست
گر بزند بیگناه عادت بخت منست
ور بنوازد به لطف غایت احسان اوست
میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو
سروی اگر لایقست قد خرامان اوست
چون بتواند نشست آن که دلش غایبست
یا بتواند گریخت آن که به زندان اوست
حیرت عشاق را عیب کند بی بصر
بهره ندارد ز عیش هر که نه حیران اوست
چون تو گلی کس ندید در چمن روزگار
خاصه که مرغی چو من بلبل بستان اوست
گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر
حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست
سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر
کعبه دیدار دوست صبر بیابان اوست
سعدی / شـــعر پارسی
موقف آزادگان بر سر میدان اوست
ره به در از کوی دوست نیست که بیرون برند
سلسله پای جمع زلف پریشان اوست
چند نصیحت کنند بیخبرانم به صبر
درد مرا ای حکیم صبر نه درمان اوست
گر کند انعام او در من مسکین نگاه
ور نکند حاکمست بنده به فرمان اوست
گر بزند بیگناه عادت بخت منست
ور بنوازد به لطف غایت احسان اوست
میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو
سروی اگر لایقست قد خرامان اوست
چون بتواند نشست آن که دلش غایبست
یا بتواند گریخت آن که به زندان اوست
حیرت عشاق را عیب کند بی بصر
بهره ندارد ز عیش هر که نه حیران اوست
چون تو گلی کس ندید در چمن روزگار
خاصه که مرغی چو من بلبل بستان اوست
گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر
حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست
سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر
کعبه دیدار دوست صبر بیابان اوست
سعدی / شـــعر پارسی