متکلّم را تا کسی عيب نگيرد سخنش صلاح نپذيرد.
مشو غرّه بر حُسنِ گفتارِ خويش
به تحسينِ نادان و پندارِ خويش
سعدی / شـــعر پارسی
مشو غرّه بر حُسنِ گفتارِ خويش
به تحسينِ نادان و پندارِ خويش
سعدی / شـــعر پارسی
در فراقش مینویسم نامهای وز دستِ من
خامه خون میگرید و خط خاک بر سر میکند
سلمان ساوجى / شـــعر پارسی
خامه خون میگرید و خط خاک بر سر میکند
سلمان ساوجى / شـــعر پارسی
کسی جز عشقِ شیرین نیست مردِ بیستون کندن
محبّت تهمتِ بیجا به نوکِ تیشه میبندد
نجیب کاشانی / شـــعر پارسی
محبّت تهمتِ بیجا به نوکِ تیشه میبندد
نجیب کاشانی / شـــعر پارسی
قصه چه کنم که اشتیاقِ تو چه کرد؟
با من دل پر زرق و نفاقِ تو چه کرد
چون زلفِ درازِ تو شبی میباید
تا با تو بگویم که فراقِ تو چه کرد
مهستی گنجوی / شـــعر پارسی
با من دل پر زرق و نفاقِ تو چه کرد
چون زلفِ درازِ تو شبی میباید
تا با تو بگویم که فراقِ تو چه کرد
مهستی گنجوی / شـــعر پارسی
مشکل آن باشد که با اغیار بینی یار را
ورنه غمهایِ شبِ هجران چنان دشوار نیست
عندلیب کاشانی / شـــعر پارسی
ورنه غمهایِ شبِ هجران چنان دشوار نیست
عندلیب کاشانی / شـــعر پارسی
به کوی میکده هرکس که رفت باز آمد
ز قید هستی این نشئه بینیاز آمد
هزار شکر که ایران چو کبک زخمی باز
برون ز پنجه شاهین و شاهباز آمد
بگو که پنهان گردند قاطعان طریق
از آنکه قافلهٔ دزد رفته باز آمد
مدرس از ره ترکیه و حجاز و عراق
دوباره چون شتر لوک بیجهاز آمد
چه احترام بر آن حاجی است مرد مرا
که بیوضو سوی حج رفت و بینماز آمد
میان دیو و سلیمان چه امتیاز که رفت
سوی سبا و ز کف داد امتیاز آمد
برفت کاش مساوات بر نمیگردید
که مشت ما بر بیگانه کرد باز آمد
وکیل یزد چه گودرز فاتحی وافور
به کف گرفته چه گرزی و چون گراز آمد
ز من بگوی به لوطی غلامحسین دگر
مگیر معرکه یک مشت حقهباز آمد
فدای سرو که چون تن به زیر بار نداد
گَهِ نمایش آزاد و سرفراز آمد
به نی بگوی که از ناله در خود آتش زن
که عارف همچو تو نالان به سوز و ساز آمد
عارف قزوینی / شـــعر پارسی
ز قید هستی این نشئه بینیاز آمد
هزار شکر که ایران چو کبک زخمی باز
برون ز پنجه شاهین و شاهباز آمد
بگو که پنهان گردند قاطعان طریق
از آنکه قافلهٔ دزد رفته باز آمد
مدرس از ره ترکیه و حجاز و عراق
دوباره چون شتر لوک بیجهاز آمد
چه احترام بر آن حاجی است مرد مرا
که بیوضو سوی حج رفت و بینماز آمد
میان دیو و سلیمان چه امتیاز که رفت
سوی سبا و ز کف داد امتیاز آمد
برفت کاش مساوات بر نمیگردید
که مشت ما بر بیگانه کرد باز آمد
وکیل یزد چه گودرز فاتحی وافور
به کف گرفته چه گرزی و چون گراز آمد
ز من بگوی به لوطی غلامحسین دگر
مگیر معرکه یک مشت حقهباز آمد
فدای سرو که چون تن به زیر بار نداد
گَهِ نمایش آزاد و سرفراز آمد
به نی بگوی که از ناله در خود آتش زن
که عارف همچو تو نالان به سوز و ساز آمد
عارف قزوینی / شـــعر پارسی
روح ما از پیکر خاکی است دایم در عذاب
در ضمیر خاک زندانی چو قارونیم ما
از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارتر
هر که می گرداند از ما روی، ممنونیم ما
باعث سرسبزی باغیم در فصل خزان
در ریاض آفرینش سرو موزونیم ما
صائب تبریزی / شـــعر پارسی
در ضمیر خاک زندانی چو قارونیم ما
از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارتر
هر که می گرداند از ما روی، ممنونیم ما
باعث سرسبزی باغیم در فصل خزان
در ریاض آفرینش سرو موزونیم ما
صائب تبریزی / شـــعر پارسی
سرِ افعی و سرِ شیخ بکوبید به سنگ،
که در آن زهر و در این اوهام است
از درِ خانۀ زاهد گذری؟؟ وا پس رو
که به هرجایی از این کوچه نهی پا، دام است!
عارف قزوینی / شـــعر پارسی
که در آن زهر و در این اوهام است
از درِ خانۀ زاهد گذری؟؟ وا پس رو
که به هرجایی از این کوچه نهی پا، دام است!
عارف قزوینی / شـــعر پارسی