ما چشم در راهِ بهار دیگری بودیم
جویای روز و روزگار دیگری بودیم
آن خواجهٔ خضری که آمد خشکسال آورد
ما تشنه و چشمانتظار دیگری بودیم
بُنبستی از اینسان نبود آن کوچهسارِ شوق
ما رهسپار رهگذار دیگری بودیم
همچون پیازی پوستها بر پوستها، افسوس!
بعد از رهایی در حصارِ دیگری بودیم
گُلخانهٔ تنگ و چراغ نفتی و گرماش
وقفِ تو! ما محوِ بهار دیگری بودیم
شد آسمان بیآسمان و صبح شد بیصبح
چون دید ما را در گذارِ دیگری بودیم
نخ را بکش تا این عروسک، راهِ خود گیرد
ما بیقرارانِ مدارِ دیگری بودیم.
محمدرضا شفیعی کدکنی / شـــعر پارسی
جویای روز و روزگار دیگری بودیم
آن خواجهٔ خضری که آمد خشکسال آورد
ما تشنه و چشمانتظار دیگری بودیم
بُنبستی از اینسان نبود آن کوچهسارِ شوق
ما رهسپار رهگذار دیگری بودیم
همچون پیازی پوستها بر پوستها، افسوس!
بعد از رهایی در حصارِ دیگری بودیم
گُلخانهٔ تنگ و چراغ نفتی و گرماش
وقفِ تو! ما محوِ بهار دیگری بودیم
شد آسمان بیآسمان و صبح شد بیصبح
چون دید ما را در گذارِ دیگری بودیم
نخ را بکش تا این عروسک، راهِ خود گیرد
ما بیقرارانِ مدارِ دیگری بودیم.
محمدرضا شفیعی کدکنی / شـــعر پارسی
ای که سر تا قدمم را به جنون داشتهای
تا مرا داشتهای، غرقه به خون داشتهای
عرفی شیرازی / شـــعر پارسی
تا مرا داشتهای، غرقه به خون داشتهای
عرفی شیرازی / شـــعر پارسی
تا درین زندان فانی زندگانی باشدت
کنج عزلت گیر تا گنج معانی باشدت
این جهان را ترک کن تا چون گذشتی زین جهان
این جهانت گر نباشد آن جهانی باشدت
کام و ناکام این زمان در کام خود درهم شکن
تا به کام خویش فردا کامرانی باشدت
روزکی چندی چو مردان صبر کن در رنج و غم
تا که بعداز رنج گنج شایگانی باشدت
روی خود را زعفرانی کن به بیداری شب
تا به روز حشر روی ارغوانی باشدت
گر به ترک عالم فانی بگویی مردوار
عالم باقی و ذوق جاودانی باشدت
صبحدم درهای دولتخانهها بگشادهاند
عرضه کن گر آن زمان راز نهانی باشدت
تا کی از بی حاصلی ای پیرمرد بچه طبع
در هوای نفس مستی و گرانی باشدت
از تن تو کی شود این نفس سگ سیرت برون
تا به صورت خانهٔ تن استخوانی باشدت
گر توانی کشت این سگ را به شمشیر ادب
زان پس ار تو دولتی جویی نشانی باشدت
گر بمیری در میان زندگی عطاروار
چون درآید مرگ عین زندگانی باشدت
عطار / شـــعر پارسی
کنج عزلت گیر تا گنج معانی باشدت
این جهان را ترک کن تا چون گذشتی زین جهان
این جهانت گر نباشد آن جهانی باشدت
کام و ناکام این زمان در کام خود درهم شکن
تا به کام خویش فردا کامرانی باشدت
روزکی چندی چو مردان صبر کن در رنج و غم
تا که بعداز رنج گنج شایگانی باشدت
روی خود را زعفرانی کن به بیداری شب
تا به روز حشر روی ارغوانی باشدت
گر به ترک عالم فانی بگویی مردوار
عالم باقی و ذوق جاودانی باشدت
صبحدم درهای دولتخانهها بگشادهاند
عرضه کن گر آن زمان راز نهانی باشدت
تا کی از بی حاصلی ای پیرمرد بچه طبع
در هوای نفس مستی و گرانی باشدت
از تن تو کی شود این نفس سگ سیرت برون
تا به صورت خانهٔ تن استخوانی باشدت
گر توانی کشت این سگ را به شمشیر ادب
زان پس ار تو دولتی جویی نشانی باشدت
گر بمیری در میان زندگی عطاروار
چون درآید مرگ عین زندگانی باشدت
عطار / شـــعر پارسی
آخرين لحظه تلخ ديدار
سر به سر پوچ ديدم جهان را
باد ناليد و من گوش كردم
خش خش برگهای خزان را
باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در كام موجم كشاندی
گر چه در پرنيان غمی شوم
سالها در دلم زيستی تو
آه هرگز ندانستم از عشق
چيستی تو
كيستی تو
فروغ فرخزاد / شـــعر پارسی
سر به سر پوچ ديدم جهان را
باد ناليد و من گوش كردم
خش خش برگهای خزان را
باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در كام موجم كشاندی
گر چه در پرنيان غمی شوم
سالها در دلم زيستی تو
آه هرگز ندانستم از عشق
چيستی تو
كيستی تو
فروغ فرخزاد / شـــعر پارسی
من اين آواز پاكت را،
درين غمگين خراب آباد،
چو بوی بالهای سوختهات پرواز خواهم داد
بخوان آواز تلخت را،
ولكن دل به غم مسپار
مهدی اخوانثالث / شـــعر پارسی
درين غمگين خراب آباد،
چو بوی بالهای سوختهات پرواز خواهم داد
بخوان آواز تلخت را،
ولكن دل به غم مسپار
مهدی اخوانثالث / شـــعر پارسی
کُشتهی دشمن چه غم دارد؟ که دشمن، دشمن است
گریه بر آن کُشته باید کرد، کاو را یار کُشت
حیدر یغما / شـــعر پارسی
گریه بر آن کُشته باید کرد، کاو را یار کُشت
حیدر یغما / شـــعر پارسی