از شهر دلم، نامِ دهی بیش نماند
از پیرهن صبر، زهی بیش نماند
از بس که گسست شوق و بر هم بستم
از رشتهی عمرم گرهی بیش نماند
شکیبی اصفهانی / شـــعر پارسی
از پیرهن صبر، زهی بیش نماند
از بس که گسست شوق و بر هم بستم
از رشتهی عمرم گرهی بیش نماند
شکیبی اصفهانی / شـــعر پارسی
آن می که هست آب خضر شرمسار از آن
ساقی بیا و یک دوسه ساغر بیار از آن
این نیمجان که هست مرا سود با مناست
گیری بهای نیم نگه گر هزار از آن
گفتی کنم به زخم دگر کار تو تمام
زحمت مکش دگر که گذشتهاست کار از آن
بر مهر و ماه گر گذری با چنین جمال
گیری شکیب از این و ربایی قرار از آن
سوی نگارخانهی چین رو که بسترند
تمثالهای مانی صورت نگار از آن
آنی که حال صد چو منی گر دهی به باد
بر دامن دلت ننشیند غبار از آن
جنس گرانبهاست محبت ولی رفیق
از ما نمیخرند به مفت این دیار از آن
رفیق اصفهانی / شـــعر پارسی
ساقی بیا و یک دوسه ساغر بیار از آن
این نیمجان که هست مرا سود با مناست
گیری بهای نیم نگه گر هزار از آن
گفتی کنم به زخم دگر کار تو تمام
زحمت مکش دگر که گذشتهاست کار از آن
بر مهر و ماه گر گذری با چنین جمال
گیری شکیب از این و ربایی قرار از آن
سوی نگارخانهی چین رو که بسترند
تمثالهای مانی صورت نگار از آن
آنی که حال صد چو منی گر دهی به باد
بر دامن دلت ننشیند غبار از آن
جنس گرانبهاست محبت ولی رفیق
از ما نمیخرند به مفت این دیار از آن
رفیق اصفهانی / شـــعر پارسی
خانهام ابریست اما
ابر بارانش گرفتهست
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی آفتابم
میبرم در ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نیزن که دائم مینوازد نی، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.
نیمایوشیج / شـــعر پارسی
ابر بارانش گرفتهست
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی آفتابم
میبرم در ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نیزن که دائم مینوازد نی، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.
نیمایوشیج / شـــعر پارسی
ﺯ ﺧﺸﮏ ﺳﺎﻝ ﭼﻪ ﺗﺮﺳﯽ!
ﮐﻪ ﺳﺪ ﺑﺴﯽ ﺑﺴﺘﻨﺪ:
ﻧﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﺏ،
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻧﻮﺭ
ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻭﺍﺯ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﻮﺭ ...
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﺴﺮﺕ،
ﺑﻪ ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮﮒ ﺭﺧﺼﺘﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﺷﻘﻪ ﯼ ﺳﺮﻭ ﻭ ﻗﻤﺮﯼ ﻭ ﻻﻟﻪ
ﺳﺮﻭﺩﻫﺎ ﺑﺴﺮﺍﯾﻨﺪ ﮊﺭﻑ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ
ﺯﻻﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﺏ .
ﺗﻮ ﺧﺎﻣﺸﯽ، ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ؟
ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ، ﮐﻪ ﺑﻤﺎﻧﺪ؟
ﮐﻪ ﺑﺮ ﻧﻬﺎﻟﮏ ﺑﯽ ﺑﺮﮒ ﻣﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ؟
ﺷﻔﯿﻌﯽﮐﺪﮐﻨﯽ / شـــعر پارسی
ﮐﻪ ﺳﺪ ﺑﺴﯽ ﺑﺴﺘﻨﺪ:
ﻧﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﺏ،
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻧﻮﺭ
ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻭﺍﺯ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﻮﺭ ...
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﺴﺮﺕ،
ﺑﻪ ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮﮒ ﺭﺧﺼﺘﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﺷﻘﻪ ﯼ ﺳﺮﻭ ﻭ ﻗﻤﺮﯼ ﻭ ﻻﻟﻪ
ﺳﺮﻭﺩﻫﺎ ﺑﺴﺮﺍﯾﻨﺪ ﮊﺭﻑ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ
ﺯﻻﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﺏ .
ﺗﻮ ﺧﺎﻣﺸﯽ، ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ؟
ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ، ﮐﻪ ﺑﻤﺎﻧﺪ؟
ﮐﻪ ﺑﺮ ﻧﻬﺎﻟﮏ ﺑﯽ ﺑﺮﮒ ﻣﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ؟
ﺷﻔﯿﻌﯽﮐﺪﮐﻨﯽ / شـــعر پارسی
چو کارِ من به دهان و میانِ اوست چه رنجم-
گَرَم فرشتهی اعمال، هیچ کاره نویسد
کمال خجندی / شـــعر پارسی
گَرَم فرشتهی اعمال، هیچ کاره نویسد
کمال خجندی / شـــعر پارسی
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
روزی اندر خاکت افتم ور به بادم میرود سر
کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد
من نه آن صورتپرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که بردهست؟ آن که صورت مینگارد
عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان
وان که منظوری ندارد عمر ضایع میگذارد
هر که میورزد درختی در سرابستان معنی
بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد
عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور
کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد
باغ میخواهم که روزی سرو بالایت ببیند
تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد
آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت
چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد
سعدی / شـــعر پارسی
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
روزی اندر خاکت افتم ور به بادم میرود سر
کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد
من نه آن صورتپرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که بردهست؟ آن که صورت مینگارد
عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان
وان که منظوری ندارد عمر ضایع میگذارد
هر که میورزد درختی در سرابستان معنی
بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد
عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور
کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد
باغ میخواهم که روزی سرو بالایت ببیند
تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد
آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت
چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد
سعدی / شـــعر پارسی