به مناسبت زادروزت (با تو من دیگر در سحر رویاهایم تنها نیستم)

لابُد سرِ نافرمانی از فرمانِ مافوقی زورگو سربازی‌ات اضافه خورده و به ما نمی‌گویی،
یا که در شهری دیگر تخصص‌ات را می‌خوانی و می‌خواهی ما را شگفت زده کنی،
یا باید در دانشگاهی مشغول خواندن جامعه شناسی باشی و از پدر و مادر پنهان می‌کنی که مبادا سرزنشت کنند،
شاید هم آرزویِ دوران کودکی ات را عملی کرده‌ای و در شهری بزرگ دکانِ پاستیل فروشی راه انداخته‌ای،
و یا آرزوی دوران نوجوانی ات را، و در آبادیِ خرمی، دشتی از خیار، باغی از چاقاله و رمه ای خرگوش را پرورش می‌دهی،
هر چه هست این شوخیِ تلخ را تمام کن و زود برگرد که تحملش خارج از توان ماست،
پدر شکسته شده و از اندوهِ دوریت دارد بینایی چشمِ راستش را از دست می‌دهد،
مادر دویست و پانزده روز است که نخندیده است، در فضای غم نفس میکشد و نایی برایش نمانده.
لقمان دویست و پانزده روز است نتوانسته به دولت آبادِ کرمانشاه برگردد، خانه و زندگیش را به امان خدا سپرده و مریوان مانده.
سیروان هم که هیچ سفیدی در سر و صورت نداشت سر و رویش خُرده خُرده سفید شده.
دینا که تو را خوشتیپ ترینِ دنیا میدانست، تصویرت در ذهن اش تار و مبهم شده و مدام از قیافه‌ات می‌پرسد.
سدنا اما هنوز از پارکهایی که در کرمانشاه می بردیش حرف می‌زند، به گمانم هنوز در جریان این شوخی تلخ نیست.
.
می‌دانم چون همیشه تولدت را به یاد نداری، اولین روز تابستان نزدیک است. خواهش می‌کنم برای زادروزت برگرد، تابستان هم با تو به دنیا می‌آید، فصلی که عاشق گرمای میوه بخشش بودی، خواهش می‌کنم بیا و تو هم گرمابخش ما باش،
خواهش می‌کنم بیا و سکوت همیشگی‌ات در خواب‌هایم را ترجمه کن.
خواهش می‌کنم بیا، و این شوخی تلخ را تمام کن ...
.
دینا و سدنا برادرزاده هایمان‌اند که ده و چهار ساله‌اند.

#آبان_۹۸ #آبان۹۸ #آبان_خونبن
#آبان_ادامه_دارد
#من_صدای_آبانم
#برهان_منصورنیا
#همه_ما_برهان_هستیم

ویدئو و متن از پیج سوران منصورنیا برادر برهان گرفته شده است.

@Tavaana_Tavaanatech