زندان #رجاییشهر به روایت #هالو (ویدئو)
بدو بدو که نوبر بهاره
هالو بازم یه شعر تازه داره
میگم بیا سیاستُ ولش کن
ببر تو باغچه و زیر گِلِش کن
جایی که من میگم رجاییشهره
من شنیدم خدام با اینجا قهره
اینجا همه منتظر قصاصن
هیچکی امیدی نداره اساسا
شعر جدیدی از محمدرضا عالیپیام (هالو)
محمد رضا عالی پیام - هالو
#تفکیک_جرایم
شعر جدید عالی پیام توصیف وضعیت زندان رجایی شهر و عدم رعایت قانون تفکیک جرایم است و بسیار تکان دهنده است.
در جلسه چهارم و پنجم دوره حقوق زندانیان که توسط آموزشکده توانا برگزار شد به اصل تفکیک جرایم پرداخته شده است.
فایل های این دوره در آدرس زیر قابل دستیابی هستند.
https://goo.gl/NRsmGo
@Tavaana_TavaanaTech
بدو بدو که نوبر بهاره
هالو بازم یه شعر تازه داره
میگم بیا سیاستُ ولش کن
ببر تو باغچه و زیر گِلِش کن
جایی که من میگم رجاییشهره
من شنیدم خدام با اینجا قهره
اینجا همه منتظر قصاصن
هیچکی امیدی نداره اساسا
شعر جدیدی از محمدرضا عالیپیام (هالو)
محمد رضا عالی پیام - هالو
#تفکیک_جرایم
شعر جدید عالی پیام توصیف وضعیت زندان رجایی شهر و عدم رعایت قانون تفکیک جرایم است و بسیار تکان دهنده است.
در جلسه چهارم و پنجم دوره حقوق زندانیان که توسط آموزشکده توانا برگزار شد به اصل تفکیک جرایم پرداخته شده است.
فایل های این دوره در آدرس زیر قابل دستیابی هستند.
https://goo.gl/NRsmGo
@Tavaana_TavaanaTech
«تلفنم زنگ میخورد.آشنایی از پشت خط از من میخواهد که به دادگاه بروم. دختر ِ آشنای مشترکی به همراه دوستْپسرش در دادگاه به جرم «رابطهی نامشروع از طریق گفتوگو» به شلاق محکوم شده است.سند به دست راه میاُفتم.به دادگاه میرسم.دختر و پسر و برخی از بستگانشان در راهرو دادگاه نشستهاند و نگرانند.ماجرا را میپرسم.دختر میگوید: که شب گذشته در یک کافیشاپ به همراه همدانشگاهی ِ پسرش نشسته بودند که ماموری دختر را به رعایت حجاب امر میکند؛ دختر میگوید مگر حجاب من چه ایرادی دارد؟ و بعد مامور به نسبت دختر و پسر به اصطلاح گیر میدهد و از آنجا که نسبتی ثبتشده در میان نیست آنها را بازداشت میکند.همان شب با گرو گذاشتن کارت شناسایی آزاد میشوند تا فردا در دادگاه حاضر شوند.
به اتاق قاضی میروم و بسیار مودبانه از او میخواهم که این حکم را اجرا نکند.ابتدا با زبان دینی با او سخن میگویم؛ یادآوری میکنم که اجرای این حکم در این زمانه، وهن اسلام است.از قرآن برایش میگویم و از رافت اسلامی.قاضی بسیار گستاخ و بداخلاق است.میگوید اگر قادر باشم همهی پسران و دختران دانشگاه آزاد را شلاق میزنم.اینها خیلی پر رو هستند و فکر میکنند با خواندن دو کتاب مجوز دارند که احکام اسلامی را زیر پا بگذارند.باز هم تلاش میکنم با آرامش او را از اجرای این حکم منصرف کنم.در کلامم نشانههای التماس و خواهش مشهود است. اما او مصمم است که حکم خدا اجرا شود.کتاب قانونی نشانم میدهد تا اثبات کند که کارش قانونی است.به کتاب نگاه نمیکنم.میگویم: میتوانم نام شما را بدانم؟ضربان قلبم تند میشود.صدایش را میشنوم.خود را کنترل میکنم.
میگوید: نام مرا میخواهی چهکار؟
میگویم:میخواهم بدانم.جواب میدهد که میتوانم نامش را از بیرون بپرسم. کارت خبرنگاریام را نشانش میدهم و میگویم شما که به مرّ قانون و حکم خدا عمل میکنید دیگر چرا نگران گفتن نام خود هستید.امر میکند از اتاق بیرون بروم.نزدیک در خروج میرسم.در را باز میکنم و میگویم جناب قاضی حصاری دور تا دور ایران بکشید و بگویید اینجا یک زندان بزرگ است.قاضی با کاغذهای روی میزش ور میرود و به من نگاه نمیکند.میگویم به قول سعدی
گر تو قرآن بدین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی
از اتاق خارج میشوم.دختر و پسر را برای اجرای حکم به مکانی در همان دادگاه میبرند.سراپای وجودم خشم است و استیصال.گویا کاری ساخته نیست. بعد از مدتی دختر و پسر مقابل دیدگانم ظاهر میشوند.دختر در حالی که هایهای گریه میکند به زمین و زمان دشنام میگوید.بار دیگر و بدون در زدن وارد اتاق قاضی میشوم.سربازی که قصد ممانعت از ورود من دارد به همراه من وارد اتاق میشود.به قاضی میگویم:الان خوشحالی؟ حکم خدا را اجرا کردهای؟ این دختر و پسر به خدای خشمگین و انسانکش تو باورمندتر شدهاند؟ نگاهم نمیکند.کنترل خود را از دست میدهم؛ میگویم:مردک! با تو حرف میزنم به من نگاه کن! کشور را با احکام قرون وسطییتان به گند کشیدهاید.آبروی ایران و اسلام را بُردهاید.چه میخواهید از جان ما؟ قاضی از اتاق بیرون میآید و سربازان را صدا میزند.به موهای من که تا کمرم میرسد اشاره میکند و میگوید: گیسهای این بچه سوسول ِ قرتی رو بچینید. و من با لبخند میگویم:هر که نچیند!
در همین لحظه خواهر کوچکم با کلاسوری که در دستش است بر سر قاضی میکوبد. در لحظهای و به سرعت بر دستان من و خواهرم دستبند میزنند. قاضی دستور بازداشت من وخواهرم را صادر میکند.
به هر دوی ما دستبند میزنند. میگوید به #زندان #رجاییشهر انتقالمان دهند تا بفهمیم دنیا دست کیست.اولین بار است که دستبند رافت اسلامی! به دستانم میخورد. .با تلفن همراهم با خواهر بزرگم تماس میگیرم.او سریع خود را میرساند.تلفن همراهم را به او میدهم و او عکسی از من میاندازد و با گوشیام خارج میشود.وقتی به دادگاه میرویم قاضی میگوید که از من شکایتی ندارد و فقط از خواهرم شکایت دارد.خواهرم با وکالت و پادرمیانی برادر دوست عزیزی که قاضی است با کفالت آزاد میشود
وقت خروج از دادگاه یکی از کارکنان آنجا به خواهرم میگوید: خواهرم حجابت را رعایت کن، این چه وضع #حجاب است.»
برگرفته از صفحهی Behzad Mehrani
لینک پست: https://goo.gl/ExEYP7
(شما هم اگر خاطراتی در مورد #شلاقزدن دارید برای توانا به ایمیل to@tavaana.org ارسال کنید تا منتشر کنیم)
@Tavaana_TavaanaTech
به اتاق قاضی میروم و بسیار مودبانه از او میخواهم که این حکم را اجرا نکند.ابتدا با زبان دینی با او سخن میگویم؛ یادآوری میکنم که اجرای این حکم در این زمانه، وهن اسلام است.از قرآن برایش میگویم و از رافت اسلامی.قاضی بسیار گستاخ و بداخلاق است.میگوید اگر قادر باشم همهی پسران و دختران دانشگاه آزاد را شلاق میزنم.اینها خیلی پر رو هستند و فکر میکنند با خواندن دو کتاب مجوز دارند که احکام اسلامی را زیر پا بگذارند.باز هم تلاش میکنم با آرامش او را از اجرای این حکم منصرف کنم.در کلامم نشانههای التماس و خواهش مشهود است. اما او مصمم است که حکم خدا اجرا شود.کتاب قانونی نشانم میدهد تا اثبات کند که کارش قانونی است.به کتاب نگاه نمیکنم.میگویم: میتوانم نام شما را بدانم؟ضربان قلبم تند میشود.صدایش را میشنوم.خود را کنترل میکنم.
میگوید: نام مرا میخواهی چهکار؟
میگویم:میخواهم بدانم.جواب میدهد که میتوانم نامش را از بیرون بپرسم. کارت خبرنگاریام را نشانش میدهم و میگویم شما که به مرّ قانون و حکم خدا عمل میکنید دیگر چرا نگران گفتن نام خود هستید.امر میکند از اتاق بیرون بروم.نزدیک در خروج میرسم.در را باز میکنم و میگویم جناب قاضی حصاری دور تا دور ایران بکشید و بگویید اینجا یک زندان بزرگ است.قاضی با کاغذهای روی میزش ور میرود و به من نگاه نمیکند.میگویم به قول سعدی
گر تو قرآن بدین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی
از اتاق خارج میشوم.دختر و پسر را برای اجرای حکم به مکانی در همان دادگاه میبرند.سراپای وجودم خشم است و استیصال.گویا کاری ساخته نیست. بعد از مدتی دختر و پسر مقابل دیدگانم ظاهر میشوند.دختر در حالی که هایهای گریه میکند به زمین و زمان دشنام میگوید.بار دیگر و بدون در زدن وارد اتاق قاضی میشوم.سربازی که قصد ممانعت از ورود من دارد به همراه من وارد اتاق میشود.به قاضی میگویم:الان خوشحالی؟ حکم خدا را اجرا کردهای؟ این دختر و پسر به خدای خشمگین و انسانکش تو باورمندتر شدهاند؟ نگاهم نمیکند.کنترل خود را از دست میدهم؛ میگویم:مردک! با تو حرف میزنم به من نگاه کن! کشور را با احکام قرون وسطییتان به گند کشیدهاید.آبروی ایران و اسلام را بُردهاید.چه میخواهید از جان ما؟ قاضی از اتاق بیرون میآید و سربازان را صدا میزند.به موهای من که تا کمرم میرسد اشاره میکند و میگوید: گیسهای این بچه سوسول ِ قرتی رو بچینید. و من با لبخند میگویم:هر که نچیند!
در همین لحظه خواهر کوچکم با کلاسوری که در دستش است بر سر قاضی میکوبد. در لحظهای و به سرعت بر دستان من و خواهرم دستبند میزنند. قاضی دستور بازداشت من وخواهرم را صادر میکند.
به هر دوی ما دستبند میزنند. میگوید به #زندان #رجاییشهر انتقالمان دهند تا بفهمیم دنیا دست کیست.اولین بار است که دستبند رافت اسلامی! به دستانم میخورد. .با تلفن همراهم با خواهر بزرگم تماس میگیرم.او سریع خود را میرساند.تلفن همراهم را به او میدهم و او عکسی از من میاندازد و با گوشیام خارج میشود.وقتی به دادگاه میرویم قاضی میگوید که از من شکایتی ندارد و فقط از خواهرم شکایت دارد.خواهرم با وکالت و پادرمیانی برادر دوست عزیزی که قاضی است با کفالت آزاد میشود
وقت خروج از دادگاه یکی از کارکنان آنجا به خواهرم میگوید: خواهرم حجابت را رعایت کن، این چه وضع #حجاب است.»
برگرفته از صفحهی Behzad Mehrani
لینک پست: https://goo.gl/ExEYP7
(شما هم اگر خاطراتی در مورد #شلاقزدن دارید برای توانا به ایمیل to@tavaana.org ارسال کنید تا منتشر کنیم)
@Tavaana_TavaanaTech
Facebook
Behzad Mehrani
تلفنم زنگ میخورد.آشنایی از پشت خط از من میخواهد که به دادگاه بروم. دختر ِ آشنای مشترکی به همراه دوستْپسرش در دادگاه به جرم «رابطهی نامشروع از طریق گفتوگو» به شلاق محکوم شده است.سند به دست راه میاُفتم.به دادگاه میرسم.دختر و پسر و برخی از بستگانشان…