مریم ابراهیموند، زندانی سیاسی سابق، تجربهای از بازجویی و زندان خود و تاثیری که بر باورهایش گذاشت، به شرح زیر منتشر کرده است:
دو سال بلاتکلیفی در زندان، دو سالی که نه روز بود و نه شب، بلکه سایهای تاریک بود که هر لحظه سنگینتر میشد. پروندهام در دست اطلاعات سپاه بود، اما بازجوهای وزارت اطلاعات هم به دنیای درهمشکستهام قدم گذاشتند، کسانی که هیچ ربطی به سرنوشت من نداشتند، اما با هر کلام و رفتاری، زخمهایم را عمیقتر کردند. یکی از آن روزها، بازجویی به نام محمدی به دیدنم آمد. نگاهش سنگین بود، کلامش برندهتر از تیغ، در میان حرفهایش، جملهای گفت که ذهنم را در آتش انداخت: «اگر دین نداری، آزاده باش.» در لحظهای که این جمله را شنیدم، انگار زمان ایستاد. من که تمام نمازهایم، حتی نماز شبهایم، در زندان ترک نمیشد، با خودم گفتم: چرا فکر کردند دین ندارم؟ مگر آنها نمیدیدند که ایمانم را در تاریکترین لحظهها حفظ کردهام؟ اما این جمله چیزی فراتر از آنچه به نظر میآمد، در دل خود داشت. این جمله مثل تلنگری بود که ذهنم را بیدار کرد. بارها و بارها در سکوت شبهای زندان، در دل سلول سردم، با خود تکرارش میکردم: «اگر دین نداری، آزاده باش.» کمکم فهمیدم که حق با او بود، اما نه آنگونه که خودش میخواست. دینم را داشتم، اما آزادگیام را نه. دینی که به آن باور داشتم، به من یاد داده بود که عدالت، حقیقت و شرافت بالاترین ارزشها هستند. اما آنها از من میخواستند دینی را بجا بیاورم که پر از سکوت و تسلیم باشد؛ دینی که نه با خدا، بلکه با ظلم و جهل بیعت کرده بود. آنها از آزادگی دم میزدند، اما آزادگیای که میخواستند یعنی سکوت. یعنی چشم بستن بر زخمها، یعنی پذیرش ستم و سر خم کردن در برابر قدرت. آزادگی در قاموس آنها یعنی خفه شو، بشین سرجات، و کاری به کار هیچچیز نداشته باش.اما همین جمله تلنگری بود که مسیرم را تغییر داد. فهمیدم اگر دین دارم، باید آزاد هم باشم. دینی که مرا از ایستادن در برابر ظلم بازدارد، دیگر دین نیست، بلکه زندانی است که من را از خدا دور میکند. از همان روزها، تصمیم گرفتم آزادگی را بیاموزم. اما نه آزادگیای که آنها تعریف میکردند، بلکه آزادگیای که از دل حقیقت میآید، آزادگیای که صدای عدالت است، حتی اگر در تاریکترین سلولها پژواک پیدا کند.
و چه خوب شد که آن جمله، هرچند با نیت تحقیر گفته شد، به من جرات داد که خودم را دوباره پیدا کنم. من در زندان بودم، اما فهمیدم که زندان واقعی دیوارهای بلند و میلههای سرد نیست؛ زندان واقعی سکوت در برابر ظلم است، بندگی در برابر دروغ است، و پذیرفتن زندگیای که دیگران برایت میسازند.
آزادگیای که من جستوجو کردم، فراتر از سکوت و تسلیم بود. آزادگی برای من به معنای فریاد بود، حتی اگر لبهایم را میدوختند. به معنای ایستادن بود، حتی اگر پاهایم را میشکستند. من فهمیدم که ایمان واقعی، در بندگی کورکورانه نیست، بلکه در شکستن زنجیرهایی است که به ناحق بر دستان و قلبت بستهاند.
محمدی، آن بازجو، شاید هرگز نفهمید که با آن جملهاش چه جرقهای در وجودم روشن کرد. او میخواست مرا به خضوع در برابر نظامی وادار کند که عدالت را سرکوب میکند، اما نتیجهاش این شد که عمیقترین حقیقت را در وجودم بیدار کرد. من دیگر منتظر آزادی از بیرون نبودم. من یاد گرفتم که آزادی را درون خودم پیدا کنم، حتی اگر در سلولی سرد و تاریک باشم.
آزادگی یعنی حق پرسیدن، حق اعتراض کردن، حق زیستن بر پایه حقیقت. آنها میخواستند دین را با ترس به من تحمیل کنند، اما دین من به من شجاعت داد که آزاد باشم. چه زیباست که حتی در اسارت، توانستم مفهوم حقیقی آزادی را پیدا کنم؛ مفهومی که نه به دیوارها وابسته است و نه به حکمها. آزادی در قلب من زنده شد، و همین آزادی بود که به من قدرت داد تا از همان داخل زندان، اعتراض به حقوق نقضشدهام را آغاز کنم.
حالا که به گذشته نگاه میکنم، میبینم آن جمله شاید یکی از سنگینترین تلنگرهایی بود که در زندگیام دریافت کردم. دینم را داشتم، اما آزادگی را یاد گرفتم. و چه سفری زیبا بود، هرچند دردناک. زیرا آزادی، مانند ایمان، نه در آرامش، بلکه در دل طوفان معنا پیدا میکند.
#زن_زندگی_آزادی #ایران #آزادگی #مریم_ابراهیم_وند #گفتگو_توانا
@Dialogue1402
@Tavaana_TavaanaTech
دو سال بلاتکلیفی در زندان، دو سالی که نه روز بود و نه شب، بلکه سایهای تاریک بود که هر لحظه سنگینتر میشد. پروندهام در دست اطلاعات سپاه بود، اما بازجوهای وزارت اطلاعات هم به دنیای درهمشکستهام قدم گذاشتند، کسانی که هیچ ربطی به سرنوشت من نداشتند، اما با هر کلام و رفتاری، زخمهایم را عمیقتر کردند. یکی از آن روزها، بازجویی به نام محمدی به دیدنم آمد. نگاهش سنگین بود، کلامش برندهتر از تیغ، در میان حرفهایش، جملهای گفت که ذهنم را در آتش انداخت: «اگر دین نداری، آزاده باش.» در لحظهای که این جمله را شنیدم، انگار زمان ایستاد. من که تمام نمازهایم، حتی نماز شبهایم، در زندان ترک نمیشد، با خودم گفتم: چرا فکر کردند دین ندارم؟ مگر آنها نمیدیدند که ایمانم را در تاریکترین لحظهها حفظ کردهام؟ اما این جمله چیزی فراتر از آنچه به نظر میآمد، در دل خود داشت. این جمله مثل تلنگری بود که ذهنم را بیدار کرد. بارها و بارها در سکوت شبهای زندان، در دل سلول سردم، با خود تکرارش میکردم: «اگر دین نداری، آزاده باش.» کمکم فهمیدم که حق با او بود، اما نه آنگونه که خودش میخواست. دینم را داشتم، اما آزادگیام را نه. دینی که به آن باور داشتم، به من یاد داده بود که عدالت، حقیقت و شرافت بالاترین ارزشها هستند. اما آنها از من میخواستند دینی را بجا بیاورم که پر از سکوت و تسلیم باشد؛ دینی که نه با خدا، بلکه با ظلم و جهل بیعت کرده بود. آنها از آزادگی دم میزدند، اما آزادگیای که میخواستند یعنی سکوت. یعنی چشم بستن بر زخمها، یعنی پذیرش ستم و سر خم کردن در برابر قدرت. آزادگی در قاموس آنها یعنی خفه شو، بشین سرجات، و کاری به کار هیچچیز نداشته باش.اما همین جمله تلنگری بود که مسیرم را تغییر داد. فهمیدم اگر دین دارم، باید آزاد هم باشم. دینی که مرا از ایستادن در برابر ظلم بازدارد، دیگر دین نیست، بلکه زندانی است که من را از خدا دور میکند. از همان روزها، تصمیم گرفتم آزادگی را بیاموزم. اما نه آزادگیای که آنها تعریف میکردند، بلکه آزادگیای که از دل حقیقت میآید، آزادگیای که صدای عدالت است، حتی اگر در تاریکترین سلولها پژواک پیدا کند.
و چه خوب شد که آن جمله، هرچند با نیت تحقیر گفته شد، به من جرات داد که خودم را دوباره پیدا کنم. من در زندان بودم، اما فهمیدم که زندان واقعی دیوارهای بلند و میلههای سرد نیست؛ زندان واقعی سکوت در برابر ظلم است، بندگی در برابر دروغ است، و پذیرفتن زندگیای که دیگران برایت میسازند.
آزادگیای که من جستوجو کردم، فراتر از سکوت و تسلیم بود. آزادگی برای من به معنای فریاد بود، حتی اگر لبهایم را میدوختند. به معنای ایستادن بود، حتی اگر پاهایم را میشکستند. من فهمیدم که ایمان واقعی، در بندگی کورکورانه نیست، بلکه در شکستن زنجیرهایی است که به ناحق بر دستان و قلبت بستهاند.
محمدی، آن بازجو، شاید هرگز نفهمید که با آن جملهاش چه جرقهای در وجودم روشن کرد. او میخواست مرا به خضوع در برابر نظامی وادار کند که عدالت را سرکوب میکند، اما نتیجهاش این شد که عمیقترین حقیقت را در وجودم بیدار کرد. من دیگر منتظر آزادی از بیرون نبودم. من یاد گرفتم که آزادی را درون خودم پیدا کنم، حتی اگر در سلولی سرد و تاریک باشم.
آزادگی یعنی حق پرسیدن، حق اعتراض کردن، حق زیستن بر پایه حقیقت. آنها میخواستند دین را با ترس به من تحمیل کنند، اما دین من به من شجاعت داد که آزاد باشم. چه زیباست که حتی در اسارت، توانستم مفهوم حقیقی آزادی را پیدا کنم؛ مفهومی که نه به دیوارها وابسته است و نه به حکمها. آزادی در قلب من زنده شد، و همین آزادی بود که به من قدرت داد تا از همان داخل زندان، اعتراض به حقوق نقضشدهام را آغاز کنم.
حالا که به گذشته نگاه میکنم، میبینم آن جمله شاید یکی از سنگینترین تلنگرهایی بود که در زندگیام دریافت کردم. دینم را داشتم، اما آزادگی را یاد گرفتم. و چه سفری زیبا بود، هرچند دردناک. زیرا آزادی، مانند ایمان، نه در آرامش، بلکه در دل طوفان معنا پیدا میکند.
#زن_زندگی_آزادی #ایران #آزادگی #مریم_ابراهیم_وند #گفتگو_توانا
@Dialogue1402
@Tavaana_TavaanaTech