آموزشکده توانا
56.1K subscribers
31.6K photos
37.2K videos
2.55K files
19.1K links
کانال رسمی «توانا؛ آموزشکده جامعه مدنی»
عكس،خبر و فيلم‌هاى خود را براى ما بفرستيد:
تلگرام:
t.me/Tavaana_Admin

📧 : info@tavaana.org
📧 : to@tavaana.org

tavaana.org

instagram.com/tavaana
twitter.com/Tavaana
facebook.com/tavaana
youtube.com/Tavaana2010
Download Telegram
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
مادر سیاوش محمودی:
«هر ثانیه عذاب من یک آتش بسیار عظیم است که شعله می‌کشد و بنیان ظلم و ستم را می‌سوزاند.»


لیلا مهدوی، مادر سیاوش محمودی، در آستانه دومین سالگرد جان‌باختن فرزندش، وقایع شب جان‌باختن سیاوش را با حضور در محل کشته شدن او شرح می‌دهد. روایتی دردناک از حضور کوچه‌به‌کوچه مادری در جستجوی فرزند... و خیابانی که رفتن به آن هنوز نفس مادر را بند می‌آورد...


او ضمن انتشار این ویدیو نوشت:

«سیاوش جان، مادر! هرچه به آخر شهریور نزدیک می‌شوم، قلب زخمی و دردمند مادر گویی دیگر توان تپیدن ندارد. هر وقت این خیابان‌ها را که رد می‌شوم، نفسم به شمارش می‌افتد. چه شب وحشتناکی، چه ترسی در درونم شعله می‌کشید. نمی‌دانستم دیگر با تو نخواهم بود. نمی‌دانستم دیگر نمی‌توانم تو را ببینم. بعد از چند ساعت دویدن و سرگردانی، عاقبت خودت مرا به بیمارستان رساندی. تو را ناآورانه در بیمارستان پیدا کردم، به امید اینکه باشی. اما وقتی گفتند یک بچه را آورده‌اند که به سرش تیر خورده و او در سردخانه است، بدنم شروع به لرزیدن کرد. نه، او سیاوش من نیست! وای به حال دل مادرش! گریان فقط خواهش می‌کردم بگذارید ببینمش. گفتند نمی‌شود. عکست را به پرستارها نشان دادم. روی برگرداندند. قلبم ایستاد. یعنی چه؟ نکند سیاوش باشد؟ مغزم باور نداشت، بدنم می‌لرزید. دیگر توان نداشتم. شک عجیبی، حالتی بد. فقط دیدم برادرم که همراهم بود افتاد زمین و شروع به گریه کرد. برگشتم و برادرم را بلند کردم. گفتم: «پاشو، سیاوش نیست، مگر نه؟» که در حالت شوک، فقط صدای برادرم را شنیدم که گفت: «بدبخت شدیم، یعنی چه؟ سیاوش شام نخورده، گفت می‌آیم.» نمی‌دانستم، باور نداشتم. این‌همه دنبالت گشتم، بی‌قرار شدم. جیغ، فریاد، گویی مغزم دارد می‌ترکد. یک ساعت خواهش، تمنا و گریه که ببینم آن بچه را. یک پلیس جلو آمد و گفت: «اگر داد نزنی، یک نشانه بهت نشان می‌دهم.» اشک‌هایم را پاک کردم و با دست جلوی دهانم را گرفتم. گفتم: «باشه، هیچی نمی‌گم...» کارت عابر بانک سیاوش را از دور نشان داد. زانوهایم توان نداشت، زمین خوردم. نه، سیاوش عادت دارد کارت‌هایش را گم کند! نگاه پرسنل بیمارستان را می‌کردم، همه می‌دانستند که او سیاوش است و من باور نداشتم. درد عجیبی در وجودم بود که تا مغز استخوانم نفوذ می‌کرد. هیچ مسکنی آرامم نمی‌کرد. نهایتاً برای آرام کردن، نمی‌دانم چه چیزی تزریق کردند. ساعت سه بود؟ چهار بود؟ بی‌هوش شدم، اما شدت درد آنقدر زیاد بود که ساعت شش بود، باز چشم‌هایم باز شد. گفتند می‌توانی ببینی. لرزان، همراه خواهرت، پاهایم توان راه رفتن نداشت. مرا به پشت بیمارستان بردند. کشوی سردخانه باز شد و من تو را با چشمان باز و سر باندپیچی دیدم. می‌لرزیدم. آمدم بغلت کنم، سرد بودی. سرت را با دست بالا آوردم تا بغلت کنم. جیغ می‌زدم. سرت را که بالا آوردم ببوسم، دستم پر از خون شد. او فرزند من بود، سیاوش من بود. دوسال است هر روز می‌میرم. هر مردن من، هر غم من، هر ثانیه عذاب من یک آتش بسیار عظیم است که شعله می‌کشد و بنیان ظلم و ستم را می‌سوزاند.»


#سیاوش_محمودی #دادخواهی #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech