«تلفنم زنگ میخورد.آشنایی از پشت خط از من میخواهد که به دادگاه بروم. دختر ِ آشنای مشترکی به همراه دوستْپسرش در دادگاه به جرم «رابطهی نامشروع از طریق گفتوگو» به شلاق محکوم شده است.سند به دست راه میاُفتم.به دادگاه میرسم.دختر و پسر و برخی از بستگانشان در راهرو دادگاه نشستهاند و نگرانند.ماجرا را میپرسم.دختر میگوید: که شب گذشته در یک کافیشاپ به همراه همدانشگاهی ِ پسرش نشسته بودند که ماموری دختر را به رعایت حجاب امر میکند؛ دختر میگوید مگر حجاب من چه ایرادی دارد؟ و بعد مامور به نسبت دختر و پسر به اصطلاح گیر میدهد و از آنجا که نسبتی ثبتشده در میان نیست آنها را بازداشت میکند.همان شب با گرو گذاشتن کارت شناسایی آزاد میشوند تا فردا در دادگاه حاضر شوند.
به اتاق قاضی میروم و بسیار مودبانه از او میخواهم که این حکم را اجرا نکند.ابتدا با زبان دینی با او سخن میگویم؛ یادآوری میکنم که اجرای این حکم در این زمانه، وهن اسلام است.از قرآن برایش میگویم و از رافت اسلامی.قاضی بسیار گستاخ و بداخلاق است.میگوید اگر قادر باشم همهی پسران و دختران دانشگاه آزاد را شلاق میزنم.اینها خیلی پر رو هستند و فکر میکنند با خواندن دو کتاب مجوز دارند که احکام اسلامی را زیر پا بگذارند.باز هم تلاش میکنم با آرامش او را از اجرای این حکم منصرف کنم.در کلامم نشانههای التماس و خواهش مشهود است. اما او مصمم است که حکم خدا اجرا شود.کتاب قانونی نشانم میدهد تا اثبات کند که کارش قانونی است.به کتاب نگاه نمیکنم.میگویم: میتوانم نام شما را بدانم؟ضربان قلبم تند میشود.صدایش را میشنوم.خود را کنترل میکنم.
میگوید: نام مرا میخواهی چهکار؟
میگویم:میخواهم بدانم.جواب میدهد که میتوانم نامش را از بیرون بپرسم. کارت خبرنگاریام را نشانش میدهم و میگویم شما که به مرّ قانون و حکم خدا عمل میکنید دیگر چرا نگران گفتن نام خود هستید.امر میکند از اتاق بیرون بروم.نزدیک در خروج میرسم.در را باز میکنم و میگویم جناب قاضی حصاری دور تا دور ایران بکشید و بگویید اینجا یک زندان بزرگ است.قاضی با کاغذهای روی میزش ور میرود و به من نگاه نمیکند.میگویم به قول سعدی
گر تو قرآن بدین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی
از اتاق خارج میشوم.دختر و پسر را برای اجرای حکم به مکانی در همان دادگاه میبرند.سراپای وجودم خشم است و استیصال.گویا کاری ساخته نیست. بعد از مدتی دختر و پسر مقابل دیدگانم ظاهر میشوند.دختر در حالی که هایهای گریه میکند به زمین و زمان دشنام میگوید.بار دیگر و بدون در زدن وارد اتاق قاضی میشوم.سربازی که قصد ممانعت از ورود من دارد به همراه من وارد اتاق میشود.به قاضی میگویم:الان خوشحالی؟ حکم خدا را اجرا کردهای؟ این دختر و پسر به خدای خشمگین و انسانکش تو باورمندتر شدهاند؟ نگاهم نمیکند.کنترل خود را از دست میدهم؛ میگویم:مردک! با تو حرف میزنم به من نگاه کن! کشور را با احکام قرون وسطییتان به گند کشیدهاید.آبروی ایران و اسلام را بُردهاید.چه میخواهید از جان ما؟ قاضی از اتاق بیرون میآید و سربازان را صدا میزند.به موهای من که تا کمرم میرسد اشاره میکند و میگوید: گیسهای این بچه سوسول ِ قرتی رو بچینید. و من با لبخند میگویم:هر که نچیند!
در همین لحظه خواهر کوچکم با کلاسوری که در دستش است بر سر قاضی میکوبد. در لحظهای و به سرعت بر دستان من و خواهرم دستبند میزنند. قاضی دستور بازداشت من وخواهرم را صادر میکند.
به هر دوی ما دستبند میزنند. میگوید به #زندان #رجاییشهر انتقالمان دهند تا بفهمیم دنیا دست کیست.اولین بار است که دستبند رافت اسلامی! به دستانم میخورد. .با تلفن همراهم با خواهر بزرگم تماس میگیرم.او سریع خود را میرساند.تلفن همراهم را به او میدهم و او عکسی از من میاندازد و با گوشیام خارج میشود.وقتی به دادگاه میرویم قاضی میگوید که از من شکایتی ندارد و فقط از خواهرم شکایت دارد.خواهرم با وکالت و پادرمیانی برادر دوست عزیزی که قاضی است با کفالت آزاد میشود
وقت خروج از دادگاه یکی از کارکنان آنجا به خواهرم میگوید: خواهرم حجابت را رعایت کن، این چه وضع #حجاب است.»
برگرفته از صفحهی Behzad Mehrani
لینک پست: https://goo.gl/ExEYP7
(شما هم اگر خاطراتی در مورد #شلاقزدن دارید برای توانا به ایمیل to@tavaana.org ارسال کنید تا منتشر کنیم)
@Tavaana_TavaanaTech
به اتاق قاضی میروم و بسیار مودبانه از او میخواهم که این حکم را اجرا نکند.ابتدا با زبان دینی با او سخن میگویم؛ یادآوری میکنم که اجرای این حکم در این زمانه، وهن اسلام است.از قرآن برایش میگویم و از رافت اسلامی.قاضی بسیار گستاخ و بداخلاق است.میگوید اگر قادر باشم همهی پسران و دختران دانشگاه آزاد را شلاق میزنم.اینها خیلی پر رو هستند و فکر میکنند با خواندن دو کتاب مجوز دارند که احکام اسلامی را زیر پا بگذارند.باز هم تلاش میکنم با آرامش او را از اجرای این حکم منصرف کنم.در کلامم نشانههای التماس و خواهش مشهود است. اما او مصمم است که حکم خدا اجرا شود.کتاب قانونی نشانم میدهد تا اثبات کند که کارش قانونی است.به کتاب نگاه نمیکنم.میگویم: میتوانم نام شما را بدانم؟ضربان قلبم تند میشود.صدایش را میشنوم.خود را کنترل میکنم.
میگوید: نام مرا میخواهی چهکار؟
میگویم:میخواهم بدانم.جواب میدهد که میتوانم نامش را از بیرون بپرسم. کارت خبرنگاریام را نشانش میدهم و میگویم شما که به مرّ قانون و حکم خدا عمل میکنید دیگر چرا نگران گفتن نام خود هستید.امر میکند از اتاق بیرون بروم.نزدیک در خروج میرسم.در را باز میکنم و میگویم جناب قاضی حصاری دور تا دور ایران بکشید و بگویید اینجا یک زندان بزرگ است.قاضی با کاغذهای روی میزش ور میرود و به من نگاه نمیکند.میگویم به قول سعدی
گر تو قرآن بدین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی
از اتاق خارج میشوم.دختر و پسر را برای اجرای حکم به مکانی در همان دادگاه میبرند.سراپای وجودم خشم است و استیصال.گویا کاری ساخته نیست. بعد از مدتی دختر و پسر مقابل دیدگانم ظاهر میشوند.دختر در حالی که هایهای گریه میکند به زمین و زمان دشنام میگوید.بار دیگر و بدون در زدن وارد اتاق قاضی میشوم.سربازی که قصد ممانعت از ورود من دارد به همراه من وارد اتاق میشود.به قاضی میگویم:الان خوشحالی؟ حکم خدا را اجرا کردهای؟ این دختر و پسر به خدای خشمگین و انسانکش تو باورمندتر شدهاند؟ نگاهم نمیکند.کنترل خود را از دست میدهم؛ میگویم:مردک! با تو حرف میزنم به من نگاه کن! کشور را با احکام قرون وسطییتان به گند کشیدهاید.آبروی ایران و اسلام را بُردهاید.چه میخواهید از جان ما؟ قاضی از اتاق بیرون میآید و سربازان را صدا میزند.به موهای من که تا کمرم میرسد اشاره میکند و میگوید: گیسهای این بچه سوسول ِ قرتی رو بچینید. و من با لبخند میگویم:هر که نچیند!
در همین لحظه خواهر کوچکم با کلاسوری که در دستش است بر سر قاضی میکوبد. در لحظهای و به سرعت بر دستان من و خواهرم دستبند میزنند. قاضی دستور بازداشت من وخواهرم را صادر میکند.
به هر دوی ما دستبند میزنند. میگوید به #زندان #رجاییشهر انتقالمان دهند تا بفهمیم دنیا دست کیست.اولین بار است که دستبند رافت اسلامی! به دستانم میخورد. .با تلفن همراهم با خواهر بزرگم تماس میگیرم.او سریع خود را میرساند.تلفن همراهم را به او میدهم و او عکسی از من میاندازد و با گوشیام خارج میشود.وقتی به دادگاه میرویم قاضی میگوید که از من شکایتی ندارد و فقط از خواهرم شکایت دارد.خواهرم با وکالت و پادرمیانی برادر دوست عزیزی که قاضی است با کفالت آزاد میشود
وقت خروج از دادگاه یکی از کارکنان آنجا به خواهرم میگوید: خواهرم حجابت را رعایت کن، این چه وضع #حجاب است.»
برگرفته از صفحهی Behzad Mehrani
لینک پست: https://goo.gl/ExEYP7
(شما هم اگر خاطراتی در مورد #شلاقزدن دارید برای توانا به ایمیل to@tavaana.org ارسال کنید تا منتشر کنیم)
@Tavaana_TavaanaTech
Facebook
Behzad Mehrani
تلفنم زنگ میخورد.آشنایی از پشت خط از من میخواهد که به دادگاه بروم. دختر ِ آشنای مشترکی به همراه دوستْپسرش در دادگاه به جرم «رابطهی نامشروع از طریق گفتوگو» به شلاق محکوم شده است.سند به دست راه میاُفتم.به دادگاه میرسم.دختر و پسر و برخی از بستگانشان…
یک قانونگذاری وجود دارد که حکم شلاق را قانونی کرده است، یک انسانی به تعبیر مجریان این قانون کاری کرده است که مستحق شلاق است.یک شلاقی از جنسهای مختلف تولید شده است برای اینکه با آن بشود شلاق زد. یک فردی وجود دارد که این حکم را اجرا میکند. یک رهبری وجود دارد که چنین جامعهای که همهی اینها در آن قرار دارد را اداره میکند. همهی اینها کار و کارکردشان مشخص است. سوال این است که آن جمعیتی که جمع میشوند و صحنهی #شلاقزدن را تماشا میکنند دقیقا چه کاری انجام میدهند؟ این جمعیت کثیری که در عکس میبینید دقیقا نقششان از ابتدای آن قانونگذاری تا انتهای آن اجرا کجاست؟
شاید بشود گفت که از آن آغاز تا این پایان وجود همهشان بسته به وجود این تماشاچیان است. همهی آنها شاید فلسفهی وجودیشان این باشد که این تماشاچیان بیایند و بایستند و تماشا کنند.
آن جلوهگریها فقط و فقط با این جلوهخریها است که معنا پیدا میکند. از اینرو برای مقابله با احکام ضد انسانی مانند شلاق و یا اعدام قرار نیست که ما کار پرهزینهای بکنیم؛ همینکه به جمع #تماشاچیان نپیوندیم در واقع از آن قانونگذار تا آن کارخانهی شلاقسازی و تا آن قاضیای که حکم شلاق میدهد همه و همه را بیکار کردهایم. گاهی به همین سادگی میشود.
شما چه فکر میکنید؟
از خاطرات خود در مورد #شلاق برای ما بنویسید. گفتوگو در این مورد میتواند سازنده باشد.
@Tavaana_TavaanaTech
شاید بشود گفت که از آن آغاز تا این پایان وجود همهشان بسته به وجود این تماشاچیان است. همهی آنها شاید فلسفهی وجودیشان این باشد که این تماشاچیان بیایند و بایستند و تماشا کنند.
آن جلوهگریها فقط و فقط با این جلوهخریها است که معنا پیدا میکند. از اینرو برای مقابله با احکام ضد انسانی مانند شلاق و یا اعدام قرار نیست که ما کار پرهزینهای بکنیم؛ همینکه به جمع #تماشاچیان نپیوندیم در واقع از آن قانونگذار تا آن کارخانهی شلاقسازی و تا آن قاضیای که حکم شلاق میدهد همه و همه را بیکار کردهایم. گاهی به همین سادگی میشود.
شما چه فکر میکنید؟
از خاطرات خود در مورد #شلاق برای ما بنویسید. گفتوگو در این مورد میتواند سازنده باشد.
@Tavaana_TavaanaTech