سالگرد اسلام کاظمیه، #داستاننویسی که خودش را کُشت
شاهرخ مسکوب، #نویسنده و #روشنفکر ایرانی، روز #خودکشی اسلام کاظمیه را اینگونه در کتاب «روزها در راه» توضیح داده است:
صبح امروز منوچهر تلفن کرد:
گفت شاهرخ. گفتم صدایت از ته چاه در میآید!
گفت: آره!
گفتم چی شده؟
این اسلام دیشب کار خودش را تمام کرد. احمق!
من گفتم:نه!
دیگر نه او توانست حرف بزند و نه من. یک لحظه سکوت بود. پس از آن، شکسته بسته اضافه کرد: صبح که در مغازه را باز کردم دیدم یادداشتی گذاشته برای خداحافظی؛ عذر خواهی از زحمتهایی که داده؛ پرسیدم: حالا چی؟ در چه وضعی است؟ گفت: «هرموز» و یکی دو نفر دیگر رفتهاند سراغ جنازه... گوشی را گذاشتم. از فرط درماندگی و بیچارگی نسلی که ماییم گریهام گرفت. نادان، ناتوان و دست بسته؛ رها شده در این جنگل مولا. انقلابی؛ ضد شاه؛ طرفدار خمینی؛ مخصوصا از شبهای شعر انجمن فرهنگی ایران و آلمان (که یکی از کارگردانهای آن شبها بود)، شرکت در انقلاب؛ همکاری با... در گروه یا جمعیتی که تشکیل داده بود؛ سر دبیری کاوش و بعد؛ فرار و پناهندگی؛ سرنوشت محتوم انقلابیهای غیر مذهبی: یا زندان و مرگ یا فرار!
در پاریس با گروه نجات ایران دکتر امینی همکاری میکرد و با «ایران و جهان» که ارگان آنها بود. نجات ایران پاشید. امینی مرد و اسلام کاظمیه شاگرد یک مغازه فتوکپی شد. چند سالی هم به شاگردی گذشت و به پیسی و نداری و آبرو داری. تا اینکه به کمک یکی از دوستانش در کوچه Mayet (پاریس ششم) مغازه فتوکپی مفلوک بدبخت فقیر و بیچارهای باز کرد. اینکاره نبود و در همه کار و همه چیزش درمانده بود. دو سکته قلبی و بیماری سخت؛ تنهایی؛ نداری و عزت نفس؛ گرفتاری مالی و اجراییه؛ و بد تر از همه اینها برای آدمی دردمند سیاست؛ نومیدی از هر چه در ایران میگذرد و بیگانگی تمام با هر چه در اینجاست؛ و آخر سر؟ خودکشی و خلاص! مرگ یکبار شیون یکبار…
غزاله (دختر مسکوب)مشتری فتوکپی مغازه اسلام بود و آقای کاظمیه برایش آقای کاظمی بود. این آقا با آن رفتار سنگین و آرام، آهنگ کند، بیاعتنایی به پول و گیجی (کلمه را نمیتوانستم بنویسم دستم راه نمیداد)، خلاصه این آقا با این خصوصیات و همان یک دست لباس و کراوات همیشگی مایه تعجب و تحسین غزاله بود. به غزاله چیزی نگفتم. چطور میتوانستم بگویم که تریاک و مشروب مفصلی خورد، قلم و کاغذ را گرفت و در انتظار مرگ از یکایک دوستانش یاد کرد، حالتهایش را نوشت و آخر کار که دید مرگ در آمدن کاهلی میکند و دو دل است، همانطور که خودش گفت «به قول ابوالفضل بیهقی خودش را خبه کرد»، به در اتاقش نوشتهای چسبانده بود که در باز است نکشید، فشار دهید و داخل شوید، خوش آمدید!
(کاظمیه در مغازهاش) نمیدانست با مشتریها چه بکند. دکان پاتوق چند دوست و آشنای باز نشسته بیکار و جای گپ زدن و قصه پردازی بود. بوی نا و نم کهنه میداد و مورچه کنار بساط چای و پای ظرف آشغال میپلکید و مغازه در تمام این سه چهار سال بدهکار و دست آخر ورشکسته بود. #اسلام_کاظمیه پیش از مرگش چندین صفحه یادداشت از خودش بجا گذاشته و لحظه به لحظه مرگ خود را شرح دادهاست. عنوان یادداشتهایش چنین است: رفتیم و دل شما را شکستیم...
بیشتر بخوانید:
https://goo.gl/XNgCjS
@Tavaana_TavaanaTech
شاهرخ مسکوب، #نویسنده و #روشنفکر ایرانی، روز #خودکشی اسلام کاظمیه را اینگونه در کتاب «روزها در راه» توضیح داده است:
صبح امروز منوچهر تلفن کرد:
گفت شاهرخ. گفتم صدایت از ته چاه در میآید!
گفت: آره!
گفتم چی شده؟
این اسلام دیشب کار خودش را تمام کرد. احمق!
من گفتم:نه!
دیگر نه او توانست حرف بزند و نه من. یک لحظه سکوت بود. پس از آن، شکسته بسته اضافه کرد: صبح که در مغازه را باز کردم دیدم یادداشتی گذاشته برای خداحافظی؛ عذر خواهی از زحمتهایی که داده؛ پرسیدم: حالا چی؟ در چه وضعی است؟ گفت: «هرموز» و یکی دو نفر دیگر رفتهاند سراغ جنازه... گوشی را گذاشتم. از فرط درماندگی و بیچارگی نسلی که ماییم گریهام گرفت. نادان، ناتوان و دست بسته؛ رها شده در این جنگل مولا. انقلابی؛ ضد شاه؛ طرفدار خمینی؛ مخصوصا از شبهای شعر انجمن فرهنگی ایران و آلمان (که یکی از کارگردانهای آن شبها بود)، شرکت در انقلاب؛ همکاری با... در گروه یا جمعیتی که تشکیل داده بود؛ سر دبیری کاوش و بعد؛ فرار و پناهندگی؛ سرنوشت محتوم انقلابیهای غیر مذهبی: یا زندان و مرگ یا فرار!
در پاریس با گروه نجات ایران دکتر امینی همکاری میکرد و با «ایران و جهان» که ارگان آنها بود. نجات ایران پاشید. امینی مرد و اسلام کاظمیه شاگرد یک مغازه فتوکپی شد. چند سالی هم به شاگردی گذشت و به پیسی و نداری و آبرو داری. تا اینکه به کمک یکی از دوستانش در کوچه Mayet (پاریس ششم) مغازه فتوکپی مفلوک بدبخت فقیر و بیچارهای باز کرد. اینکاره نبود و در همه کار و همه چیزش درمانده بود. دو سکته قلبی و بیماری سخت؛ تنهایی؛ نداری و عزت نفس؛ گرفتاری مالی و اجراییه؛ و بد تر از همه اینها برای آدمی دردمند سیاست؛ نومیدی از هر چه در ایران میگذرد و بیگانگی تمام با هر چه در اینجاست؛ و آخر سر؟ خودکشی و خلاص! مرگ یکبار شیون یکبار…
غزاله (دختر مسکوب)مشتری فتوکپی مغازه اسلام بود و آقای کاظمیه برایش آقای کاظمی بود. این آقا با آن رفتار سنگین و آرام، آهنگ کند، بیاعتنایی به پول و گیجی (کلمه را نمیتوانستم بنویسم دستم راه نمیداد)، خلاصه این آقا با این خصوصیات و همان یک دست لباس و کراوات همیشگی مایه تعجب و تحسین غزاله بود. به غزاله چیزی نگفتم. چطور میتوانستم بگویم که تریاک و مشروب مفصلی خورد، قلم و کاغذ را گرفت و در انتظار مرگ از یکایک دوستانش یاد کرد، حالتهایش را نوشت و آخر کار که دید مرگ در آمدن کاهلی میکند و دو دل است، همانطور که خودش گفت «به قول ابوالفضل بیهقی خودش را خبه کرد»، به در اتاقش نوشتهای چسبانده بود که در باز است نکشید، فشار دهید و داخل شوید، خوش آمدید!
(کاظمیه در مغازهاش) نمیدانست با مشتریها چه بکند. دکان پاتوق چند دوست و آشنای باز نشسته بیکار و جای گپ زدن و قصه پردازی بود. بوی نا و نم کهنه میداد و مورچه کنار بساط چای و پای ظرف آشغال میپلکید و مغازه در تمام این سه چهار سال بدهکار و دست آخر ورشکسته بود. #اسلام_کاظمیه پیش از مرگش چندین صفحه یادداشت از خودش بجا گذاشته و لحظه به لحظه مرگ خود را شرح دادهاست. عنوان یادداشتهایش چنین است: رفتیم و دل شما را شکستیم...
بیشتر بخوانید:
https://goo.gl/XNgCjS
@Tavaana_TavaanaTech
توانا
اسلام کاظمیه؛ داستاننویسی که خودش را کُشت
اسلام کاظمیه، نویسنده و فعال سیاسی، در سال ۱۳۰۹ خورشیدی دیده به جهان گشود. او داستاننویس بود. از کاظمیه تنها سه کتاب باقی مانده است. «قصههای کوچه دلبخواه»، «جای پای اسکندر» و «قصههای شهر خوشبختی»